آيا ربطى بين ملاصدرا و هگل هست ؟
نويسنده: محمد منصور هاشمي
بحثى در فلسفه تطبيقى با مورد كاوى تطبيق ملاصدرا و هگل
موضوع بحث اين گفتار «صيرورت در فلسفه ملاصدرا و هگل» است كه به بررسى چهار موضوع جداگانه خواهيم پرداخت.
مسئله صيرورت و فلسفه ملاصدرا، بررسى مسئله صيرورت در فلسفه هگل، مقايسه اين مسئله در فلسفه اين دو فيلسوف و در پايان فلسفه تطبيقى- مقايسه اى اين دو فيلسوف. در بحث از «صيرورت در فلسفه ملاصدرا»، اولين مسئله اى كه با آن مواجه مى شويم، مفهوم حركت جوهرى است. در فلسفه ارسطويى- مشايى، حركت در جوهر واقع نمى شود، چون حركت را تغيير تدريجى مى دانند و چون قوام شىء به جوهر است، پس جوهر نمى تواند به تدريج دچار دگرگونى شود و اگر هم يك دفعه دچار تغيير شود كون و فساد يا استحاله به وجود مى آيد كه تا قبل از ملاصدرا اين مسئله اى مفروض و مورد قبول بود. ملاصدرا براى توجيح صيرورتى كه در عالم مى بيند، مى گويد حركت در جوهر رخ مى دهد و براى اين ادعا بايد چند مفروض ديگر داشته باشد كه مهمترين مسئله و مفروض، اصالت وجود است.
چنان كه مى دانيم سهروردى پيرو اصالت ماهيت است يعنى به اعتقاد شيخ اشراق آنچه در عالم واقع است ماهيت است و ذهن من وجود را به آن نسبت مى دهد. ليكن ملاصدرا معتقد است كه آنچه در عالم خارج هست، وجود است و ماهيت را ذهن به شىء مى دهد.
نكته و مفروض ديگر كه ريشه در فلسفه اشراق دارد، مسئله تشكيك است. به اعتقاد سهروردى در عالم، تشكيك وجود دارد و نور را مثالى براى اين مسئله مى آورد. بطورى كه بعضى نورها كم و بعضى بيشتراند اما در واقع همه نورند. ملاصدرا همين مسئله را با وجود طرح مى كند، يعنى نور بيشتر را وجود بيشتر مى داند. وجود مفروض اوليه است.
ملاصدرا با نظريه مشهور حركت جوهرى اش بسيارى از مشكلات لاينحل فلسفه را حل مى كند. به عنوان مثال حلال مسئله حدوث و قدوم عالم است. اينگونه كه ملاصدرا عالم را هر دم حادث مى داند. يعنى از نظر او عالم به لحاظ زمانى قديم است و هر لحظه نو مى شود، خلق عالم مداماً صورت مى گيرد. اما اين عالم حادث ذاتى است يعنى وجودش همواره از طرف خدا به عالم افاضه مى شود.
مسئله بعدى كه با حركت جوهرى ملاصدرا حل مى شود، مسئله اتحاد عاقل و معقول است: ملاصدرا علم را از مقوله وجود مى دانسته و هر آنچه را كه عقل ادراك كند عين وجود مى داند، يعنى تمام مدركات آدمى با او در اتحاد است. جالب است ابن سينا هم اين رأى (اتحاد عاقل و معقول) و هم بحث حركت جوهرى عالم را اقوال شاعرانه و غيرفيلسوفانه مى داند و بحثى درباره آن نمى كند.
ملاصدرا سير، تغيير و تحول دائمى عالم را به سمت عالمى فراى مكان و زمان مى داند. در واقع تمام مخلوقات سيرى به جانب خالق خود دارند و عالم اين سير را طى مى كند.
و فلسفه تلاش براى شناخت اين دنياست كه اين شناخت، تغيير ما را با دنيا مطابق مى كند. نفس انسان هم همواره در حال تغيير و تبديل است و تا وقتى در عالم ماده هستيم اين تبديل و تحول ادامه دارد.
حركت موجود در عالم مادى تا آنجا كه به مجردات مى رسيم ادامه دارد و با رسيدن به مجردات- عالم مرگ- وارد عالم ديگرى مى شويم كه از عرصه صيرورت خارج مى شود.
صيرورت در فلسفه هگل
مبانى نظرى بحث صيرورت در بخش اول علم منطق هگل درباره وجود و با سه مفهوم وجود - تز، عدم- آنتى تز و صيرورت به عنوان سنتز مطرح شده است. عبارت هگل در اين باب اين است: وجود محض و عدم محض يكى است، حقيقت نه وجود است ونه عدم. بلكه حقيقت حركت است. براى هگل عالم واقع با صيرورت و حركت شناخته مى شود. در واقع منطق هگل، منطق كشف عالم است. كشف قواعد فكر هگل براى منطق رياضى شأنى قائل نيست و علم منطق او تمهيد نظرى بحث صيرورت است. حتى پديدارشناسى روح هگل كه بزرگترين و مهم ترين اثر اوست نيز كتابى است در باب صيرورت.
پديدارشناسى هگل كشف تطورات تاريخى يك پديده است و روح در نظام فلسفى او، تجليات مختلف فرهنگ بشر است و البته اين صيرورتى است كه در تاريخ واقع مى شود حتى مفاهيمى همچون ايده، مطلق و... كه ايستايى را تداعى مى كنند نيز بيانگر صيرورت اند.
امر مطلق براى هگل وراى شناخت عالم نيست، بلكه امر مطلق هم بايد در تاريخ ظهور كند تا بشر آن را بشناسد. هگل به عنوان ميراث دار كانت- كانتى كه محدوديت هاى عقل را نشان مى داد- سعى مى كند براى فراتر رفتن از شناخت مطلق فلسفه او، شناخت تاريخى را مطرح كند. در فلسفه هگل سخن درباره تاريخ مندى عقلانيت بشر است. نظام فلسفى هگل با وجود مدرن بودنش اما ريشه هاى عميقى در سنت عرفانى آلمان و دين مسيحيت دارد.
در مسيحيت آنچنان كه هگل نيز در فلسفه خود مى گويد، امر مطلق- حق- به صورت انسان درآمده و يا در تاريخ گذاشته و اين همان وجود امر مطلق در بستر تاريخ از نظر هگل است. فلسفه او عميقاً متأثر از مسيحيت است اما اين به معناى دينى بودن فلسفه اش نيست.
فلسفه ملاصدرا نيز ريشه هاى عميق عرفانى- الهى دارد، چنان كه تأثير بسيارى از مبانى فلسفه اش را از عرفان ابن عربى اخذ كرده است. هر دو فيلسوف راجع به صيرورت عالم سخن مى گويند و به نحوى جوهر را مطلق نمى دانند. هگل جوهر را ذات شدن و تغيير مى داند. نظريه ملاصدرا در معرفت شناسى نيز، مطابقت را با دو مفهوم معلوم بالعرض و معلوم بالذات توضيح مى دهد. اما درواقع اين شباهت ها - ميان اين دو فيلسوف- تماماً ظاهرى است و فلسفه اين دو بزرگ عميقاً با هم تفاوت دارد. اكنون به بيان تفاوت هايى ميان انديشه هاى اين دو فيلسوف بزرگ شرق و غرب مى پردازم:
مثلاً در زمينه شناخت شناسى ملاصدرا مى گويد: ما شىء خارجى - معلوم بالعرض- را با تصويرى كه به ذهن ما مى دهد به عنوان معلوم بالذات مى شناسيم و اين دو با هم اتحاد ماهوى دارند. پس ملاصدرا نظريه معرفت شناسانه خود را با دو تعبير معلوم بالعرض و معلوم بالذات توضيح مى دهد و اين نظريه اى كلاسيك است اما با بيانى جديد. هگل با اين كه سعى مى كند از تفكيك مرزهاى معرفت شناسى و وجود شناسى فلسفه كانت فراتر رود اما با نظام شناخت شناسى خود اين تفكيك را به نفع ذهن انسان حل مى كند.
هگل Subjectivism را به اوج خود مى رساند و عالم از آن جهت ارزشمند است كه معلوم من واقع مى شود.
اما نظام فلسفى ملاصدرا پيش از سوبژكتيويسم است. يعنى در فلسفه صدرايى اين عاقل است كه براى يكى شدن با معقول تغيير پيدا مى كند. محور عالمى است كه مى خواهيم آن را بشناسيم. در حالى كه در فلسفه هگل اين معقول است كه خود را مطابق با عاقل تغيير مى دهد و اين به معناى محوريت انسان است. تفاوت ديگر اين است كه فلسفه ملاصدرا در واقع مانند نردبانى است كه بشر را به بالا، آسمان و عالم مجردات مى برد؛ به قول هانرى كربن فلسفه ملاصدرا، پديدار شناسى روح القدس است. اما در فلسفه هگل محور تغيير كرده و ديگر عالم مجردات محور نيست و فلسفه او پديدار شناسى روح است. روحى كه تجليات انسانى فرهنگ بشر است. سير انسان در فلسفه ملاصدرا، تجسم اعمال اخروى را جا مى دهد. اما براى هگل، تجسم اعمال تاريخى است. به تعبير كوتاه تر: فلسفه ملاصدرا ايده تعالى را طرح مى كند و فلسفه هگل ايده پيشرفت را كه ايده اى مدرن و مربوط به عصر روشنگرى است. فلسفه ملاصدرا هم خوان با دين است و درواقع حكمت است اما فلسفه هگل - با اين كه بسيار متأثر از مسيحيت است - خودش را فراتر از دين و به جاى دين مى گذارد. طبيعى است كه خدا هم معنايى متفاوت نزد اين دو متفكر بزرگ دارد.
درنظر ملاصدرا انسان تغيير مى كند. حركت جوهرى دارد تا به خدا - حق - برسد و پايان علم، رهايى از اين جهان مادى است.
اما در نظر هگل، خدا در همين عالم خودش را آشكار مى كند و در تاريخ بشرى، متجلى مى شود. پايان تاريخ براى هگل تحقق آزادى بشر در همين دنياست. با طرح اين بحث مشخص شد كه اين دو فيلسوف هيچ تفاهم جدى با هم ندارند و در عين اين كه فيلسوف هاى بزرگى هستند اما بسيار متفاوت با يكديگرند.
در باب فلسفه تطبيقى- مقايسه اى به صورت بسيار خلاصه مى گويم كه: تعبير فلسفه مقايسه اى تعبير شناخته شده اى در دنيا نيست. بطورى كه اگر دايرة المعارف راتلج را نگاه كنيد در ۱۰جلد آن فقط دوبار تعبير فلسفه مقايسه اى به كار رفته و مدخل دانشنامه نيست و آن دو مرتبه هم ناظر به فلسفه هاى شرقى هستند. مسئله فلسفه تطبيقى مسئله تمدنهايى است كه در حاشيه فرهنگ دنياى متجدد غرب قرار گرفتند.
اين است كه گاهى براى اين كه اعتماد به نفس پيدا كنيم، فلان فيلسوف شرقى را با فلان فيلسوف غربى مقايسه مى كنيم و مى گوييم اين نكته را كه اين فيلسوف غرب گفته قبلاً از طرف فيلسوف ما مطرح شده. درواقع اين روش صورت نازلى از غرب زدگى است. ملاصدرا با آن انديشه و تفكر ژرفش نيازى به مقايسه شدن با هگل را ندارد و بى مقايسه بزرگ است.
يافتن شباهت هاى ظاهرى ميان آنها هيچ شناخت فلسفى درستى به ما نمى دهد و توجه به تفاوت ها و عدم تشابهات است كه مى تواند به ما در فهم دقيق مثلاً فلسفه ملاصدرا و هگل كمك كند.
به نظر من ابتدا بايد به امكان گفت و گوى فلسفه ها توجه كنيم كه آيا فلان دو فيلسوفى را كه ما براى مقايسه با هم برگزيديم، زبان هم را مى فهمند يا نه و كلام آخر اين كه: بحث كردن متأخر از امكان گفت وگو است. ما ابتدا بايد شرايط امكان گفت وگو را اثبات كنيم و سپس به بحث ميان اين دو بپردازيم.
فلسفه مقايسه اى/ تطبيقى از نظر فلسفى نادرست است و بيشتر به سوءتفاهمات فرهنگى دامن مى زند تا به گفت وگو.
منبع:روزنامه ایران