نویسنده: مجتبی مینوی
نظم شاهنامه موجب گردید که ادبیّات ماقبل اسلامی و داستانهای پهلوانی و حماسی ایران در میان ایرانیانی که مسلمان شده بودند بار دیگر متداول شود و مردم با آنها آشنا شوند. در مدّت دویست سالی که بین کشته شدن یزدگرد و طلوع یعقوب بن لیث بر ایرانیان گذشت در ایران از ادبیّات چیزی دیده نمیشد. آن عدّه از مردم این سرزمین که زبان عربی را خوب یاد گرفته بودند (این عدّه بسیار کم بودهاند و غالباً لهجهی عجمی داشتهاند) تا حدّی از قرآن و حدیث و ادب عربی استفاده میکردند. در سرزمینهای عربنشین هر ایرانی اگر از عامّه بود به زبان خود حرف میزد و یك عربی شکسته بستهای هم برای محاورهی با عربان بکار میبرد، مثلاً در کوفه و بصره و بغداد؛ و اگر از خاصّه بود غالباً زبان عربی را بهتر از فارسی آموخته بود و در میان آنها کسانی بودند که عربی را به عرب میآموختند. از برای اینان ادبیّات و شعر و داستان همان قصص و اشعار و ادب عربی بود و بس.
در گوشه و کنار ایالات مقهور گشتهی ایران بعضی موبدان و هیربدان و دستوران و ردان زردشتی و برخی دهقانهای سرافرازو وسپوهرانِ آزاده و اسواران فرهنگ دیده کتابهای پهلوی داشتند (و احیاناً استنساخ یا تألیف هم میکردند) و ترجمههای عربی را که ادبای ایرانی و عرب از پارسی کرده بودند بدست میآوردند، و حتّی کتابهای ادب و تاریخ به زبان عربی را که شامل اخبار و گفتارهای شاهان قدیم ایران بود جمع میآوردند. در اشعار عرب که در این دوره گفته شده است و در کتبِ ادبی و تاریخیِ عربی که عرب و غیر عرب تألیف کرده بودند اشاراتی به داستانهای قدیم ایران آمده و یاد از شاهان و پهلوانان ماقبل اسلام ایرانیان و سخنانِ حکمتآمیز ایشان گاهگاهی شده بود، مثل اشعار ابونواس و ابوتمّام و بحتری، و کتابهای ابنالمقفّع و ابنالبطریق و ابنقتیبه و ابنالکلبی و جاحظ و بلاذری و ابوحنیفهی دینوری و احمدبن ابی طاهر طیفور و یعقوبی و ابن عبدربّه و ابن خردادبه و طبری و مسعودی و بیهقی و حمزهی اصفهانی و مطهّر بن طاهر مقدسی و ابوهلال عسکری و ابنالفقیه و ثعالبی و ابوعلی مسکویه و عامری و مبشّربنفاتک و غیرهم.
اشاره به اینکه حتّی در قرن دوم هجری هم کتبی به فارسی نوشته شده بود در مآخذ معتبر قدیم هست، و از شعر فارسی جدید (یعنی فارسی دری دورهی اسلامی) نمونههائی بدست داریم که در اواسط قرن سوم سروده شده است. ولی شاید بتوان گفت که از اوایل قرن چهارم یعنی حدود 310 هجری زبانی بالنّسبه نیرومند که بتوان به آن شعر گفت و کتاب نوشت در شرف تکوین شدن بود، و بزرگترین رکنِ این زبان رودکی بود که دربارهی عدد ابیاتی که او ساخته بود گزارشهای مبالغهآمیز در دست است، و مسلّم است که وی کلیله و دمنه و سندبادنامه را (و شاید بلوهر و بوذاسف را هم) به نظم آورده بود. از این زمان است که کتابهای دینی و علمی نوشتن و تاریخ و تفسیر ترجمه کردن متداول شده است، و در بعضی اشعار باقی مانده از این روزگار است که گویندگان ایران اشاراتی به فرهنگ ایرانی و یا دهائی از پهلوانان داستانهای باستان ایران کردهاند. از آن جمله است ابیات آتی:
بگه رفتن کان ترک من اندر زین شد *** دل من زان زین آتشکدهی برزین شد
(از ابوشکور، به موجب لغت فرس اسدی در لفظ برزین)
روز اورمزد است شاها شاد زی *** بر کت شاهی نشین و باده خور
(از ابوشکور، به موجب لغت فرس اسدی در لغت کت)
سلسله جعدی بنفشه عارضی *** کش فریدون افدرو پرویز جد
(از ابوشعیب، به موجب لغت فرس اسدی در لفظ افدر)
گرچه تشتر را عطا باران بود *** مر ترا درّ و گهر باشد عطا
(از دقیقی، به موجب فرهنگ سروری و شعوری در کلمهی تشتر)
تشتر راد خوانمت شرکست (1) *** او چو تو کی بُود بگاه عطا
(از دقیقی، به موجب لغت فرس اسدی و فرهنگ شعوری در بشتر)
مهرگان آمد جشن ملک افریدونا *** آن کجا گاو نکو بودش برمایونا
(از دقیقی، به موجب لغت اسدی ذیل لفظ برمایون)
تأویل کرد دانا از مذهب نغوشا *** از زردهشت کو بود استاد پیش دارا
(از دقیقی، به موجب لغت فرس اسدی در نغوشا)
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر *** فریدون است پنداری بزیر درع و خوی اندر
(از دقیقی، به موجب لغت فرس اسدی ذیل کلمهی خوی)
بکردار درفش کاویانی *** به نقش وشّی و کوفی سراسر...
به شادروان شهرازاد ماند *** که اسکندر بر او بارید گوهر
(از دقیقی، به موجب مونسالأحرار و مجمعالفصحاء)
ترا سیمرغ و تیر گز نباید *** نه رخش جادو و زال فسونگر
(از دقیقی، به موجب المعجم)
یکی زردشت وارم آرزویست *** که پیشت زند را بر خوانم از بر
(از دقیقی، به موجب لغت فرس اسدی ذیل زند)
بدمّ لشکرش ناهید و هرمز *** به پیش موکبش بهرام و کیوان
مه و خورشید با برجیس و بهرام *** زحل با تیر و زهره بر گر زمان
(از دقیقی، به موجب لغت فرس اسدی و صحاح الفرس، ذیل دو لفظ هرمز و گرزمان)
ببینم آخر روزی بکام دل خود را *** گهی ایارده خوانم شها گهی خُرده
(از دقیقی، به موجب لغت فرس و رشیدی ذیل خرده و ایارده)
ای زین خوب زینی یا تخت بهمنی *** ای بارهی همایون شبدیز یا رشی
(از دقیقی، به موجب لغت فرس اسدی ذیل رش)
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد *** و بالا و تن تهم و پشت کیانی
خرد باید آنجا و جود و شجاعت *** فلک مملکت کی دهد رایگانی
(از دقیقی، به موجب تاریخ بیهقی و لغت فرس اسدی ذیل تهم (2))
تا دقیقی هر شاعری که بدین داستانها اشاره کرده است مسلّم میتوان داشت که بر اثر خواندن شاهنامهی فردوسی نبوده است، ولکن شعرائی که زمان شعرگوئی ایشان مقارن ایّام اشتغال فردوسی به سرودن شهنامه یا بعد از آن ایّام بوده است محتمل هست که توسّط شاهنامهی فردوسی با آن قصّهها آشنا شده باشند و ممکن نیز هست که از راه دیگری، مثلاً به توسّط شاهنامهی نثر بوالمؤیّد یا شاهنامهی نثر ابومنصوری یا کتاب غرر ثعالبی به عربی یا ترجمهی تاریخ طبری و غیرها به آنها واقف شده باشند. و اینک امثلهای از آنها:
1- از دیوان منوچهری دامغانی:
بلبل باغی بباغ دوش نوائی بزد *** خوبتر از باربد خوبتر از بامشاد
بنشین خورشیدوار میخور جمشیدوار *** فرّخ و امّیدوار چون پسر کیقباد
جشنِ سَدَه امیرا رسم کبار باشد *** این آین گیومرث و اسفندیار باشد
توران بدان پسر دهی ایران بدین پسر *** مشرق بدین قبیله و مغرب بدان تبار
سیصد وزیرگیری بیش از بزرگمهر *** سیصد امیر بندی بیش از سپندیار
بکوبی زیر پای خویش خردم *** دو کتف من بسنبانی چو شاپور
خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر *** آن فریدون فرّ و کیخسرو دل و رستم بر از
کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او *** چنان چون گرز افریدون نه بس مسمار و مزراقش
مهرگان جشن فریدونست و او را حرمتست *** آذری نو باید و می خوردنی بی آذرنگ
ارزنی باشد به پیش حملهاش ارژنگ دیو *** پشّهای باشد به پیش گرزهاش پور پشنگ
آفرین زان مرکب شبدیز رنگ رخش روی *** آنکه روز جنگ بر پشتش نهد زینِ زرنگ
ای رئیس مهربان این مهرگان خرّم گذار *** فرّ و فرمان فریدون را تو کن فرهنگ و هنگ
خسروِ ما پیشِ دیو جمّ سلیمان شدهست *** وان سرِ شمشیر او مُهر سلیمان جم
دانی کاین قصّه بود هم بگه بیوراسپ *** هم بگه بخت نصر هم بگه بوالحکم
هم گه بهرام گور هم گه نوشیروان *** هم بگه اردشیر هم بگه رستهم
شبی گیسو فرو هشته به دامن *** پلاسین معجر و قیرینه گرزن
شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک *** چو بیژن در میان چاه او من
ثریّا چون منیژه بر سر چاه *** دو چشم من بدو چون چشم بیژن
تهمتن کارزاری کو به نیزه *** کند سوراخ در گوش تهمتن
شنیدم من که بر پای ایستاده *** رسیدی تا به زانو دست بهمن (3)
جز این ابرو جز مادر زال زر *** نزادند چونین پسر مادران
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه *** ای درخت ملک بارت عزّ و بیداری تنه
اورمزد و بهمن و بهمنجنه فرّخ بود *** فرّخت باد اورمزد و بهمن و بهمنجنه
پیرایهی عالم توی فخر بنیآدم توی *** داناتر از رستم توی در کار جنگ و تعبیه
همان سهم او سهم اسفندیاری *** همان عدل او عدل نوشیروانی
الا ای رئیس نفیس معظّم *** که گشتاسپ تیری و رستم کمانی
باز دگر باره مهر ماه درآمد *** جشن فریدون آتپین پدر آمد
همچو سلیمان که بیش بود ز داوود *** بیشتر از زال بود رستم بن زال
2- از دیوان فرّخی سیستانی:
ز مردی آنچه تو کردی همی به اندک سال *** به سالهای فراوان نکرد رستم زر
گر او به صیدگه اندر غزال و گور فگند *** تو شیر شرزه فگندی و گرگ شیر شکر
وگر که رستم پیلی بکشت در خردی *** هزار پیل دمان کشتهای تو در بربر
سلاح یلی باز کردی و بستی *** به سام یل و زال زردوک و چادر
مخوان قصّهی رستم زاولی را *** ازین پس دگر، کان حدیثی است منکر
ازین پیش بودهست زاولستان را *** به سام یل و رستم زال مفخر
ولیکن کنون عار دارد ز رستم *** که دارد چو تو شهریاری دلاور
ز جائی که چون تو ملک مرد خیزد *** کس آنجا سخن گوید از رستم زر؟
سیستان خانهی مردان جهانست و بدوست *** شرف خانهی مردان جهان تا محشر
سام یل کیست کجا سایهی آن خواجه بود؟ *** خواجه را اکنون چون سام غلامی است، نگر
نیمروز امروز از خواجه و از گوهر او *** بیش از آن نازد کز سام یل و رستم زر
تا جنگ بندگانش بدیدند مردمان *** کس در جهان همی نبرد نام روستم
به راه رایت او پیشرو بود هر روز *** چو پیش رایت کاووس رایت رستم
آنکه تا او به سپهداری بربست کمر *** گم شد از روی زمین نام و نشان رستم
بگذشت به قدر و شرف از جمّ و فریدون *** این بود همه نهمت سلطان معظّم
ای خسرو غازی پدر شاه، کجائی *** تا تختِ پسر بینی بر جایگه جم
گرد آمده بر درگه او از پی خدمت *** صد شاه چو کیخسرو و صد شیر چو رستم
ای به مَیَزد اندرون هزار فریدون *** ای به نبرد اندرون هزار تهمتن
آنچه بکین خواهی از تو آید فردا *** نه ز قباد آمد ای ملک نه ز بهمن
کمتر حاجب ترا چو جمّ و چو کسری *** کهتر چاکر ترا چو گیوو چو بیژن
3- از دیوان عنصری بلخی:
نبوده بود بر آن شهر هیچ کس را دست *** ز عهد سام نریمان و گاه رستم زر
اگر ز دجله فریدون گذشت بی کشتی *** به شاهنامه بر، این بر حکایتست و سمر
سمر درست بود، نادرست نیز بود *** تو نادرست ندانی سخن مکن باور
از حاتم و رستم نکنم یاد که او را *** انگشتِ کهین است به از حاتم و رستم
خدا یگانا، گفتم که تهنیت گویم *** به جشن دهقان آئین و زینت بهمن
که اندرو بفروزند مردمان مجلس *** به گوهری که بود سنگ و آهنش معدن
چنین که بینم آئین تو قویتر بود *** به دولت اندر زائین خسرو و بهمن
تو مرد دینی و این رسم رسم گبرانست *** روا نداری بر رسم گبرکان رفتن
چنانکه ملاحظه میشود این گویندگان احترام خاصّی و جنبهی بزرگی و تقدّسی از برای رجال و پهلوانان داستانی ایرانی قائل نبوده و ایشان را فقط بعنوان مثال و شبیه ذکر کردهاند تا بتوانند ممدوح خویش را به فلک برسانند و بگویند کمترین غلام تو بلکه کهترین انگشت تو از فلان برتر است؛ و همهی کسانی را هم که میشناسند، از ایرانی و عرب و یهودی و عیسوی و هندی و یونانی، و همهی معروفان عصر خود را که نامشان جزءِ معارف اسلای و ایرانی آن عصر بوده، نام میبرند، این اشخاص هم جزءِ آنها. و اینکه این اشارات را در شعر خویش آوردهاند دلیل این نمیشود که مردم هم معنی اشارهشان را میفهمیدهاند. خیر، بسا که بر خود گوینده معلوم بوده و بس. برخی از آنان از شاهنامه هم یاد کردهاند ولی معلوم نیست آیا شاهنامهی فردوسی مراد است یا نه، چونکه ممدوحین این سه شاعر محمود و مسعود و محمّد غزنوی و رجال درباری ایشان بودهاند و یقین نمیتوان داشت که تا حدود 430 شاهنامهی فردوسی آن قدر مشهور شده باشد که شعرای دیگر به وقایع آن و اشخاص آن اشاره نمایند. از طرف دیگر روایتی هست بر اینکه محمود غزنوی از اینکه شاهنامه حاوی داستانهای شاهان و پهلوانان باستان است و بزرگ کردن آنان متضمّن کوچک نمودن خود او و سرداران او میشد رنجید و به فردوسی صلهای نداد. اگر این درست باشد بعید نمیتوان دانست که بعد از حرمان فردوسی سایر شعرا تبانی بر این امر کرده باشند که عمداً ازآن پهلوانان داستانی و بزرگان قدیم ایران نام ببرند و در شعر خود ایشان را با پهلوانان درگاه محمود بسنجند و مردگان را از زندگان فروتر بشمارند.
ولی از حدود چهارصد و پنجاه هجری دیگر میتوان گفت که شاهنامهی فردوسی کمال شهرت و رواج را حاصل کرده بود و پهلوانان و داستانهای آن معروف خاصّ و آشنا بگوش عام شده بودند. چندین شاعر به تقلید آن پرداختند و همه جا گفتگو از پهلوانان قدیم ایران بود و کمتر شاعریست که از پنجاه شصت سال پس از وفات فردوسی به مناسباتی ذکر فریدون و جمشید و کیخسرو و زال و رستم و اسفندیار و دیگران را در اشعار خویش نیاورده باشد. این قبول عام و تجلیل مقام فردوسی توأم با افسانهی حرمان و بیخانمان شدن و در فقر و تنگدستی مردنش که در افواه افگنده بودند چنان او را در خاطرها عزیز کرده بود که به ناچار موجب رشک بعضی شعرا نیز میشد، و کسانی نیز پیدا شدهاند که خواستهاند از راه طعن کردن در حقّ فردوسی قدر خود را در نزد اهل روزگار بالا ببرند. آن ابیات که سرایندهی داستان یوسف و زلیخا راجع به داستانهای شاهنامه گفته است (که آن داستانها دروغست پاک، آلخ) منحصر بفرد نبود. این مرد شاید اصلاً قصّه خوان بوده و شاهنامه و سایر داستانها را از نظم و نیر در محافل میخوانده و عاقبت از آن کار سیر و دلگیر شده بوده و در سر پیری خواسته است چندی هم در پردهی مخالف بخواند. غیر ازو گویندگان دیگری هم بودهاند که به فردوسی از لحاظ تعصّب دینی، یا برای اینکه ممدوح خود را بالا ببرند و کارهای اغراقآمیزی را که به او نسبت میدهند همه را راست و حقیقی بشمار آورند، اعتراض کرده و داستانهای مذکور در شاهنامه را دروغ خواندهاند. اسدی طوسی و مختاری و نظامی و سایر گویندگانی که خود داستانهای پهلوانی و حماسی ساختهاند طبعاً فردوسی و کار او را بزرگ داشتهاند، ولی غیر از ایشان نیز بودهاند کسانی که دم از دینداری میزدهاند و باز جسارتی به فردوسی نکردهاند، سهل است، کتاب او را حتّی از لحاظ دینی و اخلاقی و حکمت و موعظه هم بلندمرتبه و سزاوار تجلیل دانستهاند. اینک امثلهای از اقوال گویندگان دیگر:
4- اسدی در قصیدهی مناظرهای در تفضیل عجم بر عرب گوید:
عیب از چه کنی اهل گرانمایه عجم را؟ *** چِبوید شما؟ خود گلهای غرّ شتربان
شه ز اهل عجم بد چو گیومَرَّث و هوشنگ *** چون جم که دد و دیو پری بُدش بفرمان
چون شاه فریدون و چو کیخسرو و کاووس *** چون نرسی و بهرام و چو پرویز و چو ساسان
چون کسری کاورد برو فخر محمّد *** چون هرمز والا که ستد باژ ز خاقان
گردان چو نریمان و چو سام یل و گرشاسپ *** چون بیژن و گیو و هنری رستم دستان
در دانش طب چیره چو ابن زکریّا *** در حکم فلک جَلد چو جاماسپ سخندان
شاعر چو گزین رودکی آن کش بود ابیات *** بیش از صد و هشتاد هزار از درِ دیوان
چون عنصری و عسجدی و شهره کسائی *** و آنان که ز بلخ و حد طوس و ری و گرگان
5- از دیوان ازرقی هروی:
اگر کسری و دارا را در این ایّام ره بودی *** شدی گنجور تو کسری بدی دربان تو دارا
مبارزتر کسی شاها که مر زخم سنانش را *** بهیجا آفرین خواند روان رستم و نوذر
تو گوئی مگر جام کیخسروستی *** منقّش درو پیکر هفت کشور
سیاوش را و خسرو را نیازرد، *** چو فرّ ایزدی بود، آب و آذر
چنان کردی که در ایوان شاهان *** به جای جنگهای رستم زر
ازین پس مر ترا بر زین نگارند *** تن تنها دریده قلب لشکر
بعون زال و رخش و پرّ سیمرغ *** ز یک تن کرد رستم پاک کشور
تو تنها با سپاهی گر بکوشی *** چو قوم عاد با بالای عرعر
چنانشان بازگردانی...
ترا سیمرغ و تیر گز نباید *** نه رخش جادو و زال فسونگر (4)
هزار لشکر داری که هر یکی زیشان *** فزونترند ز دیو سپید و از ارژنگ
چو رستمآسا در جنگ تیغ کینه کشند *** بچهر دیو سپید اندر افگنند آژنگ
کلکت از نطق پذیرد چه بود؟ صاحبِ رای *** تیغت ار روح پذیرد چه بود؟ رستم زال
ایا پادشاهی که گر زنده بودی *** به خدمت چمیدی به درگاه تو جم
تو آن پادشاهی که گر زنده بودی *** زمین بوسه دادی ترا سام نیرم
تو آن شهریاری که از تیغ و تیرت *** فرو شد برآوردهی زال و رستم
جمشید زمان سکندر وقت *** مقصود وجود نسل آدم
جمشید برای نام کرده *** نام تو سواد نقش خاتم
خاک در تست قصر قیصر *** گرد ره تست رخش رستم
از عجایب به تواریخ درون بنویسند *** که فلان جای یکی شیر بیفگند فلان
وانگه آن نقش ببندند و همی بنگارند *** گاه بر جامهی بغدادی و گه بر ایوان
علمی شد به جهان قصّهی بیژن که بکشت *** با سواران عجم خوگ دُژاگاه ژیان
کشتن خوگ ز بیژن بشنیدم بخَبَر *** کشتن شیر من از شاه بدیدم بعیان
قصّهی منثور حاشاگر بود تاریک و پست *** گوهری گردد چو منظوم اندرآری بر زبان
از صفتهائی که در شهنامه پیدا کردهاند *** نظم فردوسی بکار آبد نه رزم هفتخان
آنچه تو کردی ز پادشاهی و مردی *** پور سیاوش نکرد و رستم دستان
مهرگان کو جشن نوشروان بود خرّم گذار *** با نگار نوش لب جشن ملک نوشیروان
بزم کیکاووسوار آرای و در وی بر فروز *** ز آنچه سوگند سیاوش را ازو بود امتحان
گر بدیدی زنده او را پیش او بستی کمر *** بهمن اسفندیار و اردشیر پاپکان
تو بر مثال فریدون نشسته از بر تخت *** عدو به گونهی ضحّاک درفگنده بچاه
نادران ملک بودند اردوان و اردشیر *** اردوان دیگری یا اردشیر دیگری
گر ز سدّ اسکندر رومی چنان معروف شد *** کمترین فرمان تو سدّی بود اسکندری
6- اشارهی ناصرخسرو به نام شاهان و پهلوانان از راه عبرت گرفتن از پایدار نبودن زندگی و گذشتن روزگار است:
نامهی شاهان عجم پیش خواه *** یک ره و بر خود به تأمّل بخوان
کوت فریدون و کجا کیقباد؟ *** کوت خجسته عَلَم کاویان؟
سام نریمان کو و رستم کجاست *** پیشرو لشکر مازندران؟
پاپک ساسان کو و کو اردشیر؟ *** کوت نه بهرام نه نوشیروان؟
این همه با خیل و حَشَم رفتهاند *** نه رمه ماندهست کنون نه شبان
7- مسعود سعد سلمان شهنامهی فردوسی را آن قدر دوست داشته است و بزرگ میشمرده که منتخباتی از آن ترتیب داده بوده است و هم عصر او خواجه بونصرفارسی (قوام الملک نظام الدّین هبة الله) وزیر و سپهسالار سلطان مسعود بن ابراهیم غزنوی هم که ممدوح مسعود سعد بود به قول او «ثلث شهنامه در زبان افگند»- باز به اقتضای مقام در قصاید مختلف کارهای شاهان و پهلوانان معاصر خویش را با هنر و دلیری شاهان و پهلوانان باستانی وداستانی که در شاهنامه مذکورند مقایسه کرده و گاهی ممدوحین خود را برتر و بالاتر شمرده است. کمتر دیوانی از دواوین آن عهد هست که در آن این همه نام اشخاص مذکور در شاهنامه چون اردشیر و اردوان و اسفندیار و افریدون و بهرام و بیژن و خسرو پرویز و رخش و رستم و زال زر و شبدیز و مانی و نوشیروان و هفت خان آمده باشد. اینجا چند بیتی از آنها را نقل میکنیم:
رستم بکارزار یکی خیره دیو کشت *** اینند سال کرد به مازندران گذر
پیگارِ نصرِ رستم با صد هزار دیو *** هر روز تا شبست و ز هر شام تا سحر
آن دیوِ بد سپید و سیاهند این همه *** هست این زمین هند ز مازندران بتر
نصر است نام خواجه فرامرز خوانمش *** زیرا که رستم است فرامرز را پدر
از آنچه پار تو کردی شها هزار یکی *** نکرد رستم دستانِ زال در پیگار
خبر شنیدهام از رستم و ز تو دیدم *** عیان و هرگز کی بود چون عیان اخبار؟
ای ترا فرّ فریدون و نهاد جمشید *** وی ترا سیرت کیخسرو و رای هوشنگ
ای بصدر اندر بایستهتر از نوشروان *** وی بحرب اندر شایستهتر از پورپشنگ
از واقعهی جور هفت گردون *** پنداری در حرب هفت خانم
تا فتح جنگوان تو در داستان فزود *** گم شد حدیث رستم دستان ز داستان
پرداختی طریقی مشکل به هفت روز *** بر کوفتی ثغوری هایل چو هفتخان
شده زو تازه عزم اسکندر *** مانده زو زنده عدل نوشروان
ای جهان را ز تو پدید شده *** همه آثار رستم دستان
هستی تو چو کیخسرو هر بنده به پیش تو *** چون رستم و چون بیژن چون نوذرو چون گرگین
ای خداوند، شاه و شاهی را *** از دهای تو اندر این گیهان
زنده گشتست ملک کیخسرو *** تازه گشتست عدل نوشروان
ای گه بخشش فریدون گاه کوشش کیقباد *** ای بهمّت اردشیر و ای بحشمت اردوان
ور فریدون و قباد و اردوان و اردشیر *** زندهاندی پیش رخشت بنده بودندی دوان
از جود تو سخاوت حاتم شده هبا *** وز زور تو شجاعت رستم هدر شده
از بیم گرز و تیغ تو خورشید گشته زرد *** وز بانگ نای و کوس تو بهرام کر شده
نفرستیِم پیام و نگوئی بحسن عهد *** کاندر حصار بسته چو بیژن چگونهای
شها خواهدی رخش تو تا به تگ *** عنانش ز باد وزان باشدی
فلک خواهدی تا ترا روز و شب *** چو شبدیز در زیر ران باشدی
یک روستمش خوانم در حمله که گوئی *** با تاج قبادستی و با تخت جمستی
8- معزّی نیز به سیرهی جاریهی شاعران عمل کرده است:
هر نور و هر نظام که ملک جهان گرفت *** از سنجرِ ملکشهِ الپارسلان گرفت
تا گشت شاهنامهی او فاش در جهان *** از شرق تا به غرب همه داستان گرفت
ایدون گمان برند که او در هنر مگر *** رسم قباد و سیرت نوشیروان گرفت
نه نه، که او همه هنر از خویشتن بیافت *** حاجت نیامدش که ره باستان گرفت
رستم کجا شدهست که تنها دلیروار *** شیر و سپید دیو به مازندران گرفت
اسفندیار نیز کجا شد که بیعدیل *** سیمرغ و اژدها به ره هفت خان گرفت
نام و نشان جمله کنون گم شد از جهان *** زان ملکها که خسرو خسرو نشان گرفت
ز اسفندیار و رستم تا کی بود حدیث *** وقت حدیث رستم و اسفندیار نیست
اندر سپاه شاه جهان بیش از آن دو تن *** گر نیک بنگرند کم از صد هزار نیست
در شاهنامه گرچه شگفت است و نادراست *** اخبار جنگ رستم و رزم سفندیار
بیش از سفندیار و زیادت ز رستم است *** هر پهلوان ز لشکر تو روز کارزار
هرچ از سفندیار و ز رستم شنیدهای *** باور کن و حکایت هر دو عجب مدار
کامروز ده هزار غلاماند پیش تو *** هر یک به رزم رستم و زور سفندیار
کهینه پهلوانت مه ز بیژن *** کمینه مرزبانت به ز گرگین
اگر فرهاد در عصر تو بودی *** نوشتی مدح تو بر جان شیرین
نگاریدی هنرهای تو بر سنگ *** به جای صورت پرویز و شیرین
گر به آهنگِ دزِ روئین گذشت اسفندیار *** بیگزند از هفت خان در راه بلخ بامیان
ور ز دیگر هفتخان بگذشت رستم بینهیب *** خیل دیوان را مسخّر کرد در مازندران
هست سلطان را کنون چون رستم و اسفندیار *** در ولایت صد سپهسالار و سیصد پهلوان
هر یکی آورده صد دز چون دز روئین بچنگ *** هر یکی بگذشته از هفتاد همچون هفت خان
گر بیژن گیو در هنر بودی *** چون حاجب او بروز بزم و کین
هنگام شکار کی روا گشتی *** بر بیژن گیو چارهی گرگین
تا این حدّ را که تلمیح به داستانها و برتری دادن ممدوح خویش باشد انسان تحمّل میتواند کرد چونکه شیوهی معتاد همهی شعر است. ولی معزّی پا از این حدّ فراتر گذاشته و در ابیات آتی جسارت و بیادبی کرده است:
گفت فردوسی بشهنامه درون چونانکه خواست *** قصّههای پر عجایب فتحهای پر عبر
وصف کردهست او که رستم کشت در مازندران *** گندهپیر جادو و دیو سفید و شیر نر
گفت چون رستم بجست از ضربت اسفندیار *** بازگشت از جنگ و حاضر شد به نزد زال زر
زال کرد افسون و سیمرغ آمد از افسون او *** روستم به شد چو سیمرغ اندرو مالید پر
من عجب دارم ز فردوسی که تا چندان دروغ *** از کجا آورد و بیهوده چرا گفت آن سمر
در قیامت روستم گوید که من خصم توام *** تا چرا بر من دروغ محض بستی سر بسر
گرچه او از روستم گفتست بسیاری دروغ *** گفتهی ما راستست از پادشاه نامور
ما همی از زنده گوئیم او همی از مرده گفت *** آنِ ما یکسر عیانست آنِ او یکسر خبر
این قصیده را پس از 477 در مدح ملکشاه سلجوقی سروده است و آبروی خود را ریخته.
9- در قصاید سنائی این داستانهای شاهنامه گاهی دچار تأویلهای صوفیانه و عارفانه شده است و گاهی اعمال آنان با جدال و مبارزهی با نفس که عارف و صوفی میکنند مقایسه شده است. در حدیقه نیز آنجا که از بیداد مرگ و فنای دنیا عبرت میگیرد و انبیا و شاهان و بزرگانی را که مرده و رفتهاند نام میبرد فصلی در باب ملوک عجم و بزرگان ایران دارد:
زان سخنهای ملک کیخسرو *** رستم زال و بیژن و جم و زو
حال جمشید و حال افریدون *** حال ضحّاک کافر ملعون
سرگذشت سیاوش مظلوم *** پدر بیحفاظ و آن زن شوم
گر ترا از حواس مرگ برید *** مرگ هم مرگ خود بخواهد دید
و در ضمن ستایش بهرام شاه میگوید:
نه فریدون گاو پرورده *** کرد شیر گرسنه را برده؟
نه به کاوه و به سعی یک دو کیا *** بستد از بیوراسپ ملکِ نیا؟
10- در دیوان سوزنی سمرقندی اشارهای به نقشهای شاهنامه دیده میشود که بخواندن میارزد:
سوار بیجان پیش سپاه دشمن تو *** رود چو بیژن جنگی به سوی جنگ گراز
به شاهنامه بر ار هیبتِ تو نقش کنند *** ز شاهنامه بمیدان رود به جنگ فراز
ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود *** گرفته نقش و نگار و ولی نه اسپ و نه ساز (5)
اگر بخواهم هرچه را که شعرا از داستانهای شاهنامهی فردوسی در اشعار خویش مثلوار آوردهاند نقل کنم سخن دراز خواهد شد. از همین مثالها معلوم شد چگونه شاهنامه باعث احیای ادبیّات ماقبل اسلامی ایرانی و زنده گشتن داستانهای پهلوانان و شاهان باستان گردید تا به حدّی که در تعبیرات عرفانی هم از آنها استفاده کردند.
11- غزلیست منسوب به مولانا جلالالدّین بلخی و در بعضی از چاپهای دیوان شمس تبریزی او آمده است امّا در نسخ خطی معتبر نیست و به احتمال قوی نسبت آن به مولانا باطل است:
کیخسروِ سیاوشِ کاووسِ کیقباد *** گویند کز فرنگسِ افراسیاب زاد
رمزی خوشست اگر بنیوشی بیان کنم *** احوال خلق و قدرت شاهی و علم و داد
ز ایرانِ جان سیاوشِ عقل معاد روی *** از بهر این نتیجه به تورانِ تن نهاد
پیرانِ مکر پیشه که عقلِ معاش بود *** آمد به رسم حاجب و در پیشش ایستاد
تا بُرد مر ورا بَرِ افراسیابِ نفس *** پس سعی کرد و دختر طبعش به زن بداد
تا چند گاه در ختنِ کام و آرزو *** بیچاره با فرنگس شهوت ببود شاد
گرسیوز جَسَد ز پی کینه و فساد *** اندر میان آن دو شه نامور فتاد
شد با گروی آزو دمورِ غضب بهم *** رفتند پیش نفس خسیس دنی نهاد
تدبیرهای باطل و اندیشهای زشت *** کردند تا هلاک سیاوش ازان بزاد
زیر سفال سفله درخشنده گوهرش *** پنهان نشد که داشت ز تخم دو شه نژاد
کیخسرو وجود به تزویج عقل و نفس *** موجود گشت و بال بزرگی همی گشاد
گیوِ طلب درآمد و شهزاده برگرفت *** از ملک تن ببرد به ایرانِ جان چو باد
زانجاش باز برد به زابلستانِ دل *** دادش به زال باز که او بودش اوستا
سیمرغ قافِ قدرتش از دستِ زالِ علم *** بستد بلطف و چشم جهان بینش برگشاد
12- از کمی قبل از ظهور دولت صفویه میل شدیدی به معارضه و همچشمی با شاهنامه پیدا شده بود. از طرفی کتابهایی رزمی به سبک شاهنامه در فتوحات تیمور و شاه اسمعیل و غیره گفته میشد و از جانبی قصّههای بزمی و داستانهای دینی به نظم آورده میشد. بنائی هراتی در تعری به قصّهی خسرو و شیرین و تقضیل قصّهی یوسف و یعقوب بران گوید:
یوسف صفتان اهل پرهیز کجا *** شیرین منشان شهوت انگیز کجا
بابلهوسان نسبت عشّاق مکن *** یعقوب کجا خسرو پرویز کجا
و شعرای متعدّد در این عهد به سرودن قصّهی یوسف پرداختند، از جمله جامی و خواجه مسعود قمی.
13- ولی در برابر کسانی که به شاهنامه اعتراض میکردهاند که «داستان پادشاهانِ کفراست» کسانی نیز بودهاند که به احترام مقام فردوسی دلیلی از برای خواندن شاهنامه میجسته و میآوردهاند؛ مانند قاضی نورالله شوشتری معروف به شیعه تراش که در ابتدای مجلس دوازدهم مجالس المؤمنین در حقّ فردوسی نکو گفته و اشارهای به اینکه یوسف و زلیخائی به او نسبت دادهاند هم ننموده و همان شاهنامه را برای تجلیل و تعظیم او کافی دانسته است:
«و گفتهاند آنچه از اشعار حکمت نثار در آن کتاب اعجاز آثار مندرجست چهار برابر کتاب بوستان شیخ سعدی است بلکه فیالحقیقه سخنان آن حکیم یگانه از احوال مبدأ و معاد نشانهایست و قصّهی پادشاهان عجم مجرّد بهانه ...
حدیث پادشاهان عجم را *** حکایتنامهی ضحّاک و جم را
نخواند هوشمند نیک فرجام *** نشاید کرد ضایع خیره ایّام
مگر کز خوی نیکان پند گیرد *** وز انجام بدان عبرت پذیرد».
پینوشتها
1- مرحوم دهخدا حدس زده است که شاید پرگست بوده، یعنی هرگز.
2- این اشعار ابوشکور و ابوشعیب و دقیقی از کتاب آقای پروفسور لازار «اشعار پراکندهی ...» اقتباس گردید.
3- فردوسی در این باب گفته است:
چو بر پای بودی سر انگشت او *** ز زانو فروتر بدی مشت او
4- در نسخ دیوان ازرقی چاپی و خطی این بیت به نام او آمده است و صاحبالمعجم آن را از دقیقی روایت کرده است.
5- این مصراع گویا صحیح نیست. در قطعهای دیگر که به منجیک ترمدی منسوبست چنین آمده: کزو نه مرد بکار آید و نه اسپ و نه ساز.
مینوی، مجتبی؛ (1386)، فردوسی و شعر او، تهران: انتشارات توس، چاپ چهارم