شاعر: زهرا عرب پور
وقتی که دست سرد زمین توی تب نشست
خورشید، بین غربت دستان شب نشست
وقتی که آسمان، خبر از روشنی نداشت
مردی شهید بود که پیراهنی نداشت
بابا و لالههای غریب خزان زده
بابا و چند ماه، ولی آسمان زده
در گیر و دار رد شدن از کوه لحظهها
در لحظهی جدا شدن از روح لحظهها
قلب زمین، نه! قلب زمان درد میکشید
وقتی کسی برهنه روی خاک میدوید
آب از خجالت لب او غرق اشک بود
وقتی که پل میان لب و آب مشک بود
مردی که دستهای خودش را به آب داد
شاید سؤال های فلک را جواب داد!
وقتی کسی به سوی خدا رهسپار شد
معنای واقعی جنون آشکار شد
دریا، ولی نه آب که از گریه سیر بود؛
وقتی که ماه در دل شبها اسیر بود