بررسى تطبيقى شخصيت و آثار ابنقتيبه و ابوحنيفه دينورى و نقش آن دو در تاريخ، فرهنگ و تمدن اسلامى(1)
نويسنده: محمدقاسم احمدى
چكيده
مقاله شامل دو بخش است: بخش نخست، مطالب مقدماتى و بررسى شخصيت و آثار ابن قتيبه دينورى است كه دراين شماره، تقديم مىشود، و بررسى شخصيت و آثار ابوحنيفه دينورى و مقايسه اين دو شخصيت با همديگر وبررسى ميزان تأثيرشان در تاريخ، فرهنگ و تمدن اسلامى و جمعبندى و نتيجهگيرى، كه در شماره آينده تقديمخواهد شد.
واژگان كليدى: ابنقتيبه، ابوحنيفه، دينورى، دينور، بغداد، اهلحديث، معتزله و اهلسنت.
مقدمه
درباره شخصيت و آثار ابوحنيفه دينورى تحقيقات قابل توجهى انجام نگرفته است. مىتوان گفت كه شخصيتابوحنيفه دينورى مورد غفلت و بىتوجهى قرار گرفته است. تحقيقات انجام شده در اين زمينه، بسيار اندك و اجمالىاست.
عبد المنعم عامر، محقق كتاب الاخبار الطوال ابوحنيفه دينورى در مقدمه تحقيق اين كتاب به بررسى شخصيت و آثاردينورى پرداخته است. شايد بتوان گفت كه كار او از بهترين تحقيقاتى است كه درباره ابوحنيفه دينورى صورت گرفتهاست. عصام محمد الحاج على محقق ديگر كتاب الاخبار الطوال نيز در مقدمه خود به بررسى شخصيت و آثاردينورى پرداخته است. البته تحقيق او در مقايسه با تحقيق عبد المنعم عامر ضعيف است.
برخى دايرة المعارفها و آثار تحقيقى نيز مطالبى درباره ابوحنيفه دينورى آوردهاند كه يا بسيار مختصر و يا ضعيفهستند، مانند مقاله بروكلمان در دايرة المعارف اسلام، مقاله فاطمه محجوب در الموسوعة الذهبية و مطالبى كه دركتاب التاريخ العربى والمورخون اثر شاكر مصطفى درباره ابوحنيفه دينورى آمده است.
درباره ابنقتيبه دينورى تحقيقات بيشترى انجام گرفته است. يكى از دلايل آن اين است كه آثار بيشترى از ابنقتيبه باقىمانده و كتابهاى بيشترى از او به چاپ رسيده است. برخى از محققان تعدادى از كتابهاى ابنقتيبه را تحقيق كرده ومقدمه بر آن نگاشتهاند. در مقدمه تحقيق اين كتابها زندگى و آثار ابنقتيبه بررسى شده است. بهعنوان مثال مىتوانبه مقدمه سيد احمد صقر در كتاب تأويل مشكل القرآن، مقدمه ثروة عكاشه در المعارف و مقدمه محمد اسكندرانىدر عيون الاخبار اشاره كرد. هر كدام از اين محققان مطالبى درباره شخصيت و آثار ابنقتيبه آوردهاند، هرچند بسيارىاز مطالب آنها تكرارى است.
در دايرة المعارفها نيز مقالههايى درباره ابنقتيبه آمده است، از جمله مقاله آذرنوش در دايرة المعارف بزرگ اسلامىكه مىتوان گفت اين مقاله بهترين و مفصلترين مقاله در اين زمينه است، مقاله بروكلمان در دايرة المعارف اسلام ومقاله فاطمه محجوب در الموسوعة الذهبية.
چند كتاب مستقل نيز درباره ابنقتيبه نوشته شده است، مانند كتاب ابنقتيبه نوشته اسحاق موسى حسينى، كتابدراسة فى كتب ابنقتيبة نوشته عبدالله جبورى، كتاب مع ابنقتيبة فى العقيدة الاسلاميه نوشته كاظم حطيط و كتابابنقتيبة ومقاييسه البلاغية والادبية والنقديه نوشته محمد رمضان جربى. البته كتاب اخير بسيار ضعيف و سست است.
در برخى كتابهاى ديگر نيز از ابنقتيبه سخن به ميان آمده است. مانند كتاب نوابغ الفكر العربى اثر محمد زعلولسلام و كتاب من اعلام العلماء العرب فى القرن الثالث الهجرى نوشته احمد عبدالباقى كه كتاب ضعيف و سستى است. لوكونت فرانسوى نيز كتابى درباره ابنقتيبه نوشته است.
اينك به معرفى اين دو شخصيت برجسته و مورخ متقدم و بررسى تطبيقى و مقايسهاى آنها مىپردازيم.
1. ابنقتيبه دينورى
ابومحمد عبداللهبن مسلم بن قتيبه، معروف به ابنقتيبه دينورى در اوايل رجب1 سال 2132 دركوفه3 يا بغداد4 ديده به جهان گشود. او دوران رشد و بالندگى خود را در بغداد سپرى كرد و به كسب دانشپرداخت، از محضر عالمان بزرگ عصر خويش بهره برد و دانشمندى توانا شد. ابنقتيبه بيشتر عمر خود را در بغدادگذراند و به همين جهت او را بغدادى نيز گفتهاند.
برخى منابع او را كوفى5 ناميدهاند كه شايد به دليل تولد او در كوفه باشد، زيرا غير از اين، وجه ديگرى براىكوفى ناميدن او وجود ندارد. كسانى كه او را كوفى خواندهاند، زادگاه او را كوفه مىدانند6. در برخى منابعتعبيراتى مانند «سَكَن بغداد» يا «نَزَلَ بغداد» يا «نزيل بغداد» درباره او آمده است. اين نيز مىتواند مؤيد آن باشد كه دركوفه متولد شده و بعد به بغداد رفته و در آنجا ساكن شده است.
ابنقتيبه را به سبب آن كه پدرش اهل مرو بوده، مروزى نيز ناميدهاند. پدر ابنقتيبه، يعنى مسلم بن قتيبه فرزند قتيبة بنمسلم بوده است. قتيبه يكى از اميران دوران بنىاميه در خراسان و مدتى حاكم مرو بوده است. به همين سبب ابنقتيبهرا ايرانى مىنامند. ابنقتيبه خود نيز به اين مطلب در كتاب فضل العرب اشاره كرده و گفته است:
نسب من در عجم (عجمى بودن من) مانع از آن نيست كه در مقابل ادعاى جاهلان اين قوم، از عرب دفاع نكنم.7
با وجود اين، به نظر مىرسد كه اجداد او عرب و از قبيله باهله بودهاند، زيرا سمعانى در كتاب الانساب وقتى كه واژهقتيبى يا قتبى را مطرح مىكند، مىگويد كه اين نسبت، نسبت دادن به جدّ و به تيرهاى از قبيله باهله است و كسى كه بهاين نسبت مشهور است، ابومحمد عبدالله بن مسلم بن قتيبه دينورى است. از سخن سمعانى استنباط مىشود كه جدّاو قتيبه و از قبيله باهله است. همچنين سمعانى هنگامى كه از قتيبة بن مسلم، جدّ ابنقتيبه سخن مىگويد او را چنينمعرفى مىكند:
ابوحفص قتيبة بن مسلم بن عمرو بن حصين بن ربيعة بن خالد... بن معد بن عدنان باهلى، والى خراسان در دوران عبدالملك بن مروان، از جانب حجاج بن يوسف... كه بيشتر فتوحات ماوراء النهر، مانند سمرقند، نسف، كش، خوارزم و غيره بهدست او انجامگرفت. 8
شيخ عباس قمى در كتاب الكنى والالقاب او را چنين معرفى مىكند:
ابنقتيبه، ابومحمد عبدالله بن مسلم بن قتيبة بن مسلم بن عمرو باهلى، دينورى، مروزى... از بزرگان علماى عامه كهمدتى قاضى دينور بوده و لذا بدانجا منسوب شده است. جد بزرگش مسلم بن عمرو باهلى، همان شخصى است كهحكم امارت را از جانب يزيد براى ابنزياد برد. فرزندش قتيبه، امير خراسان از جانب حجاج بن يوسف در دورانعبدالملك ابن مروان بود... بعد از يزيد بن مهلب بن ابىصفره والى خراسان شد و تا زمان سليمان بن عبدالملك باقىبود تا اينكه از بيعت سليمان بن عبدالملك خارج شد و عليه او قيام كرد و سرانجام به دست وكيع بن حسان كه قتيبه اورا از رياست بنىتميم عزل كرده بود، در فرغانه كشته شد (سال 96 ق) . 9
نكتهاى كه در اينجا بايد به آن اشاره كرد و مؤيد نسب عربى ابن قتيبه است، اين است كه برخى نويسندگان از كراهتو ناخشنودى عرب از انتساب به قبيله باهله خبر دادهاند، از جمله اين كه سمعانى مىگويد:
باهلى منسوب به قبيله باهله را گويند و عرب از انتساب به اين قبيله اكراه داشته، زيرا در بين اشراف، كسى از قبيله باهلهنبوده است. 10 ابومنصور ثعالبى نيز در كتاب ثمار القلوب در اين باره چنين آورده است: باهله به پستى و لئامتشهرهاند و به آنها ]در لئامت[ مثل مىزنند. عرب اين قبيله را - چه در جاهليت و چه در اسلام - به پستى توصيفكردهاند. بعدها اين نام و نشان ]ناپسند[ از آنها نهان گشت و در پرتو وجود قتيبة بن مسلم و پسران وى ارجمندى يافتند، چنان كه شاعرى گفته است:
اذا ما قريش خلا ملكهافان الخلافة فى باهلة
«هنگامى كه ملك قريش از ميان رفت، خلافت به باهله رسيد».
درباره پستى باهله آوردهاند كه به شخص عربى گفتند: آيا خوشحال خواهيد شد اگر صد هزار درهم داشته باشى، اما ازقبيله باهله باشى؟ گفت: به خدا سوگند، نه! گفتند: اگر شتران سرخ موى داشته باشى چطور؟ باز گفت: به خدا سوگند، نه!، گفتند: دوست دارى كه تا باهلى باشى و به بهشت ببرندت؟ گفت: بله، به اين شرط كه اهل بهشت ندانند كه منباهلى هستم!11
باتوجه به مطالب يادشده مىتوان گفت كه ابنقتيبه اصل و نسب عربى دارد، ولى چون جدش حاكم خراسان و پدرشاهل مرو بوده است او را ايرانى دانستهاند و چون مدتى در دينور12 قاضى بوده است او را دينورى گفتهاند. ظاهراًمدت اقامت او در دينور طولانى بوده، در غير اينصورت به دينورى شهرت پيدا نمىكرد و دينورى مشهورترين لقباو نمىشد.
چنين مىنمايد كه ابنقتيبه تمام يا بيشتر كتابهاى خود را در دينور نگاشته و همين امر باعث شده است كه شهرتدينورى براى او بيشتر رايج شود، زيرا شهرت او مانند هر نويسنده ديگرى بيشتر به سبب آثار اوست و آثار او در دينورشهرت پيدا كرده و سپس در بغداد ترويج شدهاند.
مدت قضاوت و حضور ابن قتيبه در دينور به درستى معلوم نيست؛ ظاهراً در دوران خلافت متوكل و وزارت عبيداللهبن يحيى بن خاقان به مقام قضاوت در دينور منصوب شده و تا پايان دوران وزارت خاقانى باقى بوده است. البته تاريخدقيق شروع به كار قضاوت و پايان آن معلوم نيست و باز معلوم نيست كه چه مدت بعد از پايان مدت قضاوتش دردينور باقى مانده و بعد به بغداد رفته است.
گفتنى است كه متوكل از سال 232 - 247 ق حكومت كرد و عبيدالله خاقانى تقريباً از سال 236 ق وزير متوكلشد13 و تا پايان خلافت متوكل در مسند وزارت باقى بود. ظاهراً ابنقتيبه نيز در همين مدت در دينور به قضاوتمشغول بوده است، البته معلوم نيست كه بلافاصله بعد از بركنارى خاقانى او نيز بركنار شده است يا نه؟ و بعد از پايانقضاوت چه مدت در دينور باقى مانده است. به هر حال، مدت قابل توجهى در دينور ساكن بوده و بيشتر آثار خود رادر دينور نگاشته است، زيرا به تأييد بسيارى از منابع از جمله تاريخ بغداد خطيب بغدادى و وفيات الاعيان ابن خلكانوى در بغداد بيشتر به تدريس آثار خود پرداخته و كمتر به نگارش و تأليف اشتغال داشته است. 14
ب) مذهب و اعتقادات
از آثار ابنقتيبه و سخن تذكره نويسان درباره او برمىآيد كه او اهلسنت با گرايش اهلحديث و مخالف معتزله بودهاست. ابنتيميه درباره او مىگويد:
او براى اهل سنت، مانند جاحظ براى معتزله است. او خطيب اهل سنت است، همانطورى كه جاحظ خطيبمعتزله.
ابنتيميه در جاى ديگر، مطلبى را نقل كرده و آن را به اهل سنت نسبت داده و گفته است:
... و اين قول، نظر بسيارى از اهل سنت است، از جمله ابنقتيبه، ابوسليمان دمشقى و ديگران. ابنقتيبه از منتسبين بهاحمد ]بن حنبل[ و اسحاق ]بن راهويه[ بوده و از يارى كنندگان مذهب اهل سنت است. 15
حافظ سلفى مىگويد: «ابنقتيبه از افراد ثقه و از اهل سنت است». 16 مسلم بن قاسم مىگويد: «ابنقتيبه صدوق واز اهل سنت است». 17 در بيشتر منابع از ابنقتيبه به عنوان فردى ثقه، فاضل و متدين ياد شده است. 18 ابن نديم درباره او مىگويد:
... او در آنچه روايت كرده راستگو و به لغت، نحو، غريب قرآن، معانى قرآن، شعر و فقه آگاه بوده است.... 19
ابن حجر به نقل از ابنحزم درباره او مىگويد: «او در دين و علمش ثقه است». 20
البته همه كسانى كه درباره ابنقتيبه اظهار نظر كردهاند، در توثيق او اتفاق نظر ندارند. برخى از آنها از ابنقتيبه انتقاد واو را متهم كردهاند. ابن حجر مىگويد:
حاكم گفته است كه امت اسلامى بر دروغگو بودن قتيبى (ابنقتيبه) اجماع دارند. من (ابن حجر) مىگويم كه اينسخنى بىدليل و زشت و كلام كسى است كه از خدا هراسى ندارد. در كتاب مرآة الزمان ديدم كه دارقطنى گفته استكه ابنقتيبه متمايل به مشبهه است و از عترت (اهلبيت) انحراف دارد و كلامش بر اين مطلب دلالت دارد. و بيهقىگفته است كه او بر عقيده كراميه است. و زكريا بن عبدالاعلى مىگويد كه ابنقتيبه بر مذهب مالك است. و سلفىمىگويد كه او از ثقات و از اهل سنت است، ولى حاكم به سبب مذهبش بر ضد اوست. صلاح علايى در تفسير كلامسلفى مىگويد كه مراد وى از مذهب، همان است كه از دار قطنى و بيهقى درباره ابنقتيبه نقل شده است ]كه او متمايلبه كراميه و مشبهه است[. علايى مىگويد كه اين نسبتها درست نيست و چيزى كه اين نسبتها را اثبات كند در كلامابنقتيبه نيست و او در عدم تأويل بر عقيده اهل حديث است.
من (ابن حجر) مىگويم كه آنچه براى من روشن شده است، اين است كه مراد سلفى از مذهب، ناصبى بودن است، زيرا ابنقتيبه از اهلبيت انحراف دارد و حاكم به همين سبب با او مخالف است، وگرنه اعتقادشان درباره صفات خدايكى است. از استادم (عراقى) شنيدم كه مىگفت: ابنقتيبه غلط و اشتباه بسيار دارد. 21
اما محقق يكى از آثار ابنقتيبه مىگويد: ابنقتيبه نه از كرّاميه است و نه از مشبه و نه از جهميه و نه شيعه و نه معتزله. اودر ردّ فرقههايى، مانند مشبهه و جهميه و كرّاميه كتابى به نام الاختلاف فى اللفظ والردّ على الجهميه والمشبهه نوشتهاست. او در اين كتاب به ردّ ديدگاههاى اين گروهها پرداخته و به اهل كلام و معتزله نيز تاخته است. پس او سنّىاهلحديث است.
ابنقتيبه در كتاب تأويل مختلف الحديث درباره اهل كلام و معتزله چنين گفته است:
در گفتار اهل كلام انديشيدم و دريافتم كه آنها از روى جهل چيزهايى به خدا نسبت مىدهند، و با چيزهايى از ديگرانعيبجويى مىكنند كه خود انجام مىدهند، خار را در چشم ديگران مىبينند، ولى شاخه را در چشم خود نمىبينند. ديگران را در نقل و روايت كردن متهم مىكنند، اما خود را در تأويل كردن متهم نمىكنند، معانى قرآن و حديث وآنچه از لطايف حكمت و غرايب لغت در آنها به وديعت گذاشته شده، با طفره و تولد، عرض و جوهر، كيفيت وكميت و اينيت، درك نمىشود. اگر اينها مشكلات قرآن و حديث را به كسانى كه به آنها آگاهى دارند واگذار كنند، راه را براى آنها آشكار و راه خروج از مشكلات ]و بنبستها[ را واسع مىگردانند... . 22
او در جاى ديگر از همين كتاب مىگويد:
اگر بخواهيم اهلحديث را رها كرده و بهسوى اهل كلام برويم در واقع از اجماع و اتفاق بهسوى تشتت و پراكندگى، واز هماهنگى بهسوى تفرقه، و از انس بهسوى وحشت، و از اتفاق بهسوى اختلاف رفتهايم، زيرا اهلحديث اتفاق نظردارند كه هرچه خدا بخواهد همان مىشود، و هرچه اراده نكند واقع نخواهد شد23. خداوند خالق خير و شرّاست و قرآن كلام خدا و غيرمخلوق. خداوند تعالى در روز قيامت ديده خواهد شد. 24 شيخين بر ديگران مقدمهستند. همه به عذاب قبر ايمان دارند. اهلحديث در اين اصول، اختلاف ندارند و هركس در يكى از اينها از آنانجدا شود، مطرود و مبغوض آنها مىشود... . اگر اختلاف در فروع باشد جاى عذر هست، ولى اختلاف در توحيد وصفات خدا و قدرت او و نعمتهاى بهشت و عذاب جهنم و برزخ و اعتقاد به لوح و امثال اينها از امورى است كههيچ پيامبرى آن را نمىداند مگر بهوسيله وحى الهى. 25
از اين عبارتها و مطالبى كه ابنقتيبه در كتابهاى ديگرش گفته است برمىآيد كه او با كرّاميه و جهميه و مشبهه واهلكلام، اعم از معتزله و شيعه مخالف است.
نكته ديگرى كه در اينجا شايان توجه است اين است كه چون ابنقتيبه اهلحديث و تابع نقل بوده، با ابوحنيفه (نعمان بن ثابت) و اهل رأى و قياس نيز مخالف بوده است. او در كتاب تأويل مختلف الحديث چنين گفته است:
... سپس به سراغ اصحاب رأى مىرويم و آنها را مىبينيم كه قياس مىكنند و سپس قياس را رها كرده، به سراغاستحسان مىروند. چيزى را قائل مىشوند و به آن حكم مىكنند، سپس از آن برمىگردند. 26
ابنقتيبه براى تأييد سخن خود، مثالهايى ذكر مىكند حاكى از آنكه ابوحنيفه از رأى و نظر خود برگشته است. او اينمطالب را به استادش اسحاق بن راهويه نسبت داده و مىگويد:
كسى شيفتهتر و ثابتقدمتر در پرداختن به اصحاب رأى و انتقاد از آنها و با انگيزهتر و پرشورتر بر ضد اقوال وديدگاههاى ناپسند آنان و روشنگرى نسبت به آن اقوال، از اسحاق بن ابراهيم حنظلى، معروف به ابن راهويه نيست. او مىگفت: آنها كتاب خدا و سنت رسول خدا«صلىالله عليه و آله و سلم» را رها كرده و به قياس چسبيدهاند. 27
ابنقتيبه در اينباره، مطالب بسيارى از ابن راهويه نقل كرده و ضمن آن كه نمونههايى از احكامى دينى را يادآورمىشود كه با قياس سازگار نيستند، مىگويد:
ابنراهويه قائل به تحكم ابوحنيفه در دين و مخالفت او با كتاب خدا است. 28
گفتنى است كه مسلماً ابنقتيبه شيعه نبوده، ولى آيا همانطورى كه دارقطنى و حاكم مىگويند او از عترت و اهلبيتپيامبر«صلىالله عليه و آله و سلم» انحراف داشته است؟ و به قول ابن حجر، مخالفت حاكم با ابنقتيبه به سبب ناصبىبودن او بوده است؟ به عبارت ديگر آيا ابنقتيبه ناصبى بوده است؟ در جواب بايد گفت: ابنقتيبه شيعه نبوده، بلكهسنى اهلحديث بوده است، ولى ناصبى بودن يا منحرف بودن او را از اهلبيت«عليهمالسلام» نمىتوان پذيرفت، زيرا نقل يك يا چند حديث كه در آن وهن على«عليهالسلام» وجود دارد، دليل بر ناصبى بودن او نمىتواند باشد وبيشترين چيزى كه اثبات مىكند آن است كه وى در نقل حديث دقت لازم را نداشته و حديث ضعيف هم نقل كردهاست، اما اين، ضعف علمى او را اثبات مىكند نه انحراف عقيدتى او را نسبت به اهلبيت«عليهمالسلام»، زيرا نقلحديث را نمىتوان بيانگر اعتقادات ناقل آن دانست. خاطر نشان مىشود حديث مورد نظر درباره حفظ قرآن است كهابنقتيبه آن را از شعبى در كتاب تأويل مشكل القرآن نقل كرده است:
ابوبكر، عمر و على از دنيا رفتند درحالى كه قرآن را حفظ نكرده بودند... از شعبى شنيدم كه قسم ياد كرد كه على داخلقبر شد درحالى كه قرآن را حفظ نكرده بود. 29
درست است كه نقل چنين حديثى نوعى وهن على«عليهالسلام» است، ولى نمىتواند ناصبىبودن ابنقتيبه را اثباتكند، زيرا او بهرغم نقل چنين حديثى، مطالبى در شأن اهلبيت«عليهمالسلام»، بهويژه على«عليهالسلام» نقل كرده كهجاى هيچ شكى باقى نمىگذارد كه او ناصبى نبوده است. او در كتاب الاختلاف فى اللفظ والرّد على الجهميةوالمشبهه چنين مىگويد:
... و همچنين اين افراد را مىبينيم كه وقتى غلوّ رافضىها را درباره على و دوستى او، و مقدم داشتن او را بر كسانى كهپيامبر«صلىالله عليه و آله و سلم» و اصحابش آنها را بر على مقدم داشتهاند، مىبينند، و يا ادعاى آنها مبنى برشركت على در نبوت پيامبر«صلىالله عليه و آله و سلم» و ادعاى علم غيب براى امامان از فرزندان على را مىبينند وهمچنين آن اعتقادات آنچنانى و امور سرّى و چيزهايى كه منجر به كذب و كفر و افراط در جهل مىشود و همچنينبدگويى آنان از برگزيدگان از سلف صالح و بغض نسبت به آنها و تبرّى جستن از آنها را مىبينند، اينها نيز مقابلهبه مثل كرده و در جهت خلاف آنها گرفتار غلوّ مىشوند و على را ]از مقامش[ پايين مىكشند. اينها حق على را ناچيزمىشمارند و گفتار نادرست درباره او بهكار مىبرند. هرچند او را به صراحت به ستمگرى متهم نمىكنند، ولى بهخونريزى ناحق و كوتاهى كردن در حق عثمان و مقصر بودن در مسئله قتل او متهم مىكنند. اينان على را از روىنادانى، از شمار امامان هدايت خارج كرده و در شمار امامان فتنه قرار مىدهند. او را به دليل اختلاف نظر مردمدربارهاش مستحق مقام و عنوان خلافت نمىدانند، ولى يزيد بن معاويه را به دليل اتفاق نظر مردم بر خلافتش مستحقاين عنوان مىدانند. هركس على را به نيكى ياد كند، او را متهم مىكنند. بسيارى از محدثان از ذكر احاديث فضايلعلى و اظهار آنچه نسبت به او واجب است اظهار شود، كوتاهى كردهاند، درحالى كه همه آن احاديث وجه صحيحدارند. همچنين اينان فرزندش حسين را خارجى و برهم زننده اجتماع و اتفاق مسلمانان و مهدور الدم مىدانند. اينانبراى تأييد نظر خود به حديث پيامبر«صلىالله عليه و آله و سلم» استناد كردهاند كه گويا فرموده است: «من خرج علىامتى و هم جميع، فاقتلوه كائناً ما كان؛ هركس بر امت من خروج كند در حالى كه متحد و مجتمع هستند، او را بكشيد، هركس كه باشد». اين گروه على و اهل شورا را مساوى دانستهاند به اين دليل كه اگر براى عمر فضيلت على ثابتمىشد، او را مقدم مىكرد و كار را به شورا واگذار نمىكرد. اينان كسى را كه از على سخنى گفته يا حديثى از فضايل اورا نقل كرده است، رها كردهاند تا جايى كه بسيارى از محدثان اين گونه حديثها را نقل نكردهاند. در عوض به ذكرفضايل عمرو بن عاص و معاويه پرداختهاند. گويا فضايل تنها مال اين دو نفر است و نبايد اين دو را واگذارند و فضايلعلى را نقل كنند. اگر كسى بگويد كه على برادر رسول خدا«صلىالله عليه و آله و سلم» و پدر دو نوه او، يعنى حسن وحسين است و اصحاب كساء، على و فاطمه و حسن و حسين هستند، چهرهها درهم كشيده مىشوند. اگر كسى سخنپيامبر«صلىالله عليه و آله و سلم» را يادآور شود كه فرمود: «من كنت مولاه فعليّ مولاه» و «انت منى بمنزلة هارون منموسى» و امثال اينها، اين گروه در پى توجيهى براى اين احاديث مىگردند تا آن را غير معتبر و بىارزش كرده و حق آنرا ضايع سازند و اين كار آنها بهجهت بغض آنها به رافضه است. اينها به سبب دشمنى با رافضه چيزهايى را به علىنسبت داده و بر او تحميل كردهاند كه از او بهدور است، و اين عين نادانى است. اگر تو مىخواهى سالم بمانى، خودت را با محبت افراطى (غلوّ در محبت) و يا دشمنى با على به هلاكت نينداز، و همچنين به سبب جنايت ديگرانكينهاى نسبت به على روا مدار كه اگر چنين كردى تو جاهل افراطى در بغض على هستى. بايد جايگاه او را نسبت بهرسول خدا«صلىالله عليه و آله و سلم» بشناسى كه او تربيت يافته رسول خدا«صلىالله عليه و آله و سلم» و برادر وداماد او بود. او در راه مبارزه با دشمنان رسول خدا«صلىالله عليه و آله و سلم» بردبار بود و جان خود را در طبقاخلاص نهاد و در جنگها جانفشانى كرد. و بايد جايگاه دينى و علمى والاى او و فضيلت و شجاعتش را بشناسى، بدون آنكه او را از جايگاهى كه سلف صالح براى او قرار دادهاند بالا ببرى زيرا آنها فضايل او را مىدانستند و نسبت بهاو و ديگران آگاهتر از ما بودند. آنچه سلف صالح بر آن اجماع كردند حق آشكار، همان است و نبايد در آن شك كرد واحاديث نقل شده گاهى دچار تحريف و خلط شدهاند. اگر محبت تو به رسول خدا«صلىالله عليه و آله و سلم» سببمحبت تو به كسانى شده است كه با على به منازعه و جنگ پرداخته و او را لعن كردند، به اين دليل كه آنان صحابىرسول خدا«صلىالله عليه و آله و سلم» بوده و به آن حضرت خدمت كردهاند، اين محبت به على سزاوارتر است، زيراسابقه، فضيلت و قرابتش به رسول خدا«صلىالله عليه و آله و سلم» از همه بيشتر بوده و از خواص آن حضرتمحسوب مىشده است. و به سبب قربى كه خداوند بين او و رسول خدا«صلىالله عليه و آله و سلم» در جريان مباهلهقرار داد، آنجايى كه فرمود: «قل تعالوا ندع ابناءَنا وابناءَكم»، پيامبر«صلىالله عليه و آله و سلم» حسن و حسين را آورد. و خداوند فرمود: «ونساءنا ونساءَكم»، پيامبر«صلىالله عليه و آله و سلم» فاطمه را آورد. و خداوند فرمود: «وانفسناوانفسكم»، پيامبر«صلىالله عليه و آله و سلم» على را آورد. اگر خداوند اراده كند كه كسى را بصيرت ببخشد، او رابصير خواهد كرد و اگر غير از آن را اراده كند، او را سرگردان خواهد كرد. 30
اين عبارتها به روشنى بيانگر آن است كه ابنقتيبه سنّيِ، دوستدار اهلبيت«عليهمالسلام» بوده است، نه ناصبى.
سؤال ديگر اين است كه ابنقتيبه در فروع فقهى پيرو كداميك از مذاهب مشهور اهلسنّت بوده است؟ جواب اينسؤال مورد اتفاق نظر نيست. ابنتيميه در اين باره مىگويد: «ابنقتيبه از منسوبين به احمد است»31. از اين سخنبهدست مىآيد كه ابنقتيبه پيرو مذهب احمد بن حنبل و به اصطلاح حنبلى بوده است. عبدالحميد جندى در كتاباعلام العرب مىگويد:
براى من روشن است كه ابنقتيبه مجتهد نبوده و مذهبى ويژه خود در فقه نداشته است، و به طور مسلم مانند اغلبعلماى همعصر خويش شافعى نبوده، زيرا سُبكى او را در طبقات الشافعيه ذكر نكرده است. مالكى نيز نبوده است، زيرا ابنفرحون او را در الديباج المذهب نياورده است. در طبقات الحنفيه كنوى و همچنين در الجواهر المضيئه فىطبقات الحنفيه نيز از او ياد نشده است. پس شكى نيست كه او گرايش به احمد بن حنبل داشته و بر مذهب او بودهاست. 32
ابن حجر در لسان الميزان از قول زكريا بن عبدالاعلى نقل مىكند كه ابنقتيبه بر مذهب مالك (مالكى) بوده است.33
از سوى ديگر احمد عبدالباقى درباره ابنقتيبه مىگويد: او علاوه بر شهرتى كه در لغت، ادب، علوم قرآن و حديثداشت، از فقهاى بزرگ نيز بود. او ]مانند طبرى و بخارى[ مذهب فقهى خاصى داشت كه با علم و اجتهاد خود به آنرسيده بود و مقلد هيچكدام از مذاهب فقهيِ معروف نبود. ابننديم و ابنخلكان از دو كتاب فقهى به نام جامع الفقه والتفقيه براى وى ياد كردهاند. 34
البته اين ادعاى احمد عبدالباقى اثبات نشده و دليل قانع كنندهاى براى آن وجود ندارد. خود او نيز براى اين ادعا هيچدليل مستندى ارائه نكرده است و هيچكدام از كسانى كه درباره ابنقتيبه مطلبى گفتهاند چنين ادعايى نكردهاند. همچنين در منابع معتبر، مطلبى كه اين ادعا را ثابت كند نيافتيم، بلكه شواهدى برخلاف اين ادعا نيز مشاهده مىكنيم. به عنوان مثال، ذهبى مىگويد:
قاسم بن اصبغ گفته است كه ابنقتيبه كتابى در فقه دارد و او از ابن راهويه مطالب زيادى نقل كرده است. از ابن اصبغسؤال شد كه كتاب ]فقهى[ او ]چگونه است[ آيا از آن استفاده مىشود؟ گفت: نه، به خدا سوگند، من با طبرى وابن سريج كه صاحب نظر هستند، در اين باره گفتوگو كردم و پرسيدم كه كتاب ابنقتيبه در فقه چگونه است؟ آنهاگفتند: چيز مهمى نيست. كتاب فقهى ابوعبيد نيز چيز مهمى نيست. سپس گفتند: اينها اهل فقه نيستند و عنوان فقيهسزاوارشان نيست. شما اگر فقه مىخواهيد به كتاب شافعى و داود و امثال آنها مراجعه كنيد. 35
بنابراين مىتوان گفت كه ابنقتيبه مجتهد نبوده و مذهب فقهى ويژه خود نداشته است، بلكه پيرو يكى از مذاهبفقهى مشهور اهل سنت بوده و همانطورى كه يادآور شديم در اين مورد دو قول وجود دارد، يكى آنكه پيرو مذهبحنبلى بوده و ديگرى آنكه پيرو مذهب مالكى بوده است.
البته از آرا و ديدگاههاى او و گرايشى كه به احمد بن حنبل داشته، استنباط مىشود كه او حنبلى بوده است. اهلحديث بودن او و گرايش او به احمد ابن حنبل و مخالفتش با ابوحنيفه و مذهب او و امثال اينها، حنبلى بودن او راتقويت مىكند. همچنين مىتوان شواهدى نيز براى مالكى بودن او ذكر كرد هرچند اين شواهد نمىتوانند دليلى براىمالكى بودن او باشند. يكى از شواهد آن است كه پسرش احمد كه به شدت تحت تأثير آثار و افكار پدرش بود و عمرخود را صرف حفظ و ترويج آثار پدرش كرد و او از خود هيچ اثرى برجاى نگذاشت، پيرو مذهب مالكى بود و ظاهراًكسى خلاف آن را نگفته است. بهنظر مىرسد كسى كه تا اين حد تحت تأثير كسى باشد و مروج آثار او باشد، درمذهب نيز پيرو مذهب اوست.
نكته ديگر اينكه اهل مغرب كه غالباً مالكى بوده و هستند به ابنقتيبه بسيار گرايش داشتند و آثار او در آنجا رواج بسيارداشت و اهل آنجا مىگفتند: هر خانهاى كه در آن از تصنيفات ابنقتيبه نباشد خيرى در آن نيست و همچنين به كسىكه بدگويى از ابنقتيبه را جايز مىشمرد، اتهام زندقه مىزدند. 36
ج) فضاى زندگى علمى
ابنقتيبه در بغداد رشد كرد و دوران نوجوانى و جوانى خود، يعنى دوران نشاط علمى و بهار كسب علم و دانش را دربغداد سپرى كرد. وى در اواخر دوران خلافت مأمون عباسى كه دوران رشد و شكوفايى علمى بغداد و جهان اسلامبود، قدم به ميدان آموزش و كسب علم و دانش نهاد.
فضاى علمى بغداد، فضايى باز و آزاد بود و نهضت ترجمه اوج گرفته و افكار و انديشههاى گوناگون وارد جهان اسلامشده بود. بغداد محل تضارب آرا و رشد انديشهها بود. معتزله با نشاط و فعال وارد فضاى علمى و فرهنگى شده ومناظرههاى علمى و كلامى بالا گرفته بود. مأمون عباسى رسماً از معتزله حمايت كرد و معتزليان اوج گرفتند. دو تن ازجانشينان مأمون، يعنى معتصم و واثق نيز از جريان معتزله حمايت كردند. البته اين وضع دوام نيافت و متوكل عباسىبا تغيير جهت و برخلاف خلفاى قبلى، بر ضد معتزله موضعگيرى كرد. حمايت متوكل از اهل حديث و مخالفت او بامعتزله موجب شد كه ستاره بخت معتزله افول كند و اهل حديث اوج بگيرند.
تغيير پايتخت خلافت از بغداد به سامرا و سلطه تركان بر دستگاه خلافت و موضعگيرى خليفه بر ضد معتزله و شيعيانو بهطور كلى ايرانيان از ويژگىهاى اين دوران بود. البته تغيير پايتخت از بغداد به سامرا تأثير چندانى بر فضاى علمى وفرهنگى نگذاشت و بغداد همچنان مركز علمى جهان اسلام باقى ماند.
نكته ديگر اينكه سلطه تركان بر دستگاه خلافت و موضعگيرى بر ضد عنصر ايرانى در دستگاه خلافت باعث شد كهنهضت شعوبىگرى كه غالباً از جانب ايرانيان بود اوج بگيرد. ابنقتيبه در مقابله و مبارزه با معتزله و شعوبيه با دستگاهخلافت، همسو بود. مبارزه با اين دو گروه در آثار ابنقتيبه به روشنى به چشم مىخورد. افكار و انديشههايش از اينجهت براى دستگاه خلافت با اهميت بود. از اين رو رابطه ابنقتيبه با دستگاه خلافت، بهويژه عبيدالله بن يحيى بنخاقان، وزير متوكل، رابطهاى مثبت و حسنه بود. ابنقتيبه كتاب ادب الكاتب را به خاقانى تقديم كرد. خاقانى نيزمنصب قضاوت دينور را به او سپرد. البته اين بدان معنا نيست كه ابتدا ابنقتيبه كتاب را تقديم كرد و بعد قاضى شد، بلكه ظاهراً قضيه برعكس است و تقديم كتاب بعد از دوران قضاوت در دينور بوده است.
خلاصه اينكه ابنقتيبه در دوران رشد و شكوفايى علميِ بغداد از محضر اساتيد و دانشمندان برجستهاى كسب علمكرد و فضاى باز علمى و فرهنگى بغداد و تضارب آرا و انديشهها، او را عالمى برجسته و انديشمندى توانا ساخت وتوانست به زودى قلههاى علمى را يكى پس از ديگرى فتح كند.
د) جايگاه علمى
چنانكه گذشت، ابنقتيبه در فضاى علمى بانشاط و بالنده بغداد وارد عرصه علم و دانش شد. او از استعداد بالايىبرخوردار بود و مدارج علمى را با سرعت پشت سر گذاشت و به جايگاه علمى رفيعى دست يافت. وى در فضاى بازعلمى و در ميان تضارب آرا و انديشههاى مختلف رشد كرد و دانشهاى گوناگونى را فرا گرفت. ابنقتيبه در علوممختلفى مانند علوم قرآن، حديث، فقه، تاريخ، لغت و ادبيات عرب صاحب نظر شد. در ادبيات عرب دو مكتببصره و كوفه را درهم آميخت37 و مكتب جديدى بهنام مكتب بغداد ايجاد كرد. 38 او كتابهاى فراوانى درموضوعات گوناگون از خود برجاى گذاشت. منابع حدود 47 كتاب با ذكر نام به او نسبت دادهاند. 39
ابنقتيبه از نظر علمى جايگاه والايى يافت و با بسيارى از دانشمندان و صاحبنظران دست و پنجه نرم كرد. همچنينبا فرقههاى مختلف مذهبى، كلامى و فكرى، مانند معتزله، مشبهه، شعوبيه و... به مبارزه برخاست و كتابهايى درردّ ديدگاههاى آنها نوشت.
مسلم بن قاسم درباره ابنقتيبه مىگويد:
او از عالمان لغت و كثير التأليف و آگاه به تصنيف و راستگو و از اهل سنّت است. 40
خطيب بغدادى او را صاحب تصانيف مشهور و كتابهاى معروف و ثقه و متدين و فاضل معرفى كرده، 41همچنان كه ذهبى نيز وى را خزانه علم خوانده است. 42
ابن كثير در وصف ابنقتيبه مىگويد:
ابنقتيبه نحوى، لغوى و صاحب تصانيف بسيار و بديع و مفيد است كه دربردارنده علوم فراوان و سودمندى هستند واو يكى از عالمان و اديبان و حافظان وارسته است. 43
ابنخلكان مىگويد: «او فاضل و ثقه است و جميع تصانيف او مفيد هستند». 44
ابنتيميه به نقل از كتاب التحديث بمناقب اهل الحديث چنين آورده است:
او يكى از پيشوايان بزرگ و عالمان فاضل است كه تصانيفش از همه بهتر و نظم و ترتيب بهترى دارند. او حدودسىصد تصنيف دارد. 45
البته همه صاحبنظران چنين نظرى ندارند و برخى از آنها ابنقتيبه را نقد كردهاند. ابومنصور ازهرى (370 ق) درمقدمه كتابش تهذيب اللغه مىگويد:
ابوحمد عبدالله بن مسلم دينورى كتابهايى درباره مشكل القرآن، غريب القرآن، مشكل الحديث و... نگاشته است. در باب غريب الحديث، مطالبى در ردّ ديدگاههاى ابوعبيد نوشته و نام آن را اصلاح الغلط نهاده است. من اين مطالبرا جست و جو و بررسى كردم و از اشتباهات او آگاهى يافتم. البته در بيشتر موارد نظريههايش درست است. جاهايىكه مرتكب اشتباه شده است، يادآورى كرده و در كتاب خود آوردهام و صورت درست آن را آوردهام. من نديدهام كسىاو را در آنچه از ابىحاتم سجزى و عباس بن فرج ريّاشى و ابىسعيد مكفوف بغدادى نقل كرده است، متهم به كذبكرده باشد. ولى آنچه خودش با تكيه بر رأى و نظر خود بيان كرده، مانند معانى غامض يا يك مطلب مشكل از عللتصريف و نحو و يا يك مطلب غريب، چه بسا در چيزهايى دچار لغزش شده است كه بر كسى كه اندك آگاهى و علمىداشته باشد، پوشيده نيست. من او را چنين يافتم كه در موضوعاتى كه به نيكى به آن علم و آگاهى ندارد، به حدس وگمان روى مىآورد. و ابن انبارى (م 328 ق) به او غفلت و كند فهمى و كمى آگاهى نسبت داده، حدود يك چهارم ازمطالبى را كه در باب مشكل القرآن نوشته است، ردّ مىكند. 46
ابوطيب عبدالواحد بن على در كتاب مراتب النحويين درباره ابنقتيبه مىگويد:
او حكايات و رواياتى از كوفيين آورده كه موثق نيستند و مطلب خلط شده است.
و درباره برخى آثار او از جمله المعارف و الشعر والشعراء و عيون الاخبار و... مىگويد:
ابنقتيبه چيزهايى را شروع كرده ولى نتوانسته است به درستى از عهده آن برآيد، مانند تأليف اينگونه آثار. 47
البته افرادى مانند ذهبى، سيوطى و ديگران تلاش كردهاند كه به اشكالات وارده بر ابنقتيبه پاسخ دهند كه برخى ازجوابها جانبدارانه است. گفتنى است كه ابومنصور ازهرى بعد از نقد و بررسى آثار و ديدگاههاى ابنقتيبه و ابوتراب، درباره آنها چنين مىگويد:
... و آن دو از لحاظ شهرت و بلندى آوازه و تأليفات نيكو، در جايگاهى هستند كه از خطايى به اين شكل و لغزشهايىكه در آثار آنها رخ داده، چشمپوشى مىشود. 48
گفتنى است كه اولين مخالف ابنقتيبه كه بيشترين خصومت را با او داشته و او را متهم كرده، ابوبكر محمد بن قاسمانبارى (328 ق) است. دومين خصم او، دارقطنى، شاگرد ابن انبارى است. سومين آنها حاكم، شاگرد دارقطنىاست. بعد از او بيهقى، شاگرد حاكم است. خواه نا خواه اينها همه متأثر از ابن انبارى هستند و بيشتر مخالفتها باابنقتيبه به ديدگاههاى ابنانبارى برمىگردد.
به هر حال، بسيارى از مخالفتها با ابنقتيبه ريشه در اختلافات فكرى و فرقهاى دارد. عدهاى به سبب آنكه او با اهلرأى و قياس مانند ابوحنيفه مخالف بوده است، او را مورد انتقاد و حمله قرار داده و عدهاى نيز به دليل مخالفت او بامعتزله بر او تاخته و گفتهاند كه او بد زبان بوده و به عالمان بزرگ بىاحترامى كرده است. 49
ه) آثار و تأليفات
ابنقتيبه آثار زيادى از خود برجاى گذاشته است. ابوالعلاء معرى شمار كتابهاى او را 65 عنوان50 و ابنتيميهبه نقل از كتاب التحديث بمناقب اهل الحديث تعداد آنها را سىصد51 عنوان ذكر كرده است. ولى آنچه بامشخصات و نام و نشان به او نسبت دادهاند حدود 4752 عنوان است كه ما در اينجا آنها را با توضيحات مختصرذكر مىكنيم. البته براى تنظيم اين بخش، از منابع گوناگون، از جمله فهرست ابن نديم، معجم الادباء ياقوت، انباءالرواة قفطى، وفيات الاعيان ابنخلكان، سير اعلام النبلاء ذهبى، الوافى بالوفيات صفدى، كشف الظنون حاجىخليفه و... استفاده كرده كه براى جلوگيرى از اطاله كلام و تفصيل بىمورد، از ذكر تفصيلى منابع در پاورقى معرفى آثارابنقتيبه خوددارى كردهايم.
1. مشكل القرآن (تأويل مشكل القرآن) : منابع گوناگون از اين كتاب ياد كردهاند. ابن نديم آن را با نام المشكل ذكر كردهاست. اين كتاب با تحقيق و مقدمه سيد احمد صقر چاپ شده است. موضوعات مورد بحث آن عبارتاند از: قوتبيان عرب، گستردگى دايره مجاز در اين زبان، وجوه قرآن و متشابهات آن، مجاز، استعاره، مقلوب، حذف، اختصارو... .
2. غريب القرآن: بسيارى از منابع، از اين كتاب ياد كردهاند. ابنقتيبه در اين كتاب درباره الفاظ غريب در قرآن و امثال آنبحث مىكند.
3. معانى القرآن: داودى و سيوطى در بغيه آن را ذكر كردهاند. ظاهراً اين همان كتاب غريب القرآن است و كتابجداگانهاى نيست.
4. القراءات: ابن نديم از آن ياد كرده، همچنان كه خود ابنقتيبه نيز در كتاب مشكل القرآن به آن اشاره كرده است.
5. اعراب القراءات (اعراب القرآن) : ابنخلكان و قفطى با نام اعراب القراءات و ابن نديم، سيوطى و داودى با نام اعرابالقرآن از آن ياد كردهاند. ظاهراً اعراب القرآن صحيح است، زيرا با وجود «القراءات» جايى براى «اعراب القراءات»باقى نمىماند.
6. الرد على القائل بخلق القرآن: داودى و سيوطى به آن اشاره كردهاند.
7. آداب القراءه: حاجى خليفه از آن ياد كرده است، البته احتمال دارد اين همان القراءات باشد.
8. غريب الحديث: بسيارى از منابع به آن اشاره كردهاند و مسلماً چنين كتابى دارد.
9. اصلاح غلط ابى عبيد: داودى و سيوطى با همين عنوان، ابنخلكان، قفطى و ابنعماد با عنوان اصلاح الغلط وابن نديم با نام اصلاح غلط ابىعبيد فى غريب الحديث از آن ياد كردهاند.
10. مشكل الحديث: بسيارى از منابع به آن اشاره شده و مورد ترديد نيست. در برخى منابع با عنوانهاى ديگرى مانندمختلف الحديث و اختلاف تأويل الحديث از آن ياد شده، ولى ظاهراً اينها كتابهاى مستقلى نيستند و همه اينهايك كتاب است.
11. المسائل والاجوبه: داودى و سيوطى با همين عنوان به آن اشاره كردهاند، ولى ابننديم، ابنخلكان و قفطى عنوانالمسائل والجوابات را آوردهاند.
12. دلائل النبوة: ابننديم، داودى، سيوطى و حاجى خليفه آن را با همين نام خواندهاند، ولى ابنانبارى با نام دلائلالنبوة من الكتب المنزلة على الانبياء و قاضى عِياض در كتاب المدارك با نام أعلام النبوة به آن اشاره كردهاند.
13. جامع الفقة: ابن نديم با همين نام و قفطى با نام كتاب الفقه از آن ياد كردهاند.
14. كتاب التفقيه: ابن نديم، ابن خلكان، قفطى و حاجىخليفه آن را ذكر كردهاند، ولى ظاهراً اين همان كتاب الفقه ياجامع الفقه است، نه كتاب ديگرى.
15. كتاب الاشربه: ابن نديم، ابنخلكان، قفطى، ابن عماد و حاجى خليفه آن را نام بردهاند.
16. الردّ على المشبهه: ابننديم، داودى، سيوطى و قفطى آن را ذكر كردهاند. ظاهراً اين همان كتاب الاختلاف فى اللفظوالرد على الجهميه والمشبهه است.
17. ادب الكاتب: بسيارى از منابع آن را آوردهاند. خطيب بغدادى و ابن انبارى آن را با عنوان ادب الكتّاب ذكر كردهاند. ابن سيّد بطليوسى شرحى با عنوان الاقتضاب فى شرح ادب الكتّاب نوشته كه با نام دوم سازگار است.
18. عيون الشعر: ابن نديم به آن اشاره كرده و مشتمل بر ده كتاب (جزء) دانسته است.
19. كتاب المراتب والمناقب من عيون الشعر: اين را نيز ابن نديم آورده و ظاهراً جزئى از همان كتاب عيون الشعر است، نهكتاب ديگرى.
20. معانى الشعر الكبير: ابن نديم آن را ذكر كرده و مشتمل بر دوازده جزء دانسته است.
21. ديوان الكتّاب: ابن نديم، داودى، سيوطى و حاجى خليفه آن را نام بردهاند.
22. تقويم اللسان: حاجى خليفه آن را ذكر كرده، ولى معلوم نيست كتاب ابنقتيبه باشد، مگر اينكه جزئى از كتاب ادبالكاتب باشد.
23. خلق الانسان: ابن نديم، داودى، سيوطى و حاجى خليفه آن را ذكر كردهاند.
24. كتاب الخيل: ابن نديم، ابنخلكان، داودى، سيوطى و قفطى آن را ذكر كردهاند، ولى حاجى خليفه آن را با نامكتاب الحيل آورده است.
25. الانواء: ابن نديم، داودى، سيوطى، ابنخلكان، سمعانى، قفطى و حاجى خليفه از آن ياد كردهاند. چنين كتابى بهابوحنيفه دينورى نيز نسبت داده شده است. اين دو كتاب را با خصوصيات مشترك توصيف كردهاند و احتمال دارد كهيك كتاب بوده و به هر دو نسبت داده باشند.
26. جامع النحو الكبير: ابن نديم، داودى، سيوطى، قفطى و حاجى خليفه آن را ذكر كردهاند.
27. جامع النحو الصغير: ابننديم، داودى، سيوطى، قفطى و حاجى خليفه آن را آوردهاند.
28. المسير والقداح: ابن نديم، ابنخلكان، قفطى و حاجى خليفه به آن اشاره كردهاند.
29. فضل العرب والتنبيه على علومها: ابنقتيبه در كتاب عيون الاخبار به اين كتابش اشاره كرده و گفته است: «براى شاعرانكتابى و براى شعر، بابى طولانى در كتاب العرب اختصاص دادهام». 53 ابنقتيبه در اينجا نام مختصر اين كتاب راذكر كرده است نه كامل آن را. 54 نسخهاى از اين كتاب در دارالكتب المصريه نگهدارى مىشود كه صفحات اولشاز بين رفته و نام كتاب مشخص نيست. در اول جزء دوم آن نوشته شده: «فضل العرب على العجم» و در پايان جزء اولنوشته شده است: پايان كتاب «العرب وعلومها». شايد از بين رفتن صفحه اول اين كتاب باعث شده است كه نامهاىمختلفى از قبيل فضل العرب على العجم، فضل العرب والتنبيه على علومها و كتاب العرب وعلومها و همچنين التسويهبين العرب والعجم براى آن ذكر كنند. 55
البته بسيارى از منابع از آن با نام التسويه بين العرب والعجم ياد كردهاند. شايسته مقام و جايگاه عالمى مانند ابنقتيبههم همين است كه كتابش را با چنين عنوانى و با همين موضوع بنويسد، ولى آنچه ابن عبد ربه در كتاب العقد الفريد ازآن نقل كرده، با عنوان فضل العرب على العجم سازگارتر است. ابن عبد ربه چنين آورده است:
ابنقتيبه در كتاب تفضيل العرب گفته است: «واما اهل تسويه... ؛ گروهى از آنها برخى از ظواهر قرآن و حديث را گرفتهو با آن بر ضد مخالفانشان احتجاج كرده، ولى درست در معناى آن دقت نكردهاند. آنان به آياتى مانند «يا ايها الناس اناخلقناكم من ذكر وانثى وجعلناكم شعوباً و قبائل لتعارفوا، انّ اكرمكم عندالله اتق'كم» و آيه «انّما المؤمنون اخوة» ونيز به قولپيامبر«صلىالله عليه و آله و سلم» در خطبه حجة الوداع كه فرموده است: «أيّها الناس انّ الله قد اذهب عنكم نخوةالجاهليه وتفاخرها بالا´باء، ليس لعربيّ على عجمى فخر الاّ بالتقوى، كلّكم لا´دم وآدم من تراب» و همچنين به قول ديگرش كهفرموده است: «المؤمنون تتكافأ دماؤهم ويسعى بذمتهم ادناهم وهم يدٌ على مَن سواهم»، تمسك جستهاند. معنايى كه ازاين آيات و روايات برداشت مىشود اين است كه همه مؤمنان در طريق احكام و منزلت نزد خدا و در روز قيامتبرابرند ]نه در امور دنيا[. اگر همه مردم در امور دنيا برابر بودند و هيچكس بر ديگرى برترى نداشت مگر در اموراخروى، ديگر در دنيا شريف و غير شريف و فاضل و مفضول وجود نداشت، در حالى كه پيامبر«صلىالله عليه و آله وسلم»فرموده است: «هرگاه كريم قومى نزد شما آمد، او را اكرام كنيد» و همچنين فرموده است: «از لغزش بزرگانصاحب جاه در گذريد»، و درباره قيس بن عاصم فرموده است: «او سَرْوَر اهل وبر (چادر نشينان) است». مردم عربضرب المثلها و جملههاى حكيمانهاى دارند، مثلاً مىگويند: «مردم همواره با خير، قريناند مادامى كه مختلفباشند و هرگاه برابر شوند هلاك گردند». يا مىگويند: «مردم قرين خير خواهند بود مادامى كه در بين آنها اشراف واخيار وجود داشته باشد، هرگاه همه آنها باهم يكسان شوند هلاك خواهند شد». اقوام عرب هرگاه قومى را مذمتكنند، مىگويند: «مانند دندانهاى الاغ باهم برابرند». چگونه تمام مردم در فضايل برابر خواهند بود، درحالى كه يكنفر در اعضايش نابرابرى وجود دارد و برخى از اعضا بر اعضاى ديگر برترى دارد. مثلاً سر بر ديگر اعضاى بدنفضيلت دارد، چون جايگاه عقل و حواس پنجگانه است. و نيز مىگويند كه قلب، امير بدن است و برخى اعضاى بدنخادم اعضاى ديگرند. ابنقتيبه مىگويد: مهمترين چيزى كه شعوبيه ادعا مىكنند، تفاخر به آدم«عليهالسلام» است وآنها به قول پيامبر اعظم«صلىالله عليه و آله و سلم» تمسك مىكنند كه فرموده است: «مرا بر آدم«عليهالسلام» برترىندهيد، زيرا من حسنهاى از حسنات او هستم». همچنين آنها به ديگر انبيا تفاخر مىكنند كه همگى از عجم هستندغير از چهار نفر؛ هود، صالح، اسماعيل و محمد«صلىالله عليه و آله و سلم». به اين آيه نيز احتجاج مىكنند كهمىفرمايد: «انّ الله اصطفى آدم ونوحاً وآل ابراهيم وآل عمران على العالمين... ». سپس به اسحاق و اسماعيل فرزندانابراهيم«عليهمالسلام»بر عرب تفاخر مىكنند كه اسحاق از ساره، و اسماعيل از كنيزى بهنام هاجر است... . آنهاعجم را فرزندان زنى آزاد، و عرب را فرزندان زنى كنيز مىدانند، زيرا عرب از نسل هاجر است و هاجر كنيز بوده است. اينها در اين مورد اشتباه كردهاند، زيرا به هر كنيزى «لخناء» نمىگويند. لخناء به كنيزان شترچران و هيزم شكنمىگويند. اين واژه از لَخَنَ به معناى بدى بوى بدن گرفته شده است. هاجر كسى است كه خداوند او را از هر پليدىپاك كرده و لايق همسرى ابراهيم خليل«عليهالسلام» و مادرى اسماعيل«عليهالسلام» و محمد«صلىالله عليه و آله وسلم»گردانيده است. آيا براى يك ملحد جايز است كه او را لخناء بنامد، تا چه رسد به يك مسلمان؟ 56