شاعر: ایوب پرند آور
همانا که شبها قلم میزدند
و تقدیرها را به هم میزدند
چه می شد اگر با قضا و قدر
مرا خاک پایت رقم میزدند؟
چه میشد که میشد دل پرچمی
که آن را فراز حرم میزدند؟
نبودم، ولی گوییا تیغها
زمین و زمان را به هم میزدند
نبودم، ولی تاول و زخمها
ز طعم لبان تو دم میزدند
دو دستی که بر خاک افتاده بود
به چشمان دریاچه غم میزدند
«چه ناساز و چپ کوک آن کوفیان
به هنگامهی زیر، بم میزدند»
چه میشد اگر ابر احساسها
به لبهای خشکیده دم میزدند؟
به جای همان خیمههایی که سوخت
چه میشد اگر آتشم میزدند؟