نویسنده: محمد قاسم زاده
يكي بود، يكي نبود. پادشاهي بود كه زنش بچهدار نميشد. يعني حامله ميشد، اما بچهها به دنيا نيامده ميمردند. دوا و درمان و جادو و جنبل هم هيچ اثري نداشت. پادشاه هم مانده بود كه چه كار كند و وقتي سرش را گذاشت زمين و بلند نشد، كي صاحب تاج و تخت ميشود. آخرين بار كه زن آبستن شد، شاه زنه را فرستاد به خانهي پدرش كه بيشتر ازش پرستاري و مواظبت كنند. زن تو خانهي پدرش پسري زائيد. شاه شاديها كرد و براي اين زن پيغام فرستاد كه باز هم در خانهي پدرش بماند تا بچه چشم زخم نخورد و از قضا و بلا دور باشد. از آن طرف بشنويد كه اين پادشاه، وزير بدپيله و نابه كاري داشت كه روز و شب نقشه ميكشيد تا پادشاه را بكشد و خودش به جاي او به تخت پادشاهي بنشيند. اين وزير وقتي شنيد كه پادشاه صاحب پسر شده، از كوره در رفت. چون ميدانست كه اگر پادشاه را هم بكشد، باز نميتواند به مرادش برسد. چون پسر او به جاي پادشاه مينشيند. اين بار ديد كه دارد فرصت از دست ميرود، پس عزمش را جزم كرد كه هر طور شده اين پادشاه را از سر راهش بردارد. اين شد كه يك روز با همدستهاش به قصر پادشاه حمله كرد و او را كشت و خودش به تخت پادشاهي نشست. روز ديگر عدهاي را پيش زن پادشاه فرستاد. يك نامهي جعلي هم از قول شاه نوشت و به آنها داد كه برايش ببرند، كه من ناخوشاحوالم. زود حركت كنيد. آنها پيش زن پادشاه رفتند. او تا نامه را خواند، سوار شتر شد و نشست تو كجاوه و با قاصدها راه افتاد. آمدند و آمدند تا نزديك غروب، تو دامنهي كوهي اتراق كردند تا خستگي در كنند. نصفه شب سردستهي قاصدها پا شد و رفت به چادر زن پادشاه. وزير به او سپرده بود كه زن و پسر پادشاه را بين راه سربه نيست كند. مرد پا گذاشت تو چادر و دست زن را گرفت. زن شاه از بيادبي باباهه پي برد كه با كي هم سفر شده. رو كرد به سردسته و گفت: «تو كي هستي كه جرأت ميكني به زن پادشاه جسارت كني؟»
سردسته خنديد و گفت: «چه پادشاهي، كدام زن پادشاه؟ شوهرت خيلي وقت است كه به آن دنيا تشريف برده. حالا به جاي شوهرت، وزير پادشاه شده. ما هم به دستورش آمدهايم كه هم تو و هم پسرت را بفرستيم پيش شوهرت.»
زن تا اين حرفها را شنيد، بچه را بغل كرد و از چادر زن بيرون و پا گذاشت به فرار. سردستهي قراولها داد كشيد و آدمهاي زيردستش را بيدار كرد كه دنبال زن پادشاه بروند. آنها دنبال زن دويدند. زن شاه وقتي ديد كه قراولها دارند ميرسند، يك نگاه به آسمان كرد و يك نگاه به زمين و بچه را انداخت تو درهاي. آنها رسيدند و زن شاه را كشتند، اما ديگر به پائين دره نرفتند. چون فكر كردند كه بچه هم به سنگ و صخره خورده و رفته وردست پدرش.
اينها را اينجا داشته باشيد، اما بشنويد از برادر پادشاه.
پادشاه برادري داشت و در همين روزها كه اين اتفاقها ميافتاد، او داشت سير و سفر ميكرد. وقتي برگشت و ديد كه ورق برگشته و برادرش رفته زير صد خروار خاك و وزيره ميخواهد كلك او را هم بكند، تعدادي هوادار پادشاه را با خود برداشت و زد به كوه. پادشاه كه تازه پي برد برادره فلنگ را بسته، لشكري فرستاد پي او. اما مأمورها نتوانستند برادره را بگيرند. پس از آن هم نه با او صلح كردند و نه توانستند او را از بين ببرند. هر كلك و حيلهاي هم كه زدند، فايدهاي نداشت.
آدمهاي زيردست برادر شاه رفته رفته بيشتر شد و او قدرت گرفت. روزي سپاهش به همان كوهي رسيدند كه لشكر وزير، زن برادرش را آنجا كشته بودند. سواري به دره رفت و ديد پسربچهاي جلو لانهي شير دارد بازي ميكند. مرد برش داشت و پيش برادر شاه برد. برادر شاه ديد كه بازوبندي به بازوي پسر بسته است و روي آن نوشتهاي است. نوشته را كه خواند و فهميد كه بچه، پسر برادر اوست و همان بچهاي است كه زن برادرش قبل از كشته شدن، او را انداخته بود به دره. چون از پستان سلطان جنگل شير خورده و رشد كرده بود، اسمش را گذاشتند شيرزاد. از طرفي شيرزاد درست و حسابي مثل بچه شير بود.
خلاصه، شيرزاد از كودكي رو اسب قد كشيد و بزرگ شد. تيراندازي و شمشيرزني را هم خوب ياد گرفت. وقتي به چهارده، پانزده سالگي رسيد، ديگر پهلوان ميدانداري شده بود. تا اين خبر پخش شد كه پسر پادشاه پيدا شده و تو دستهي عمويش شده سر كرده، عدهي زيادي زدند به كوه تا كنار شيرزاد شمشير بزنند. نيروي كوهي بيشتر و بيشتر شد. شاه ديد كه كار دارد خراب ميشود. هرچه فكر كرد كه جلو پسر و برادر شاه چه حيلهاي به كار بزند، فكرش به جايي نرسيد تا اين كه حيلهاي به فكرش رسيد و پس از مدتي براي دختر خوشگلش، در جايي خوش آب و هوا، خانهاي ييلاقي ساخت و دختره را فرستاد آنجا. از طرفي اين دختر خوشگل هم مثل پدرش تو كلك و حقه دست شيطان را از پشت بسته بود.
روزي شيرزاد تنهايي رفته بود گشت و گذار و گشت و گشت تا رسيد كنار همين خانهاي كه بين ديوارهاي قلعهاي ساخته شده بود. خيلي گرسنه بود. پرندهاي تو آسمان ديد و تيري به چلّهي كمان گذاشت و پرنده را زد. پرندهي تيرخورده چرخي زد و رفت و تو حياط خانه افتاد. شيرزاد جلو رفت و كمندي انداخت و از ديوار قلعه بالا رفت و ديد دختري جلو ايوان كلاه فرنگي نشسته است كه به ماه ميگويد نبين، به خورشيد ميگويد نخند، تا من خودم را نشان بدهم.
دختره هم تا شيرزاد را ديد، تيز و بز رفت و در را باز كرد و بردش به خانه. شيرزاد به خانه رفت. از آن طرف دختره قاصدي فرستاد پيش پدرش كه معطل نكند و هرچه زودتر بيايد. شيرزاد داشت غذا ميخورد كه از پنجرهي اتاق به بيرون نگاه كرد و ديد درياي لشكر دارد ميآيد. زود بو برد كه كار كار دختره است. به طرف دختره برگشت و با يك ضرب شمشير كردش دو شقه. بعد از بالاي ديوار پريد بيرون. سوار اسب شد و پشت به باروي قلعه كرد و دست به شمشير برد و افتاد به جان لشكر. شيرزاد تنها بود و لشكر دشمن درياي بي سر و تهي كه هرچه به زمين ميانداخت تمام شدني نبود. شيرزاد را محاصره كردند. پهلوان ميدان شمشير زد تا جايي كه ديگر نا به تن نداشت. چيزي نمانده بود به حسابش برسند و كارش را تمام كنند، كه يكهو صدايي شنيد: «برادرزاده! نترس كه آمدم.»
شيرزاد تا صداي عمويش را شناخت، چشمش روشنتر شد و بازوش قدرت گرفت و خود را به درياي لشكر زد. جنگ طوري مغلوبه شد كه چشم روزگار تا آن روز نديده بود. تعداد زيادي از قشون شاه كشته و تعدادي هم اسير شد. پادشاه را هم كشتند و شهر را گرفتند. شيرزاد پادشاهي را به عمويش داد و خودش رفت به قصر و گوشهاي تا راحت و آسوده زندگي كند.
از آن طرف، پادشاه يعني عموي شيرزاد، دو تا پسر داشت. اما شيرزاد را از دو پسر خودش بيشتر دوست داشت. پسرهاي پادشاه تا اين را ديدند، به سرشان زد و وسوسه شدند و از اين كار شاه كينهي شيرزاد را به دل گرفتند. پادشاه تا بو برد كه پسرها چي تو سر دارند، هر سه نفرشان را خواست و گفت: «پسرهاي من! شما هر سه پسر منايد. اما من كسي را بيشتر دوست دارم كه مرد دليري باشد. شما كدامتان دليريد؟»
هركدام به خودش اشاره كرد. پادشاه اين حالت آنها را كه ديد، گفت: «انگار همه خودتان را دلير و پهلوان ميدانيد؟ اگر چنين است، پس يك شرط با شما دارم. اگر كسي رفت و از جايي كه تا به حال پاي اسب من به آنجا نرسيده، چيزي برايم آورد كه تا به حال نديدهام، او مرد پهلواني است.»
پسر بزرگ شاه زود پا پيش گذاشت و زمين ادب را بوسيد و آماده ايستاد. شاه كه چنين ديد، به او خرج سفر داد و روانهاش كرد. پسر شاه سوار اسب شد و به راه افتاد. رفت و رفت. روز را به شب رساند و شب را به روز. دو ماهي تو راه بود، تا يك روز از جايي كه ميگذشت، يكهو اسبش شيهه كشيد. اسب را نگه داشت و ديد كنار درختي، يك تكهي بزرگ ياقوت افتاده است. از اسب پياده شد و با خودش فكر كرد كه اگر پدرم از اينجا ميگذشت، حتماً اين ياقوت را برميداشت و ميبرد. ياقوت را برداشت و سوار شد و سر اسب را برگرداند و تاخت به طرف شهر. بعد از مدتي خبر آوردند كه پسر بزرگ پادشاه دارد برميگردد. شاه فرمان داد كه بزرگان دربارش بروند به پيشواز او. پسر شاه آمد. فرداي آن روز، دربار را آذين بستند كه پسر ميخواهد بيايد و هركس با لباس رسمي سر جاي خودش نشست. پسر شاه ياقوتي را كه آورده بود، در خوانچهاي گذاشت و به حضور شاه برد. پادشاه پيشاني پسرش را بوسيد و كليدي به او داد و گفت: «زير كوهي كنار شهر، غاري هست. تو آن غار من چهل اتاق دارم، اين ياقوت سرخ را ببر و تو اتاق يازدهم بگذار.»
پسر شاه رفت و تو آن غار، در اتاق يازدهم را باز كرد و ديد كه اتاق پر است از ياقوتهايي كه مثل ياقوت خود اوست. فهميد كه پدرش درس خوبي بهاش داده.
نوبت به پسر دوم شاه رسيد. او هم به راه افتاد و سه ماه از دشت و بيابان و كوه گذشت و به جنگلي رسيد و ديد كه رو شاخهي درختها ميوههاي خوبي هست. نزديك درختها رفت و تا خواست چند تايي از آنها بخورد، پي برد كه ميوهها همه از طلاست. خورجينش را پر كرد و برگشت. به دربار كه رسيد، شاه پيشاني او را هم بوسيد و گفت: «اينها را ببر و تو اتاق بيست و يكم غار بگذار.»
پسر خورجين را برد تا ميوههاي طلايي را تو غار بگذارد. ديد كه اتاق پر از ميوههاي طلايي است، عين ميوههايي كه او آورده است. عاقبت نوبت به شيرزاد رسيد. او چهار طرف تخت شاه را بوسيد و زانوي ادب به زمين زد و گفت: «اي عمو! اجازه بدهيد كه با اسب شما به اين سفر بروم.»
پادشاه فرمان داد كه اسبش را به شيرزاد بدهند. شيرزاد اسب را سوار شد و به راه افتاد. مقداري كه رفت، افسار اسب را ول كرد تا خودش به هرجا كه ميخواهد برود. اسب به هيچ سمتي نگاه نميكرد و راه خودش را گرفت و رفت. همين طور رفت تا شش ماه تمام گذشت و ماه هفتم، يكهو اسب جايي ايستاد و شيههاي كشيد و سمش را كوبيد به زمين. بعد به عقب نگاه كرد و دوباره شيهه كشيد و تنهاش را كمي جمع كرد. شيرزاد فهميد كه اسب جلوتر از اينجا نرفته و پا به آن طرف نگذاشته است. دهنهي اسب را گرفت و كشيد و هي كرد و آرام آرام جلو راند. اسب مدتي رفت و همه جا را خوب نگاه كرد كه يكهو شيرزاد ديد كه چيزي روي زمين ميسوزد. اسب را نگه داشت و پياده شد و ديد چراغي است كه بدون روغن ميسوزد و روشنايي به اطراف ميتاباند. چراغ را برداشت و نگاه كرد و ديد كه رو چراغ نوشته شده: «اي كسي كه اين چراغ را پيدا ميكني، از اين چراغ در دنيا دو تا وجود دارد.» شيرزاد فكر كرد كه شايد عمو لنگهي اين را پيدا كرده باشد. به خودش گفت تا وقتي لنگهي ديگر اين چراغ را پيدا نكنم، برنميگردم. تنگ اسب را سفتتر بست و سوار شد و همين طور به راهش رفت. همه جا را گشت، تا خستگي از پا درش آورد، اما باز به راهش ادامه داد. عاقبت به شهري رسيد. رفت و تو كاروان سرايي منزل گرفت، تا چند روزي استراحت كند. كاروان سرادار شبي مسافر ديگري را به اتاق او فرستاد. شيرزاد ديد كه اين مسافر چراغي از خورجينش بيرون آورد و روشن كرد. خوب كه دقت كرد، ديد اين چراغ درست شبيه چراغي است كه خودش پيدا كرده.
شيرزاد با تازه وارد سر دوستي باز كرد و سرگذشتش را براي او تعريف كرد و گفت كه چراغ را بهاش بفروشد. مسافر گفت: «چراغ را به تو ميدهم، اما عوضش تو هم بايد چيزي بهام بدهي.»
شيرزاد گفت: «هرچه بخواهي ميدهم.»
مسافر گفت: «از اينجا تا قلعهي ديوها يك ماه راه است. آنها كبوترهاي خوبي دارند. اگر بروي و بتواني يك جفت كبوتر نر و ماده برايم بياوري، من هم اين چراغ را بهات ميدهم.»
شيرزاد شرط را قبول كرد و راه را پرسيد و آماده شد كه برود. فردا صبح زود پا شد و خداحافظي كرد و راه افتاد. درهها و تپهها را پشت سر گذاشت و از دشتها گذشت، تا رسيد به همان قلعه و كنار قلعه، در دامنهي كوهي، صدايي شنيد. به دور و برش كه نگاه كرد، ديد پرندهي سفيدي بالاي كوه نشسته و صداش ميزند. شيرزاد ايستاد. پرنده گفت: «مرد كي تو را فرستاده به طرف مرگ؟ اين ديوها كبوترها را از پدرشان هم بيشتر دوست دارند. اما تو بايد تا نصفه شب صبر كني كه خوابشان سنگين بشود، بعد به قلعه بروي.»
شيرزاد از اسب پائين آمد و صبر كرد تا نصفه شب شد و بعد خودش را رساند به ديوار قلعه كه دوباره صداي پرندهي سفيد را شنيد. پرنده گفت: «شيرزاد! نبايد طمع كني. مواظب باش كه بيش از يك جفت برنداري.»
شيرزاد از ديوار بالا رفت و از آن طرف سرازير شد. بعد سينه خيز رفت تا نزديك لانهي كبوترها. وقتي به كبوترها رسيد، ديد عجب پرندگان زيبايي است. آنقدر زيبا بودند كه آدم دلش ميخواست ساعتها بنشيند و نگاهشان كند. يك جفت كبوتر گرفت، اما نتوانست جلو خودش را بگيرد، يك جفت ديگري هم براي خودش برداشت. اما كبوترها انگار منتظر همين لحظه بودند. چنان سر و صدايي راه انداختند كه نگو و نپرس. از سر و صداي زيادشان، ديوها بيدار شدند و شيرزاد را گرفتند. شيرزاد تمام سرگذشتش را براي ديوها تعريف كرد. ديوها گفتند: «ما يك جفت از اين كبوترها بهات ميدهيم، به يك شرط كه بروي و از قلعهي ديوهايي كه در اين نزديكيها زندگي ميكنند، انگور بياوري. آنها انگورهاي خوبي بار ميآورند. تو بايد بروي و يك سبد انگور براي ما بياوري، تا ما يك جفت كبوتر بهات بدهيم.»
شيرزاد سوار اسب شد و حركت كرد به طرف قلعهي ديوها. رفت و رفت تا رسيد به ولايت ديوها. از اسب پياده شد و خواست پشت درختچهاي پناه بگيرد كه صدايي شنيد. به طرف صدا برگشت و ديد پرندهي سفيد بالاي سرش پر ميزند. پرنده گفت: «شيرزاد! به حرف من گوش نكردي و گرفتار مصيبت شدي. اين بار خوب گوش هات را باز كن و حرف مرا بشنو. بهات ميگويم طمع نكني و به جاي يك سبد انگور، دو سبد برنداري.»
شيرزاد صبر كرد تا نيمه شب شد و بعد تا پاي ديوار قلعه رفت و كمند انداخت و بالا رفت و خود را رساند به آن طرف ديوار و سينه خيز به طرف انبار انگورها رفت. تو انبار پر بود از سبدهاي انگور كه دور و بر چيده بود. كمي فكر كرد و به خودش گفت كه بگذار اول خودم كمي بخورم، بعد هم يك سبد ميبرم. نشست و يك سبد خورد، ولي يك سبد انگور به كجاي پهلواني مثل شيرزاد ميرسد؟! يك، دو، سه، پنج سبد خورد و خالي كرد، اما همين كه خواست آخرين خوشه را از سبد پنجم بردارد، سبد دوباره پر از انگور شد. شيرزاد چيزي را كه به چشم ميديد، باور نميكرد. سبد ديگري را پيش كشيد و شروع كرد به خوردن و باز اين سبد هم از غيب پر از انگور شد. شيرزاد از اين پيشامد مات و حيرت زده ماند و حسابي جا خورد. آخر سر سبد پُري برداشت كه ببرد، اما گفت كه اي دل غافل! من كه تا اينجا آمدهام، بهتر نيست كه از اين انگورهاي خوب و خوش خوراك، سبدي هم براي عمويم ببرم. طمع كرد و سبد دوم را هم برداشت، اما تا دستش خورد به سبد دوم، يكهو تمام سبدها جيغ كشيدند. در چشم به هم زدني ديوها آمدند و شيرزاد را گرفتند. او اين بار هم تمام سرگذشتش را براي اينها تعريف كرد. سردستهي ديوها، كه ديو تنومندي بود، گفت: «اين نزديكيها ديو سفيدي زندگي ميكند كه دختر خوشگلي دارد. من عاشق اين دخترم. اگر بروي و آن دختر را برايم بياوري، من هم يك سبد انگور بهات ميدهم.»
شيرزاد سوار اسب شد و همان طور كه از ناراحتي به خودش بدوبي راه ميگفت، راه قلعهي ديو سفيد را پيش گرفت. هنوز مسافتي مانده بود كه برسد، باز پرندهي سفيد بالاي سرش آمد و گفت: «اي آدم طمع كار! تو دوباره به طرف مرگ ميروي. با اين حال، به حرفهاي من خوب گوش كن. دختر ديو سفيد الآن تو خواب هفت روزه است. او هر ماه هفت روز ميخوابد و تو اين هفت روز، چل گيس او را به چهارميخ ميبندند. ممكن نيست كه تو بتواني بازش كني، مگر اينكه به سر طويلهي ديو سفيد بروي. او اسبي دارد كه به چهل و چهار ميخ بسته شده و هيچ پرندهاي هم نميتواند حتي نزديك او پر بزند. تو بايد آن اسب را باز كني و سوارش بشوي. آن وقت شايد بتواني دختر را از رو زمين بلند كني. اگر اولين بار نتواني كه او را از چهارميخ باز كني، تا زانو سنگ ميشوي. اگر بار دوم نتواني، تا كمر و اگر بار سوم نتوانستي، سرتا پا سنگ ميشوي و آنجا ميماني.»
شيرزاد رفت تا رسيد به قلعهي ديو سفيد. بيمعطلي رفت به سر طويله. همان طور كه پرنده گفته بود، ديد اسبي بسته شده كه عين اژدهاست. شيرزاد خودش را آماده كرد و مثل شاهيني كه رو كبك ميپرد، دو پا را بر زمين زد و روي كمرگاه اسب پريد. بعد دهنهاش را به دست گرفت و كشيد. زود شمشيرش را از غلاف بيرون كشيد و بندها را پاره كرد. اسب وقتي ديد كه بندهايش پاره شده، خواست سوارش را به زمين بكوبد، اما هرچه تقلا كرد، ديد كه اين سوار مثل سوارهاي ديگر نيست. شيرزاد اسب را به طرف دختر راند و تا پيش دختر رسيد، ديد عجب دختري است كه از زيبايي مثل دُرناهاي دشت است... زور زد تا بلندش كند، اما نتوانست و تا زانو سنگ شد. دوباره دست به كمرش انداخت و تقلا كرد. دختره كمي از جلو تكان خورد، اما بالا نيامد و شيرزاد تا كمر بدل به سنگ شد. بعد دهنهي اسب را محكم كشيد و گفت: «قسم ميخورم كه اگر اين دفعه نتوانم بلندت كنم، كمر اسب را ميشكنم.»
دوباره دست انداخت دور كمر دختره و به خودش فشار آورد و از زمين بلندش كرد و انداخت به ترك اسب و اسب را به شلاق بست و حركت كرد. بدنش كه سنگ شده بود، دوباره به حالت قبلي برگشت. همين طور كه به سرعت ميرفت، از پشت سر، صداهاي عجيب و غريبي ميشنيد. آي بگيريدش. نگذاريد در برود، آي... اما شيرزاد بياينكه به پشت سر نگاه كند، اسب ميراند. بعد از مدتي صداها خاموش شد. شيرزاد هم چنان كه اسب را به شلاق بسته بود و پيش ميتاخت. در اين حال، دوباره پرندهي سفيد ظاهر شد و گفت: «شيرزاد! به من گوش بده. يك ساعت مانده تا اين دختره بيدار شود. وقتي بيدار شود، چنان فريادي ميكشد كه كوه و دشت به لرزه ميافتد و پردهي گوشها را پاره ميكند. پس بهتر است كه از اسب پياده بشوي و دختر را ببندي به درختي و گودالي بكني، تا آنجا بتواني خودت را قايم كني. ببين، باز دارم بهات ميگويم. تا وقتي او به شير مادرش قسم نخورده، نبايد بيرون بيايي.»
شيرزاد از اسب پياده شد و دختره را به درختي بست و همان طور كه پرنده گفته بود، گودالي كند و توش قايم شد. پس از ساعتي دختره بيدار شد و چنان نعرهاي زد كه شيرزاد ته گودال به لرزه افتاد و موهايش سيخ شد. شيرزاد با خود گفت: «عجب دختر زيبايي! كاشكي زنم ميشد. اما اگر بخواهد بعد از هر خواب هفت ساعته، اين طوري نعره بزند، ديگر تو شهر آدم گوش داري نميماند.»
دختره به اطرافش نگاه كرد و كسي را نديد. شروع كرد به زار زدن و التماس. گفت: «هي... تو كي هستي؟ از آنجا بيرون بيا و مرا از اين درخت باز كن. من حالا مال تو هستم. به هرچه ميخواهي قسم ميخورم.»
تا دختره به شير مادرش قسم نخورد، شيرزاد از گودال بيرون نيامد. سر آخر، دختر قسم خورد و شيرزاد بيرون آمد و از درخت بازش كرد و گذاشت به ترك اسب و راه افتاد. در راه هوا به هم خورد و باد تندي شروع كرد به وزيدن. شدت باد طوري بود كه شيرزاد حس كرد كه اگر پياده نشوند و جايي پناه نگيرند، باد امانش را ميبرد. او حس كرد كه ديگر چارهاي نيست. به اطراف چشم گرداند و ديد آن نزديكي قلعهاي است. اسب را به طرف قلعه راند، اما وقتي خواست از اسب پياده بشود، پرندهي سفيد پيداش شد و اين بار تند و تند حمله كرد و بنا گذاشت نوك زدن تا شيرزاد نتواند پياده شود. بالاخره اسب رم كرد و پرندهي سفيد هم پشت سرش پريد. آن قدر به كفل اسب نوك زد كه اسب را عاصي كرد. بيچاره شيرزاد ناچار در اين قيامت توفان، باز هم اسب تاخت. تا آخر سر توفان خوابيد و پرندهي سفيد هم اوج گرفت و رفت. شيرزاد و دختره هم آرام رفتند. ديدند تو مزرعهي نزديك، اسب خيلي خوشگلي با يراق طلا ميچرد. اسب درست عين پوست تخم مرغ سفيد بود. دختره گفت: «شيرزاد! اگر ميتوانستيم اين اسب را بگيريم، من سوارش ميشدم، تا هم تو راحت باشي و هم من.»
هنوز حرف دختر تمام نشده بود كه اسب شيههاي كشيد و آمد طرف آنها. شيرزاد تا خواست افسار اسب را بگيرد، پرندهي سفيد مثل آذرخشي از هوا پائين آمد و با نوك به دست شيرزاد زد و اسب را هم تاراند. شيرزاد از اين حركت پرندهي سفيد ناراحت شد. اما دندان گذاشت رو جگر و چيزي نگفت. رفتند و رفتند تا رسيدند به قلعهي ديوهاي اولي. پرندهي سفيد بال زد و آمد و گفت: «شيرزاد! كمي صبر كن. ميبينم كه تو و اين دختره خاطر همديگر را ميخواهيد، پس، دور از مردي و مردانگي است كه اين دختر را ببري و بدهي ديوها.»
پرندهي سفيد افسوني خواند و شد شبيه آن دختر و به شيرزاد گفت: «دختره را در اينجا بگذار و به جاش، مرا ببر و به ديوها تحويل بده.»
شيرزاد دختره را بيرون قلعه گذاشت و پرنده را كه حالا به ريخت آن دختر درآمده بود، برد و به ديوها داد و از آنها يك سبد انگور گرفت. از آنجا برگشت و دختره را سوار كرد و راه افتادند. آمدند تا رسيدند به قلعهي ديوهاي دومي. در يك آن، باز پرندهي سفيد خودش را به آنها رساند و گفت: «شيرزاد! صبر كن. به جاي انگور مرا ببر و تحويل بده.»
شيرزاد از كارهاي اين پرنده حيرت زده و مات ماند. خلاصه، اين بار هم عوض سبد انگور، پرنده را برد و به ديوها داد و يك جفت كبوتر گرفت. دوباره راه افتادند و رفتند تا رسيدند به كاروان سرا، پيش آن مسافري كه صاحب چراغ بود. اين جا هم پرنده را به جاي كبوتر، به آن مرد تحويل داد و چراغ را گرفت و حركت كردند به طرف قصر عمويش. رفتند و رفتند تا رسيدند به شهر خودشان، اما همين كه از دروازهي شهر وارد شدند، ديدند پيرمردي كنار راه ايستاده. پيرمرد به آنها گفت: «تا حالا كجا بوديد؟ بايد زودتر ميآمديد.»
شيرزاد دوباره نگاه كرد و ديد كه پيرمرد همان پرندهي سفيد است. خلاصه، پادشاه از آمدن آنها باخبر شد و به پيشوازشان آمد. او چشم انداخت به چيزهايي كه شيرزاد آورده بود و پيشانياش را بوسيد و گفت: «پسر جان! تو شجاع و دليري».
به دستور پادشاه دختر را براي شيرزاد عقد كردند و چهل شب و چهل روز جشن گرفتند. شب عروسي، وقتي شيرزاد به حجله رفت، ديد پرندهي سفيد هم با او وارد حجله شد. شيرزاد جلوش را گرفت، اما پرنده گفت: «نخير، اصلاً نميشود. من هم امشب بايد اينجا بخوابم.»
شيرزاد هرچه اصرار كرد، گوش پرنده بدهكار نبود و به خوردش نرفت و تا صبح كنارشان ماند. صبح شيرزاد از خواب بلند شد و رفت پيش عمويش و از كار پرندهي سفيد شكايت كرد و از شاه خواست كه پرنده را از اين مملكت بيرون كند. عمو پي برد كه پرندهي سفيد چه قدر به او كمك كرده. پس به شيرزاد گفت كه بيا اين فكر را از سرت به در كن. اما شيرزاد قبول نكرد. پادشاه عاقبت پرنده را به حضور خواست و موضوع را به او گفت. پرندهي سفيد گفت: «از شيرزاد بپرسيد كه من به او بدي كردهام؟»
شيرزاد ابرو درهم كشيد و اخمي كرد و گفت: «اين پرنده نگذاشت از توفان و بوران فرار كنم و جائي پناه بگيرم. همين طور نگذاشت آن اسب يراق طلا را صاحب بشوم. ديشب هم كه آن طور كارم را خراب كرد.»
پرندهي سفيد آهي كشيد و گفت: «تو توفان به اين خاطر نگذاشتم پياده بشوي كه توفان پدر اين دختر بود. تا وقتي تو روي اسب بودي، او نميتوانست كاري بكند. او ميخواست تو را به زمين بيندازد و نابودت كند.»
پرنده رو به دختره كرد و پرسيد: «دخترجان! اين طور نيست؟»
دختره گفت: «آره. درست ميگويد.»
پرنده به حرفش ادامه داد: «اگر نگذاشتم آن اسب يراق طلا را بگيري، به اين خاطر بود كه آن اسب عموي اين دختر است. اگر دست تو به آن اسب ميرسيد، به زمينت ميزد و نابودت ميكرد.»
پرنده باز رو به دختر كرد و پرسيد: «دخترجان! اين طور نيست؟»
دختره گفت: «آره. درست ميگويد.»
پرندهي سفيد باز به حرفش ادامه داد: «ديشب هم به اين دليل تو اتاق شما ماندم كه برادر اين دختر به شكل مار سياهي درآمده و تو اتاقت قايم شده بود تا تو را بكشد. شب كه تو خوابيده بودي، آن مار را كشتم. اين هم جنازهاش.»
اين را گفت و نعش مار سياهي را به زمين پرت كرد و از دختر پرسيد: «دخترجان! اين طور نيست؟»
دختره گفت: «آره. درست ميگويد.»
پرندهي سفيد آهي كشيد و گفت: «رو پيشاني من نوشته شده كه من بايد تو عمرم به يك نفر كمك كنم. آن وقت، اگر او واقعاً مرد بود، زن او بشوم، وگرنه بميرم. حالا ديگر عمر من تمام شده و الآن ميميرم.»
پرنده اين را گفت و جان به جان آفرين تسليم كرد و سنگ شد. تمام حاضران هم به خاطر او گريه كردند.
سردسته خنديد و گفت: «چه پادشاهي، كدام زن پادشاه؟ شوهرت خيلي وقت است كه به آن دنيا تشريف برده. حالا به جاي شوهرت، وزير پادشاه شده. ما هم به دستورش آمدهايم كه هم تو و هم پسرت را بفرستيم پيش شوهرت.»
زن تا اين حرفها را شنيد، بچه را بغل كرد و از چادر زن بيرون و پا گذاشت به فرار. سردستهي قراولها داد كشيد و آدمهاي زيردستش را بيدار كرد كه دنبال زن پادشاه بروند. آنها دنبال زن دويدند. زن شاه وقتي ديد كه قراولها دارند ميرسند، يك نگاه به آسمان كرد و يك نگاه به زمين و بچه را انداخت تو درهاي. آنها رسيدند و زن شاه را كشتند، اما ديگر به پائين دره نرفتند. چون فكر كردند كه بچه هم به سنگ و صخره خورده و رفته وردست پدرش.
اينها را اينجا داشته باشيد، اما بشنويد از برادر پادشاه.
پادشاه برادري داشت و در همين روزها كه اين اتفاقها ميافتاد، او داشت سير و سفر ميكرد. وقتي برگشت و ديد كه ورق برگشته و برادرش رفته زير صد خروار خاك و وزيره ميخواهد كلك او را هم بكند، تعدادي هوادار پادشاه را با خود برداشت و زد به كوه. پادشاه كه تازه پي برد برادره فلنگ را بسته، لشكري فرستاد پي او. اما مأمورها نتوانستند برادره را بگيرند. پس از آن هم نه با او صلح كردند و نه توانستند او را از بين ببرند. هر كلك و حيلهاي هم كه زدند، فايدهاي نداشت.
آدمهاي زيردست برادر شاه رفته رفته بيشتر شد و او قدرت گرفت. روزي سپاهش به همان كوهي رسيدند كه لشكر وزير، زن برادرش را آنجا كشته بودند. سواري به دره رفت و ديد پسربچهاي جلو لانهي شير دارد بازي ميكند. مرد برش داشت و پيش برادر شاه برد. برادر شاه ديد كه بازوبندي به بازوي پسر بسته است و روي آن نوشتهاي است. نوشته را كه خواند و فهميد كه بچه، پسر برادر اوست و همان بچهاي است كه زن برادرش قبل از كشته شدن، او را انداخته بود به دره. چون از پستان سلطان جنگل شير خورده و رشد كرده بود، اسمش را گذاشتند شيرزاد. از طرفي شيرزاد درست و حسابي مثل بچه شير بود.
خلاصه، شيرزاد از كودكي رو اسب قد كشيد و بزرگ شد. تيراندازي و شمشيرزني را هم خوب ياد گرفت. وقتي به چهارده، پانزده سالگي رسيد، ديگر پهلوان ميدانداري شده بود. تا اين خبر پخش شد كه پسر پادشاه پيدا شده و تو دستهي عمويش شده سر كرده، عدهي زيادي زدند به كوه تا كنار شيرزاد شمشير بزنند. نيروي كوهي بيشتر و بيشتر شد. شاه ديد كه كار دارد خراب ميشود. هرچه فكر كرد كه جلو پسر و برادر شاه چه حيلهاي به كار بزند، فكرش به جايي نرسيد تا اين كه حيلهاي به فكرش رسيد و پس از مدتي براي دختر خوشگلش، در جايي خوش آب و هوا، خانهاي ييلاقي ساخت و دختره را فرستاد آنجا. از طرفي اين دختر خوشگل هم مثل پدرش تو كلك و حقه دست شيطان را از پشت بسته بود.
روزي شيرزاد تنهايي رفته بود گشت و گذار و گشت و گشت تا رسيد كنار همين خانهاي كه بين ديوارهاي قلعهاي ساخته شده بود. خيلي گرسنه بود. پرندهاي تو آسمان ديد و تيري به چلّهي كمان گذاشت و پرنده را زد. پرندهي تيرخورده چرخي زد و رفت و تو حياط خانه افتاد. شيرزاد جلو رفت و كمندي انداخت و از ديوار قلعه بالا رفت و ديد دختري جلو ايوان كلاه فرنگي نشسته است كه به ماه ميگويد نبين، به خورشيد ميگويد نخند، تا من خودم را نشان بدهم.
دختره هم تا شيرزاد را ديد، تيز و بز رفت و در را باز كرد و بردش به خانه. شيرزاد به خانه رفت. از آن طرف دختره قاصدي فرستاد پيش پدرش كه معطل نكند و هرچه زودتر بيايد. شيرزاد داشت غذا ميخورد كه از پنجرهي اتاق به بيرون نگاه كرد و ديد درياي لشكر دارد ميآيد. زود بو برد كه كار كار دختره است. به طرف دختره برگشت و با يك ضرب شمشير كردش دو شقه. بعد از بالاي ديوار پريد بيرون. سوار اسب شد و پشت به باروي قلعه كرد و دست به شمشير برد و افتاد به جان لشكر. شيرزاد تنها بود و لشكر دشمن درياي بي سر و تهي كه هرچه به زمين ميانداخت تمام شدني نبود. شيرزاد را محاصره كردند. پهلوان ميدان شمشير زد تا جايي كه ديگر نا به تن نداشت. چيزي نمانده بود به حسابش برسند و كارش را تمام كنند، كه يكهو صدايي شنيد: «برادرزاده! نترس كه آمدم.»
شيرزاد تا صداي عمويش را شناخت، چشمش روشنتر شد و بازوش قدرت گرفت و خود را به درياي لشكر زد. جنگ طوري مغلوبه شد كه چشم روزگار تا آن روز نديده بود. تعداد زيادي از قشون شاه كشته و تعدادي هم اسير شد. پادشاه را هم كشتند و شهر را گرفتند. شيرزاد پادشاهي را به عمويش داد و خودش رفت به قصر و گوشهاي تا راحت و آسوده زندگي كند.
از آن طرف، پادشاه يعني عموي شيرزاد، دو تا پسر داشت. اما شيرزاد را از دو پسر خودش بيشتر دوست داشت. پسرهاي پادشاه تا اين را ديدند، به سرشان زد و وسوسه شدند و از اين كار شاه كينهي شيرزاد را به دل گرفتند. پادشاه تا بو برد كه پسرها چي تو سر دارند، هر سه نفرشان را خواست و گفت: «پسرهاي من! شما هر سه پسر منايد. اما من كسي را بيشتر دوست دارم كه مرد دليري باشد. شما كدامتان دليريد؟»
هركدام به خودش اشاره كرد. پادشاه اين حالت آنها را كه ديد، گفت: «انگار همه خودتان را دلير و پهلوان ميدانيد؟ اگر چنين است، پس يك شرط با شما دارم. اگر كسي رفت و از جايي كه تا به حال پاي اسب من به آنجا نرسيده، چيزي برايم آورد كه تا به حال نديدهام، او مرد پهلواني است.»
پسر بزرگ شاه زود پا پيش گذاشت و زمين ادب را بوسيد و آماده ايستاد. شاه كه چنين ديد، به او خرج سفر داد و روانهاش كرد. پسر شاه سوار اسب شد و به راه افتاد. رفت و رفت. روز را به شب رساند و شب را به روز. دو ماهي تو راه بود، تا يك روز از جايي كه ميگذشت، يكهو اسبش شيهه كشيد. اسب را نگه داشت و ديد كنار درختي، يك تكهي بزرگ ياقوت افتاده است. از اسب پياده شد و با خودش فكر كرد كه اگر پدرم از اينجا ميگذشت، حتماً اين ياقوت را برميداشت و ميبرد. ياقوت را برداشت و سوار شد و سر اسب را برگرداند و تاخت به طرف شهر. بعد از مدتي خبر آوردند كه پسر بزرگ پادشاه دارد برميگردد. شاه فرمان داد كه بزرگان دربارش بروند به پيشواز او. پسر شاه آمد. فرداي آن روز، دربار را آذين بستند كه پسر ميخواهد بيايد و هركس با لباس رسمي سر جاي خودش نشست. پسر شاه ياقوتي را كه آورده بود، در خوانچهاي گذاشت و به حضور شاه برد. پادشاه پيشاني پسرش را بوسيد و كليدي به او داد و گفت: «زير كوهي كنار شهر، غاري هست. تو آن غار من چهل اتاق دارم، اين ياقوت سرخ را ببر و تو اتاق يازدهم بگذار.»
پسر شاه رفت و تو آن غار، در اتاق يازدهم را باز كرد و ديد كه اتاق پر است از ياقوتهايي كه مثل ياقوت خود اوست. فهميد كه پدرش درس خوبي بهاش داده.
نوبت به پسر دوم شاه رسيد. او هم به راه افتاد و سه ماه از دشت و بيابان و كوه گذشت و به جنگلي رسيد و ديد كه رو شاخهي درختها ميوههاي خوبي هست. نزديك درختها رفت و تا خواست چند تايي از آنها بخورد، پي برد كه ميوهها همه از طلاست. خورجينش را پر كرد و برگشت. به دربار كه رسيد، شاه پيشاني او را هم بوسيد و گفت: «اينها را ببر و تو اتاق بيست و يكم غار بگذار.»
پسر خورجين را برد تا ميوههاي طلايي را تو غار بگذارد. ديد كه اتاق پر از ميوههاي طلايي است، عين ميوههايي كه او آورده است. عاقبت نوبت به شيرزاد رسيد. او چهار طرف تخت شاه را بوسيد و زانوي ادب به زمين زد و گفت: «اي عمو! اجازه بدهيد كه با اسب شما به اين سفر بروم.»
پادشاه فرمان داد كه اسبش را به شيرزاد بدهند. شيرزاد اسب را سوار شد و به راه افتاد. مقداري كه رفت، افسار اسب را ول كرد تا خودش به هرجا كه ميخواهد برود. اسب به هيچ سمتي نگاه نميكرد و راه خودش را گرفت و رفت. همين طور رفت تا شش ماه تمام گذشت و ماه هفتم، يكهو اسب جايي ايستاد و شيههاي كشيد و سمش را كوبيد به زمين. بعد به عقب نگاه كرد و دوباره شيهه كشيد و تنهاش را كمي جمع كرد. شيرزاد فهميد كه اسب جلوتر از اينجا نرفته و پا به آن طرف نگذاشته است. دهنهي اسب را گرفت و كشيد و هي كرد و آرام آرام جلو راند. اسب مدتي رفت و همه جا را خوب نگاه كرد كه يكهو شيرزاد ديد كه چيزي روي زمين ميسوزد. اسب را نگه داشت و پياده شد و ديد چراغي است كه بدون روغن ميسوزد و روشنايي به اطراف ميتاباند. چراغ را برداشت و نگاه كرد و ديد كه رو چراغ نوشته شده: «اي كسي كه اين چراغ را پيدا ميكني، از اين چراغ در دنيا دو تا وجود دارد.» شيرزاد فكر كرد كه شايد عمو لنگهي اين را پيدا كرده باشد. به خودش گفت تا وقتي لنگهي ديگر اين چراغ را پيدا نكنم، برنميگردم. تنگ اسب را سفتتر بست و سوار شد و همين طور به راهش رفت. همه جا را گشت، تا خستگي از پا درش آورد، اما باز به راهش ادامه داد. عاقبت به شهري رسيد. رفت و تو كاروان سرايي منزل گرفت، تا چند روزي استراحت كند. كاروان سرادار شبي مسافر ديگري را به اتاق او فرستاد. شيرزاد ديد كه اين مسافر چراغي از خورجينش بيرون آورد و روشن كرد. خوب كه دقت كرد، ديد اين چراغ درست شبيه چراغي است كه خودش پيدا كرده.
شيرزاد با تازه وارد سر دوستي باز كرد و سرگذشتش را براي او تعريف كرد و گفت كه چراغ را بهاش بفروشد. مسافر گفت: «چراغ را به تو ميدهم، اما عوضش تو هم بايد چيزي بهام بدهي.»
شيرزاد گفت: «هرچه بخواهي ميدهم.»
مسافر گفت: «از اينجا تا قلعهي ديوها يك ماه راه است. آنها كبوترهاي خوبي دارند. اگر بروي و بتواني يك جفت كبوتر نر و ماده برايم بياوري، من هم اين چراغ را بهات ميدهم.»
شيرزاد شرط را قبول كرد و راه را پرسيد و آماده شد كه برود. فردا صبح زود پا شد و خداحافظي كرد و راه افتاد. درهها و تپهها را پشت سر گذاشت و از دشتها گذشت، تا رسيد به همان قلعه و كنار قلعه، در دامنهي كوهي، صدايي شنيد. به دور و برش كه نگاه كرد، ديد پرندهي سفيدي بالاي كوه نشسته و صداش ميزند. شيرزاد ايستاد. پرنده گفت: «مرد كي تو را فرستاده به طرف مرگ؟ اين ديوها كبوترها را از پدرشان هم بيشتر دوست دارند. اما تو بايد تا نصفه شب صبر كني كه خوابشان سنگين بشود، بعد به قلعه بروي.»
شيرزاد از اسب پائين آمد و صبر كرد تا نصفه شب شد و بعد خودش را رساند به ديوار قلعه كه دوباره صداي پرندهي سفيد را شنيد. پرنده گفت: «شيرزاد! نبايد طمع كني. مواظب باش كه بيش از يك جفت برنداري.»
شيرزاد از ديوار بالا رفت و از آن طرف سرازير شد. بعد سينه خيز رفت تا نزديك لانهي كبوترها. وقتي به كبوترها رسيد، ديد عجب پرندگان زيبايي است. آنقدر زيبا بودند كه آدم دلش ميخواست ساعتها بنشيند و نگاهشان كند. يك جفت كبوتر گرفت، اما نتوانست جلو خودش را بگيرد، يك جفت ديگري هم براي خودش برداشت. اما كبوترها انگار منتظر همين لحظه بودند. چنان سر و صدايي راه انداختند كه نگو و نپرس. از سر و صداي زيادشان، ديوها بيدار شدند و شيرزاد را گرفتند. شيرزاد تمام سرگذشتش را براي ديوها تعريف كرد. ديوها گفتند: «ما يك جفت از اين كبوترها بهات ميدهيم، به يك شرط كه بروي و از قلعهي ديوهايي كه در اين نزديكيها زندگي ميكنند، انگور بياوري. آنها انگورهاي خوبي بار ميآورند. تو بايد بروي و يك سبد انگور براي ما بياوري، تا ما يك جفت كبوتر بهات بدهيم.»
شيرزاد سوار اسب شد و حركت كرد به طرف قلعهي ديوها. رفت و رفت تا رسيد به ولايت ديوها. از اسب پياده شد و خواست پشت درختچهاي پناه بگيرد كه صدايي شنيد. به طرف صدا برگشت و ديد پرندهي سفيد بالاي سرش پر ميزند. پرنده گفت: «شيرزاد! به حرف من گوش نكردي و گرفتار مصيبت شدي. اين بار خوب گوش هات را باز كن و حرف مرا بشنو. بهات ميگويم طمع نكني و به جاي يك سبد انگور، دو سبد برنداري.»
شيرزاد صبر كرد تا نيمه شب شد و بعد تا پاي ديوار قلعه رفت و كمند انداخت و بالا رفت و خود را رساند به آن طرف ديوار و سينه خيز به طرف انبار انگورها رفت. تو انبار پر بود از سبدهاي انگور كه دور و بر چيده بود. كمي فكر كرد و به خودش گفت كه بگذار اول خودم كمي بخورم، بعد هم يك سبد ميبرم. نشست و يك سبد خورد، ولي يك سبد انگور به كجاي پهلواني مثل شيرزاد ميرسد؟! يك، دو، سه، پنج سبد خورد و خالي كرد، اما همين كه خواست آخرين خوشه را از سبد پنجم بردارد، سبد دوباره پر از انگور شد. شيرزاد چيزي را كه به چشم ميديد، باور نميكرد. سبد ديگري را پيش كشيد و شروع كرد به خوردن و باز اين سبد هم از غيب پر از انگور شد. شيرزاد از اين پيشامد مات و حيرت زده ماند و حسابي جا خورد. آخر سر سبد پُري برداشت كه ببرد، اما گفت كه اي دل غافل! من كه تا اينجا آمدهام، بهتر نيست كه از اين انگورهاي خوب و خوش خوراك، سبدي هم براي عمويم ببرم. طمع كرد و سبد دوم را هم برداشت، اما تا دستش خورد به سبد دوم، يكهو تمام سبدها جيغ كشيدند. در چشم به هم زدني ديوها آمدند و شيرزاد را گرفتند. او اين بار هم تمام سرگذشتش را براي اينها تعريف كرد. سردستهي ديوها، كه ديو تنومندي بود، گفت: «اين نزديكيها ديو سفيدي زندگي ميكند كه دختر خوشگلي دارد. من عاشق اين دخترم. اگر بروي و آن دختر را برايم بياوري، من هم يك سبد انگور بهات ميدهم.»
شيرزاد سوار اسب شد و همان طور كه از ناراحتي به خودش بدوبي راه ميگفت، راه قلعهي ديو سفيد را پيش گرفت. هنوز مسافتي مانده بود كه برسد، باز پرندهي سفيد بالاي سرش آمد و گفت: «اي آدم طمع كار! تو دوباره به طرف مرگ ميروي. با اين حال، به حرفهاي من خوب گوش كن. دختر ديو سفيد الآن تو خواب هفت روزه است. او هر ماه هفت روز ميخوابد و تو اين هفت روز، چل گيس او را به چهارميخ ميبندند. ممكن نيست كه تو بتواني بازش كني، مگر اينكه به سر طويلهي ديو سفيد بروي. او اسبي دارد كه به چهل و چهار ميخ بسته شده و هيچ پرندهاي هم نميتواند حتي نزديك او پر بزند. تو بايد آن اسب را باز كني و سوارش بشوي. آن وقت شايد بتواني دختر را از رو زمين بلند كني. اگر اولين بار نتواني كه او را از چهارميخ باز كني، تا زانو سنگ ميشوي. اگر بار دوم نتواني، تا كمر و اگر بار سوم نتوانستي، سرتا پا سنگ ميشوي و آنجا ميماني.»
شيرزاد رفت تا رسيد به قلعهي ديو سفيد. بيمعطلي رفت به سر طويله. همان طور كه پرنده گفته بود، ديد اسبي بسته شده كه عين اژدهاست. شيرزاد خودش را آماده كرد و مثل شاهيني كه رو كبك ميپرد، دو پا را بر زمين زد و روي كمرگاه اسب پريد. بعد دهنهاش را به دست گرفت و كشيد. زود شمشيرش را از غلاف بيرون كشيد و بندها را پاره كرد. اسب وقتي ديد كه بندهايش پاره شده، خواست سوارش را به زمين بكوبد، اما هرچه تقلا كرد، ديد كه اين سوار مثل سوارهاي ديگر نيست. شيرزاد اسب را به طرف دختر راند و تا پيش دختر رسيد، ديد عجب دختري است كه از زيبايي مثل دُرناهاي دشت است... زور زد تا بلندش كند، اما نتوانست و تا زانو سنگ شد. دوباره دست به كمرش انداخت و تقلا كرد. دختره كمي از جلو تكان خورد، اما بالا نيامد و شيرزاد تا كمر بدل به سنگ شد. بعد دهنهي اسب را محكم كشيد و گفت: «قسم ميخورم كه اگر اين دفعه نتوانم بلندت كنم، كمر اسب را ميشكنم.»
دوباره دست انداخت دور كمر دختره و به خودش فشار آورد و از زمين بلندش كرد و انداخت به ترك اسب و اسب را به شلاق بست و حركت كرد. بدنش كه سنگ شده بود، دوباره به حالت قبلي برگشت. همين طور كه به سرعت ميرفت، از پشت سر، صداهاي عجيب و غريبي ميشنيد. آي بگيريدش. نگذاريد در برود، آي... اما شيرزاد بياينكه به پشت سر نگاه كند، اسب ميراند. بعد از مدتي صداها خاموش شد. شيرزاد هم چنان كه اسب را به شلاق بسته بود و پيش ميتاخت. در اين حال، دوباره پرندهي سفيد ظاهر شد و گفت: «شيرزاد! به من گوش بده. يك ساعت مانده تا اين دختره بيدار شود. وقتي بيدار شود، چنان فريادي ميكشد كه كوه و دشت به لرزه ميافتد و پردهي گوشها را پاره ميكند. پس بهتر است كه از اسب پياده بشوي و دختر را ببندي به درختي و گودالي بكني، تا آنجا بتواني خودت را قايم كني. ببين، باز دارم بهات ميگويم. تا وقتي او به شير مادرش قسم نخورده، نبايد بيرون بيايي.»
شيرزاد از اسب پياده شد و دختره را به درختي بست و همان طور كه پرنده گفته بود، گودالي كند و توش قايم شد. پس از ساعتي دختره بيدار شد و چنان نعرهاي زد كه شيرزاد ته گودال به لرزه افتاد و موهايش سيخ شد. شيرزاد با خود گفت: «عجب دختر زيبايي! كاشكي زنم ميشد. اما اگر بخواهد بعد از هر خواب هفت ساعته، اين طوري نعره بزند، ديگر تو شهر آدم گوش داري نميماند.»
دختره به اطرافش نگاه كرد و كسي را نديد. شروع كرد به زار زدن و التماس. گفت: «هي... تو كي هستي؟ از آنجا بيرون بيا و مرا از اين درخت باز كن. من حالا مال تو هستم. به هرچه ميخواهي قسم ميخورم.»
تا دختره به شير مادرش قسم نخورد، شيرزاد از گودال بيرون نيامد. سر آخر، دختر قسم خورد و شيرزاد بيرون آمد و از درخت بازش كرد و گذاشت به ترك اسب و راه افتاد. در راه هوا به هم خورد و باد تندي شروع كرد به وزيدن. شدت باد طوري بود كه شيرزاد حس كرد كه اگر پياده نشوند و جايي پناه نگيرند، باد امانش را ميبرد. او حس كرد كه ديگر چارهاي نيست. به اطراف چشم گرداند و ديد آن نزديكي قلعهاي است. اسب را به طرف قلعه راند، اما وقتي خواست از اسب پياده بشود، پرندهي سفيد پيداش شد و اين بار تند و تند حمله كرد و بنا گذاشت نوك زدن تا شيرزاد نتواند پياده شود. بالاخره اسب رم كرد و پرندهي سفيد هم پشت سرش پريد. آن قدر به كفل اسب نوك زد كه اسب را عاصي كرد. بيچاره شيرزاد ناچار در اين قيامت توفان، باز هم اسب تاخت. تا آخر سر توفان خوابيد و پرندهي سفيد هم اوج گرفت و رفت. شيرزاد و دختره هم آرام رفتند. ديدند تو مزرعهي نزديك، اسب خيلي خوشگلي با يراق طلا ميچرد. اسب درست عين پوست تخم مرغ سفيد بود. دختره گفت: «شيرزاد! اگر ميتوانستيم اين اسب را بگيريم، من سوارش ميشدم، تا هم تو راحت باشي و هم من.»
هنوز حرف دختر تمام نشده بود كه اسب شيههاي كشيد و آمد طرف آنها. شيرزاد تا خواست افسار اسب را بگيرد، پرندهي سفيد مثل آذرخشي از هوا پائين آمد و با نوك به دست شيرزاد زد و اسب را هم تاراند. شيرزاد از اين حركت پرندهي سفيد ناراحت شد. اما دندان گذاشت رو جگر و چيزي نگفت. رفتند و رفتند تا رسيدند به قلعهي ديوهاي اولي. پرندهي سفيد بال زد و آمد و گفت: «شيرزاد! كمي صبر كن. ميبينم كه تو و اين دختره خاطر همديگر را ميخواهيد، پس، دور از مردي و مردانگي است كه اين دختر را ببري و بدهي ديوها.»
پرندهي سفيد افسوني خواند و شد شبيه آن دختر و به شيرزاد گفت: «دختره را در اينجا بگذار و به جاش، مرا ببر و به ديوها تحويل بده.»
شيرزاد دختره را بيرون قلعه گذاشت و پرنده را كه حالا به ريخت آن دختر درآمده بود، برد و به ديوها داد و از آنها يك سبد انگور گرفت. از آنجا برگشت و دختره را سوار كرد و راه افتادند. آمدند تا رسيدند به قلعهي ديوهاي دومي. در يك آن، باز پرندهي سفيد خودش را به آنها رساند و گفت: «شيرزاد! صبر كن. به جاي انگور مرا ببر و تحويل بده.»
شيرزاد از كارهاي اين پرنده حيرت زده و مات ماند. خلاصه، اين بار هم عوض سبد انگور، پرنده را برد و به ديوها داد و يك جفت كبوتر گرفت. دوباره راه افتادند و رفتند تا رسيدند به كاروان سرا، پيش آن مسافري كه صاحب چراغ بود. اين جا هم پرنده را به جاي كبوتر، به آن مرد تحويل داد و چراغ را گرفت و حركت كردند به طرف قصر عمويش. رفتند و رفتند تا رسيدند به شهر خودشان، اما همين كه از دروازهي شهر وارد شدند، ديدند پيرمردي كنار راه ايستاده. پيرمرد به آنها گفت: «تا حالا كجا بوديد؟ بايد زودتر ميآمديد.»
شيرزاد دوباره نگاه كرد و ديد كه پيرمرد همان پرندهي سفيد است. خلاصه، پادشاه از آمدن آنها باخبر شد و به پيشوازشان آمد. او چشم انداخت به چيزهايي كه شيرزاد آورده بود و پيشانياش را بوسيد و گفت: «پسر جان! تو شجاع و دليري».
به دستور پادشاه دختر را براي شيرزاد عقد كردند و چهل شب و چهل روز جشن گرفتند. شب عروسي، وقتي شيرزاد به حجله رفت، ديد پرندهي سفيد هم با او وارد حجله شد. شيرزاد جلوش را گرفت، اما پرنده گفت: «نخير، اصلاً نميشود. من هم امشب بايد اينجا بخوابم.»
شيرزاد هرچه اصرار كرد، گوش پرنده بدهكار نبود و به خوردش نرفت و تا صبح كنارشان ماند. صبح شيرزاد از خواب بلند شد و رفت پيش عمويش و از كار پرندهي سفيد شكايت كرد و از شاه خواست كه پرنده را از اين مملكت بيرون كند. عمو پي برد كه پرندهي سفيد چه قدر به او كمك كرده. پس به شيرزاد گفت كه بيا اين فكر را از سرت به در كن. اما شيرزاد قبول نكرد. پادشاه عاقبت پرنده را به حضور خواست و موضوع را به او گفت. پرندهي سفيد گفت: «از شيرزاد بپرسيد كه من به او بدي كردهام؟»
شيرزاد ابرو درهم كشيد و اخمي كرد و گفت: «اين پرنده نگذاشت از توفان و بوران فرار كنم و جائي پناه بگيرم. همين طور نگذاشت آن اسب يراق طلا را صاحب بشوم. ديشب هم كه آن طور كارم را خراب كرد.»
پرندهي سفيد آهي كشيد و گفت: «تو توفان به اين خاطر نگذاشتم پياده بشوي كه توفان پدر اين دختر بود. تا وقتي تو روي اسب بودي، او نميتوانست كاري بكند. او ميخواست تو را به زمين بيندازد و نابودت كند.»
پرنده رو به دختره كرد و پرسيد: «دخترجان! اين طور نيست؟»
دختره گفت: «آره. درست ميگويد.»
پرنده به حرفش ادامه داد: «اگر نگذاشتم آن اسب يراق طلا را بگيري، به اين خاطر بود كه آن اسب عموي اين دختر است. اگر دست تو به آن اسب ميرسيد، به زمينت ميزد و نابودت ميكرد.»
پرنده باز رو به دختر كرد و پرسيد: «دخترجان! اين طور نيست؟»
دختره گفت: «آره. درست ميگويد.»
پرندهي سفيد باز به حرفش ادامه داد: «ديشب هم به اين دليل تو اتاق شما ماندم كه برادر اين دختر به شكل مار سياهي درآمده و تو اتاقت قايم شده بود تا تو را بكشد. شب كه تو خوابيده بودي، آن مار را كشتم. اين هم جنازهاش.»
اين را گفت و نعش مار سياهي را به زمين پرت كرد و از دختر پرسيد: «دخترجان! اين طور نيست؟»
دختره گفت: «آره. درست ميگويد.»
پرندهي سفيد آهي كشيد و گفت: «رو پيشاني من نوشته شده كه من بايد تو عمرم به يك نفر كمك كنم. آن وقت، اگر او واقعاً مرد بود، زن او بشوم، وگرنه بميرم. حالا ديگر عمر من تمام شده و الآن ميميرم.»
پرنده اين را گفت و جان به جان آفرين تسليم كرد و سنگ شد. تمام حاضران هم به خاطر او گريه كردند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.