شاعر: سید علی موسوی گرمارودی
ای فلق عصمت وخورشید شرم
ای دل خورشید، ز روی تو گرم
عصمت تو حافظ ناموس دهر
نازکش خنده تو، جان قهر
چهره صبح، از تو صفا یافته
شام، سر زلف تو را بافته
درنگری گر تو بدین خاکدان
خاک رود تا ز بر آسمان
نام تو بر لب چو رود جان رود
عقل تو را بیند و ایمان رود
شعله فروز دلی، ار بر لبی
حیدر کراری، اگر زینبی
وامگذار لب تو راستی
گفتی و چون شعله به پا خاستی
بانگ رسای تو ستم سوز شد
کشتۀ مظلوم تو، پیروز شد
خواست که غم دست تو بندد ولی
غم که بود در بر دخت علی
قامت تو، قامت غم را شکست
دخت علی را نتوان دست بست
ای دل دریا، دل دریای تو
عرش خدا منزل و ماوای تو
جسم تو از عشق مگر ساختند
کاین همه جان در ره تو باختند
دختر تنهای خدا بر زمین
خواهر آزادی و فرزند دین
آنچه تو کردی به صف کربلا
کردۀ مخلوق بود یا خدا؟
آن همه غم، آن همه استادگی
آن همه سُتواری و آزادگی
آن همه خون دیدن و چون گل شدن
دشت خزان دیدن و بلبل شدن
دیدن خورشید ذبیح از قفا
باز ستادن چو فلک روی پا
جان تو گلخانه عشق و بلاست
جان چنان چون تو زنی کربلاست