اسلام و گفت و گوى اديان (بخش دوم )

بحث گفت و گوى اديان براى دستيابى به وجوه مشترك از دير زمان ميان اديان الهى مطرح بوده است. در اين مقال به اين مبحث از منظر اسلام توجه شده است. نخست به طور فشرده و خلاصه به معنى و تاريخچه آن اشاره شده، سپس بر ضرورت گفت و گو از نظر اسلام توجه شده، آنگاه به فايده هايى كه بر اين بحث مترتب مى‏شود به اجمال و بر اساس آيات قرآن پرداخته شده و در پايان چهار پيش شرط كه بايد طرفداران گفت و گو به آن ملزم
چهارشنبه، 25 دی 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اسلام و گفت و گوى اديان (بخش دوم )
اسلام و گفت و گوى اديان (بخش دوم )
اسلام و گفت و گوى اديان (بخش دوم )

نويسنده: سيد ابو الفضل موسويان

خلاصه:

بحث گفت و گوى اديان براى دستيابى به وجوه مشترك از دير زمان ميان اديان الهى مطرح بوده است. در اين مقال به اين مبحث از منظر اسلام توجه شده است. نخست به طور فشرده و خلاصه به معنى و تاريخچه آن اشاره شده، سپس بر ضرورت گفت و گو از نظر اسلام توجه شده، آنگاه به فايده هايى كه بر اين بحث مترتب مى‏شود به اجمال و بر اساس آيات قرآن پرداخته شده و در پايان چهار پيش شرط كه بايد طرفداران گفت و گو به آن ملزم باشند، مورد بررسى قرار گرفته است.
در سخنان على (ع) در فلسفه بعثت انبياء نيز چنين آمده است:
(فبعث فيهم رسله و واتر اليهم انبياءه ليستأدوهم ميثاق فطرته و يذكروهم منسى نعمته و يحتجوا عليهم بالتبليغ و يثيروا لهم دفائن العقول) يعنى چنين بود كه خداوند فرستادگانش را در ميان آنان برانگيخت و پيامبران خود را پى‏درپى به سويشان فرستاد تا ميثاق فطرت توحيدى را از آنان باز جويند و نعمتهاى فراموش شده را يادشان آورند و با تبليغ بر آنان احتجاج كنند و خردهاى به گور خفته را برانگيزند. پيامبران آمدند كه مردم را آگاه كنند به اينكه در عمق روح شما، در اعماق ضمير باطن شما، گنجهايى وجود دارد كه دفن شده (نه اينكه فاسد باشد) و خودتان غافليد. بنابراين گرايش به حقيقت و دانايى هنر و زيبايى خير و فضيلت خلاقيت عشق و پرستش همه از فطرت انسان سرچشمه مى‏گيرد يعنى انسان حقيقتى است مركب از روح و بدن. روحش الهى است (و نفخت فيه من روحى) و جسمش عنصر طبيعى است. عناصر طبيعى او را به طبيعت وابسته مى‏كند و عناصر غير طبيعى او را به ماوراء طبيعت سوق مى‏دهند. على (ع)، در جمله معروف خود به مالك، تعريف خود را از انسانها اين گونه بيان مى‏فرمايد : اما اخ لك فى الدين او نظير لك فى الخلق. يعنى مردم يا برادران دينى تواند يا هم نوع تو و در انسانيت با تو برابرند. اينهمه عربده و مستى و ناسازى چيست؟ نه همه همره و هم قافله و همزادند! به طور كلى آنچه پيامبران عرضه داشته‏اند چيزى است كه از خواسته‏هاى فطرى بشر بوده است .
ج ـ اصل پذيرش وجود اختلاف در ميان انسانها در عين حال كه افراد بشر از يك وحدت نوعى برخوردارند همانگونه كه قبلا اشاره شد اما نمى‏توان وجود اختلاف و تفاوت را بين آنان انكار كرد و همه را به يك چشم ديد و از همه توقعى يكسان داشت. اختلاف بين افراد بشر هم در امور ظاهرى و مادى است و هم در امور معنوى و باطنى.

1ـ اختلاف ظاهرى

اختلاف ظاهرى از قبيل جنسيت، نژاد، رنگ و... گر چه واقعيت دارد اما موجب برترى و امتياز نمى‏گردد و تفاوتى در ماهيت وجودى انسان ايجاد نمى‏كند.
قرآن اين اختلاف را پذيرفته و آن را جعل تكوينى و طبيعى مى‏داند:
(يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقيكم) يعنى اى مردم! ما شما را از مرد و زنى آفريديم و شما را دسته‏ها و قبيله‏ها كرديم تا يكديگر را بشناسيد ولى گرامى‏ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست.

2ـ اختلاف معنوى و باطنى

اختلاف معنوى ممكن است از چند امر ناشى شود:
الفـ اختلاف استعدادها
بـ اختلاف درجات ايمان
منشا اختلاف استعدادها ممكن است ذاتى باشد يعنى افرادى داراى استعدادهاى بالاترى از ديگران باشند و ممكن است به دليل تاخر وجودى باشد، به اين معنا كه انسانهايى كه در قرون متاخر به دنيا آمده‏اند به دليل پيشرفت علوم مسايلى براى آنها قابل فهم شده است كه براى پيشينيان مفهوم نبوده است. اين مساله در فهم بعضى از معارف دينى هم مصداق دارد. در روايات از معصومين وارد شده است كه فهم عميق سوره توحيد و آيات اول سوره حديد در آخر الزمان ميسر مى‏شود. در هر صورت اين گونه اختلاف گرچه موجود است ولى دين يك حد اقلى كه قابل فهم و درك براى همه است الزامى نموده و اين اختلافات را وسيله امتحان و دريافت كمالات قرار داده است و منشا اختلاف شرايع شده است.
در آيه 48 سوره مائده مى‏خوانيم:
(و انزلنا اليك الكتاب بالحق مصدقا لما بين يديه من الكتاب و مهيمنا عليه فاحكم بينهم بما انزل الله و لا تتبع اهواءهم عما جاءك من الحق لكل جعلنا منكم شرعة و منهاجا و لو شاء الله لجعلكم امة واحدة و لكن ليبلوكم فى ما اتيكم فاستبقوا الخيرات) يعنى اين قرآن را به حق بر تو نازل كرديم و اين در حالى است كه كتابهاى پيشين را كه در برابر آن قرار دارد تصديق مى‏كند و شاهد و نگاهبان آنهاست. بنابراين به آنچه خدا نازل كرده است، در ميان آنها حكم كن و از هوى و هوسشان پيروى مكن كه از احكام الهى باز مانى. براى هر گروه از شما آيين و طريقه روشنى قرار داديم و اگر خدا مى‏خواست همه شما را به صورت يك امت در مى‏آورد ولى خواست در آنچه به شما داده است امتحانتان كند پس در نيكيها بر يكديگر پيشى گيريد.
به چند نكته در اين آيه توجه كنيد:
1ـ شريعت و دين به معناى راه است ولى ظاهر قرآن اين است كه شريعت را به معناى «اخص» و كوتاهتر از دين به كار مى‏برد زيرا گرچه انبياء را داراى شرايع گوناگون مى‏داند ولى همه را داراى يك دين مى‏داند كه همان اسلام (تسليم در برابر خدا) است (ان الدين عند الله الاسلام) يا (ما كان ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا و لكن كان حنيفا مسلما) 2ـ خداوند بندگان خود را جز به يك دين كه همان اسلام و تسليم در برابر اوست مكلف نساخته ولى آنان را براى رسيدن به آن هدف به راههاى گوناگون انداخته و طبق استعدادهاى متنوعشان سنتهاى مختلفى براى آنها درست كرده كه همان شريعتهاى نوح، ابراهيم، موسى، عيسى و محمد (ص) است.
چنانكه خداوند چه بسا در يك شريعتى به دليل منقضى شدن مصلحت حكم پيشين و پيدايش مصلحت حكم تازه، پاره‏اى از احكام را نسخ مى‏كند.
3ـ علت اختلاف شريعت‏ها مربوط به گذشت زمان و ترقى بشر در مراتب استعداد و آمادگى مى‏باشد و تكليف هاى الهى و احكام شرعى هم براى بشر چيزى جز يك آزمايش الهى در مواقع گوناگون زندگى نيست، به عبارتى ديگر براى هر امتى از شماها شريعت و راهى قرار داد و اگر خداوند مى‏خواست شما همه را يك امت گرفته برايتان يك شريعت مقرر مى‏كرد ولى شريعتهاى گوناگون برايتان مقرر كرد تا شما را در نعمتهاى گوناگونى كه به شما داده بيازمايد، اختلاف نعمتها مستلزم اختلاف امتحان كه عنوان وظايف و احكام شرع است، مى‏باشد.
در روايات نيز به اين دو نوع اختلاف (استعدادها ـ درجات ايمان) توجه شده است. مرحوم كلينى در كافى از زراره نقل مى‏كند كه خدمت امام باقر (ع) رسيدم و عرض كردم: ما خود را تراز كنيم (و بسنجيم) ؛ فرمود: تراز چيست؟ عرض كردم: شاقول، پس هر كس با ما موافقت داشت. چه علوى باشد، چه غير او، او را دوست داريم (به عنوان يك مسلمان و اهل نجات) و هر كه با ما مخالف بود، چه علوى و چه غير او، از او بيزارى جوييم (به عنوان يك گمراه و اهل هلاك) . پس به من فرمود: اى زراره گفتار خداوند از گفتار تو درست‏تر است؟ پس كجايند آنها كه خداى عز وجل در باره آنها فرموده: «مگر ناتوانان از مردان و زنان و كودكان كه نه چاره دارند و نه راه بجايى برند» كجايند آنانكه به اميد خدايند؟ كجايند آنانكه كار نيك را با كردار بد به هم آميختند؟ كجايند اصحاب اعراف؟ كجايند مؤلفة قلوبهم؟ حماد در روايت خود از زراره در باره اين ماجرا نقل مى‏كند كه گفت: در اين هنگام كار من و امام به مباحثه كشيد، فرياد هر دو مان بلند شد كه هر كس در بيرون خانه بود مى‏شنيد .» منظور حضرت اين بود كه ميزان در خوبى و بدى و اهل بهشت و دوزخ بودن فقط هم‏عقيدگى با شيعه نيست. و امام (ع) فرمود: بسا كه ناتوان در دين از مخالفان كه عنادى نورزند و ساير اصنافى كه ذكر فرموده كه در قرآن از آنها ياد شده، به بهشت روند زيرا كه خداوند وعده عفو و آمرزش به آنها داده است و نبايد از آنها بيزارى جست. از امام صادق (ع) روايت شده است: شما را با بيزارى چكار كه از يكديگر بيزارى مى‏جوييد؟ همانا بعضى مؤمنين از بعضى ديگر افضلند و بعضى از بعضى ديگر نمازشان بيشتر است و بعضى تيزبينيش بيشتر است و همين است درجات ايمان (كه خداى متعال فرموده: (هم درجات عند الله) ( همچنين از امام سجاد (ع) نقل شده است كه: به خدا سوگند اگر ابوذر مى‏دانست در قلب سلمان چه مى‏گذرد او را مى‏كشت در حالى كه بين آن دو، پيامبر عقد اخوت بسته بود بنابراين با حفظ همه مسايلى كه تاكنون مطرح شد؛ در بحث گفت و گو همه اين اختلافات بايد ملحوظ گردد و توقعات بالاترى وجود نداشته باشد. در روايتى آمده است كه هاشم بن البريد گفت: من و محمد بن مسلم و ابو الخطاب در يك جا گرد آمده بوديم، ابو الخطاب پرسيد عقيده شما در باره كسى كه امر امامت را نشناسد چيست؟ من گفتم: به عقيده من كافر است. ابو الخطاب گفت: تا حجت بر او تمام نشده كافر نيست، اگر حجت تمام شد و نشناخت آنگاه كافر است. محمد بن مسلم گفت سبحان الله اگر امام را نشناسد و جحود و انكار هم نداشته باشد چگونه كافر شمرده مى‏شود؟ ! خير غير عارف اگر جاحد نباشد كافر نيست به اين ترتيب ما سه نفر سه عقيده مخالف داشتيم. موقع حج رسيد و به حج رفتم و در مكه به حضور امام صادق (ع) رسيدم، جريان مباحثه سه نفرى را به عرض امام رساندم و نظر حضرت را خواستم. امام فرمود: من وقتى جواب تو را مى‏دهم و ميان شما قضاوت مى‏كنم كه آن دو نفر هم باشند. وعدگاه من و شما سه نفر همين امشب در منى نزديك جمره وسطى. شب كه شد سه نفرى رفتيم. امام در حالى كه بالشى را به سينه خود چسبانده بود سؤال را شروع كرد: چه مى‏گوييد در باره خدمتكاران، زنان، افراد خانواده خودتان؟ آيا آنها به وحدانيت خدا شهادت نمى‏دهند؟ من گفتم: چرا. فرمود: آيا به رسالت پيغمبر گواهى نمى‏دهند؟ گفتم: چرا. فرمود آيا آنها مانند شما امامت و ولايت را مى‏شناسند؟ گفتم: خير. فرمود: پس تكليف آنها به عقيده شما چيست؟ گفتم: عقيده من اين است كه هر كس امام را نشناسد كافر است. فرمود: سبحان الله . آيا مردم كوچه و بازار را نديده‏اى، سقاها را نديده‏اى؟ گفتم: چرا، ديده و مى‏بينم . فرمود: آيا اينها نماز نمى‏خوانند؟ روزه نمى‏گيرند؟ حج نمى‏گزارند؟ به وحدانيت خدا و رسالت پيغمبر شهادت نمى‏دهند؟ گفتم: چرا. فرمود: خوب آيا اينها مانند شما امام را مى‏شناسند؟ گفتم: نه. فرمود: پس وضع اينها چيست؟ گفتم: به عقيده من هر كه امام را نشناسد كافر است. فرمود: سبحان الله! آيا وضع كعبه و طواف اين مردم را نمى‏بينى؟ هيچ نمى‏بينى كه اهل يمن چگونه به پرده‏هاى كعبه مى‏چسبند؟ گفتم: چرا. فرمود: آيا اينها به توحيد و نبوت اقرار و اعتراف ندارند؟ آيا نماز نمى‏خوانند؟ روزه نمى‏گيرند؟ حج نمى‏گزارند؟ گفتم: چرا. فرمود: خوب آيا اينها مانند شما امام را مى‏شناسند؟ گفتم: نه. فرمود: عقيده شما در باره اينها چيست؟ گفتم: به عقيده من هر كه امام را نشناسد كافر است. فرمود: سبحان الله! اين عقيده، عقيده خوارج است.
امام آنگاه فرمود: حالا مايل هستيد كه حقيقت را بگويم؟
هاشم كه به قول مرحوم فيض، مى‏دانست قضاوت امام بر ضد عقيده اوست، گفت: نه.
امام فرمود: همانا بسيار بد است براى شما كه چيزى را كه از ما نشنيده‏ايد از پيش خود بگوييد. هاشم بعدها به ديگران چنين گفت: گمان بردم كه امام نظر محمد بن مسلم را تاييد مى‏كند و مى‏خواهد ما را به سخن او برگرداند. فلاسفه اسلام، اين مساله را به شكلى ديگر بيان كرده‏اند، اما نتيجه‏اى كه گرفته‏اند مآلا بر آنچه ما از آيات و روايات استنباط كرديم منطبق است. صدر المتالهين در مباحث خير و شر اسفار از جمله اشكالات آنجا اين مطلب را ذكر مى‏كند كه: چگونه مى‏گوئيد خير بر شر غلبه دارد و حال آنكه وقتى كه در انسان كه اشرف كائنات است نظر مى‏افكنيم مى‏بينيم اكثر انسانها از لحاظ عمل گرفتار اعمال زشت، و از لحاظ اعتقاد دچار عقايد باطل و جهل مركب‏اند و اينها امر معاد آنها را ضايع و آنان را مستحق شقاوت مى‏گرداند. پس عاقبت نوع انسان كه ثمره و گل سر سبد هستى است شقاوت و بدبختى است. صدرالمتالهين در جواب اين اشكال مى‏گويد: مردم در آن جهان از نظر سلامت و سعادت مانند اين جهان از نظر سلامت‏اند. همانطورى كه در اين جهان سالم سالم و زيباى زيبا و همچنين بيمار بيمار و زشت زشت در اقليت مى‏باشند و اكثريت با متوسطان است كه سالم نسبى مى‏باشند، در آن جهان نيز «كملين» كه به تعبير قرآن «السابقون» مى‏باشند و همچنين «اشقيا» كه به تعبير قرآن «اصحاب الشمال» مى‏باشند، اندكند و غلبه با متوسطان است كه قرآن كريم آنها را «اصحاب اليمين» مى‏خواند. پس در هر دو نشاه غلبه با اهل رحمت است. به عبارت ديگر از نظر اسلام و با ديد فقهى ما، آنها مسلمان نيستند ولى از لحاظ حقيقت مسلم مى‏باشند يعنى تسليم حقيقت مى‏باشند و عناد با آن ندارند.
د ـ اصل آزادى در فكر و انديشه و حتى در انتخاب راه طرفداران اديان الهى معتقدند هدف از اين زندگى جهان آخرت است. آدميان مى‏بايست در اين جهان به گونه‏اى زيست كنند كه به فلاح و رستگارى جهان آخرت نايل گردند و براى وصول به اين هدف بيش از هر چيز بايد مؤمن به اعتقادات دينى باشند تا بدين ترتيب اعمال آنان مقبول درگاه خداوند افتد و آمرزش ارواح آنان تامين گردد والا پايبندى به عقل و متابعت از فرامين اخلاقى بتنهايى سعادت اخروى انسانها را تدارك نمى‏كند. حال كه معلوم شد ايمان به خدا و معاد اصل است. براى سعادتمند كردن مردم چه راهى را بايد برگزيد؟ جمعى معتقدند از اجبار و زور مى‏توان براى نجات مردم كمك گرفت. «اگوستين» براى اين عقيده چنين استدلالى مى‏كند: اگر قرار است كسى در اثر از دست دادن ايمان خود محكوم به آتش ابدى شود، بهتر است در صورت لزوم بازور او را مؤمن نمود تا بدين وسيله زندگى جاودانه او تدارك شود و البته چنين اجبار و زورى ممدوح و پسنديده است چرا كه بهشت را براى او به ارمغان خواهد داشت و حتى اگر چنين فردى در زير شكنجه جان خود را از دست دهد، چنين شكنجه و مرگى در برابر آنچه كه در جهنم با آن رو به رو خواهد شد، چيزى نيست. به وسيله اين درد، زندگى جاودانه او تدارك مى‏شود. فرد شكنجه مى‏شود تا به بهشت برود و چنين آزار و شكنجه‏اى قطعا ارزش آن را دارد. در مقابل جمعى بر اين عقيده‏اند كه اعتقاد به دين، ضرورتا همراه با پذيرش اختيارى و داوطلبانه آن ممكن است. زور و اجبار هيچگاه قادر نيست كه اعتقاد قلبى و حقيقى به وجود آورد. «جان لاك» استدلال مى‏كند كه سركوب، سياست موثرى نيست. زيرا زور مى‏تواند به ظاهر فرد را به اطاعت وادارد، اما نمى‏تواند موجب پذيرش عقيده‏اى در روح او گردد؛ تنها نتيجه اعمال زور گسترش نفاق و تظاهر و رياكارى خواهد بود. بنابراين سياست سركوبگرانه در زمينه عقايد از نظر اخلاقى زيانبار است و به طريق اولى موجب هدايت كسى به راه راست نمى‏شود و رستكارى او را تامين نمى‏كند. در قرآن آياتى در باره آزادى آمده است و انسان را در برابر آزادى و انتخاب راه خويش مسؤول و متعهد مى‏داند تا خود پاسخگوى انتخاب راه و جوابگوى انديشه خود باشد. آياتى كه ما را به اين مساله رهنمون مى‏سازد عبارت‏اند از: (لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من البغى) بدين معنا كه دين برخوردار از حقيقتى راستين و راهى استوار و پايدار است و گرنه «لا اكراه فى الدين» معنا نداشت، زيرا اكراه يعنى چيزى را على رغم خواست خويش پذيرفتن، اما اگر انديشه‏اى واضح و عيان باشد و فرصت انتخاب و اختيار را به انسان بدهد و بر اساس دلايلى پايدار و گفتارى استوار، راه را به انسان نشان دهند و بر اين نكته نيز تاكيد كنند كه انتخاب‏كننده راه خطا و انديشه كج، بايد پاسخگوى آن و منتظر عقاب و فرجام بد خويش هم باشد، ديگر جايى براى اكراه نمى‏ماند. چنانكه از 1ـ (و قل الحق من ربكم فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر) يعنى بگو اين حق است از سوى پروردگارتان، هر كه خواست ايمان بياورد و هر كه خواست كافر شود. چنين استفاده مى‏شود كه هر انسانى مسؤول انتخاب راه خويش خواهد بود و
2ـ (و لو شاء ربك لامن من فى الارض كلهم جميعا ا فانت تكره الناس حتى يكونوا مؤمنين) يعنى اگر پروردگارت مى‏خواست تمام زمينيان ايمان مى‏آوردند. آيا تو مى‏خواهى مردم را مجبور كنى كه ايمان بياورند؟!
3ـ (و لو شاء الله ما اشركوا و ما جعلناك عليهم حفيظا و ما انت عليهم بوكيل) يعنى اگر خداى مى‏خواست مشرك نمى‏شدند، ما تو را نگهبان آنها قرار نداديم و عهده‏دار امورشان نيستى.
بدان معناست كه اى پيامبر تو نمى‏توانى بر فكر و انديشه آنان فشار آورى بلكه تو فكر و انديشه خود را براى مردم عرضه كن و رسالت و آيين خويش را بدون در نظر گرفتن پاسخ آنها يا برخورد مثبت و منفى آنها مطرح كن.
4ـ (فذكر انما انت مذكر، لست عليهم بمصيطر) يعنى پس تذكر ده كه تو تذكردهنده‏اى تو بر آنها مسلط نيستى.
همه اين آيات و امثال آنها ارزش دادن به فكر و انديشه است و نپذيرفتن اهرمهاى فشار بر فكر و خرد است. زيرا اين كار با هيچ منطق و انديشه‏اى سازگار نيست.
در هر صورت خداوند مى‏فرمايد اگر ما مى‏خواستيم همه مردم را يك امت قرار دهيم مى‏توانستيم ولى خواسته ايم آنان را بيازماييم تا خود راه حق را انتخاب كنند: (و لو شاء ربك لجعل الناس امة واحدة و لا يزالون مختلفين) و (لو شاء الله لجعلكم امه واحده و لكن ليبلوكم فى ما آتيكم) آرى ديندارى اگر از روى اجبار باشد ديگر ديندارى نيست. مى‏توان مردم را مجبور كرد كه چيزى نگويند و كارى نكنند اما نمى‏توان مردم را مجبور كرد كه اينگونه يا آنگونه فكر كنند. اعتقاد بايد از روى دليل و منطق باشد. البته مسايل مربوط به امر به معروف و نهى از منكر با شرايط خود در جاى خود محفوظاند و در اين گونه مسايل اصل بر ارشاد است نه اجبار




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط