خدا را تا چه اندازه مى توان شناخت ؟
نويسنده:آية الله مصباح يزدي
انسان تا چه اندازه مى توان خدا را بشناسد و نسبت به او معرفت پيدا كند؟
گاهى در برخى از سخنان يا نوشتارها ديده مى شود كه به استناد بعضى از آيات يا روايات مى گويند خدا به هيچ وجه قابل شناختن نيست و ما فقط مجاز هستيم كه خدا را با اوصافى كه در قرآن كريم ذكر شده و اسمائى كه با آنها ناميده شده است ; در دعاها و در مكالماتمان ; فرا بخوانيم ; يعنى اينكه ما مفاهيم اين كلمات را درست درك نمى كنيم و فقط مجاز هستيم بگوييم خداخالق است , رازق است , عالم است , حكيم است , مخصوصاً آنچه مربوط به صفات ذات مى شود, مثل علم و قدرت و حيات . ما حق داريم فقط اين الفاظ را بكار ببريم ولى نمى فهميم كه علم خدا يعنى چه ؟, قدرت خدا يعنى چه ؟
از طرف ديگر گاهى در بعضى از سخنان و نوشته ها ديده يا شنيده مى شود كه حتى ذات الهى قابل شناختن است . آنها هم براى خودشان دلايلى دارند. در اين زمينه ها ما چه مى توانيم به قرآن نسبت دهيم ؟ آيا قرآن مدعى است كه خدا را به هيچ وجه نمى توان شناخت و فقط يك الفاظى را مردم مجاز هستند به كار ببرند; بدون اينكه معنايش را بفهمند, يا اينكه ادعاى قرآن اين نيست ؟ اگر اين نيست پس تا چه اندازه قرآن براى بشر امكان معرفت خدا را قائل است ؟ مى گوييم كسى كه در قرآن مرور و در آياتى كه درباره ى صفات و افعال خداست دقت كند; متوجه مى شود كه قرآن مفاهيمى را عرضه مى كند كه مردم معناى آنها را مى فهمند و راجع به چيزهايى سخن مى گويد كه توقع دارد شنونده آن را درك كند و بپذيرد. اين چنين نيست كه خدا فقطالفاظى را در مورد خود به كاربرد و بگويد اين الفاظ را به كار ببريد و به معنا كار نداشته باشيد مثلاً كه خدا مى فرمايد:
الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير.(1)
از وجدان مردم , از عقل آنها, سوءال مى كند كه آيا آن كسى كه اين جهان را آفريده است علم ندارد؟ الا يعلم من خلق ؟ آيا علم ندارد آن كسى كه آفريده است ؟ با اين جمله چه مى خواهد بگويد؟ آيا مى گويد بايد معتقد بشويد كه خدا علم دارد; به همان معنايى كه از علم مى دانيم يا اينكه مى خواهد لفظى را بگويد كه معنايش را نمى فهميم ؟ يعنى متعبد هستيم كه بگوييم خدا علم دارد, اما معناى اين جمله را نمى توانيم بفهميم و نبايد بفهميم ؟جاى ترديد نيست كه آنگاه قرآن صفات و اسمائى را كه به خدا متعال نسبت مى دهد مى خواهد به مردم بفرمايد كه خدا را با اين اوصاف بشناسيد. يعنى با همان معانى كه از اين اوصاف مى فهميد نه اين كه در مورد خدا اين ها الفاظى بى معنا. برخى به آياتى در قرآن و يا رواياتى از اهل بيت عصمت و طهارت سلام الله عليهم اجمعين برخورد كرده اند كه پنداشته اند مفادآنها اينست كه معناى اسماء و صفات الهى قابل شناختن نيست مثلاً در قرآن داريم .
« فلا تضربوا لله الامثال ».(2)
مشركان مى فرمايد: براى خدا مثل نزنيد اينان مى گويند: اين مثل زدن يك نوع توصيف است , وصف كردن چيزى است از راه مثل , وقتى خدا مى فرمايد براى خدا مثل نزنيد يعنى خدا را با مثل وصف نكنيد. پس اصلاً خدا را نمى توان وصف كرد. منشاً اين گزارش چنين برداشت غلطى از اين آيه است . در آيه ى ديگرى داريم .
سبحان الله عما يصفون.(3)
خدا منزه است از آنچه مردم وصف مى كنند. يعنى هر صفتى براى خدا بيان كنيد, (با آن معنايى كه خود مى فهميد) خدا از آن صفت منزه است . اين صفات و اين معانى ربطى به خدا ندارد, خدا منزه تر از اينهاست . و يا بعضى از روايات هست كه آنچه را شما در ذهن خود تصور كنيد با دقيقترين معانى بازهم چيزى است آفريده ى شما و خدا از آن بالاتر است . مرحوم فيض دركتاب محجْ البيضاء از امام باقر سلام الله عليه نقل كرده است كه فرمود: كلما ميزتموه باوهامكم فى ادق معانيه مخلوق مصنوع مثلكم مردود اليكم آنچه را در ذهن با دقيقترين معانى تصور و توهم كنيد, خدا از آن منزه است و آن پندار شما مخلوقى ست مثل شما.(4)
براساس اين قبيل آيات و روايات چنين تصورى براى بعضى پيش آمده است كه اوصافى كه ما درباره ى خدا مى گوييم , هيچكدام صفت واقعى خدا نيست . خدا را نمى توان وصف كرد فقط خود خداست كه مى تواند خود را وصف كند. گفتيم در مقابل اينان , كسانى قائل شدند به اينكه حتى ذات خدا هم قابل شناختن است و كاملاً مى توان ذات خدا را شناخت . دسته ى اول به خصوص به اينها بسيار حمله مى كنند. ما مى گوييم كه ظاهراً براى آن كسانى كه گفته اند اوصاف خدا را نمى توان شناخت و معناى الفاظى كه در مورد اسماء و صفات خدا به كار مى بريم , نمى فهميم ; شبه اى از باب اشتباه مفهوم به مصداق حاصل شده است . توضيح آنكه يكى از انواع مغالطات كه به ذهن انسان هنگام استدلال براى خود يا ديگرى مى آيد از اشتباه مفهوم به مصداق ناشى مى شود. يعنى مطلبى كه مربوط به مصداق است به مفهوم يا حكمى كه مربوط به مفهوم است به مصداق نسبت مى دهد.
مفهوم آن معناى كلى ست كه ما در ذهن درك مى كنيم . مثل مفهوم انسان يا نور, يا حرارت , معنايى ست كه در
ذهن تصور مى كنيم ; وقتى بخواهيم توضيح بدهيم مى گوييم انسان موجود زنده اى ست داراى عقل (حيوان ناطق ) ; اين معنايى ست كه با معانى ديگرى قابل تفسير است . اين مفهوم است ; مصداق يعنى آن شخصى كه اين مفهوم بر او منطبق مى شود. آن فرد خارجى انسان مصداق است . و ما وقتى مفهوم آتش را تفسير مى كنيم , مى گوييم آتش جسم گرمى ست . يا تركيب مواد قابل احتراق با اكسيژن است , ولى طبق تعريف معروف مى گوييم آتش موجودى ست كه ذاتاً حرارت دارد. هنگامى كه شما آتش را در ذهنتان تصور كنيد (يعنى چيزى كه دارى حرارت ست ) آيا ذهنتان هم داغ مى شود؟ البته نه , زيرا مفهوم حرارت سوزنده نيست آنچه مى سوزاند مصداق حرارت است نه مفهوم حرارت . پس اگر كسى استدلال كند كه از تصور آتش ذهن شما گرم مى شود, اين مغالطه است . يعنى چيزى كه اثر مصداق بوده و به مفهوم نسبت داده است ; آنچه در ذهن هست , مفهوم آتش است , نه مصداق آتش . ولى آنچه مى سوزاند مصداق آتش است نه مفهوم آن . اينگونه مغالطات در بحثها و استدلالات زياد پيش مى آيد.
ظاهراً كسانى كه ادعا كرده اند كه خدا را نمى توان شناخت و اين اوصاف فقط الفاظى هستند كه ما مجاز هستيم درباره ى خدا به كار ببريم به چنين مغالطه اى مبتلا شده اند; زيرا آنچه از آيات و روايات بايد استفاده شود اين است كه مصداق اوصاف الهى را با مفاهيم ذهنى نمى توان شناخت نه اينكه مفاهيم هم وقتى در مورد خدا به كار مى رود, اصولاً معناى خود را از دست مى دهند! آيا وقتى مى گوييم <خدا موجود است > به چه معنايى مى گوييم ؟ به همان معنايى كه در مقابل معدوم به كار مى رود يا به يك معناى ديگر؟ وقتى مى گوييم خدا عالم است , يعنى همان عالمى كه در مقابل جاهل به كار مى رود يا معناى ديگر دارد؟ بدون شك ما به همان معنا به كار مى بريم . خدا عالم است يعنى همان چيزى كه ملازم است با جاهل نبودن ; پس مفهوم را ما مى فهميم . اما مصداق اين علم را نمى توانيم بشناسيم .
علم , مصاديق زيادى دارد, آنچه ما از مصاديق علم مى شناسيم علمهايى است محدود; علمهايى كه در خودمان است اگر به كسان ديگرى هم نسبت مى دهيم چيزى شبيه به آنچه در خودمان است به ديگران نسبت مى دهيم . اما در مورد علمى كه ذاتى است و عين ذات خداست ; چنين مصداقى از علم را ما نمى توانيم بشناسيم , پس آنچه ما نمى توانيم درك بكنيم حقيقت مصداق اين مفاهيم است نه اينكه اصلاً معنا و مفهوم اسماء و صفات خدا را درك نمى كنيم . حقيقت معنا جز همان مفهوم ذهنى بيش نيست , آنچه را نمى توانيم درك كنيم حقيقت مصداق است , فرض بفرماييد ما موج صوتى را در يك فركانس مخصوص مى توانيم بشنويم . اگر كمتر از آن باشد نمى شنويم ; بيشتر از آن هم باشد نمى شنويم ; اما موجى را كه دارى فركانس بيشتر يا فركانس كمتر از اين باشد; مى توانيم تصور كنيم يا انوارى كه ما مى بينيم داراى فركانسى معين است اگر بيشتر يا كمتر باشد مانند امواج ماوراء بنفش يا مادون قرمز, درك نمى كنيم . اما مى گوييم بالاخره نورى ست يا موجى ست كه فركانس ازاينها كمتر يا بيشتر ايعنى مفهومش را درك مى كنيم ولو اينكه مصداقش را نمى بينيم و نمى شنويم.
اما مصداق اين مفهوم براى ما ناشناخته است چون قوه ى بينايى ما توانايى درك آن را ندارد; يا قوه ى شنوايى ما توانايى شنيدن چنين صوتى را ندارد, اما مفهوم همان مفهوم است . مثال ديگر: ما مفهوم علم را درك مى كنيم اما, مصاديق اين علم در ما محدود است . ما از راه انگشتان دستمان دانش نمى آموزيم . از راه چشم و گوش مى آموزيم . حالا اگر دانشى را فرض كنيم كه هيچ حد ندارد; كسب شدنى هم نيست و عين يك وجود است ; مفاهيمى كه در اينجا به كار مى بريم چيست ؟ مفهوم دانش , مفهوم كسب نشدنى , مفهوم نامحدود; اينها همه مفاهيم است . پس وقتى مى گوييم خدا عالم است ; مفهوم عالم همان مفهومى ست كه در مورد خودمان هم به كار مى رود ( مى گوييم فلان شخص عالم است ) مفهوم همان مفهوم است , منتهى مصداق علم خداعلو ذاتى بى نهايت است . ولى مصداق علمهاى ما علوم محدود اكتسابى است . مصاديق اند كه با هم فرق دارند نه مفهوم ها ; پس به اينصورت مى توان اين دو نظر را به هم نزديك كرد و اگر مراد آنها هم همين باشد اشتباهى در تعبير بوده است وگرنه مغالطه ى در استدلال برايشان پيش آمده و مفهوم و مصداق را با هم خلط كرده اند و بايد برايشان توضيح بدهيم كه آنچه ناشناختى ست مصداق آن مفاهيم است . در بحث قبلى گفتيم صفات خدا عين ذات اوست ; پس وقتى ما حقيقت مصداق صفات را نمى توانيم با عقلمان درك كنيم , حقيقت ذات را هم نمى توانيم درك كنيم ; عقل راهى براى شناختن موصوف به اين صفات (كه همان ذات الهى ست ) ندارد و به همين معناست كه در روايت وارد شده است : ان الله احتجب عن العقول كمااحتجب عن الابصار يعنى خدا آنچنان كه با چشمها قابل ديدن نيست با عقل هم قابل شناختن نيست .(5)
معناى اينكه با عقل هم قابل شناختن نيست , يعنى حقيقت ذات الهى نه مفاهيم صفات ; اصولاً كار عقل درك مفهوم است عقل يعنى آن قوه اى كه مفاهيم كلى را درك مى كند. هيچ وقت عقل نمى تواند مصداق را درك كند و آن را يا بايد با تجربه ى حسى يافت يا با تجربه ى درونى كه به اصطلاح ما همان علم حضورى و شهودى است ; كار عقل فقط درك مفاهيم كلى است . عقل هيچوقت يك شيئى خاص و مشخص و عينى را نمى شناسد مگر با اوصاف كلى . پس از عقل نبايد توقع داشت كه ذات خدا را از آن جهت كه يك موجود عينى خارجى است و مصداق صفات و اسماء است ; بشناسد. عقل هيچ جاى ديگر هم چنين هنرى ندارد. هرجا عقل چيزى درك مى كند از راه مفاهيم كلى است ; پس ذات خدا را چگونه مى توان شناخت ؟ اگر بتوان شناخت بايد با دل شناخت و با علم حضورى شناخت آيا ذات خدا را از اين راه مى توان شناخت ؟ مى گوييم اين شناخت مراتب دارد; از مرتبه ى ضعيفى شروع مى شود كه (طبق استدلالى كه قبلاً با استفاده از آيه ى شريف ميثاق كرديم ) براى همه ى انسانها حاصل شده است . اين مرتبه ى ضعيفى از علم حضورى ست كه گفتيم همه ى دلها در عمق خودشان ارتباطى با خدا دارند و خدا رامى يابند. كاملتر آن در موءمنان صالحى پيدا مى شود كه دلشان در اثر تمركز و حضور قلب در عبادت و اطاعت خدا, با خدا آشناتر مى شود و معرفت فطريشان صيقل مى خورد و جلوه گر و تابناك مى شود. قويتر و روشنتر و بيدارتر و زنده تر مى شود; حتى براى موءمنان متوسط هم اتفاق مى افتد. ممكن است نيمه شبى , موءمنى مشغول مناجات و راز و نياز با خدا باشد و خودش وجهان را فراموش كند. دلش آنچنان با خدا آشنا مى شود و با او انس مى گيرد كه توجهش از همه چيز قطع مى شود. اين همان علم حضورى فطرى است كه در اينجا پرده اش كنار افتاد و نورش ظاهر و فعال و زنده شده است . از اين بالاتر معرفتهاى حضورى و شهودى است كه براى موءمنان كامل و اولياء خدا حاصل مى شود. آنچنان كه اميرالموءمنين (علیه السلام) مى فرمايد:« ما كنت اعبد ربا لم اره » يعنى خدايى را كه نمى بينم عبادت نمى كنم . و آنجا كه امام حسين (علیه السلام) مى فرمايد: ايكون لغيرك من الظهور ما ليس لك ... ان تتعرف الَّى فى كل شيىء حتى لا اجهلك فى شى ء (6 ) از دعاى عرفه ى حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه كه به خداوند عرض مى كند: خدايا تو در همه چيز خودت را به من شناساندى يعنى به هر چه نگاه مى كنم تو را در آنجا مى بينم .
و انت الظاهر لكل شىء
تويى كه بر هر چيزى هويدايى . مگر غير تو ظهورى دارد كه تو را روشن كند. كسانى كه مى خواهند تو را با ديگران بشناسند, پنداشته اند كه ديگران نورى و ظهورى داريد كه تو ندارى و در پرتو نور ديگران بايد تو را بشناسند. چه توهم باطلى ! مگر نورى هست كه از تو نبايد اين معرفتى ست كه براى اولياء خدا پيدا مى شود. مى گويد هيچوقت از دل من غايب نبودى كه تو را جستجو كنم , مجهول نبودى كه دنبال شناخت بروم.
جز تو چيزى ظاهر نيست مگر آنچه تو او را ظاهر كرده باشى ; اين معرفت خاص آن كسانى است كه قدم در وادى توحيد نهاده اند و دل به عشق او سپرده اند.
و انت الذى ازلت الاغيار عن قلوب احبائك حتى لم يحبوا سواك . تو آن كسى كه اغيار و بيگانگان را از دلهاى دوستانت زدودى تا در دل آنها جز تو كسى باقى نماند.
اين معرفت , معرفتى است مخصوص اولياء و موءمنان كامل ; چنين كسانى هستند كه مى توانند ذات خدا را در حد دايره ى وجودى خودشان بشناسند.
يعنى وقتى خودشان را پرتوى از ذات الهى يافتند به همان اندازه ى ظرفيت اين پرتو, آن ذات را مى يابند.
فرض كنيد كه يك عمود نور از يك منبع مولد نور مى تابد; اين عمود تا منبع مولدش يك خط است . (در اينجا به اينكه حقيقت نور چيست ؟ يا موج است يا ذره يا چيز ديگر, كارى نداريم.
اين خطى كه متصل است به اين چراغ ; اگر خود را بيابد يعنى شعور داشته باشد و از خودش آگاه باشد چه را مى يابد؟ مى يابد كه خطى ست متصل به يك مبداء نور دهنده يعنى يافتن خودش همان است و يافتن ارتباط و اتصالش هم با منبع نور همان . اگر خودش را بيابد اتصالش هم به آن نقطه اى كه از آن صادر مى شود; مى يابد. پس ذات آن شيئى را مى يابد اما به اندازه اى كه خودش با آن شيئى مربوط است . پس به اين صورت هم مى توان بين آن كسانى كه مى گويند ذات خدا قابل شناختن است با آن كسانى كه مى گويند ذات خدا قابل شناختن نيست ; آشتى داد. چه گونه آشتى بدهيم ؟ مى گوييم اگر منظور از شناخت ذات يعنى شناختى كه احاطه بر ذات پيدا كند چنين چيزى بارى غير خدا محال است . ذات خدا نامتناهى است ; كدام موجود مى توانداحاطه بر ذات نامتناهى الهى پيدا كند؟ اين گونه شناخت محال است . نه تنها براى من و شما بلكه براى شريفترين مخلوقات خدا هم محال است , براى ذات مقدس حضرت محمد (صلی الله علیه واله) و وجود مقدس ولى عصر (عجل الله تعالی فرجه) هم آن معرفت احاطه كننده , محال است ; چون آنها وجودشان محدود است و مخلوقند و نمى توانند احاطه بر ذات نامحدود الهى پيدا كنند. اما اگر منظور ازمعرفت ذات اين باشد كه بعضى از انسانها مى توانند به مقامى برسند كه رابطه ى وجودى خودشان را با خدا بيابند; يعنى اگر انسان به اين مقام رسيد كه وجود خودش را شعاعى از وجود خدا يافت , (بر حسب تمثيل ناقص و براى تقريب به ذهن ) در اينجا علم حضورى به خدا دارد چون ارتباط با ذات خداست.
به هر حال وقتى انسان چنين حالى را در خود بيابد كه دلش پيوسته با خدا باشد, در همان نقطه پيوستگى (البته تعبير نقطه تعبير غلطى ست اما لفظ ديگر نداريم ) به همان اندازه , ارتباط خود را با خدا مى يابد ; اما در يك جلوه ى بسيار محدود كه همان وجود خودش است اما اينكه بخواهد احاطه بر ذات الهى پيدا كند, حاشا كه موجود امكانى و مخلوقى بتواند چنين معرفتى به ذات خدا پيدا كندو به عبارت ديگر (شايد اين تعبير هم به ذهنتان آشنا باشد) معرفت به كنه ذات خدا محال است . اما, معرفت ذات بوجه از يك دريچه ى خاص , از يك ديدگاه محدود و در يك رابطه ى محدود; ممكن است , ولى اين هم تنها از راه دل حاصل مى شود. عقل حتى در اين حد هم راه ندارد چون عقل فقط كارش درك مفاهيم است . اينجا صحبت از شناخت مصداق است . شناخت خود ذات است پس پاسخ ما به اين سوءال كه آيا ذات الهى قابل شناختن است ؟ اينست كه مى گوييم به يك معنى آرى و به يك معنا نه , اگر منظور شناخت ذات الهى معرفتى است كه احاطه به ذات الهى داشته باشد; معرفت به كنه ذات الهى ابداً ممكن نيست اما اگر منظور از معرفت ذات معرفتى ست كه از راه دل و شهود قلبى براى اولياء خدا و عارفان حقيقى حاصل مى شود, آرى در اين حد ممكن است . و اما آنچه كه در روايات ذكر شده است كه هر چه را شما تصور كنيد ولو به دقيقترين معانى , آنهم مخلوقى است مقل شما و نتيجه گرفته شده است كه شما نمى توانيد خدا را با عقل خودتان و با مفاهيم ذهنى و با معانى درك كنيد; معنايش اين است كه ذات خدا, از راه مفهوم شناخته نمى شود زيرا مفهوم چيزى است ساخته ى ذهن ها; گرچه اين مفهوم ابتدا ازيك مصاديقى گرفته شده است , اما هر كسى به همان اندازه كه مصداق را شناخت , مى تواند مفهوم را مرآت و سمبل براى آن مصداق قرار بدهد. اگر كسى اصلاً با ذات خدا آشنا نشده و معرفت حضورى پيدا نكرده است ; هر چه بگويد همه مفاهيم است كه حواله به غايب مى دهد; اشاره مى كند به موجودى و مى داند كه موجودى هست , اما آن را نمى يابد. فراموش نكنيم كه آن روايت امام صادق سلام الله عليه را كه فرمود: و من زعم انه يعبد بالصفْ لا بالادراك فقد احال على غائب ... ان معرفْ عين الشاهد قبل صفته و معرفْ صفْ الغائب قبل عينه (7 ) اگر چيزى را حضوراً بخواهيم بشناسيم اول خودش را مى شناسيم بعد صفاتش را.
يعنى از آنچه مى شناسيد ذهن شما مفاهيمى را انتزاع مى كند; رتبه ى آن مفاهيم انتزاعى و آن اوصاف , متاءخر است از شناخت خود ذات , اما اگر يك چيزى را غائبانه بخواهيم بشناسيم ; اول بايد صفاتش را به صورت مفاهيم كلى بشناسيم . پس اگر معرفتى حضورى نسبت به خدا متعال ممكن باشد (كه هست ) فقط از راه دل حاصل مى شود.
گاهى در برخى از سخنان يا نوشتارها ديده مى شود كه به استناد بعضى از آيات يا روايات مى گويند خدا به هيچ وجه قابل شناختن نيست و ما فقط مجاز هستيم كه خدا را با اوصافى كه در قرآن كريم ذكر شده و اسمائى كه با آنها ناميده شده است ; در دعاها و در مكالماتمان ; فرا بخوانيم ; يعنى اينكه ما مفاهيم اين كلمات را درست درك نمى كنيم و فقط مجاز هستيم بگوييم خداخالق است , رازق است , عالم است , حكيم است , مخصوصاً آنچه مربوط به صفات ذات مى شود, مثل علم و قدرت و حيات . ما حق داريم فقط اين الفاظ را بكار ببريم ولى نمى فهميم كه علم خدا يعنى چه ؟, قدرت خدا يعنى چه ؟
از طرف ديگر گاهى در بعضى از سخنان و نوشته ها ديده يا شنيده مى شود كه حتى ذات الهى قابل شناختن است . آنها هم براى خودشان دلايلى دارند. در اين زمينه ها ما چه مى توانيم به قرآن نسبت دهيم ؟ آيا قرآن مدعى است كه خدا را به هيچ وجه نمى توان شناخت و فقط يك الفاظى را مردم مجاز هستند به كار ببرند; بدون اينكه معنايش را بفهمند, يا اينكه ادعاى قرآن اين نيست ؟ اگر اين نيست پس تا چه اندازه قرآن براى بشر امكان معرفت خدا را قائل است ؟ مى گوييم كسى كه در قرآن مرور و در آياتى كه درباره ى صفات و افعال خداست دقت كند; متوجه مى شود كه قرآن مفاهيمى را عرضه مى كند كه مردم معناى آنها را مى فهمند و راجع به چيزهايى سخن مى گويد كه توقع دارد شنونده آن را درك كند و بپذيرد. اين چنين نيست كه خدا فقطالفاظى را در مورد خود به كاربرد و بگويد اين الفاظ را به كار ببريد و به معنا كار نداشته باشيد مثلاً كه خدا مى فرمايد:
الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير.(1)
از وجدان مردم , از عقل آنها, سوءال مى كند كه آيا آن كسى كه اين جهان را آفريده است علم ندارد؟ الا يعلم من خلق ؟ آيا علم ندارد آن كسى كه آفريده است ؟ با اين جمله چه مى خواهد بگويد؟ آيا مى گويد بايد معتقد بشويد كه خدا علم دارد; به همان معنايى كه از علم مى دانيم يا اينكه مى خواهد لفظى را بگويد كه معنايش را نمى فهميم ؟ يعنى متعبد هستيم كه بگوييم خدا علم دارد, اما معناى اين جمله را نمى توانيم بفهميم و نبايد بفهميم ؟جاى ترديد نيست كه آنگاه قرآن صفات و اسمائى را كه به خدا متعال نسبت مى دهد مى خواهد به مردم بفرمايد كه خدا را با اين اوصاف بشناسيد. يعنى با همان معانى كه از اين اوصاف مى فهميد نه اين كه در مورد خدا اين ها الفاظى بى معنا. برخى به آياتى در قرآن و يا رواياتى از اهل بيت عصمت و طهارت سلام الله عليهم اجمعين برخورد كرده اند كه پنداشته اند مفادآنها اينست كه معناى اسماء و صفات الهى قابل شناختن نيست مثلاً در قرآن داريم .
« فلا تضربوا لله الامثال ».(2)
مشركان مى فرمايد: براى خدا مثل نزنيد اينان مى گويند: اين مثل زدن يك نوع توصيف است , وصف كردن چيزى است از راه مثل , وقتى خدا مى فرمايد براى خدا مثل نزنيد يعنى خدا را با مثل وصف نكنيد. پس اصلاً خدا را نمى توان وصف كرد. منشاً اين گزارش چنين برداشت غلطى از اين آيه است . در آيه ى ديگرى داريم .
سبحان الله عما يصفون.(3)
خدا منزه است از آنچه مردم وصف مى كنند. يعنى هر صفتى براى خدا بيان كنيد, (با آن معنايى كه خود مى فهميد) خدا از آن صفت منزه است . اين صفات و اين معانى ربطى به خدا ندارد, خدا منزه تر از اينهاست . و يا بعضى از روايات هست كه آنچه را شما در ذهن خود تصور كنيد با دقيقترين معانى بازهم چيزى است آفريده ى شما و خدا از آن بالاتر است . مرحوم فيض دركتاب محجْ البيضاء از امام باقر سلام الله عليه نقل كرده است كه فرمود: كلما ميزتموه باوهامكم فى ادق معانيه مخلوق مصنوع مثلكم مردود اليكم آنچه را در ذهن با دقيقترين معانى تصور و توهم كنيد, خدا از آن منزه است و آن پندار شما مخلوقى ست مثل شما.(4)
براساس اين قبيل آيات و روايات چنين تصورى براى بعضى پيش آمده است كه اوصافى كه ما درباره ى خدا مى گوييم , هيچكدام صفت واقعى خدا نيست . خدا را نمى توان وصف كرد فقط خود خداست كه مى تواند خود را وصف كند. گفتيم در مقابل اينان , كسانى قائل شدند به اينكه حتى ذات خدا هم قابل شناختن است و كاملاً مى توان ذات خدا را شناخت . دسته ى اول به خصوص به اينها بسيار حمله مى كنند. ما مى گوييم كه ظاهراً براى آن كسانى كه گفته اند اوصاف خدا را نمى توان شناخت و معناى الفاظى كه در مورد اسماء و صفات خدا به كار مى بريم , نمى فهميم ; شبه اى از باب اشتباه مفهوم به مصداق حاصل شده است . توضيح آنكه يكى از انواع مغالطات كه به ذهن انسان هنگام استدلال براى خود يا ديگرى مى آيد از اشتباه مفهوم به مصداق ناشى مى شود. يعنى مطلبى كه مربوط به مصداق است به مفهوم يا حكمى كه مربوط به مفهوم است به مصداق نسبت مى دهد.
مفهوم آن معناى كلى ست كه ما در ذهن درك مى كنيم . مثل مفهوم انسان يا نور, يا حرارت , معنايى ست كه در
ذهن تصور مى كنيم ; وقتى بخواهيم توضيح بدهيم مى گوييم انسان موجود زنده اى ست داراى عقل (حيوان ناطق ) ; اين معنايى ست كه با معانى ديگرى قابل تفسير است . اين مفهوم است ; مصداق يعنى آن شخصى كه اين مفهوم بر او منطبق مى شود. آن فرد خارجى انسان مصداق است . و ما وقتى مفهوم آتش را تفسير مى كنيم , مى گوييم آتش جسم گرمى ست . يا تركيب مواد قابل احتراق با اكسيژن است , ولى طبق تعريف معروف مى گوييم آتش موجودى ست كه ذاتاً حرارت دارد. هنگامى كه شما آتش را در ذهنتان تصور كنيد (يعنى چيزى كه دارى حرارت ست ) آيا ذهنتان هم داغ مى شود؟ البته نه , زيرا مفهوم حرارت سوزنده نيست آنچه مى سوزاند مصداق حرارت است نه مفهوم حرارت . پس اگر كسى استدلال كند كه از تصور آتش ذهن شما گرم مى شود, اين مغالطه است . يعنى چيزى كه اثر مصداق بوده و به مفهوم نسبت داده است ; آنچه در ذهن هست , مفهوم آتش است , نه مصداق آتش . ولى آنچه مى سوزاند مصداق آتش است نه مفهوم آن . اينگونه مغالطات در بحثها و استدلالات زياد پيش مى آيد.
ظاهراً كسانى كه ادعا كرده اند كه خدا را نمى توان شناخت و اين اوصاف فقط الفاظى هستند كه ما مجاز هستيم درباره ى خدا به كار ببريم به چنين مغالطه اى مبتلا شده اند; زيرا آنچه از آيات و روايات بايد استفاده شود اين است كه مصداق اوصاف الهى را با مفاهيم ذهنى نمى توان شناخت نه اينكه مفاهيم هم وقتى در مورد خدا به كار مى رود, اصولاً معناى خود را از دست مى دهند! آيا وقتى مى گوييم <خدا موجود است > به چه معنايى مى گوييم ؟ به همان معنايى كه در مقابل معدوم به كار مى رود يا به يك معناى ديگر؟ وقتى مى گوييم خدا عالم است , يعنى همان عالمى كه در مقابل جاهل به كار مى رود يا معناى ديگر دارد؟ بدون شك ما به همان معنا به كار مى بريم . خدا عالم است يعنى همان چيزى كه ملازم است با جاهل نبودن ; پس مفهوم را ما مى فهميم . اما مصداق اين علم را نمى توانيم بشناسيم .
علم , مصاديق زيادى دارد, آنچه ما از مصاديق علم مى شناسيم علمهايى است محدود; علمهايى كه در خودمان است اگر به كسان ديگرى هم نسبت مى دهيم چيزى شبيه به آنچه در خودمان است به ديگران نسبت مى دهيم . اما در مورد علمى كه ذاتى است و عين ذات خداست ; چنين مصداقى از علم را ما نمى توانيم بشناسيم , پس آنچه ما نمى توانيم درك بكنيم حقيقت مصداق اين مفاهيم است نه اينكه اصلاً معنا و مفهوم اسماء و صفات خدا را درك نمى كنيم . حقيقت معنا جز همان مفهوم ذهنى بيش نيست , آنچه را نمى توانيم درك كنيم حقيقت مصداق است , فرض بفرماييد ما موج صوتى را در يك فركانس مخصوص مى توانيم بشنويم . اگر كمتر از آن باشد نمى شنويم ; بيشتر از آن هم باشد نمى شنويم ; اما موجى را كه دارى فركانس بيشتر يا فركانس كمتر از اين باشد; مى توانيم تصور كنيم يا انوارى كه ما مى بينيم داراى فركانسى معين است اگر بيشتر يا كمتر باشد مانند امواج ماوراء بنفش يا مادون قرمز, درك نمى كنيم . اما مى گوييم بالاخره نورى ست يا موجى ست كه فركانس ازاينها كمتر يا بيشتر ايعنى مفهومش را درك مى كنيم ولو اينكه مصداقش را نمى بينيم و نمى شنويم.
اما مصداق اين مفهوم براى ما ناشناخته است چون قوه ى بينايى ما توانايى درك آن را ندارد; يا قوه ى شنوايى ما توانايى شنيدن چنين صوتى را ندارد, اما مفهوم همان مفهوم است . مثال ديگر: ما مفهوم علم را درك مى كنيم اما, مصاديق اين علم در ما محدود است . ما از راه انگشتان دستمان دانش نمى آموزيم . از راه چشم و گوش مى آموزيم . حالا اگر دانشى را فرض كنيم كه هيچ حد ندارد; كسب شدنى هم نيست و عين يك وجود است ; مفاهيمى كه در اينجا به كار مى بريم چيست ؟ مفهوم دانش , مفهوم كسب نشدنى , مفهوم نامحدود; اينها همه مفاهيم است . پس وقتى مى گوييم خدا عالم است ; مفهوم عالم همان مفهومى ست كه در مورد خودمان هم به كار مى رود ( مى گوييم فلان شخص عالم است ) مفهوم همان مفهوم است , منتهى مصداق علم خداعلو ذاتى بى نهايت است . ولى مصداق علمهاى ما علوم محدود اكتسابى است . مصاديق اند كه با هم فرق دارند نه مفهوم ها ; پس به اينصورت مى توان اين دو نظر را به هم نزديك كرد و اگر مراد آنها هم همين باشد اشتباهى در تعبير بوده است وگرنه مغالطه ى در استدلال برايشان پيش آمده و مفهوم و مصداق را با هم خلط كرده اند و بايد برايشان توضيح بدهيم كه آنچه ناشناختى ست مصداق آن مفاهيم است . در بحث قبلى گفتيم صفات خدا عين ذات اوست ; پس وقتى ما حقيقت مصداق صفات را نمى توانيم با عقلمان درك كنيم , حقيقت ذات را هم نمى توانيم درك كنيم ; عقل راهى براى شناختن موصوف به اين صفات (كه همان ذات الهى ست ) ندارد و به همين معناست كه در روايت وارد شده است : ان الله احتجب عن العقول كمااحتجب عن الابصار يعنى خدا آنچنان كه با چشمها قابل ديدن نيست با عقل هم قابل شناختن نيست .(5)
معناى اينكه با عقل هم قابل شناختن نيست , يعنى حقيقت ذات الهى نه مفاهيم صفات ; اصولاً كار عقل درك مفهوم است عقل يعنى آن قوه اى كه مفاهيم كلى را درك مى كند. هيچ وقت عقل نمى تواند مصداق را درك كند و آن را يا بايد با تجربه ى حسى يافت يا با تجربه ى درونى كه به اصطلاح ما همان علم حضورى و شهودى است ; كار عقل فقط درك مفاهيم كلى است . عقل هيچوقت يك شيئى خاص و مشخص و عينى را نمى شناسد مگر با اوصاف كلى . پس از عقل نبايد توقع داشت كه ذات خدا را از آن جهت كه يك موجود عينى خارجى است و مصداق صفات و اسماء است ; بشناسد. عقل هيچ جاى ديگر هم چنين هنرى ندارد. هرجا عقل چيزى درك مى كند از راه مفاهيم كلى است ; پس ذات خدا را چگونه مى توان شناخت ؟ اگر بتوان شناخت بايد با دل شناخت و با علم حضورى شناخت آيا ذات خدا را از اين راه مى توان شناخت ؟ مى گوييم اين شناخت مراتب دارد; از مرتبه ى ضعيفى شروع مى شود كه (طبق استدلالى كه قبلاً با استفاده از آيه ى شريف ميثاق كرديم ) براى همه ى انسانها حاصل شده است . اين مرتبه ى ضعيفى از علم حضورى ست كه گفتيم همه ى دلها در عمق خودشان ارتباطى با خدا دارند و خدا رامى يابند. كاملتر آن در موءمنان صالحى پيدا مى شود كه دلشان در اثر تمركز و حضور قلب در عبادت و اطاعت خدا, با خدا آشناتر مى شود و معرفت فطريشان صيقل مى خورد و جلوه گر و تابناك مى شود. قويتر و روشنتر و بيدارتر و زنده تر مى شود; حتى براى موءمنان متوسط هم اتفاق مى افتد. ممكن است نيمه شبى , موءمنى مشغول مناجات و راز و نياز با خدا باشد و خودش وجهان را فراموش كند. دلش آنچنان با خدا آشنا مى شود و با او انس مى گيرد كه توجهش از همه چيز قطع مى شود. اين همان علم حضورى فطرى است كه در اينجا پرده اش كنار افتاد و نورش ظاهر و فعال و زنده شده است . از اين بالاتر معرفتهاى حضورى و شهودى است كه براى موءمنان كامل و اولياء خدا حاصل مى شود. آنچنان كه اميرالموءمنين (علیه السلام) مى فرمايد:« ما كنت اعبد ربا لم اره » يعنى خدايى را كه نمى بينم عبادت نمى كنم . و آنجا كه امام حسين (علیه السلام) مى فرمايد: ايكون لغيرك من الظهور ما ليس لك ... ان تتعرف الَّى فى كل شيىء حتى لا اجهلك فى شى ء (6 ) از دعاى عرفه ى حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه كه به خداوند عرض مى كند: خدايا تو در همه چيز خودت را به من شناساندى يعنى به هر چه نگاه مى كنم تو را در آنجا مى بينم .
و انت الظاهر لكل شىء
تويى كه بر هر چيزى هويدايى . مگر غير تو ظهورى دارد كه تو را روشن كند. كسانى كه مى خواهند تو را با ديگران بشناسند, پنداشته اند كه ديگران نورى و ظهورى داريد كه تو ندارى و در پرتو نور ديگران بايد تو را بشناسند. چه توهم باطلى ! مگر نورى هست كه از تو نبايد اين معرفتى ست كه براى اولياء خدا پيدا مى شود. مى گويد هيچوقت از دل من غايب نبودى كه تو را جستجو كنم , مجهول نبودى كه دنبال شناخت بروم.
جز تو چيزى ظاهر نيست مگر آنچه تو او را ظاهر كرده باشى ; اين معرفت خاص آن كسانى است كه قدم در وادى توحيد نهاده اند و دل به عشق او سپرده اند.
و انت الذى ازلت الاغيار عن قلوب احبائك حتى لم يحبوا سواك . تو آن كسى كه اغيار و بيگانگان را از دلهاى دوستانت زدودى تا در دل آنها جز تو كسى باقى نماند.
اين معرفت , معرفتى است مخصوص اولياء و موءمنان كامل ; چنين كسانى هستند كه مى توانند ذات خدا را در حد دايره ى وجودى خودشان بشناسند.
يعنى وقتى خودشان را پرتوى از ذات الهى يافتند به همان اندازه ى ظرفيت اين پرتو, آن ذات را مى يابند.
فرض كنيد كه يك عمود نور از يك منبع مولد نور مى تابد; اين عمود تا منبع مولدش يك خط است . (در اينجا به اينكه حقيقت نور چيست ؟ يا موج است يا ذره يا چيز ديگر, كارى نداريم.
اين خطى كه متصل است به اين چراغ ; اگر خود را بيابد يعنى شعور داشته باشد و از خودش آگاه باشد چه را مى يابد؟ مى يابد كه خطى ست متصل به يك مبداء نور دهنده يعنى يافتن خودش همان است و يافتن ارتباط و اتصالش هم با منبع نور همان . اگر خودش را بيابد اتصالش هم به آن نقطه اى كه از آن صادر مى شود; مى يابد. پس ذات آن شيئى را مى يابد اما به اندازه اى كه خودش با آن شيئى مربوط است . پس به اين صورت هم مى توان بين آن كسانى كه مى گويند ذات خدا قابل شناختن است با آن كسانى كه مى گويند ذات خدا قابل شناختن نيست ; آشتى داد. چه گونه آشتى بدهيم ؟ مى گوييم اگر منظور از شناخت ذات يعنى شناختى كه احاطه بر ذات پيدا كند چنين چيزى بارى غير خدا محال است . ذات خدا نامتناهى است ; كدام موجود مى توانداحاطه بر ذات نامتناهى الهى پيدا كند؟ اين گونه شناخت محال است . نه تنها براى من و شما بلكه براى شريفترين مخلوقات خدا هم محال است , براى ذات مقدس حضرت محمد (صلی الله علیه واله) و وجود مقدس ولى عصر (عجل الله تعالی فرجه) هم آن معرفت احاطه كننده , محال است ; چون آنها وجودشان محدود است و مخلوقند و نمى توانند احاطه بر ذات نامحدود الهى پيدا كنند. اما اگر منظور ازمعرفت ذات اين باشد كه بعضى از انسانها مى توانند به مقامى برسند كه رابطه ى وجودى خودشان را با خدا بيابند; يعنى اگر انسان به اين مقام رسيد كه وجود خودش را شعاعى از وجود خدا يافت , (بر حسب تمثيل ناقص و براى تقريب به ذهن ) در اينجا علم حضورى به خدا دارد چون ارتباط با ذات خداست.
به هر حال وقتى انسان چنين حالى را در خود بيابد كه دلش پيوسته با خدا باشد, در همان نقطه پيوستگى (البته تعبير نقطه تعبير غلطى ست اما لفظ ديگر نداريم ) به همان اندازه , ارتباط خود را با خدا مى يابد ; اما در يك جلوه ى بسيار محدود كه همان وجود خودش است اما اينكه بخواهد احاطه بر ذات الهى پيدا كند, حاشا كه موجود امكانى و مخلوقى بتواند چنين معرفتى به ذات خدا پيدا كندو به عبارت ديگر (شايد اين تعبير هم به ذهنتان آشنا باشد) معرفت به كنه ذات خدا محال است . اما, معرفت ذات بوجه از يك دريچه ى خاص , از يك ديدگاه محدود و در يك رابطه ى محدود; ممكن است , ولى اين هم تنها از راه دل حاصل مى شود. عقل حتى در اين حد هم راه ندارد چون عقل فقط كارش درك مفاهيم است . اينجا صحبت از شناخت مصداق است . شناخت خود ذات است پس پاسخ ما به اين سوءال كه آيا ذات الهى قابل شناختن است ؟ اينست كه مى گوييم به يك معنى آرى و به يك معنا نه , اگر منظور شناخت ذات الهى معرفتى است كه احاطه به ذات الهى داشته باشد; معرفت به كنه ذات الهى ابداً ممكن نيست اما اگر منظور از معرفت ذات معرفتى ست كه از راه دل و شهود قلبى براى اولياء خدا و عارفان حقيقى حاصل مى شود, آرى در اين حد ممكن است . و اما آنچه كه در روايات ذكر شده است كه هر چه را شما تصور كنيد ولو به دقيقترين معانى , آنهم مخلوقى است مقل شما و نتيجه گرفته شده است كه شما نمى توانيد خدا را با عقل خودتان و با مفاهيم ذهنى و با معانى درك كنيد; معنايش اين است كه ذات خدا, از راه مفهوم شناخته نمى شود زيرا مفهوم چيزى است ساخته ى ذهن ها; گرچه اين مفهوم ابتدا ازيك مصاديقى گرفته شده است , اما هر كسى به همان اندازه كه مصداق را شناخت , مى تواند مفهوم را مرآت و سمبل براى آن مصداق قرار بدهد. اگر كسى اصلاً با ذات خدا آشنا نشده و معرفت حضورى پيدا نكرده است ; هر چه بگويد همه مفاهيم است كه حواله به غايب مى دهد; اشاره مى كند به موجودى و مى داند كه موجودى هست , اما آن را نمى يابد. فراموش نكنيم كه آن روايت امام صادق سلام الله عليه را كه فرمود: و من زعم انه يعبد بالصفْ لا بالادراك فقد احال على غائب ... ان معرفْ عين الشاهد قبل صفته و معرفْ صفْ الغائب قبل عينه (7 ) اگر چيزى را حضوراً بخواهيم بشناسيم اول خودش را مى شناسيم بعد صفاتش را.
يعنى از آنچه مى شناسيد ذهن شما مفاهيمى را انتزاع مى كند; رتبه ى آن مفاهيم انتزاعى و آن اوصاف , متاءخر است از شناخت خود ذات , اما اگر يك چيزى را غائبانه بخواهيم بشناسيم ; اول بايد صفاتش را به صورت مفاهيم كلى بشناسيم . پس اگر معرفتى حضورى نسبت به خدا متعال ممكن باشد (كه هست ) فقط از راه دل حاصل مى شود.
پی نوشت:
1- ملك 14
2- نمل 74
3- صافات 159
4- محجْ البيضاء, ج 1 ص 131
5- بحار الانوار, ج 4 ص 301
6-اصول كافى , ج 1 ص 98 طبع دارالكتب الاسلاميه
7- تحف العقول , كلامه فى وصف المحبْ فغى ماروى عن الصادق عليه السلام