شاعر: افروز عسکری
بر سر دستش سری، در دست دیگر پیکری
هستیاش را کرده پرپر غنچه نیلوفری
نور را بگرفته در مشتش چو خورشید یقین
میدرخشد در شبی تاریک روشن اختری
بال و پر زخمی هوای نغمهای دارد گلوش
سرخ میخواند قناری در بهاری دیگری
در رگش خون میتپد خون مرغ بسمل پر زنان
جان چه ارزد زیر خاک پای پیر رهبری
کیستی مهتاب سیما، کیستی ای آشنا
کز تبارم قوم آدم این چنین دل میبری؟
نقش میبندد به رخسارش جنون غیرتی
شبنم اشکی نمیریزد ز چشمان تری
میرسد بانوی گلها با شتاب از خیمه گاه
میگریزد سوی صحرا کبک زیبای دری
اتصالش اتصال چنگ با حبل متین
دست دل را بسته با ابریشم نازکتری
دستهایش خواب سرخ تیغ را آشفت و گفت
بیعتی بی دست میخواهد وفای حیدری
فرصتی، طفل برادر جرعهای در جام هست
دیده را بگشای می نوش از زلال کوثری