شاعر: یدالله گودرزی
«خورشید سر برهنه برون آمد» چون گوی آتشین و سراسر سوخت
آیینههای عرش ترک برداشت، قلب هزار پارهی حیدر سوخت
از فتنهها فرقهی نوبنیاد، آتش به هرچه بود و نبود افتاد
تنها نه روح پاک شقایق مرد تنها نه بالهای کبوتر سوخت
حالت چگونه بود؟ نمیدانم وقتی میان معرکه میدیدی
بر ساحل شریعهی خونآلود آن سرو سربلند تناور سوخت
جنگاوری ز اهل حرم کم شد از این فراق قامت تو خم شد
آری میان آتش نامردان فرزند نازنین برادر سوخت
هنگام ظهر کودک عطشان را بردی به دست خویش به قربانگاه
جبریل پاره کرد گریبان را وقتی که حلق نازک اصغر سوخت
در آن کویر تشنهی آتشناک آن قدر داغ و غرق عطش بودی
تا آنکه در مصاف گلوی تو، حتی گلوی تشنهی خنجر سوخت
چشمان سرخ و ملتهبی آن روز، چشم انتظار آمدنت بودند
اما نیامدی و از این اندوه آن چشمهای منتظر آخر سوخت
میخواستم برای تو ای مولا، شعری بهرنگ مرثیه بنویسم
اما قلم در اول ره خشکید، اوراق ناگشودهی دفتر سوخت