شاعر: فروغ حسن پور
شب آرام خروشان میگذشت
در سیاهی افکار شب گریز جاری بود
اما، مردان مرد درفاصلهی دو انگشت
جهانی دیدند
و فردا، سرهاشان به شوق این دیدار
درکرب و بلا ماند
عطشناک دویدند تا زمزم
هروله تا صفا
قتلگاه
سجود
طواف
اما حرم خونین بود
و حرمت زمین، چاک چاک
از پشت هلهله ندامت، سرک میکشید