با کاروان نیزه

می‌آیم از رهی که خطرها در او گم است از هفت منزلی که سفرها در او گم است از لابه لای آتش و خون جمع کرده‌‎ام اوراق مقتلی که خبرها در او گم است
چهارشنبه، 24 آذر 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
با کاروان نیزه

با کاروان نیزه

شاعر: علی رضا قزوه


(بند اول)
می‌آیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفت منزلی که سفرها در او گم است
از لابه لای آتش و خون جمع کرده‌‎ام
اوراق مقتلی که خبرها در او گم است
دردی کشیده‌ام که دلم داغدار اوست
داغی چشیدهام که جگرها در او گم است
با تشنگان چشمه احلی من العسل
نوشتم ز شربتی که شکرها در او گم است
این سرخی غروب که همرنگ آتش است
توفان کربلاست که سرها در او گم است
یاقوت و در صیرفیان را رها کنید
اشک است جوهری که گهرها در او گم است
(بند دوم)
جوشید خونم از دل و شد دیده باز، تر
نشنید کس مصیبت از این جان گدازتر
صبحی دمید از شب عاصی سیاه‌تر
وز پی شبی ز روز قیامت درازتر
بر نیزه‌ها تلاوت خورشید دیدنی‌ست
قرآن کسی شنیده از این دلنوازتر؟
قرآن منم چه غم که شود نیزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببین سرفرازتر
عشق توام کشاند بدین جا، نه کوفیان
من بی نیازم از همه، تو بی‌نیازتر
قنداق اصغر است مرا تیر آخرین
در عاشقی نبوده ز من پاکبازتر
با کاروان نیزه شبی را سحر کنید
باران شوید و با همه تن گریه سر کنید

(بند سوم)
فرصت دهید گریه کند بی صدا، فرات
با تشنگان بگوید از آن ماجرا، فرات
گیرم فرات بگذرد از خاک کربلا
باور مکن که بگذرد از کربلا، فرات
با چشم اهل راز نگاهی اگر کنید
در بر گرفته مویه کنان مشک را فرات
چشم فرات در ره او اشک بود و اشک
زان گونه اشک‌ها که مرا هست با فرات
حالی به داغ تازه خود گریه می‌کنی
تا می‌رسی به مرقد عباس، یا فرات
از بس که تیر بود و سنان بود و نیزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات
از طفل آب، خجلت بسیار میکشم
آن یوسف که ناز خریدار می‌کشم

(بند چهارم)
بعد از شما به سایه ما تیر می‌زدند
زخم زبان به بغض گلوگیر می‌‎زدند
پیشانی تمامیشان داغ سجده داشت
آنان که خیمه گاه مرا نیز می‌‎زدند
این مردمان غریبه نبودند، ای پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر میزدند
غوغای فتنه بود که با تیغ آبدار
آتش به جان کودک بی شیر میزدند
ماندند در بطالت اعمال حج‌شان
محرم نگشته تیغ به تقصیر می‌زدند
در پنج نوبتی که هبا شد نمازشان
بر عشق، چار مرتبه تکبیر میزدند
هم روز و شب به گرد تو بودند سینه‌زن
هم ماه و سال، بعد تو زنجیر میزدند
از حلقه‌ای تشنه، صدای اذان رسید
(بند پنجم)
کو خیزران که قافیهاش با دهان کنند
آن شاعران که وصف گل ارغوان کنند
از من به کاتبان کتاب خدا بگو
تا مشق گریه را به نی خیزران کنند
بگذار بی شمار بمیرم به پای یار
در هر قدم دوباره مرا نیمه جان کنند
پیداست منظری که در آن روز انتقام
سرهای شمر و حرمله را بر سنان کنند
یا رب، سپاه نیزه، همه دست‌شان تهی ست
بی توشهاند و همرهی کاروان کنند
با مهر من، غریب نمانند روز مرگ
آنان که خاک مهر مرا حرز جان کنند
با پای سر، تمامی شب، راه آمدم
تنهایی ام نبود، که با ماه آمدم
(بند ششم)
ای زلف خون فشان توام لیلة البرات
وقت نماز شب شده، حی علی الصلات
از منظر بلند، ببین صف کشیده‌اند
پشت سرت تمامی ذرات کائنات
خود، جاری وضوست، ولی در نماز عشق
از مشک‌های تشنه وضو می‌کند، فرات
طوفان خون وزیده، سر کیست در تنور؟
(بند هفتم)
از دست رفته دین شما، دین بیاورید!
خیزید، مرهم از پی تسکین بیاورید!
دست خداست، این که شکستید بیعتش
دستی خدای گونه تر از این بیاورید!
امشب برای خاطر طفل سه ساله‌ام
یک سینه ریز، خوشه پروین بیاورید!
گودال، تیغ کند، سنان‌های بی‌شمار
یک ریگزار، سفره چرمین بیاورید!
سرها ورق ورق، همه قرآن سرمدی ست!
فالی زنید و سوره یاسین بیاورید!
خاتم سوی مدینه بگو بی نگین برند!
دست بریده، جانب ام البنین برند!
(بند هشتم)
خون می‌رود هنوز ز چشم تر شما
خرمن زده ست ماه، به گرد سر شما
آن زخم‌های شعله فشان، هفت اخترند
پا زخم‌های نعش علی اکبر شما؟
آن کهکشان شعله ور راه شیری است
یا روشنان خون علی اصغر شما؟
دیوان کوفه از پی تاراج آمدند
گم شد نگین آبی انگشتر شما
از مکه و مدینه، نشان داشت کربلا
گل داد (نور) و (واقعه) در حنجر شما
با زخم خویش، بوسه به محراب می زدید
زان پیشتر که نیزه شود منبر شما
گاهی به غمزه، یاد ز اصحاب می‌کنی
بر نیزه، شرح سوره احزاب می‌کنی
(بند نهم)
در مشک تشنه، جرعه آبی هنوز هست
اما به خیمه‌ها برسد با کدام دست؟
برخاست با تلاوت خون، بانگ یا اخا
وقتی «کنار درک تو، کوه از کمر شکست»
تیری زدند و ساقی مستان ز دست رفت
سنگی زدند و کوزه لب تشنگان شکست!
شد شعله‌های العطش تشنگان، بلند
باران تیر آمد و بر چشمها نشست
تا گوش دل شنید، صدای (الست) دوست
سر شد (بلی)ی تشنه لبان می الست
ناگاه بانگ ساقی اول بلند شد
پیمانه پر کنید، هلا عاشقان مست
باران می‌گرفت و سبوها که پر شدند
در موج تشنگی، چه صدف‌ها که در شدند
(بند دهم)
باران می گرفته، به ساغر چه حاجت است؟
دیگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است؟
آوازه شفاعت ما، رستخیز شد
در ما قیامتی ست، به محشر چه حاجت است؟
کی اعتنا به نیزه و شمشیر می‌کنیم؟
ما کشته توایم، به حنجر چه حاجت است؟
بی سر دوباره می‌گذریم از پل صراط
تا ما بر آن سریم، به این سر چه حاجت است؟
بسیار آمدند و فراوان، نیامدند
من لشکرم خداستف به لشکر چه حاجتی است
بنشین به پای منبر من، نوحه خوان، بخوان؟
تا نیزه‌ها به پاست، به منبر چه حاجت است
در خلوت نماز، چو تحت الحنک کنم
راز غدیر گویم و شرح فدک کنم
(بند یازدهم)
از شرق نیزه، مهر درخشان برآمده ست
وز حلق تشنه، سوره قرآن برآمده است
موج تنور پیرزنی نیست این خروش
طوفانی از سماع شهیدان برآمده ست
این کاروان تشنه، ز هر جا گذشته است
صد جویبار، چشمه حیوان برآمده ست
باور نمی‌کنی اگر از خیزران بپرس
کایات نور، از لب و دندان برآمده ست
انگشت ما گواه شهادت که روز مرگ
انگشتری ز دست شهیدان برآمده ست
راه حجاز می‌گذرد از دل عراق
از دشت نیزه، خار مغیلان برآمده ست
چون شب رسید، سر به بیابان گذاشتیم
جان را کنار شام غریبان گذاشتیم
(بند دوازدهم)
گودال قتلگاه پر از بوی سیب بود
تنهاتر از مسیح، کسی بر صلیب بود
سرها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!
مولا نوشته بود: بیا این حبیب ما
تنها همین، چقدر پیامش غریب بود
مولا نوشته بود: بیا، دیر می‌شود
اخر حیبب را ز شهادت نصیب بود
مکتوب می‌رسید فراوان، ولی دریغ
خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود
اما حبیب، رنگ خدا داشت نامه‌اش
اما حبیب، جوهرش «امن یجیب» بود
یک دشت، سیب سرخف به چیدن رسیده بود
باغ شهادتش، به رسیدن رسیده بود
(بند سیزدهم)
تو پیش روی و پشت سرت آفتاب و ماه
آن یوسفی که تشنه برون آمدی ز چاه
جسم تو در عراق و سرت رهسپار شام
برگشته‌ای و می‌نگری سوی قتلگاه
امشب، شبی ست از همه شب‌ها سیاه‌تر
تنهاتر ازهمیشه‌ام ای شاه بی سپاه
با طعن نیزه‌ها به اسیری نمی‌رویم
تنها اسیر چشم شماییم، یک نگاه!
امشب به نوحه خوانی‌ات از هوش رفته‌ام
از تار وای وایم و از پود آه آه
بگذار شام، جامه شادی به تن کند
شب با غم تو کرده به تن، جامه سیاه!
بگذار آبی از عطشت نوشد آفتاب
پیراهن غریب تو را پوشد آفتاب
(بند چهاردهم)
قربان آن نی یی که دمندش سحر، مدام
قربان آن می یی که دهندش علی الدوام
قربان آن پری که رساند تو را به عرش
قربان آن سری که سجودش شود قیام
هنگامه برون شدن از خویش، چون حسین(ع)
راهی برود که بگذرد از مسجدالحرام
این خطی از حکایت مستان کربلاست
ساقی فتاد، باده نگون شد، شکست جام!
تسبیح گریه بود و مصیبت، دو چشم ما
یک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام
اشکم تمام گشت و نشد گریه‌ام خموش
مجلس به سر رسید و نشد روضه‌ام تمام
با کاروان نیزه به دنبال، می‌روم
در منزل نخست تو از حال می‌روم



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط