حکایاتی از حضرت آیت الله سید رضا بهاء الدینی (رحمت الله علیه)از زبان دوستان(2)
اوضاع شما را می دانیم!
« شب عقد ازدواجم مصادف بود با شب ولادت باسعادت حضرت ام الائمه فاطمه زهرا علیها السلام، روی ارادت و عشق به آقای بهاء الدینی، مقید بودم ایشان عقد را بخوانند.
درب منزل ایشان رفتم، گفتند: آقا را به مجلس جشن ولادت، منزل یکی از آقایان برده اند. به آن مجلس رفتم، خجالت می کشیدم خواسته خود را اظهار کنم و ایشان را از آن مجلس که خیلی ها به عشق ایشان آمده بودند، بلند کنم. اما به محض ورود، آقا چشمش به من افتاد از جا بلند شد و فرمود:
« ما دیگر برویم. »
صاحب بیت و دیگران دویدند که آقا کجا؟ با لحن شیرین پر از صفا و محبت فرمودند:
« آخر آقا این بچه سید با ما کاری دارد برویم کار او را اصلاح کنیم. »
و به محض اینکه خدمت آقا رسیدم و سلام کردم فرمود: « مبارکه! »
با اینک هیچ حرفی در این باره به آقا زده نشده بود، همه بهتمان زد.
در مسیر که می آمدیم بعضی که در آن مجلس شرکت داشتند و با آقا بودند یکی گفت: آقا به عشق شما مجلس تشکیل می دهند. عده ای هم چون شما شرکت فرموده اید می آیند، حضرت عالی در بین مجلس بلند می شوید، خیلی ها ناراحت می شوند. ایشان با نگاه و لحن خاصی فرمودند:
« مجلستان را درست کنید. وقتی ما می بینیم افراد ناجور در مجلس هستند ( اولی و دومی و سومی ) چگونه در آن مجلس بنشینیم، مجلستان را درست کنید.
ما همه شما را می شناسیم و اوضاع همه شما را می دانیم. »
به انتظار پیرزن
« روزی با آقا وعده کردم در ساعتی معین بعد از ظهر، خدمت ایشان برسم و در ساعت معین خدمتشان جایی برویم. طبق وعده، خدمت رسیدم و نشستم و دیدم آقا حرفی از رفتن نمی زند.
تعجب کردم که آقا در قرارهای خود مقید بود. عظمت آقا مانع بود از این که بگویم: بفرمایید برویم. ایشان هم چیزی نفرمود.
یک مرتبه صدای کوبه در حسینیه بلند شد، آقا فوراً دست زیر تشکی که روی آن نشسته بود برد و قبضه پولی را به من داد و فرمود بده به ایشان که در می زند.
رفتم در را باز کردم دیدم پیره زنی است پول را به او دادم و گفتم: آقا داده است. برگشتم دیدم آقا نزدیک پله های حسینیه ایستاده است و می فرماید: برویم، دانستم که تأخیر آقا برای این بود که آن زن که اراده کرده بود به آقا برای مشکل خود مراجعه کند، بیاید مشکل او رفع شود، آنگاه آقا از خانه بیرون رود.»
به همه چای دادی؟
« هر وقت خدمت آقا می رسیدم چای دادن مجلس ایشان را بعهده می گرفتم. روزی جمعیت زیادی خدمت ایشان آمده بود. به همه چای دادم. وقتی تمام شد آقا فرمود:
« به همه چای دادی؟ »
عرض کردم: بله آقا، آقا به طرف راست و چپ مجلس اشاره کرد به دو نفر، فرمود:
« به این دو نفر هم چای دادی؟ »
من متحیر شدم که بگویم بله یا نه، دو چای در سینی گذاردم، آوردم طرف راست و چپ مجلس گفتم: هر کسی چای برنداشته بردارد، از طرف راست و چپ آن مجلس شلوغ فقط همان دو نفری که آقا فرمود به آنها هم چای دادی، چای برداشتند و این را من کرامتی از آقا دانستم. »
ضبطِ مخفیانه
« روزی در خدمت آقا بودیم، طلبه ای ضبط صوت را تنظیم کرد و رفت نزدیک آقا نشست که فرمایشات آقا را ضبط کند.
چون آقا اجازه نمی داد کسی فرموده هایشان را ضبط کند. آن طلبه خواست مخفیانه این کار را بکند. سؤالاتی از آقا کرد و ایشان جواب داد و به همان نحوی که ضبط صوت روشن بود از منزل خارج شدیم. در خارج منزل نیز مذاکراتی شد که ضبط می شد، نوار را آن آقای طلبه برگرداند که صحبتهای پیر روشن ضمیرمان را از اول بشنویم، ولی با کمال تعجب دیدیم یک کلمه از حرفهای ایشان ضبط نشده و به حرفهای خودمان که رسید دیدیم ضبط شده است.
خیلی تعجب کردیم. و از این شگفت انگیزتر که روز بعد با همان طلبه خدمت ایشان رسیدیم. به آقا عرض کرد: اجازه بفرمایید فرمایشات شما را ضبط کنم. آقا با نگاهی که به او کرد فرمود:
« اگر به دردت می خورد همان دیروز ضبط می شد! »
رنگ از چهره آن طلبه پرید و رفت و دیگر منزل آقا او را ندیدیم. »
در استکان من به کسی چای ندهید
« من هر وقت خدمت آقا می رسیدم، اداره مجلس ایشان را از جهت چای دادن به افراد بعهده داشتم. ایشان استکان کوچکی داشت که قدری نبات در او می ریختیم و معمولاً نباتها ته استکان می ماند.
هر وقت آقا چای می خورد استکان ایشان را برای خوردن چای می ریختم که ته استکان آقا را به عنوان تیمن و تبرک بخورم. روزی فردی در مجلس بود که او را نمی شناختم.
آهسته بغل گوش من گفت وقتی آقا چای میل کردند، همان استکان را برای من چای بریز. گفتم: بسیار خوب. وقتی آقا چای میل کرد استکان را برداشتم به جانب سماور می رفتم که چای برای آن شخصی که درخواست داشت بریزم. وسط اطاق بودم که آقا صدا زد فلانی برای کسی در استکان من چای نزیزی ها. من و آن شخص بهتمان زد؛ چون آقا در جریان نبود و به حساب ظاهر خبری در این باره به او نرسیده بود، چرا آقا نهی فرمود، نمی دانم « المؤمن ینظر بنور الله ».
دیدار با حضرت رضا علیه السلام
« خداوند فرزندی به من عنایت فرمود، زبان او برای حرف زدن، دیر باز شد. به مشهد مشرف شدم. منزلی بود واقع در خیابان تهران که آقا هر وقت به مشهد مشرف می شد در همان منزل سکنی می گرفت.
به همان منزل رفتم. در تشرف به حرم مطهر فرزندم در آغوشم بود به او گفتم: به امام رضا بگو، امام رضا زبان من باز شود، او هم با زبان بچه گانه بهر نحوی می توانست گفت.
شب در همان منزل حضرت رضا علیه السلام را در خواب دیدم که بچه را گرفته به هوا می پراند و باز می گیرد و من وحشت داشتم که بچه از دست امام بیفتد.
وقتی قم خدمت پیر روشن ضمیرم رسیدم و خواب در آن منزل را برای آقا نقل کردم فرمود:
« بله آقا. آن منزل، منزل با برکتی است هر وقت ما مشرف می شویم بازدید آقا از ما در همان اطاق دم در انجام می شود. »
گریه گوسفند
در مسیر قصابی گوسفندی را خوابانیده بود تا ذبح کند، آقا با سرعت جلو رفت دست مرد قصاب را گرفت و قیمت گوسفند را داد، فرمود:
« او را بگذارید محرم برای حضرت ابوالفضل علیه السلام سر ببرید. »
قصاب هم قبول کرد. بعد آقا به من فرمود:
« گوسفند گریه می کرد و می گفت من نذر حضرت ابوالفضلم. اینها می خواهند مرا در عروسی سر ببرند. »
کرامت، نه تصادف
« روز تشییع جنازه آقا، پس از پایان مراسم به منزل می آمدم، همه دوستانی که در خدمتشان بودیم، به خیال اینکه وسیله برگشت به منزل برایم هست، رفتند. به اتفاق فرزندم، علی از صحن حضرت فاطمه معصومه ـ سلام الله علیها ـ بیرون آمدم.
کنار خیابان ایستادم به انتظار تاکسی، یک مرتبه متوجه شدم که با عوض کردن لباس، پول تاکسی هم در جیب قبایم نیست. پیاده به راه افتادم، خیلی هم خسته بودم. نگاه کردم کسی از دوستان می رسد مرا سوار کند، دیدم نه خبری نیست. به چند نفر از دوستان برخوردم، خجالت کشیدم وضعم را برای آنها بگویم. گفتم دوستانی که سوار تاکسی شوند با آنها سوار می شوم و دست به جیب نمی کنم تا آنها کرایه تاکسی را بدهند.
آنهم پیش نیامد، خیلی بی حال بودم. در همین حال که فکر می کردم حال پیاده رفتن هم ندارم، هوا هم نسبتاً گرم بود، به چهار راه صفائیه رسیده بودم، در ذهن از پیر مرادم گله کردم، که آقا ما در خدمت شما بودیم، حالت مرا هم که می دانید، بنا نبود این چنین شود. یک دقیقه بیشتر از این فکر و گفته درونی نگذشت، دیدم یک نفر دنبال من می دود و صدا می زند.
برگشتم. دیدم یکی از دوستان سید، از متصدیان هیأت مذهبی است. با اصرار مرا به مغازه دعوت کرد، رفتم آب خنکی آورد و با عذرخواهی پاکتی داد که دهه اربعین برای هیأت آنها منبر رفته بودم و بارها از در مغازه آنها گذشته بودم و گاهی برخورد با آنها داشتم و ابرازی نداشتند و حال دنبالم دوید و با اصرار پولی داد آن هم در وقت احتیاج به آن. حقیر این را کرامتی از آقا می دانم، نه صرف تصادف. »
دلخوشی ما به آقای خامنه ای است!
« در یکی از سفرهایی که رهبر انقلاب به قم تشریف آوردند، به اتفاق یکی از دوستان به منزل آقا رفته وارد اطاق منزل شدیم، رهبر انقلاب اظهار لطف و مرحمت فرمود، نشستیم. آقای بهاء الدینی روی تشک با عرقچین نشسته بود، آقایانی در خدمت آقا بودند.
حقیر خدمت رهبری عرض کردم: آقا! اگر بعضی بعد از نشست مجلس خبرگان، از رهبری حضرتعالی خبر دادند، ما سه سال قبل از فوت امام ، رهبری شما را در سر می پروراندیم.
فرمودند: چطور؟ عرض کردم به واسطه فرموده این مرد و اشاره به آیت الله بهاء الدینی کردم و در توضیح آن گفتم در سه نشست که در سه جمعه پیاپی که در منزل بنده محضرشان بودم این مطلب را فرمودند. روزی ابتدا به ساکن فرمودند:
« فلانی! قضیه قائم مقامی سر نمی گیرد. کسی که ما دلخوش به او هستیم، آقای خامنه ای است. »
بنده هم عرض کردم: بله آقا، و رفتم برای اینکه چای خدمت آقا بیاورم فرموده ایشان را یادداشت کردم.
هفته بعد روز جمعه حدود ساعت ده صبح فرمودند:
« همانطور که ما به شما گفتیم اینها می خواهند کاری کنند، اما موفق نمی شوند دلخوشی ما به آقای خامنه ای است. »
عرض کردم، بله آقا و بلند شدم رفتم یادداشت کردم و برگشتم. هفته سوم باز به همین مضامین درباره آینده مطلبی فرمودند، من نگاهی به چشمهای آقا کردم، آقا فرمود:
« چه باید کرد؟ شما تعجب می کنی؟ اما دید ما این است. »
عرض کردم: بله آقا.
چون سخنم به اینجا رسید آقایانی که در خدمت آقا بودند خوشحال شدند و تبسم کردند و رهبر انقلاب نگاهی به آیت الله بهاء الدینی کرد، ایشان هم به طور عادی گفته های حقیر را می شنید و سر مبارک در پیش داشت. »
اسم او را در زمره شهدا ندیدم
« پدر و مادری برای فرزندشان خیلی ناراحت بودند. به جبهه رفته بود و نمی دانستند شهید شده یا نه. پدر می آید خدمت آیت الله بهاء الدینی، آقا را قسم می دهد که اگر راهی دارد بفرماید فرزند او چه شده است؟ آقا در فکر فرو می رود و پس از لحظاتی می فرماید:
« اسم او را در زمره شهدا ندیدم. »
و بعد از چند روز فرزند از جبهه سالم برمی گردد. »
احترام به امام خمینی(ره)
« آن وقتها که در قم بودم برای تحصیل (قبل از پیروزی انقلاب) آقایان طلاب که می خواستند مسافرت تبلیغی بروند، به عنوان خداحافظی، خانه آقایان مراجع عظام می رفتند، گاهی آن بزرگواران توسط پیشکار خود، یا شخصاً خودشان خرج سفری به طلبه ها می دادند.
در ایامی که مام در تبعید به سر می برد، در یکی از سفرها با چند نفر از دوستان به منزل یکی از مراجع آن زمان رفتیم. مسؤول دفتر ایشان آقای .... موقع خداحافظی ما را به کناری برد، به هر کدام صد تومان خرج سفر داد و بعد سفارش کرد در تبلیغات خود اسمی از امام نبریم و ترویج از ایشان نکنیم، از حرفهای او خیلی ناراحت شدم که امام در تبعید است و در منزل یک مرجع تقلید، فردی ملبس به لباس روحانیت و پیشکار آن مرجع علیه امام صحبت کند.
از خانه بیرون آمدم به دوستان گفتم: من می روم پول را پس می دهم.
آنها گفتند: شاید مشکلی برایت پیش آید. گفتم: هر چه می خواهد بشود. رفتم به هر بهانه ای بود پول را پس دادم، با اینکه نیاز به آن داشتم و تصمیم گرفتم دیگر به آن خانه رفت و آمد نکنم.
وقت غروب همان روز خدمت عارف بزرگوار، آقای بهاء الدینی رسیدم. در خدمتشان قدم زنان به طرف آخر خیابان چهارمردان و قبر حضرت علی بن جعفر(ع) رفتیم. بنده عرض کردم: آقا دو تا استخاره می خواهم، ایشان اولین استخاره را کردند و فرمودند:
« استخاره دوم نیاز نیست. همین استخاره خوب است به او عمل کن. »
عرض کردم: چشم. در این چند سالی که خدمت آقا می رسیدم هیچ وقت ایشان به حقیر چیزی یا پولی نداده بود، من هم نیاز نداشتم و اگر نیاز هم بود اظهار نمی کردم، آن روز با لحن بسیار شیرینی فرمود:
« فلانی در این سفر ما نیت کردیم به شما یک هزینه و کرایه مختصر ماشین بدهیم، اشکالی ندارد؟ »
عرض کردم خیر. آقا مبلغی لطف فرمود، وقتی منزل رفتم دیدم مبلغ یکصد تومان است. همان مبلغی که از دست آن آقا رسیده بود و امروز آن را پس داده بودم، به واسطه بی احترامی به امام، آمدم به دوستان خبر دادم و این را کرامتی از آقا دانسته و می دانم. »
... از دیدگاه خودش حرف می زند!
« در اوج جنگ تحمیلی بود، از طرف دفتر تبلیغات قم به هفت تپه و دزفول رفته بودم. در مراجعت با دو تن از دوستان در کوپه قطار بودیم. من از شخصیت عرفانی آقا برای هم سفریهای خود گفتم. آنها مشتاق زیارت آقا شدند. در قم به اتفاق، خدمت آقا رسیدیم. ولی من دیدم آقای بهاء الدینی مثل قبل با حقیر برخورد ندارد.
مثل اینکه از حقیر ناراحت و عصبانی است. در فکر فرو رفتم که چه اشتباهی کردم، چون می دانستم عدم التفات و عنایت ایشان بی حساب نیست. در این حال دیدم آقا یک لبخند شیرین و نگاهی لطف آمیز، زیر چشمی رو کرد به آن آقایان و فرمود:
« آقای ... از دیدگاه خودش حرف می زند. »
و تقریباً به این مضامین فرمود:
هر کسی از ظن خود شد یار من از دورن من نجست اسرار من
فهمیدم که آقا متوجه حرفهای من در کوپه قطار بوده است.
بزرگان نکردند بر خود نگاه / خدابینی از خویشتن بین مخواه
امام رضا(ع) به صورت حاج آقا رضا
« یکی از طلاب که با ما هم دوره بود می گفت: پدرم برای تحصیل من در حوزه علمیه رغبت و روی خوشی نشان نمی داد. تا اینکه می گوید: شبی در عالم رؤیا دیدم به قم آمدم در خیابانی که قبلاً ندیده بودم و داخل کوچه شدم که حسینیه ای در آن بود.
طرف دست چپ پله می خورد و داخل حسینیه می شد. وارد شدم دیدم سیدی نشسته است و می گویند: او حضرت رضا است. خدمت او رسیدم تا دست او را ببوسم. فرمود:
« چرا نمی گذاری فرزندت درس بخواند و طلبه شود؟ »
از خواب بیدار شدم و دیگر مخالفت با درس خواندن فرزندم نکردم. چند سال از این خواب گذشت، وقتی به قم آمدم و به خیابان چهارمردان و اواخر آن خیابان گذرم افتاد، دیدم این همان خیابانی است که در عالم رؤیا و خواب دیده بودم، به کوچه چهار راه سجادیه رسیدم.
دیدم همان کوچه است که در عالم رؤیا دیدم. به فرزندم گفتم: من این کوچه را در خواب قبلاً دیده ام. داخل این کوچه حسینیه ایی بود پله می خورد و وارد حسینیه می شد، روی آب انبار. جلو آمدم، دیدم همان طور که در خواب دیده بودم، در بیداری می بینم.
وارد حسینیه شدم. بعد از نماز مغرب و عشا بود. دیدم آقای سیدی نشسته و طلاب و غیر طلاب دور او را گرفته اند. برای آنها سخن می گوید. دقت کردم دیدم همان آقایی است که در خواب گفتند: حضرت امام رضا است، پرسیدم: این آقا کیست؟
گفتند: آیت الله حاج آقا رضا بهاء الدینی، جلو رفتم. سلام کردم و دست آقا را بوسیدم. مثل اینکه مرا بشناسد فرمود:
« دیدی فرزندت را گذاردی درس خواند طلبه خوبی شد. »
و با این جمله از خواب و مافی الضمیرم خبر داد. گویی خود او بوده که در خواب فرمود: « چرا نمی گذاری فرزندت درس بخواند و طلبه شود؟ »
مشکل مالی را فهمید!
« در سال 1371 مشکل مالی پیدا کردم. چک داده بودم به فردی و آن فرد به دیگری داده بود. روز وعده، پول نرسید، اول صبح، طلبکار آمد در مغازه و گفت: در حساب شما پول نیست.
گفتم: الان اول صبح است، صبر کن یک ساعت تا پول تهیه کنم. گفت: من از اینجا رد نمی شوم تا پولم را بگیرم.
گفتم: الان که صبح است اگر تا ظهر پول را ندادم آن وقت شما اقدام کن و برگشت بزن. او سماجت می کرد، چند جا مراجعه کردم، پولی تهیه نشد. خیلی ناراحت بودم.
رفتم به رئیس بانک گفتم: بنا است تا ظهر پول برای من برسد، چک را بگویید ظهر بیاید بگیرد. قبول کرد.
رفتم با زحمت پولی قرض کردم و محل چک را تأمین نمودم. عصر خدمت آقا رسیدم، تا وارد شدم و سلام کردم، آقا صدا زد:
« حاج آقا عبدالله (فرزند ایشان) یک چک پنجاه هزار تومان بردار بده به آقای ایشان، آخر ایشان ناراحت بدهی است. »
من عرض کردم: نه آقا، فرمود:
« اِهه، چرا تعارف میکنی. ما دیدیم توی خیابان می رفتی ناراحت بودی. »
حاج آقا عبدالله چک را آورد داد، و آن در وقتی بود که خیلی احتیاج داشتم. »
شفای مریض
« عصر پنجشنبه پنجم ماه رجب سال 1418 هـ.ق ( 15/8/1376هـ.ش) کنار قبر مطهر پیر بزرگوارم بودم، مردی از زائرین آمد کنارم نشست و اظهار کرد شما در خدمت آقا به جنت آباد منزل ما آمدید. و خود را معرفی کرد؛ گفت: در ایام بمباران آقا را چند روزی به اصرار به جنت آباد آوردند.
قبل از این واقعه، همسر من دچار ناراحتی کلیه شده و هر دو کلیه او از کار افتاده بود.
به او گفتم: نذری بکن برای آقا. او پیش خدا مقام دارد. همسرم نذر کرد که خوب شود، چند مَن آرد نان خانگی بپزد و قم خدمت آقا ببرد. در اندک زمانی ناراحتی رفع شد.
آقا که آمده بود جنت آباد من خدمتش رفتم و جریان نذر را عرض کردم. آن وقت آقا جلیقه ای در برداشت دست برد پولی به من داد و فرمود: برو آنچه وسیله آش است غیر از آرد که نذر کرده ای بخر و آش بپز بده به فقرا، اگر زیاد آمد به دیگران هم بده اگر باز زیاد آمد یک پیاله کوچکم برای من بیاور و هر چه خریدی بنویس اگر از جیب خودت گذاردی روی این پول بیا از من بگیر.
ی گفت: دیگ بزرگ را بار گذاردیم آش پخته شد به همه اهل آبادی رسید و به همه آنها که جهت بمباران به جنت آباد آمده بودند و زیاد هم آمد و آنها که مأمور آش برداشتن از دیگ بودند می گفتند: هر چه بر می داشتیم مثل اینکه کم نمی شد. »
کمبود سیمان
مثل همه کارهای معظم له، تفویض امر به خدا بود. در اوایل کار مسجد دچار کمبود سیمان شده بود، مسؤول سیمان در آن ایام خدمت آقا می رسد. آقا به او می فرماید:
« مسجدی می سازیم، و سیمان زیادی گفته اند برای آن می خواهند شما بفرستید. »
آن مسؤول می گوید: من در فکر فرو رفتم که این اندازه سیمان موجود نیست و آن وقت تهیه آن برایم شاید غیرممکن بود، آمدم اراک دیدم سیمان زیادی در انبار داریم.
به تمام شهرداریها مکاتبه کردیم که اگر سیمان می خواهید برای دریافت مراجعه کنید. هیچ کدام جواب ندادند و مراجعه نکردند. ما به این نتیجه رسیدیم که این سیمان مثل اینکه قید و بند شده و تنها مصرف آن مخصوص مسجد چهارده معصوم(ع) است.
لذا سیمانها را بار کردیم برای مسجد و این را در آن موقعیت کرامتی از آقا می دانستم. »
خوارق عادات
« روزی در محضر ایشان بودم. به فکر فرو رفته بودم که چه می شود بنده و عبد خوارق عادات از او سر می زند، آقا نگاهی کرد و فرمود:
« ...انََّ روحَ المؤمنِ لاشدّ اتصالاً بروح الله من اتصال شعاع الشمس بها:
به درستی که روح مؤمن اتصالش به روح خدا شدیدتر از اتصال نور خورشید به خورشید است. اختصاص شیخ مفید ص 32 »
لذا با این اتصال مؤمن به خدا، بروز کرامات و خوارق عادات از او بعید نیست.
نام او را مریم بگذار
با اینکه کسی به ایشان نگفته بود که فرزند دختر است یا پسر و بیان آقا موجب تعجب حضار مجلس می شود.
دیدار با ارواح مومنین
پس از پایان مجلس که بیرون آمدیم اظهار فرمودند:
« ما در بین مجلس ایشان را دیدیم که هیچ قذارت نداشت بدن ایشان و استخوانهای او مانند بلور بود. »
تشرف به محضر امام زمان عجل الله فرجه
« در سالهای بین 1369 و 1370 ایام فاطمیه ایی در حسینیه آیت الله بهاء الدینی منبر می رفتم، روزی پس از منبر، آقایی که عبا و قبا و عرقچینی به سر داشت، جلو آمد. پس از طیب الله و اظهار لطف و مرحمت فرمود: فلانی! وقتی تصادف کرده بودی، ما تو را نمی شناختیم، اما گوسفندی هم برای سلامتی تو ذبح کردیم.
می خواستم بگویم: ما تو را دوست داریم. این را گفت و رفت. این مرد آقای حاج آقا فخر تهرانی بود.
آیت الله بهاء الدینی، که در فاصله یک متری نشسته بود، رو کرد به حقیر و فرمود:
« آقای حاج آقا فخر، آدم به دردخوری است. »
عرض کردم: بله آقا. ایشان فرمودند:
« امسال در مکه معظمه در مجلسی که آقا امام زمان تشریف داشتند، اسم افرادی برده شد که مورد عنایت آقا بودند، از جمله حاج آقا فخر بود. »
عرض کردم بله آقا.
از فرموده فوق می توان تشرف آقا را خدمت حضرت بقیة الله علیه السلام استفاده کرد و طیّ الارض که برای عبادالله الصالحین رخ می دهد نیز بدست می آید.
گرچه تشرف ایشان خدمت امام زمان عجل الله تعالی له الفرج به فرموده خود ایشان مکرر بوده است.
آنچه خود از دو لب مبارکشان شنیدم: روزی در محضرشان بودم فرمود:
« مدت شصت سال بود ما آروزی زیارت حضرت را داشتیم یک روز در حال نقاهت و کسالت در این اطاق خوابیده بودم یک مرتبه آقا از در اطاق دیگر وارد شد.
سلام محکمی به من کرد آن چنان سلامی که در مدت شصت سال کسی چنین سلامی به ما نکرده بود و آن قدر گیج شدیم که نفهمیدیم جواب سلام را دادیم یا ندادیم.
آقا تبسمی کرد و احوالپرسی و از آن در خارج شد. »
مرا فرستاده اند تا شما را ببرم!
« وقتی امام را از قم بردند و دسترسی به ایشان نبود، ما برای پرداخت وجوه شرعیه نمی دانستیم به کی مراجعه کنیم. پرسیدم، گفتند: آقایی است در قم به نام حاج آقا رضا بهاء الدینی.{
لذا من به قم آمدم از هر که سؤال می کردم، می گفت: نمی شناسم. تا فردی گفت: به من گفته اند در خیابان چهار مردان یک همچو کسی هست. رفتم خیابان چهار مردان. باز پرسیدم، کسی نشانی به من نداد، کنار تیر چراغ برقی ایستادم و رو کردم طرف حرم حضرت معصومه که بی بی ما آمدیم سهم امام خود را بدهیم و کسی مرا راهنمایی نمی کند. ما میهمانان شماییم.
چند دقیقه ای نگذشت کسی آمد و به من گفت: شما منزل آقای حاج آقا رضا بهاء الدینی را می خواهی؟ گفتم: بله. گفت: آقا مرا فرستاده است شما را ببرم. من برادر آقا هستم. و آقا به ایشان فرموده بود:
« می روی پای فلان تیر چراغ برق. فردی آمده می خواهد پیش من بیاید راهنماییش کن. »
خدمت آقا رسیدم و کارم انجام شد. »
درددل با عکس آقا
« پنج ماه بود روی جهاتی خدمت آقا نمی رفتم و خیلی ناراحت بودم. روزی پای عکس ایشان که در منزل داشتم، ایستادم و عرض کردم: آقا شما که هنوز در قید حیات هستید و اختیارات دست شما است. من دلتنگم. خود بفرمایید خدمت برسم.
اینها را با عکس آقا گفتم و رفتم. همان شب از منزل آقا زنگ زدند که آقا خیلی سراغ تو را می گیرد و گفته به آقای ... بگویید بیاید. من خدمت ایشان رفتم، نزدیکان آقا گفتند: آقا همه را به حرکت واداشته بود برای خواستن تو، لذا ما تلفنی تو را پیدا کرده، زنگ زدیم که بیایی. »
خدمتگذار امام رضا علیه السّلام
« روزی آقا پولی را خواست به فردی بدهد. من تمایل نداشتم، آقا فرمود:
« تو در این امور دخالت نکن، اینها وجوهی است که امام رضا علیه السلام خود حواله می دهد و می فرماید به کی بده. ما هم دستور امام را اجرا می کنیم. »
هزینه زیارت
« آقا پولی را داد به من و فرمود: « برو بده به فلانی. »
من خیلی زورم می آمد و آقا اصرار می کرد که برو. رفتم پول را به او دادم و برگشتم. روز دیگر دیدم ساک و چمدان خود را بسته و عازم مشهد بود. معلوم شد آن پول، مخارج سفر زیارت امام رضا علیه السلام بود که آقا برای او فرستاد. »
اختیار در زمان مرگ
سالها قبل آقا فرمودند:
« سال گذشته مریض شدم و حالم خیلی بد بود شبی حاج شیخ را دیدم ( آیت الله حائری مؤسس حوزه علمیه قم ) گفت: می خواهی بیایی؟
گفتم: نه. فرمود: چرا؟
گفتم: می خواهم برای خودم کاری بکنم. حاج شیخ خندید و گفت: خیلی مشکل است! گفتم: با عنایات خدا مشکل نیست. »
حقیر پرسیدم: آقا در خواب بود یا بیداری، مکاشفه بود یا شهود؟ فرمود: اِی
و جواب نداد. بارها می فرمود:
« ما چند مرتبه تا به حال با خدا دبه کرده ایم، بنا بوده برویم، تسلیم نشدیم. »
در سفر اخیری که در بیمارستان قلب در خدمتشان بودم. روزی تنها بودم. از معالجات می پرسیدم. می فرمود: « به درد نمی خورد. »
عرض کردم: چه باید کرد؟
فرمود: « باید تسلیم شد. »
عرض کردم: آخر دلخوشی فرزندان شما، بعضی از صبیه های شما به شما است، قدری فکر کرد و فرمود:
« خوب. ما حاضریم یک قدری دیگر در این دنیا رنج بکشیم، برای خاطر آنها.»
و بعد از این مذاکره بود که حال ایشان رو به بهبود رفت. به طوری که یکی دو روز بعد فرمود: « به قم برویم. »
یکی از مسؤولین محترم وسیله خوبی فرستاده بود که آقا را به قم منتقل کنیم. به حرم مرحوم امام که رسید، فرمود:
« اینجا قبر مرحوم امام است؟ »
عرض کردم: بله، آقا فاتحه خواند و شروع کرد درباره امام صحبت کردن تا به قم که رسیدیم. ما اصلاً مسیر راه را متوجّه نشدیم. آری بندگان صالح خدا به آنجا می رسند که همچون ائمه علیهم السلام مرگ آنها هم اختیاری خود آنها است.
بهره ای از شهادت
قبل از عملیات کربلای پنج خدمت آیت الله بهاء الدینی رسیدم. ایشان فرمود:
« شما بهره ای از شهادت می برید. »
و در همان حمله من به شدت مجروح شدم. »
سه نفری تقسیم کنید!
« روزی با سه نفر از آقایان اهل علم در خدمتشان از حسینیه معظم له بیرون آمدیم. سر خیابان چهار راه سجادیه که خواستیم اتومبیلی سوار شویم، فردی آمد، پولی خدمت آقا داد.
آقا نگاهی به آن سه طلبه کرده فرمود:
« بده به ایشان » ( به یکی از آقایان اشاره کرد) و بعد به او فرمود:
« سه نفری تقسیم کنید. »
آن فرد پول را داد به آن طلبه و رفت. حقیر آن آقایان را می شناختم و احتیاج آنها را می دانستم. فرد دیگری هم بود که آقا نفرمود از آن به او هم بدهید و حقیر به عدم نیاز و احتیاج آن طلبه نیز واقف بودم و این کرامتی بود از آقا. »
نگاههای معنوی
« روزی خدمت ایشان عرض کردم: آقای جعفر آقا مجتهدی از سفر آمده است. می خواهید دیدنی از او بفرمایید؟ آقا فکری کرد و فرمود:
« مانعی ندارد، می رویم. »
در خدمت آقا حرکت کردیم به خیابان رسیدیم. فرمود:
« یک چیزی هم بگیر. »
حقیر چند جعبه گز خریدم. وقتی وارد منزل و اطاق شدیم، پس از سلام و علیک مختصر نشستیم. آقا و آقای مجتهدی نگاه به هم می کردند و هیچ سخنی رد و بدل نمی شد.
حدود ده دقیقه نگاه کردند و آقا فرمود: « برویم. »
بلند شدم در خدمتشان بیرون آمدیم. در این نگاهها چی بود نمی دانم. و با توجه به مقام عرفانی آن دو بر این یقینم که با نگاه هم می توان اسرار درون را به هم منتقل کرد . »
ملائکه الهی و عزادران امام حسین علیه السلام
« سالی در ایام محرم تبریز بودم. دسته عزاداری می آمد و عزاداران به شدت خود را می زدند و بی حال می شدند. آقا فرمود:
« ما می دیدیم هر یک از عزاداران که بی حال می شد دو ملک زیر بازوی او را می گرفت و او را کمک می کرد. »
جوابِ سلام امام رضا علیه السلام
« دیشب آمده ام و الآن برمی گردم. »
گفتم چرا به این زودی؟ فرمود:
« آمدیم سلامی کردیم، جواب هم دادند، دیگه می رویم. »
فرزندت جواد است!
« سال ها قبل رفت و آمد زیادی با آقا داشتم، روزی ناهار در منزل خدمتشان بودم. آبگوشت داشتیم، وقتی خدمتشان نشسته بودم احوالپرسی کردند و از اهل و عیال پرسیدند. گفتم: خانواده حامله و باردار است، فرمود:
« بله جواد است و خیلی بچه خوش فکری است. مغز خوبی دارد. »
بچه متولد شد اسم او را جواد گذاردیم. »
آن طلبه استحقاق دارد!
« بده به او پول را. »
آن آقا گفت: حضرت عالی ببینید چقدر است.
آقا فرمود:
« اِهِه بده به او، او استحقاق دارد. »
و آن شخص هم چنان کرد که ایشان خواسته بود و پول را به آن طلبه داد. »
خنده معنادار
« در خدمت آقا سفر کوتاهی رفتم. در مسیر به رودخانه ای برخوردیم که می بایست از آن عبور کنیم و آب نسبتاً زیادی هم داشت. اگر می خواستیم به آب نزنیم باید مسافت زیادی را دور می زدیم. لذا لباس را بالا زدم و آقا را به کول گرفتم و به آب زدم.
در آن حال آقا می خندید و مرا خنده گرفته بود، ولی برای اینکه کنترل خود را در آب از دست ندهم، از خنده خودداری می کردم. آقا را آن طرف رودخانه رساندم ولی هیچ احساس اینکه باری روی دوش من هست نمی کردم. چندی بعد در بیمارستان خدمت آقا بودم. برای جا به جا کردن ایشان هر چه کردم نتوانستم ایشان را حرکت دهم و آن حالت قبل را کرامتی دیدم از آقا و خنده های ایشان را حاکی از عدم ثقل و سنگینی خود بر دوشم دانستم. منبع: www.salehin.com