شاعر: نجمه زارع
پلکی بزن که چشم بچرخاند بر این کویر تشنهی بی پایان
از لابهلای پلک شما خورشید، از گوشهی دو چشم شما باران
بانو صدای شیونتان در باد دیگر امان خواب نخواهد داد
صحرا به دوش میکشد این غم را، با گامهای زخمی و سرگردان
کم کم هوای حادثه میپیچد در پیچ و تاب زخمی گهواره
خورشید روز واقعه صد پاره از آسمان سوخته آویزان
دیگر صدای گریه نمیآید گویی گلوی کوچک گهواره ست
سیراب میشود به خدا این بار با قطرههای حادثهای سوزان
در خیمههای سوخته میبینی شولای آتش است یه دوش دشت
خیل کبوتران بدون سر، پروانههای سوختهی بی جان
میبارد از نگه شما تشویش، اندوه تلخ واقعهای در پیش
میپیچد آسمان و زمین در خویش، در شور تند سنج عزاداران
بانو اگر چه سخت پریشانی، در خود فروشکسته و میدانی
میایستی به قامت افراها، میایستی به سبک سپیداران