سخن سرائی فردوسی

در مقاله‌های گذشته عرض کردم که فردوسی به فکر سرودن داستان‌های قدیم ایران و ایجاد یک حماسه‌ی ملّی ایرانی افتاد، و برای این مقصود کتاب نثری را که به نام شاهنامه یا باستان نامه نوشته بودند می‌خواست تا آن را به نظم آوَرَد.
جمعه، 21 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
سخن سرائی فردوسی
 سخن سرائی فردوسی

 

نویسنده: مجتبی مینوی

 

در مقاله‌های گذشته عرض کردم که فردوسی به فکر سرودن داستان‌های قدیم ایران و ایجاد یک حماسه‌ی ملّی ایرانی افتاد، و برای این مقصود کتاب نثری را که به نام شاهنامه یا باستان نامه نوشته بودند می‌خواست تا آن را به نظم آوَرَد. و شنیده بود که شاعری دقیقی نام بدین کار پرداخته بوده، ولى بدست غلام خویش کشته شده است و کار او ناتمام مانده. یکی از دوستان مخلص او نسخه‌ی شاهنامه‌ی ابومنصوری را برای او آورد و وی را بگفتن شهنامه ترغیب کرد. ثروت شخصی فردوسی اکتفا به این نمی‌کرد که در خانه بنشیند و از تحصیل مال بازماند و وقت خود را وقف این کار کند. یکی از بزرگان ایرانی‌نژاد ابومنصور بن محمّد نام تقبّل کرد که او را نگاهداری کند و خیالش را از کسب معاش فارغ سازد تا او بتواند یکدل و یک جهت بدین کار بزرگ بپردازد. امّا این حامی جوانمرد و نیکوکار بزودی درگذشت و دیگر کسی یافت نشد که با او مساعدت نماید.
دقیقی که ابتدا نظم شاهنامه را بعهده گرفته بود محتمل است که زردشتی بوده، و نمی‌دانیم که آیا بدین سبب بود، یا بعلّت دیگری، که از داستان پادشاهی گشتاسپ و ظهور زردشت و جنگ‌های مابین گشتاسپ و ارجاسپ آغاز کرده بوده، به هر حالت هزار بیتی از آن گفته بود که کشته شد.
فردوسی آن هزار بیت را نیز بدست آورد و در میان گفتار خود گنجانید، امّا همین که اقوالِ او را نقل می‌کرد بی‌اختیار ملتفت سست بودنِ نظم و شکست و بستهایی در اشعار او می‌شد که شعر خود او از آن‌ها منزّه بود، مثل این دو بیت:

بگوئید پیغام فرُّخش را *** ازُو گوش دارید پاسُخش را
چو پاسخش را سر بسر بشنوید *** زمین را ببوسید و بیرون شوید

و این بیت:
پیمبرش را خواند و موبدش را *** زریر گُزیده سپهبدش را
و نیز این بیت:
هلا گفت برخیز و پاسخش کن *** نکال تگینان خَلُّخش کن

و نیز:
بدو بازخواندند لشکرش را *** گزیده سواران کشورش را

پس طبیعی بود که چون به انتهای این هزار بیت می‌رسد اعتراضی به او بکند که:

سخن چون بدین گونه بایدت گفت *** مگوی و مکن رنج با طبع جفت
چو درد روان بینی و رنج تن *** به کانی که گوهر نیابی مکَن
چو طبعی نداری چو آب روان *** مبر دست زی نامه‌ی خسروان
دهان گر ز خوردن بماند تهی *** از آن به که ناساز خوانی نهی

مع‌هذا از او تشکّر می‌کند که چون او مبادرت بدین کار کرد و به جا نماند که آن را به پایان برد من بر سر شوق آمدم که کار او را تمام کنم، و در حقیقت هادی من او بود:

یکی نامه دیدم پر از داستان *** سخن‌های آن بر منش راستان
فسانه کهن بود و منثور بود *** طبایع ز پیوندِ او دور بود
نبردی به پیوند او کس گمان *** پر اندیشه گشت این دل شادمان
گرفتم به گوینده بر آفرین *** که پیوند را راه داد اندرین
اگر چه نپیوست جز اندکی *** ز بزم و ز رزم از هزاران یکی
هم او بود گوینده را راهبر *** که شاهی نشانید برگاه بر
همی یافت از مهتران ارج و گنج *** زخوی بد خویش بودی به رنج
ستاینده‌ی شهریاران بُدی *** بمدح افسر نامداران بُدی
به نظم اندرون سست گشتش سخن *** ازو نو نشد روزگار کهن

و امّا کاری که فردوسی کرد بنظم آوردنِ تمامی کتاب بود از روی آن شاهنامه‌ی نثر ابومنصوری و از مآخذ و مدارک دیگر. احتمال می‌توان داد که اوّلین داستانی که فردوسی بنظم آورد داستان منیژه و بیژن بوده باشد. این داستان ظاهراً قصّه‌ی مستقلّی بوده است مجزّا و جدا از خدای‌نامه یا تاریخ داستانی شاهان ایران. از این قبیل قصص در شاهنامه بسیار دیده می‌شود، مثل جنگ رستم با اکوان‌دیو، داستان فتوحات اسکندر، قصّه‌ی بازی شطرنج، و غیره. و امّا دلایل بنده بر اینکه داستان منیژه و بیژن مجزّا بوده و فردوسی آن را قبل از باقی کتاب بنظم آورده است اینکه:
پس از کشته شدن سیاوش بدست افراسیاب و بازگشتن کیخسرو پسر سیاوش به ایران، عزم ایرانیان بر این می‌شود که از افراسیاب انتقام بکشند. لشکری جرّار فراهم می‌آید و به سرداری طوس به خاک توران می‌رود. در این جنگ کار بر ایرانیان سخت می‌شود و به کوه هماون پناه می‌برند. کیخسرو از این حال خبردار می‌شود. رستم را که به امر شاهنشاه به هندوستان رفته بوده است احضار می‌کند و او را بیاری ایرانیان می‌فرستد. رستم با اشکبوس و کاموس کشانی نبرد کرده ایشان را می‌کشد و خاقان چین را گرفتار می‌سازد. افراسیاب که می‌بیند یاران عمده‌ی او از میان رفته‌اند راه فرار پیش می‌گیرد، و سپاهیان ایران از توران باز می‌گردند. اینجا اکوان دیو پدیدار می‌گردد و کیخسرو رستم را به جنگ او می‌فرستد و آن پهلوان تهمتن پس از کشتن آن دیو به ایران بازمی گردد. ولیکن کینه جوئی از افراسیاب هنوز ناتمام است که قصّه‌ی منیژه و بیژن پیش می‌آید و وقایع آن چنانست که ارتباطی بماقبل و مابعد ندارد. راستست که در عین قصّه‌ی بیژن پنج شش باری به کین سیاوش اشاره می‌شود، و حتّی اینکه افراسیاب بیژن را نمی‌کشد و وی را در چاهی محبوس می‌سازد به علّت اینست که پیران وی را پند می‌دهد که سیاوش را کشتی این همه آفت بر سرت آمد، دیگر بیژن را مکش. ولى این اشارات را مثل اینست که بعد از گنجاندن قصّه در شاهنامه افزوده باشند، و اصل داستان همچنان مجزّا مانده است، و پس از ختم داستان منیژه و بیژن چون لشکرکشی مجدّد کیخسرو به خاک توران پیش می‌آید و افراسیاب عاقبت گرفتار و مقتول می‌گردد هیچ ذکری از حوادث این قصّه‌ی عشق ورزی بیژن و گرفتاری او به میان نمی‌آید.
و امّا فردوسی، در ابتدای این داستان وصف حالی از خود می‌گوید که شبی تاریک بود و در باغ نشسته بودم و دلتنگ شدم و خواب بچشمم در نمی‌آمد. از بت مهربانم خواستم که شمع و چراغی بیاورد و بساط بزمی بگسترد. چنین کرد و چون کمی می‌خوردیم زن از من پرسید که می‌خواهی از برایت داستانی از دفتر بخوانم؟ گفتم آری. گفت اگر من آن را بخوانم تو آن را به شعر خواهی آورد؟ گفتم آری:

مرا مهربان یار بشنو چه گفت *** از آن پس که با کام گشتیم جفت:
«بپیمای می تا یکی داستان *** بگویمت از گفته‌ی باستان
پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ *** همه از در مرد فرهنگ و سنگ»
بگفتم «بیار ای بُت خوب چهر *** بخوان داستان و بیفزای مهر
ز نیک و بد چرخِ ناسازگار *** که آرد بمردم ز هر گونه کار
نداند کسی راه و سامان اوی *** نه پیدا بود درد و درمان اوی»
پس آنگه بگفت «ارز من بشنوی *** به شعر آری از دفتر پهلوی»
بدو گفتم «ای سرو پیراسته *** ز تو گشت طبع من آراسته
چو گوئی بمن باز پوشیده راز *** مرا طبع ناساز گردد بساز
چنان چون ز تو بشنوم دربدر *** به شعر آورم داستان سربسر
همت گویم و هم پذیرم سپاس *** ایا مهربان یارِ نیکی شناس» (1)
این تفصیل حکایت از جوانی و وسعت معاش می‌کند، که منافی با مضمون ابیاتی است که در داستان‌های پیشین در وصف حال خود سروده است. ولی قرینه‌ی واضح‌تر این است که در این داستان الفاظ و لغات و ترکیباتی دارد که حاکی از تازه کاری اوست و در قسمت‌های دیگر شاهنامه که آن‌ها را هنگام پختگی و قوّتِ طبع سروده است نظیر آن‌ها یافت نمی‌شود، مثل الفهای زائد و الحاقی در آخر مصراع‌ها (و این الف را به فارسی الف اطلاق گویند):

گرازی برآمد چو آهرمنا *** زره را بدرّید بر بیژنا
دلش را بپیچید آهرمنا *** بد اندختن کرد با بیژنا
بگرگین چنین گفت پس بیژنا *** که من پیشتر سازم این رفتنا
بپرسش که «چون آمدی ایدرا *** که آوردت ایدون بدین چادرا
پری زاده‌ای یا سیاوخشیا *** که دل را به مهرت همی بخشیا»
به ایوان افراسیاب اندرا *** ابا ماهروئی ببالین سرا
بپیچید بر خویشتن بیژنا *** به یزدان پناهید زاهرمنا
چنین گفت کای کردگار ارمرا *** رهائی نخواهد بدن زایدرا
کسی کز گزافه سخن راندا *** درخت بلا را بجنباندا
ببر نامه‌ی من بَرِ رستما *** مزن داستان را بره بر دما
بمردان ز هرگونه کار آیدا *** گهی بزم و گه کارزار آیدا
نهادند هر دو بخوردن سرا *** که هم داربُد پیش و هم منبرا

وقس علی هذا. و این الفهای زاید در اشعار شعرای قدیم‌تر از فردوسی و گاهی در گفته‌های شعرای مابعد او فراوان دیده می‌شود.
شاید بتوان گفت که فردوسی با گفتن این داستان طبع خویش را آزموده باشد تا بداند که از عهده برخواهد آمد یا نه، و چون تازه در این رشته قدم نهاده بوده است و هنوز استقلال در سبک شعر حاصل نکرده بوده به ناچار از گویندگان پیشین سرمشق می‌گرفته و تقلید می‌کرده است. بعد از آن هم که باقی شاهنامه را نظم کرده است این داستان و شاید داستان‌های منفردِ دیگری را نیز که جدا جدا سروده بوده است در میان کتاب گنجانیده و همه را به یکدیگر پیوسته است.
از آنچه عرض شد محتمل خواننده عقیده‌ی بنده را در باب چگونگی کار و هنر فردوسی استنباط کند. بنده می‌گویم قسمت عمده‌ی شاهنامه‌ی فردوسی صورت منظوم آن کتاب یا کتب نثری است که پیش ازو تدوین کرده بودند، و هنری که او کرده است در اینست که اوّلاً همان عبارات منثور را به قالب شعری ریخته است، و ثانیاً تفصیل‌ها و توصیف‌ها و خیالات شاعرانه‌ای از خود در میان آن‌ها گنجانیده است. بحث در این گونه اضافات شعری را فعلاً می‌گذاریم، ولی اینجا نمونه‌ای از صنعت او در نظم کردن بدست می‌دهم. از آن شاهنامه‌ی نثری که به فرمان ابومنصور محمّد بن عبدالرزّاق فراهم آوردند چنانکه عرض شد چیزی بجا نمانده است جز دیباجه‌ی کتاب، امّا در همان دیباجه‌ی مختصر بعضی عبارات و جمل هست که مضمون آن‌ها در شاهنامه‌ی فردوسی نیز آمده است، و از مقایسه‌ی آن‌ها با یکدیگر می‌توان دید که شیوه‌ی فردوسی در نظم کردن چه بوده است. مثلاً در آن دیباجه گفته می‌شود که «چیزها اندر این نامه بیابند که سهمگن نماید، و این نیکوست چون مغز او بدانی و ترا درست آید و دلپذیر گردد، چون دستبردِ آرش و چون همان سنگ کجا آفریدون به پای بازداشت و چون ماران که از دوش ضحّاک برآمدند، این همه درست آید بنزدیک دانایان و بخردان به معنی، و آنکه دشمن دانش بُوَد این را زشت گرداند، و اندر جهان شگفتی فراوان است، چنان چون پیامبر ما ... گفت هرچه از بنی‌اسرائیل گویند همه بشنوید که بوده است و دروغ نیست». و فردوسی در مقدّمه شاهنامه گوید:

تو این را دروغ و فسانه مدان *** به یک سان رَوِشنِ زمانه‌مدان
ازُ و هرچه اندر خورد با خرد *** دگر بر ره رمز معنی برد

و در آغاز داستان اکوان دیو گوید:

جهان پُر شگفتیست چون بنگری *** ندارد کسی آلتِ داوری
که جانت شگفتست و تن هم شگفت *** نخست از خود اندازه باید گرفت
و دیگر که بر سرت گردان سپهر *** همی نو نمایَدت هر روز چهر
نباشی بدین گفته همداستان *** که دهقان همی گوید از باستان
خردمند کین داستان بشنود *** بدانش گراید بدین نگرود
ولیکن چو معنیش یادآوری *** شود رام و کوته کند داوری

باز در آن دیباجه بعد از آنکه سخن از آوردن کلیله و دمنه از هندوستان و ترجمه‌ی آن به پارسی (پهلوی) می‌راند چنین وانمود می‌کند که ابن المقفّع کلیله و دمنه را بفرمان مأمون عبّاسی به زبان عربی ترجمه کرد، و از لحاظ تاریخی این خبر درست نیست. فردوسی نیز در این امر متابعت از آن کتاب کرده است. عبارت دیباجه اینست که: « مأمون پسر هارون الرّشید منش پادشاهان و همّت مهتران داشت... . آن نامه بخواست و آن نامه بدید، فرمود دبیرِ خویش را تا از زبان پهلوی به زبان تازی گردانید، پس امیرِ سعید نصر بن احمد این سخن بشنید، خوش آمدش، دستور خویش را خواجه بلعمی بران داشت تا از زبان تازی به زبان پارسی گردانید تا این نامه بدست مردمان اندر افتاد و هر کس دست بدو اندر زدند، و رودکیِ شاعر را فرمود تا به نظم آورد، و کلیله و دمنه اندر زبان خرد و بزرگ افتاد و نام او زنده شد بدین نامه و از وی یادگان بماند». ابیات فردوسی در این باب چنین است:

چو مأمون رَوِشنِ جهان تازه کرد *** خور و روز بر دیگر اندازه کرد
دل موبدان داشت و رای کیان *** ببسته بهر دانشی بر میان
کلیله به تازی شد از پهلوی *** بر این سان که اکنون همی بشنوی
به تازی همی بود تا گاه نصر *** بدان گه که شد بر جهان شاه عصر
گران مایه بُلفضل دستور او *** که اندر سخن بود گنجور او
بفرمود تا فارسیِّ دری *** بگفتند و کوتاه شد داوری
از آن پس چو بشنید رای آمدش *** برو بر خرد رهنمای آمدش
همی خواستی آشکار و نهان *** کُزو یادگاری بُوَد در جهان
گزارنده‌ای پیش بنشاندند *** همه نامه بر رودکی خواندند
بپیوست گویاه پراگنده را *** بسفت اینچنین درّ آگنده را
بر آن کو سخن راند آرایش است *** چو نادان بود جای بخشایش است
حدیث پراگنده بپراگند *** چو پیوسته شد جان و مغز آگند
و چنانکه می‌بینید هم مضامین آن عبارت را بتعبیر شاعرانه ادا کرده است و هم مطالبی به اسلوب شعری بر آن عبارت افزوده.
امر دیگری که شیوه‌ی شاعری این سراینده‌ی بزرگ را روشن می‌کند مقایسه‌ی آن اشعار اوست که مضمون آن‌ها را از گویندگان فارسی زبان قدیم‌تر یا از احادیث و امثال و اشعار تازی گرفته است با اشعار و اقوالِ سابقین. مثلاً این ابیات ابوشکور بلخی را می‌شناسید:

بدشمن برت مهربانی مباد *** که دشمن درختیست تلخ از نهاد
درختی که تلخش بود گوهرا *** اگر چرب و شیرین دهی مر ورا
همان میوه‌ی تلخ آرد پدید *** ازو چرب و شیرین نخواهی مزید
ز دشمن گرایدون که یابی شکر *** گمان بر که زهراست هرگز مخور

فردوسی این مضمون و تشبیه را به عبارت محکم‌تر، و بدون آن الف الحاقی در لفظ «گوهرا» و با افزودن یک مضمونِ شاعرانه‌ی دیگر، بدین صورت سروده است بدون گرفتن مضمون بیت چهارم:

درختی که تلخست وی را سرشت *** گرش در نشانی به باغ بهشت
ور از جوی خُلدش به هنگام آب *** به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب
سرانجام گوهر بکار آورد *** همان میوه‌ی تلخ بار آورد

و اگرچه مضمون را از دیگری برده است چون بهتر ازو گفته است به آن احقّ و اولی است. امّا مضامین شاعرانه‌ای که ابوشکور بلخی و فردوسی در آن‌ها مشترکند منحصر به این یکی نیست، و شکّی نیست که فردوسی از گویندگانی که پیش از او بوده‌اند سرمشق گرفته، آثار آنان را تتبّع کرده و گاهی به عمد و گاهی بدون توجّه مضمون و تعبیری را از یکی از ایشان اقتباس کرده است. گاهی نیز به ابیاتی در شاهنامه برمی‌خوریم که مضمون آن‌ها مقتبس از یکی از گویندگان عرب یا اشاره‌ای به مضمون یکی از آیات قرآن یا احادیث نبوی است. مثلاً در وصف رخش رستم می‌گوید:

بشب مورچه بر پلاس سیاه *** بدیدی بچشم از دو فرسنگ راه

و حدیثی از پیغمبر روایت کرده‌اند بدین مضمون که شرک در امّتان من پنهان‌تر است از راه رفتن مورچه بر سنگ سیاه در شب تاریک و در وصف سیاوش از قول افراسیاب می‌گوید:

زخوبی و دیدار و فرّ و هنر *** بدانم که دیدنش بیش از خبر

و در شعر عربی آمده است که صَدَّق الخَبَرَ الخُبرُ یعنی چون او را دیدم آنچه از او شنیده بودیم راست درآمد. در یک مورد فردوسی می‌گوید:

عنان بزرگی هر آن کس که جُست *** نخستش بباید بخون دست شُست

و این مضمون نیز در شعر عربی آمده است:

لا یَسلَم الشَّرفُ الرّفیعُ مِنَ الأذی *** حتّی یُراقَ علی جوانِبهِ الدَّمُ

و در مورد دیگری می‌گوید «نه خنده است دندان نمودن ز شیر» که آن نیز مضمون یک بیت عربی است:

إذا رأیت نیوب اللَّیثِ ضاحکةً *** فلا تَظنُنَّنَّ إنَّ اللَّیثَ یَبتَسِمُ

منتهی گفته‌ی فردوسی هم کوتاه‌تر از اصل است و هم بهتر.
و اینکه در ضمن بیان حال خود یک بار گفته است «ز هفتاد بر نگذرد بر کسی» شاید اشاره به مضمون حدیثی باشد که از پیغمبر روایت کرده‌اند که فرمود إنَّ أکثرَ أعمارَ أُمّتی سبعونَ سنةً. امّا در مزامیر داوود نبی از جمله‌ی کتب تورات یهود نیز چنین گفته‌ای آمده است (90: 10).
فردوسی در شاهنامه‌ی خود کراراً در وصف میدان نبرد درخشیدن شمشیرها را به تابیدن ستارگان در شب تشبیه کرده است، مثل این دو بیت:

درخشیدن تیغ‌های بنفش *** در آن سایه‌ی کاویانی درفش
تو گفتی که اندر شب تیره چهر *** ستاره همی بر فشاند سپهر

این تشبیه شاعرانه را نیز قبل ازو بعضی از شعرای عربی ساخته‌اند، که اقدم آن‌ها ظاهراً بشّاربن بُرد باشد:

کأنَّ مُثارَ النَّقع فوقَ سُیوفِهِم *** و أسیافِنا لیلٌ تهاوی کواکبُه

و اگر کسی تتبّع کند از این قبیل اقتباس‌ها بیش از این‌ها خواهد یافت. و از آن معلوم می‌شود که فردوسی گذشته از آن‌که شاعر بسیار قادرِ بُلندطبعی بوده است اهل مطالعه و تحصیل نیز بوده، و مانند همه‌ی شعرای بزرگ استعداد و قریحه‌ی طبیعی را به نیروی آموختن علم و کسب فضل تقویت کرده است، و در شعری که صاحب لباب‌الالباب به او نسبت می‌دهد و گویا ازوُ نباشد اشاره‌ای بدین نکته هست که:

بسی رنج دیدم بسی گفته خواندم *** ز گفتار تازی و از پهلوانی

البتّه داشتن قوّه و استعداد و طبع شاعری اصل است، ولی با وجود آن تحصیل اطّلاع و توسعه دادن معلومات و مخصوصاً، تتبّع آثار خامه‌ی گویندگان و نویسندگان پیشین و فراگرفتن لغات زبان و آشنا شدن به اسلوب بیانِ مطلب و تعبیرِ مقاصد برای هر نویسنده و شاعری لازم است.

پی‌نوشت‌ها

1- مادام که چاپ قابل اعتماد و مبتنی بر نسخ قدیم و صحیح از شاهنامه در دست نداریم در نقل ابیات از چاپ‌های مهل و فولرس و بروخیم و مسکو چنانکه پسند آید ترکیب می‌کنیم، و بیشتر به چاپ مسکو و حواشی آن تکیه می‌کنیم.

منبع مقاله :
مینوی، مجتبی؛ (1386)، فردوسی و شعر او، تهران: انتشارات توس، چاپ چهارم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط