شاعر: محمدجواد شاهمرادی
چنان خون میچکد از رنگ و روی دامن بانو!
که گل شرمش میآید از گل پیراهنت بانو!
بگو بر چهرهات خون کدامین لاله پاشیده؟
چه پاییزی گذر کرده ز باغ دامنت بانو؟
نگو خون گریههای عاشوراست...میدانم،
که رد تازیانه مانده بر روی تنت بانو!
خجالت میکشد این ریسمان از هر چه انسان است
که گردیده ست گردن بند دور گردنت بانو!
همه گوشند سرها بر نیزهها امشب
مگر لب تر کنند از جوی قرآن خواندنت بانو!
...شب سردی ست...در دلهای ما شام غریبان است...
زمین را گرم کن با چشمهای روشنت بانو!