شاعر: انسیه ساری خانی
آسمان میطلبیدت آن روز
فرصتی بود که پرواز کنی
در میان عطشی جان فرسا
عقدهی حادثه را باز کنی
مرد دریا به تو میاندیشید
به دو چشمت که پر از شبنم بود
به لبی غرق غزل خوانی آب
به نگاهی که شبیهش کم بود
مرد دریا به تو پاسخ میداد
اذن سبزی به دل مرگی سرخ
ناگه از شاخه تاریخ افتاد
بر دل خاطرهها برگی سرخ
چشم مجروح زمان میچرخید
کمر ثانیهها خم میشد
لحظههایی که تو جان میدادی
گویی از عمر زمین کم میشد
آسمان غرق نگاهی مبهوت
خاک در ژرفترین خون خواری
بعد از آیینه و دلداری سنگ
خون بیدار خدا شد جاری
نفس سرد زمین بند آمد
معنی واقعه دریایی شد
از دل لاله معصوم حسن
با لب تیغ پذیرایی شد