نویسنده: محمدرضا افضلی
گور چه از صید غیر دوست دور *** جمله شیر و شیرگیر و مست نور
در نظاره صید و صیادی شه *** کرده ترک صید و مرده در وله
همچو مرغ مردهشان بگرفته یار *** تا کند او جنس ایشان را شکار
مرغ مرده مضطر اندر وصل و بین *** خواندهای القلب بین اصبعین
مرغ مردهش را هر آن که شد شکار *** چون ببیند شد شکار شهریار
هر که او زین مرغ مرده سر بتافت *** دست آن صیاد را هرگز نیافت
از آن کرسیِ ارشاد دروغین برخیز و مردان راستین راه حق را بنگر که میتوانند روح دیگران را هم شکار کنند (گورگیر) و به راه حق بکشانند. اینها نه کورند و نه شکار کسی میشوند و جز دوست، کسی قادر به صید کردن آنها نیست. «شه» پروردگار است که اینها صید او شدهاند، اما مردهی این صید و صیادی هستند. اینها در دستگاه حق وسیلهی شکارند تا انسانهای دیگر را هم به راه حق بکشانند. اینها به حق واصلاند، اما هنوز از احتمال جدا ماندن از حق بیم دارند، یا در راه حقاند و میان جدایی و وصال سیر میکنند و این پیوند و جدایی، مانند دو انگشت دل آنها را در خود گرفته است. دلشان میلرزد که مبادا مطرود حق شوند و از این بیم بیحرکت میمانند و تو پنداری که مردهاند. در مصراع دوم، نظر به آن حدیث معروف است که قلب مؤمن میان دو انگشت از انگشتان پروردگار است و دو انگشت را به خوف و رجا، قبض و بسط، قهر و لطف و جلال و جمال، تفسیر کردهاند و در این جا هجر و وصال هم بر این تفسیرها اضافه میشود. هر کس که در راه مردان حق بیفتد، در راه حق افتاده است و سرانجام به حق میپیوندد و «شهریار» حق است.
گوید او منگر به مرداری من *** عشق شه بین در نگهداری من
من نه مردارم مرا شه کشته است *** صورت من شه مرده گشته است
جنبشم زین پیش بود از بال و پر *** جنبشم اکنون ز دست دادگر
جنبش فانیم بیرون شد ز پوست *** جنبشم باقیست اکنون چون از اوست
هر که کژ جنبد به پیش جنبشم *** گرچه سی مرغ است زارش میکشم
هین مرا مرده مبین گر زندهای *** در کف شاهم نگر گر بندهای
مرد حق میگوید: من برای پروردگار همان ارزشی دارم که مرغ خشک شده برای آن صیاد دارد. حق مرا از آزار بدگویان و بدخواهان نگه میدارد. البته من مرده نیستم، مرده عشق حقم و آن چه از من مرده، صورت من است نه روح من «بال و پر» زندگی این جهانی و امکانات مادی است. مرد حق چون در حق فانی شود، از خود فعل و حرکتی ندارد و هر چه از او سر بزند جلوهای از مشیت الهی است. «جنبش فانی» حرکات زندگی مادی است و «جنبش باقی» همان است که به مشیت حق صورت میگیرد یا سیر درونی در عوالم غیب است. در آن مرحلهای که فعل مرد، حق است، نمی توان در برابر آن ایستاد، حتی اگر یک وجود خارقالعاده و افسانهای چون سیمرغ باشی.
مرده زنده کرد عیسی از کرم *** من به کف خالق عیسی درم
کی بمانم مرده در قبضه خدا *** بر کف عیسی مدار این هم روا
عیسیام لیکن هر آن کو یافت جان *** از دم من او بماند جاودان
شد ز عیسی زنده لیکن باز مرد *** شاد آن کو جان بدین عیسی سپرد
من عصایم در کف موسی خویش *** موسیم پنهان و من پیدا به پیش
بر مسلمانان پل دریا شوم *** باز بر فرعون اژدرها شوم
این عصا را ای پسر تنها مبین *** که عصل بیکف حق نبود چنین
موج طوفان هم عصا بد کو ز درد *** طنطنه جادوپرستان را بخورد
مولانا باز از مراتب مردان حق و قرب آنها به حضرت باری سخن میگوید: «گر زندهای»، یعنی اگر حیات معنوی داری و اگر با حقایق هستی آشنایی. «در کف شاه»، یعنی تسلیم مشیت پروردگار. اگر تو ایمان داشتی، میدیدی که من در راه حقم و هرچه از من سر میزند مشیت حق است. این مردان حق از این مقام هم فراتر رفتهاند و هرچه انجام میدهند، خودشان نمیکنند، بلکه مشیت آنها را به حرکت میآورد. «در قبض خدا»، یعنی در اختیار مشیت حق. مولانا در مصراع دوم میگوید: البته در کف عیسی هم هیچ مردهای مرده نمیماند، اما کسی که مرد حق او را حیات معنوی ببخشد، جاودان میماند. مولانا با اشاره به عصای موسی، قدرت نزد حق را از معجزات موسی هم برتر میشمارد. مرد حق عصایی است که عامل حرکت آن، تن خاکی مسوی نیست، بلکه پنهان موسی مشیت حق است. طوفان نوح هم یکی از جلوههای قدرت حق در برابر منکران بود. «طنطنه» به معنای جلال و شکوه و قدرت ظاهری است و «جادوپرستان» به طور کلی، یعنی مخالفان راه حق.
شاد باشید ای محبان در نیاز *** بر همین در که شود امروز باز
هر هویجی باشدش کردی دگر *** در میان باغ از سیر و کبر
هر یکی با جنس خود در کرد خود *** از برای پختگی نم میخورد
تو که کرد زعفرانی زعفرانی *** باش و آمیزش مکن با دیگران
آب میخور زعفرانا تا رسی *** زعفرانی اندر آن حلوا رسی
در مکن در کرد شغلم پوز خویش *** که نگردد با تو او هم طبع و کیش
تو بکردی او بکردی مودعه *** زآن که ارضالله آمد واسعه
خاصه آن ارضی که از پهناوری *** در سفر گم میشود دیو و پری
اندر آن بحر و بیابان و جبال *** منقطع میگردد اوهام و خیال
این بیابان در بیابانهای او *** همچو اندر بحر پر یک تای مو
آب استاده که سیرستش نهان *** تازهتر خوشتر ز جوهای روان
کو درون خویش چون جان و روان *** سیر پنهان دارد و پای روان
مستمع خفت است کوته کن خطاب ***ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب
ای عاشقان حقیقت، در این نیازمندی خود شاد باشید که با وجود این نیاز حقیقی در به روی شما گشوده میشود. عاشقان حق و منکران و ره یافتگان، هر یک مراتبی دارند، همانگونه که گیاهان متفاوت هنگام کاشتن جای خاصی دارند. هر یک از سبزیجات با همجنس خود در کرت و باغچهی مخصوص خود آبیاری میشوند تا به ثمر رسند. تو که درکرت زعفرانی، زعفران باش و با گیاهان دیگر میامیز و تو که به مرتبه ایمان و ایقان رسیدهای و در سلک عارفان درآمدهای، بکوش تا در همین مرتبه بمانی و خدای ناکرده سر از مرتبهی عاصیان در نیاوری. ای مؤمن، تو در این دنیا نباید همنشین و مصاحبت تبهکاران شوی. «شلغم» کنایه از بددلان و پلیدان است. باغبان هستی، تو و او را در دو بستر جدا از یک دیگر کاشته است. «مودعه»، یعنی سپرده، امانت نهاده شده. «ارضالله»، یعنی تمام هستی که بینهایت وسیع است. ارضالله عالمی است که «دیو و پری» و «اوهام و خیال» قادر به درک آن نیستند. «این بیابان» دنیاست که در برابر عظمت و گسترهی ارضالله چون تار مویی در یک اقیانوس است. «آب استاده» مرد حق است که در نظر منکران شاید بیحرکت و بیکاره جلوه کند، اما سیر نهان دارد و «سیر باطن هست بالای سما».
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
در نظاره صید و صیادی شه *** کرده ترک صید و مرده در وله
همچو مرغ مردهشان بگرفته یار *** تا کند او جنس ایشان را شکار
مرغ مرده مضطر اندر وصل و بین *** خواندهای القلب بین اصبعین
مرغ مردهش را هر آن که شد شکار *** چون ببیند شد شکار شهریار
هر که او زین مرغ مرده سر بتافت *** دست آن صیاد را هرگز نیافت
از آن کرسیِ ارشاد دروغین برخیز و مردان راستین راه حق را بنگر که میتوانند روح دیگران را هم شکار کنند (گورگیر) و به راه حق بکشانند. اینها نه کورند و نه شکار کسی میشوند و جز دوست، کسی قادر به صید کردن آنها نیست. «شه» پروردگار است که اینها صید او شدهاند، اما مردهی این صید و صیادی هستند. اینها در دستگاه حق وسیلهی شکارند تا انسانهای دیگر را هم به راه حق بکشانند. اینها به حق واصلاند، اما هنوز از احتمال جدا ماندن از حق بیم دارند، یا در راه حقاند و میان جدایی و وصال سیر میکنند و این پیوند و جدایی، مانند دو انگشت دل آنها را در خود گرفته است. دلشان میلرزد که مبادا مطرود حق شوند و از این بیم بیحرکت میمانند و تو پنداری که مردهاند. در مصراع دوم، نظر به آن حدیث معروف است که قلب مؤمن میان دو انگشت از انگشتان پروردگار است و دو انگشت را به خوف و رجا، قبض و بسط، قهر و لطف و جلال و جمال، تفسیر کردهاند و در این جا هجر و وصال هم بر این تفسیرها اضافه میشود. هر کس که در راه مردان حق بیفتد، در راه حق افتاده است و سرانجام به حق میپیوندد و «شهریار» حق است.
گوید او منگر به مرداری من *** عشق شه بین در نگهداری من
من نه مردارم مرا شه کشته است *** صورت من شه مرده گشته است
جنبشم زین پیش بود از بال و پر *** جنبشم اکنون ز دست دادگر
جنبش فانیم بیرون شد ز پوست *** جنبشم باقیست اکنون چون از اوست
هر که کژ جنبد به پیش جنبشم *** گرچه سی مرغ است زارش میکشم
هین مرا مرده مبین گر زندهای *** در کف شاهم نگر گر بندهای
مرد حق میگوید: من برای پروردگار همان ارزشی دارم که مرغ خشک شده برای آن صیاد دارد. حق مرا از آزار بدگویان و بدخواهان نگه میدارد. البته من مرده نیستم، مرده عشق حقم و آن چه از من مرده، صورت من است نه روح من «بال و پر» زندگی این جهانی و امکانات مادی است. مرد حق چون در حق فانی شود، از خود فعل و حرکتی ندارد و هر چه از او سر بزند جلوهای از مشیت الهی است. «جنبش فانی» حرکات زندگی مادی است و «جنبش باقی» همان است که به مشیت حق صورت میگیرد یا سیر درونی در عوالم غیب است. در آن مرحلهای که فعل مرد، حق است، نمی توان در برابر آن ایستاد، حتی اگر یک وجود خارقالعاده و افسانهای چون سیمرغ باشی.
مرده زنده کرد عیسی از کرم *** من به کف خالق عیسی درم
کی بمانم مرده در قبضه خدا *** بر کف عیسی مدار این هم روا
عیسیام لیکن هر آن کو یافت جان *** از دم من او بماند جاودان
شد ز عیسی زنده لیکن باز مرد *** شاد آن کو جان بدین عیسی سپرد
من عصایم در کف موسی خویش *** موسیم پنهان و من پیدا به پیش
بر مسلمانان پل دریا شوم *** باز بر فرعون اژدرها شوم
این عصا را ای پسر تنها مبین *** که عصل بیکف حق نبود چنین
موج طوفان هم عصا بد کو ز درد *** طنطنه جادوپرستان را بخورد
مولانا باز از مراتب مردان حق و قرب آنها به حضرت باری سخن میگوید: «گر زندهای»، یعنی اگر حیات معنوی داری و اگر با حقایق هستی آشنایی. «در کف شاه»، یعنی تسلیم مشیت پروردگار. اگر تو ایمان داشتی، میدیدی که من در راه حقم و هرچه از من سر میزند مشیت حق است. این مردان حق از این مقام هم فراتر رفتهاند و هرچه انجام میدهند، خودشان نمیکنند، بلکه مشیت آنها را به حرکت میآورد. «در قبض خدا»، یعنی در اختیار مشیت حق. مولانا در مصراع دوم میگوید: البته در کف عیسی هم هیچ مردهای مرده نمیماند، اما کسی که مرد حق او را حیات معنوی ببخشد، جاودان میماند. مولانا با اشاره به عصای موسی، قدرت نزد حق را از معجزات موسی هم برتر میشمارد. مرد حق عصایی است که عامل حرکت آن، تن خاکی مسوی نیست، بلکه پنهان موسی مشیت حق است. طوفان نوح هم یکی از جلوههای قدرت حق در برابر منکران بود. «طنطنه» به معنای جلال و شکوه و قدرت ظاهری است و «جادوپرستان» به طور کلی، یعنی مخالفان راه حق.
شاد باشید ای محبان در نیاز *** بر همین در که شود امروز باز
هر هویجی باشدش کردی دگر *** در میان باغ از سیر و کبر
هر یکی با جنس خود در کرد خود *** از برای پختگی نم میخورد
تو که کرد زعفرانی زعفرانی *** باش و آمیزش مکن با دیگران
آب میخور زعفرانا تا رسی *** زعفرانی اندر آن حلوا رسی
در مکن در کرد شغلم پوز خویش *** که نگردد با تو او هم طبع و کیش
تو بکردی او بکردی مودعه *** زآن که ارضالله آمد واسعه
خاصه آن ارضی که از پهناوری *** در سفر گم میشود دیو و پری
اندر آن بحر و بیابان و جبال *** منقطع میگردد اوهام و خیال
این بیابان در بیابانهای او *** همچو اندر بحر پر یک تای مو
آب استاده که سیرستش نهان *** تازهتر خوشتر ز جوهای روان
کو درون خویش چون جان و روان *** سیر پنهان دارد و پای روان
مستمع خفت است کوته کن خطاب ***ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب
ای عاشقان حقیقت، در این نیازمندی خود شاد باشید که با وجود این نیاز حقیقی در به روی شما گشوده میشود. عاشقان حق و منکران و ره یافتگان، هر یک مراتبی دارند، همانگونه که گیاهان متفاوت هنگام کاشتن جای خاصی دارند. هر یک از سبزیجات با همجنس خود در کرت و باغچهی مخصوص خود آبیاری میشوند تا به ثمر رسند. تو که درکرت زعفرانی، زعفران باش و با گیاهان دیگر میامیز و تو که به مرتبه ایمان و ایقان رسیدهای و در سلک عارفان درآمدهای، بکوش تا در همین مرتبه بمانی و خدای ناکرده سر از مرتبهی عاصیان در نیاوری. ای مؤمن، تو در این دنیا نباید همنشین و مصاحبت تبهکاران شوی. «شلغم» کنایه از بددلان و پلیدان است. باغبان هستی، تو و او را در دو بستر جدا از یک دیگر کاشته است. «مودعه»، یعنی سپرده، امانت نهاده شده. «ارضالله»، یعنی تمام هستی که بینهایت وسیع است. ارضالله عالمی است که «دیو و پری» و «اوهام و خیال» قادر به درک آن نیستند. «این بیابان» دنیاست که در برابر عظمت و گسترهی ارضالله چون تار مویی در یک اقیانوس است. «آب استاده» مرد حق است که در نظر منکران شاید بیحرکت و بیکاره جلوه کند، اما سیر نهان دارد و «سیر باطن هست بالای سما».
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول