نویسنده: محمد قاسم زاده
یكی بود، یكی نبود. كچلی بود كه برای مردم گاو میچراند و همه از كارش خیلی راضی بودند. روزی كه گاودارها دور هم جمع شده بودند و از این در و آن در حرف میزدند، صحبت كشید به كاردانی و لیاقت كچل. یكی گفت: «بیایید برای این كچل فكری بكنیم و برایش زنی بگیریم.»
همه این حرف را قبول كردند. بعد از بحث و گفت و گوی مفصل، دختر یكی از گاودارها را برای كچل نامزد كردند. این خبر هم مثل هر خبر دیگری، خیلی زود پخش شد و مردم شروع كردند به طعنه و متلك گفتن به مردی كه دخترش را نامزد كچل كرده بود. هركس به بهانهای میرفت به خانهی او و صحبت را میكشاند به نامزدی كچل. هركس از راه میرسید میگفت: «حیف نیست گاودار اسم و رسم داری مثل تو دختر مثل ماه و دست و پنجه دارش را بدهد به این كچل گاوچران!»
خلاصه، مردم آن قدر به خانهی این بابا رفتند و رفتند و زخم زبان زدند كه پدر دختره به تنگ آمد و نامزدی دخترش را با كچل به هم زد. كچل هم از این اتفاق غصه دار شد و آخر سر دید كه چارهای ندارد. با خودش گفت: «اگر این دختر قسمت من باشد، نصیبم می شود. اگر هم قسمتم نباشد، غصه خوردن دردی را دوا نمیكند. باید صبر كنم و ببینم چه پیش میآید.»
مدتی گذشت. روزی كچل تو صحرا گاو میچراند كه هوا ابری شد و باران شروع كرد به باریدن. كچل رختهایش را زود از تنش درآورد و آنها را ته دیگچهای گذاشت كه همیشه با خودش میبرد به صحرا. چوپان دیگچه را دمر گذاشت رو زمین و لخت و عور نشست رو دیگچه تا باران كه بند آمد. بعد لباسهایش را از زیر دیگچه درآورد و پوشید و نشست.
از قضا شیطان داشت از آن دور و بر رد میشد كه یكهو چشمش افتاد به كچل، از تعجب انگشت به دهان ماند و با خودش گفت: «عجب! این دیگر چه جانوری است كه تو این بر و بیابان و زیر آن همه باران رختهایش خشك خشك مانده و نم هم برنداشته.»
شیطان یواش یواش رفت جلو و به كچل گفت: «گاوبان! خسته نباشی.»
كچل گفت: «قربان شما! عزت زیاد!»
شیطان گفت: «من كه شیطانم، همهی جانم خیس خالی شده. تو چه طور تو این بیابانی كه هیچ سرپناهی توش پیدا نمیشود، رختهات نم هم برنداشته؟»
كچل گفت: «من افسونی بلدم كه این جور وقتها نمیگذارد خیس بشوم.»
شیطان گفت: «به من هم یادش بده.»
كچل گفت: «همین طور مفت كه نمیشود افسونم را بهات یاد بدهم.»
شیطان التماس كرد و افتاد به پای كچل و گفت: «افسونت را به من یاد بده. عوضش من هم افسونی یادت میدهم كه خیلی به دردت بخورد.»
كچل گفت: «به شرطی كه تو اول افسونت را بگویی تا دلم قرص شود كه كلكی تو كارت نیست.»
شیطان گفت: «قبول. وقتی گاوها چموش شدند و به های و هوت گوش ندادند، چهار بار به چپ، سه بار به راست، دو بار به زمین و یك بار هم به آسمان فوت كن و زود بگو: گره بند و دیگر كاریت نباشد. چون با همین یك كلمه، هر موجودی سر جاش میخكوب میشود و نمیتواند تكان بخورد. هروقت هم كه خواستی، دوباره راه بیفتند، همان طور فوت كن و بگو: گره كش. با این افسون كارت مثل آب خوردن راحت میشود و مجبور نیستی صبح تا شب پی گاوها سگدو بزنی.»
كچل گفت: «من هم الآن افسونم را یادت میدهم.»
كچل این را گفت و رفت و دیگچه را آورد و به شیطان نشان داد و گفت: «این هم افسون من. وقتی باران گرفت، رختهام را میكنم و میگذارم تو این. بعد دیگچه را وارونه میكنم و مینشینم رو دیگچه. باران كه بند آمد، رختهام را در میآورم و میپوشم.»
شیطان آه سردی از سینه كشید و با خودش گفت: «ای خاك به سر من كه با تمام حقههام از این كچل گاوچران رودست خوردم و به جای چنین كار سادهای، چه افسونی یادش دادم.»
شیطان خجالت زده سرش را انداخت پائین و راهش را گرفت و رفت و حتی برنگشت تا به پشت سرش نگاهی بیندازد. خیال كچل راحت شد و از آن روز به بعد، به كمك افسونی كه شیطان یادش داده بود، خیلی بیدردسر گاوچرانی میكرد و چهارچشمی میپائید كه كسی از رازش سر درنیاورد.
یك روز عصر كچل داشت گاوها را از صحرا برمیگرداند كه یكهو صدای دهل و سرنا را شنید كه به هوا رفته بود. از مردی پرسید: «چه خبر شده؟»
مرد كر و كر خندید و گفت: «مگر نمیدانی! امشب نامزدت را میبرند خانهی شوهر.»
كچل گفت: «تا قسمت چه باشد!»
كچل سرش را انداخت پائین و گاوهای مردم را برد و یكی یكی تو خانه، به صاحبشان تحویل داد و رفت سر و وضعش را طوری عوض كرد كه هیچ كس نتواند بشناسدش و زود خودش را رساند به مجلس عروسی و لابه لای مهمانها نشست.
آخر شب كه عروس و داماد را به حجله بردند، كچل دزدكی خودش را رساند به حجله و پشت پرده قایم شد. همین كه داماد شروع كرد به زبان ریختن و قربان صدقه رفتن و دست انداخت گردن عروس، كچل به چپ و راست و زمین و آسمان فوت كرد و آهسته گفت: «گره بند.»
كچل عروس و داماد را مثل آهن و آهنربا به هم چسباند. طوری كه دیگر نتوانستند از جا تكان بخورند. صبح كه همسایهها برای پاتختی رفتند خانهی عروس و داماد، فهمیدند كه آنها هنوز از حجله نیامدهاند بیرون. همه نگران حال عروس و داماد شدند و با هم مشورت كردند كه چه كار بكنند و نكنند تا از عروس و داماد خبر بگیرند. آخر سر ساقدوش گفت: «این كه جر و بحث ندارد. من الآن میروم تو حجله، ببینم چه خبر است.»
این را گفت و بلند شد رفت تو حجله و تا چشمش افتاد به عروس و داماد، نزدیك بود از تعجب شاخ دربیاورد. چون دید عروس و داماد دست به گردن هم خشكشان زده و مثل دو تا مجسمه سرپا ایستادهاند و تكان نمیخورند.
ساقدوش چند دفعه سر و صدایی كرد؛ تا شاید جوابی بشنود. وقتی صدایی از پسره و دختره درنیامد، شروع كرد به آه و ناله و داد و فریاد. قوم و خویش عروس و داماد كه در پشت در حجله منتظر بودند، یكهو ریختند تو حجله و تا فهمیدند عروس و داماد به هم چسبیدهاند، دست به بازوی عروس و داماد انداختند و شروع كردند به زور زدن.
اما كچل كه پشت پرده ایستاده بود و كار را خوب زیر نظر داشت، این ور و آن ور و بالا و پایین فوت كرد و آهسته گفت: «گره بند.»
فك و فامیل را چسباند به هم. خلاصه، كچل هركسی را كه آمد به كمك، با همان افسون به هم چسباند. طوری كه دیگر كسی جرأت نكرد قدم جلو بگذارد. خیلیها هم از ترس فرار كردند كه مبادا بلایی به سرشان بیاید.
خیلی نگذشت كه خبر چسبیدن عروس و داماد و قوم و خویششان دهان به دهان چرخید و رسید به گوش تمام مردم آن دور و بر. تمام طبیبها و بزرگهای شهر جمع شدند و هرچی فكر كردند، راهی برای جدا كردن آنها به عقلشان نرسید. آخر سر مردی گفت: «تو یكی از شهرهای نزدیك پیرزنی را میشناسد كه هركاری از دستش برمیآید و تا حالا هزار درد بیدرمان را علاج كرده. گره این كار هم به دست كسی غیر از این پیرزن باز نمیشود.»
هنوز حرف مرد تمام نشده بود كه پالان گذاشتند پشت الاغی و افسارش را دادند به دست خودش و گفتند: «خدا پدرت را بیامرزد! زود برو و پیرزن را بردار و بیار این جا، شاید چارهای پیدا كند.»
عصر همان روز خبر آوردند كه پیرزن دارد میآید و مردم جلو خانهی داماد جمع شدند تا ببینند عاقبت این پیشامد به كجا میكشد. كچل وقتی از این قضیه باخبر شد، بیسر و صدا از پشت پرده بیرون آمد و رفت جلو در و گوشهای ایستاد تا نگاه كند كه چه پیش میآید.
مردی كه دنبال پیرزن رفته بود، خوشحال و راضی از لا به لای مردم راهی باز كرد برای الاغی كه پیرزن سوارش بود. مرد آمد جلو و دم در الاغ را نگه داشت. پیرزن به مرد گفت: «ننه جان! خدا عمرت بده! كمكم كن بیام پایین.»
مرد تا دست پیرزن را گرفت كه از الاغ پیادهاش كند، كچل به چپ و راست و پایین و بالا فوت كرد و آهسته گفت: «گره بند.»
یكهو مرد و الاغ و پیرزن درجا خشكشان زد. مردم از ترسشان عقب عقب رفتند و از دور تماشا كردند كه پیرزن بین زمین و هوا خشكش زده و فرصت نكرده بود كه یك پایش را از رو الاغ پایین بیاورد.
خلاصه، چند شب و چند روز تمام فكر و ذكرشان این بود كه چه راه و چارهای پیدا كنند برای این بلایی كه به سرشان آمده بود. تا این كه مردی گفت: «غلط نكنم این دردسر را كچل گاوچران راه انداخته. بروید او را هرجا هست، پیدا كنید و بیاورید.»
مردم رفتند و گشتند و كچل را پیدا كردند و آوردند. مرد به كچل گفت: «ای كچل! این همه بلا را تو به سر ما آوردهای. بیا اینها را از هم جدا كن و به صورت اولشان برگردان. ما هم عوضش دست نامزدت را میگذاریم تو دستت.»
كچل گفت: «اگر همهتان قسم میخورید كه بعد زیر حرفتان نزنید، من حرفی ندارم.»
همه قسم خوردند و كچل را بردند دم حجله. او گفت كه همه دورتر بروند. وقتی مردم ازش فاصله گرفتند، كچل به چهار طرفش فوت كرد و زیر لب گفت: «گره كش.»
ناگهان همه از هم جدا شدند. پدر دختر وقتی دید كه همه چیز برگشته به حال عادی، دست دخترش را گرفت و گذاشت دست كچل و گفت: «انشاءالله به پای هم پیر شوید. این دختر از اولش قسمت تو بود و ما نمیدانستیم.»
قصه ما به سر رسید، كلاغه به خونهش نرسید.
رفتیم بالا ماست بود، قصهی ما راست بود.
اومدیم پایین، دوغ بود، قصهی ما دروغ بود.
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
همه این حرف را قبول كردند. بعد از بحث و گفت و گوی مفصل، دختر یكی از گاودارها را برای كچل نامزد كردند. این خبر هم مثل هر خبر دیگری، خیلی زود پخش شد و مردم شروع كردند به طعنه و متلك گفتن به مردی كه دخترش را نامزد كچل كرده بود. هركس به بهانهای میرفت به خانهی او و صحبت را میكشاند به نامزدی كچل. هركس از راه میرسید میگفت: «حیف نیست گاودار اسم و رسم داری مثل تو دختر مثل ماه و دست و پنجه دارش را بدهد به این كچل گاوچران!»
خلاصه، مردم آن قدر به خانهی این بابا رفتند و رفتند و زخم زبان زدند كه پدر دختره به تنگ آمد و نامزدی دخترش را با كچل به هم زد. كچل هم از این اتفاق غصه دار شد و آخر سر دید كه چارهای ندارد. با خودش گفت: «اگر این دختر قسمت من باشد، نصیبم می شود. اگر هم قسمتم نباشد، غصه خوردن دردی را دوا نمیكند. باید صبر كنم و ببینم چه پیش میآید.»
مدتی گذشت. روزی كچل تو صحرا گاو میچراند كه هوا ابری شد و باران شروع كرد به باریدن. كچل رختهایش را زود از تنش درآورد و آنها را ته دیگچهای گذاشت كه همیشه با خودش میبرد به صحرا. چوپان دیگچه را دمر گذاشت رو زمین و لخت و عور نشست رو دیگچه تا باران كه بند آمد. بعد لباسهایش را از زیر دیگچه درآورد و پوشید و نشست.
از قضا شیطان داشت از آن دور و بر رد میشد كه یكهو چشمش افتاد به كچل، از تعجب انگشت به دهان ماند و با خودش گفت: «عجب! این دیگر چه جانوری است كه تو این بر و بیابان و زیر آن همه باران رختهایش خشك خشك مانده و نم هم برنداشته.»
شیطان یواش یواش رفت جلو و به كچل گفت: «گاوبان! خسته نباشی.»
كچل گفت: «قربان شما! عزت زیاد!»
شیطان گفت: «من كه شیطانم، همهی جانم خیس خالی شده. تو چه طور تو این بیابانی كه هیچ سرپناهی توش پیدا نمیشود، رختهات نم هم برنداشته؟»
كچل گفت: «من افسونی بلدم كه این جور وقتها نمیگذارد خیس بشوم.»
شیطان گفت: «به من هم یادش بده.»
كچل گفت: «همین طور مفت كه نمیشود افسونم را بهات یاد بدهم.»
شیطان التماس كرد و افتاد به پای كچل و گفت: «افسونت را به من یاد بده. عوضش من هم افسونی یادت میدهم كه خیلی به دردت بخورد.»
كچل گفت: «به شرطی كه تو اول افسونت را بگویی تا دلم قرص شود كه كلكی تو كارت نیست.»
شیطان گفت: «قبول. وقتی گاوها چموش شدند و به های و هوت گوش ندادند، چهار بار به چپ، سه بار به راست، دو بار به زمین و یك بار هم به آسمان فوت كن و زود بگو: گره بند و دیگر كاریت نباشد. چون با همین یك كلمه، هر موجودی سر جاش میخكوب میشود و نمیتواند تكان بخورد. هروقت هم كه خواستی، دوباره راه بیفتند، همان طور فوت كن و بگو: گره كش. با این افسون كارت مثل آب خوردن راحت میشود و مجبور نیستی صبح تا شب پی گاوها سگدو بزنی.»
كچل گفت: «من هم الآن افسونم را یادت میدهم.»
كچل این را گفت و رفت و دیگچه را آورد و به شیطان نشان داد و گفت: «این هم افسون من. وقتی باران گرفت، رختهام را میكنم و میگذارم تو این. بعد دیگچه را وارونه میكنم و مینشینم رو دیگچه. باران كه بند آمد، رختهام را در میآورم و میپوشم.»
شیطان آه سردی از سینه كشید و با خودش گفت: «ای خاك به سر من كه با تمام حقههام از این كچل گاوچران رودست خوردم و به جای چنین كار سادهای، چه افسونی یادش دادم.»
شیطان خجالت زده سرش را انداخت پائین و راهش را گرفت و رفت و حتی برنگشت تا به پشت سرش نگاهی بیندازد. خیال كچل راحت شد و از آن روز به بعد، به كمك افسونی كه شیطان یادش داده بود، خیلی بیدردسر گاوچرانی میكرد و چهارچشمی میپائید كه كسی از رازش سر درنیاورد.
یك روز عصر كچل داشت گاوها را از صحرا برمیگرداند كه یكهو صدای دهل و سرنا را شنید كه به هوا رفته بود. از مردی پرسید: «چه خبر شده؟»
مرد كر و كر خندید و گفت: «مگر نمیدانی! امشب نامزدت را میبرند خانهی شوهر.»
كچل گفت: «تا قسمت چه باشد!»
كچل سرش را انداخت پائین و گاوهای مردم را برد و یكی یكی تو خانه، به صاحبشان تحویل داد و رفت سر و وضعش را طوری عوض كرد كه هیچ كس نتواند بشناسدش و زود خودش را رساند به مجلس عروسی و لابه لای مهمانها نشست.
آخر شب كه عروس و داماد را به حجله بردند، كچل دزدكی خودش را رساند به حجله و پشت پرده قایم شد. همین كه داماد شروع كرد به زبان ریختن و قربان صدقه رفتن و دست انداخت گردن عروس، كچل به چپ و راست و زمین و آسمان فوت كرد و آهسته گفت: «گره بند.»
كچل عروس و داماد را مثل آهن و آهنربا به هم چسباند. طوری كه دیگر نتوانستند از جا تكان بخورند. صبح كه همسایهها برای پاتختی رفتند خانهی عروس و داماد، فهمیدند كه آنها هنوز از حجله نیامدهاند بیرون. همه نگران حال عروس و داماد شدند و با هم مشورت كردند كه چه كار بكنند و نكنند تا از عروس و داماد خبر بگیرند. آخر سر ساقدوش گفت: «این كه جر و بحث ندارد. من الآن میروم تو حجله، ببینم چه خبر است.»
این را گفت و بلند شد رفت تو حجله و تا چشمش افتاد به عروس و داماد، نزدیك بود از تعجب شاخ دربیاورد. چون دید عروس و داماد دست به گردن هم خشكشان زده و مثل دو تا مجسمه سرپا ایستادهاند و تكان نمیخورند.
ساقدوش چند دفعه سر و صدایی كرد؛ تا شاید جوابی بشنود. وقتی صدایی از پسره و دختره درنیامد، شروع كرد به آه و ناله و داد و فریاد. قوم و خویش عروس و داماد كه در پشت در حجله منتظر بودند، یكهو ریختند تو حجله و تا فهمیدند عروس و داماد به هم چسبیدهاند، دست به بازوی عروس و داماد انداختند و شروع كردند به زور زدن.
اما كچل كه پشت پرده ایستاده بود و كار را خوب زیر نظر داشت، این ور و آن ور و بالا و پایین فوت كرد و آهسته گفت: «گره بند.»
فك و فامیل را چسباند به هم. خلاصه، كچل هركسی را كه آمد به كمك، با همان افسون به هم چسباند. طوری كه دیگر كسی جرأت نكرد قدم جلو بگذارد. خیلیها هم از ترس فرار كردند كه مبادا بلایی به سرشان بیاید.
خیلی نگذشت كه خبر چسبیدن عروس و داماد و قوم و خویششان دهان به دهان چرخید و رسید به گوش تمام مردم آن دور و بر. تمام طبیبها و بزرگهای شهر جمع شدند و هرچی فكر كردند، راهی برای جدا كردن آنها به عقلشان نرسید. آخر سر مردی گفت: «تو یكی از شهرهای نزدیك پیرزنی را میشناسد كه هركاری از دستش برمیآید و تا حالا هزار درد بیدرمان را علاج كرده. گره این كار هم به دست كسی غیر از این پیرزن باز نمیشود.»
هنوز حرف مرد تمام نشده بود كه پالان گذاشتند پشت الاغی و افسارش را دادند به دست خودش و گفتند: «خدا پدرت را بیامرزد! زود برو و پیرزن را بردار و بیار این جا، شاید چارهای پیدا كند.»
عصر همان روز خبر آوردند كه پیرزن دارد میآید و مردم جلو خانهی داماد جمع شدند تا ببینند عاقبت این پیشامد به كجا میكشد. كچل وقتی از این قضیه باخبر شد، بیسر و صدا از پشت پرده بیرون آمد و رفت جلو در و گوشهای ایستاد تا نگاه كند كه چه پیش میآید.
مردی كه دنبال پیرزن رفته بود، خوشحال و راضی از لا به لای مردم راهی باز كرد برای الاغی كه پیرزن سوارش بود. مرد آمد جلو و دم در الاغ را نگه داشت. پیرزن به مرد گفت: «ننه جان! خدا عمرت بده! كمكم كن بیام پایین.»
مرد تا دست پیرزن را گرفت كه از الاغ پیادهاش كند، كچل به چپ و راست و پایین و بالا فوت كرد و آهسته گفت: «گره بند.»
یكهو مرد و الاغ و پیرزن درجا خشكشان زد. مردم از ترسشان عقب عقب رفتند و از دور تماشا كردند كه پیرزن بین زمین و هوا خشكش زده و فرصت نكرده بود كه یك پایش را از رو الاغ پایین بیاورد.
خلاصه، چند شب و چند روز تمام فكر و ذكرشان این بود كه چه راه و چارهای پیدا كنند برای این بلایی كه به سرشان آمده بود. تا این كه مردی گفت: «غلط نكنم این دردسر را كچل گاوچران راه انداخته. بروید او را هرجا هست، پیدا كنید و بیاورید.»
مردم رفتند و گشتند و كچل را پیدا كردند و آوردند. مرد به كچل گفت: «ای كچل! این همه بلا را تو به سر ما آوردهای. بیا اینها را از هم جدا كن و به صورت اولشان برگردان. ما هم عوضش دست نامزدت را میگذاریم تو دستت.»
كچل گفت: «اگر همهتان قسم میخورید كه بعد زیر حرفتان نزنید، من حرفی ندارم.»
همه قسم خوردند و كچل را بردند دم حجله. او گفت كه همه دورتر بروند. وقتی مردم ازش فاصله گرفتند، كچل به چهار طرفش فوت كرد و زیر لب گفت: «گره كش.»
ناگهان همه از هم جدا شدند. پدر دختر وقتی دید كه همه چیز برگشته به حال عادی، دست دخترش را گرفت و گذاشت دست كچل و گفت: «انشاءالله به پای هم پیر شوید. این دختر از اولش قسمت تو بود و ما نمیدانستیم.»
قصه ما به سر رسید، كلاغه به خونهش نرسید.
رفتیم بالا ماست بود، قصهی ما راست بود.
اومدیم پایین، دوغ بود، قصهی ما دروغ بود.
بازنوشتهی افسانهی كچل و شیطان. نگاه كنید به كتاب گل به صنوبر چه كرد، گردآوری و تألیف ابوالقاسم انجوی شیرازی، صص 232-243. روایت دیگری از این داستان در كتاب افسانهی دیار همیشه بهار، گردآوری سید حسین میركاظمی میبینیم، اما صبحی مهتدی در روایت دیگری بوعلی سینا، دانشمند معروف ایرانی را قهرمان این افسانه میداند، نگاه كنید به كتاب افسانههای كهن ایرانی، به روایت صبحی مهتدی، صص 642-637.
منبع مقاله :قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.