شاعر: ایوب پرند آور
پردۀ خیمه را نزن بالا... من برای رباب میترسم
لرزه بر کائنات افتاده، من از این اضطراب میترسم
من چهام میشود خداوندا... زانوانم چرا چنین سستاند
من دل شیر داشتم حالا، از سوال از جواب میترسم
ها رقیه!... بدو... بدو... خواهر... و پدر را بگو که برگردد
تیرها با شتاب میآیند، من هم از این شتاب میترسم
گرد و خاکی میان میدان است، وحشیانه به خویش میپیچد
نکند سوی خیمهها!... نه... نه... من از این پیچ و تاب میترسم
امتحان امتحان سنگینی است، آزمون آزمون دشواریست
این گزینه چقدر کوچک است... من از این انتخاب میترسم
آی!...گهواره را نجنبانید، چشمتان... چشمتان چرا سرخ است
دارم از التهاب میمیرم، دارم از التهاب میترسم
وای وای... این چه هلهلهای است، کوفیان مثل اینکه میرقصند
نه... نه... نفرین نکن خواهر، از خدا از عذاب میترسم
لای لایی نخوان که میمیرم... لای لایی نخوان که میسوزم
پردۀ خیمه را بزن پایین، من برای رباب میترسم
بگذار آن طرفتر این کاسه... سالها می شود عطشناکم
جان لبهای نازک اصغر دیگر از هر چه آب میترسم