شيطان بزرگ، شيطان كوچك (قسمت اول)
كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» كه خاطرات آخرين نماينده اطلاعاتي موساد در ايران است اخيراً توسط آقاي «اليعزر تسفرير» آخرين رئيس شعبه منطقهاي موساد در ايران به زبان عبري به رشته تحرير درآمده و در پائيز سال 1386 به وسيله خانم فرنوش رام به فارسي ترجمه شده و توسط شركت كتاب در لسآنجلس چاپ و منتشر گشته است.
در پيشگفتار كتاب كه هويت و مسئوليت نگارنده آن مشخص نشده، ضمن اعتراف تلويحي به حمله صدام به ايران با تحريك حاميان اسرائيل، آمده است: «يك سال پس از آنكه تازه به دوران رسيدگان در ايران شعار نابودي اسرائيل را بر پرچم خود نقش كردند، آن سرزمين پاك مورد حمله و تعرض حكومت عربي عراق قرار گرفت.» (گفتني است نام واقعي نويسنده پيشگفتار آقاي منوچهر ساچمهچي است كه در دوران پهلوي دوم شركت «زرساز» را در تهران تأسيس كرد و تحت پوشش آن در خدمت دوستان آقاي تسفرير قرار گرفت و بعدها به راديو اسرائيل راه يافت)
در اين پيشگفتار همچنين ميخوانيم: «كشوري كه روزگاري يار و همكار اسرائيل بود – كه از ثمر آن مردمان هردو سرزمين بهرهمند مي شدند- امروز به دشمن آشتي ناپذير مردمان آن مبدل شده است. ولي اين ستيزهخوئي با كنش و منش ايرانيان است و آن رژيم ناهنجار را دوام و بقاء نخواهد بود و روزي كه برافتد و ايرانيان آزادگي خود را بازيابند، راه براي از سرگيري آن پيوندهاي نيك نيز هموار خواهد شد.»
در مقدمه نيز كه به قلم آقاي داويد منشري - رئيس مؤسسه مطالعات ايران مدرن- در دانشگاه تلآويو به نگارش درآمده است، ميخوانيم: «براي آنهايي كه به تاريخ و رويدادهاي ايران علاقمند هستند، اين كتاب كه مهمترين حوادث در روند انقلاب را دنبال ميكند، يك سند اصل و ارزشمند محسوب ميشود... آناني نيز كه به سياست اسرائيل در قبال ايران علاقمند هستند و اين بخش است كه كنجكاوي آنها را برميانگيزد، اين كتاب را سندي خواهند يافت كه دربرگيرنده جزئيات بسيار مهم، پيرامون راههاي عمليات و اقدامات اسرائيل در شرايطي چنين مهيب و اثرگذار مانند ايام انقلاب ايران است... شما از هريك از دو گروه مذكور باشيد، كتاب نوشته «اليعزر تسفرير» را يك سند آموزنده خواهيد يافت. سندي كه ديد ما را متوجه موضوعها و مقولههائي مينمايد كه تاكنون جزئيات آن انتشار نيافته بود.»
آقاي اليعرز تسفرير كه به «گيزي» معروف است به دليل داشتن سمتي حساس در سازمان اطلاعات اسرائيل(موساد) ترجيح داده كمتر مشخصات و سوابق خود را ارائه دهد. وي قبل از اينكه به كردستان عراق به عنوان نماينده موساد اعزام شود با توجه به قرائن موجود در كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» در خاورميانه در كشور نامشخصي به كارهاي عملياتي و ترور مخالفان اسرائيل مشغول بوده كه نامي از اين كشور به ميان نمي آورد. اين مأمور عاليرتبه موساد در سالهاي 1974 و 1975 از طريق ايران در ميان كردهاي عراق فعال شد تا افرادي را از ميان كردها به خدمت اسرائيل درآورد. در اين دو سال خانواده آقاي تسفرير در تهران مستقر بودند. همزمان با اوج گيري خيزش مردم ايران عليه ديكتاتوري و سلطه بيگانگان وي در اوت 1978م. يعني يك سال قبل از پيروزي انقلاب اسلامي به عنوان رئيس شعبه منطقه اي موساد در تهران تعيين شد. آقاي تسفرير نقش قابل توجهي در تحريك افسران عالي رتبه ارتش به كودتا داشت. برنامه ريزيهاي وي براي قتل عام گسترده مردم ايران با فروپاشي ارتش از درون نتيجه نبخشيد. هيئت ديپلماتيك و اطلاعاتي اسرائيل بعد از پيروزي انقلاب در تماس با دولت موقت سعي در ماندن در ايران داشت كه به آنها ابلاغ شد بايد ايران را ترك كنند. اين مقام برجسته موساد همچنين مشخص نمي سازد كه بعد از اخراج از ايران برنامه هاي اسرائيل را چگونه و در چه نقطه اي از خاورميانه دنبال مي كرده و آيا در طرحهاي كودتا از طريق تركيه و... دخالت داشته است يا خير. از اين اثر بر مي آيد كه وي همچنان تحولات جمهوري اسلامي نوپا را بسيار دقيق پي مي گرفته و دستكم همانگونه كه در خاطراتش آمده در پروژههاي تبليغاتي عليه ايران همچون ساخت فيلم «بدون دخترم هرگز» مشاركت داشته است. با گذشت نزديك سه دهه ازاخراج صهيونيستها از ايران آخرين رييس شعبه منطقه اي موساد در تهران لب به سخن گشوده تا توجيه گر شكست اسرائيل در دفاع از رژيم پهلوي باشد.
دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران در بخش تلخيص و بررسي كتب تاريخي، به نقد و بررسي كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» پرداخته است. با هم اين نقد و بررسي را ميخوانيم:
كاركرد صهيونيستها در پايگاه غرب سرمايهداري در خاورميانه - يعني اسرائيل- مدتهاست نهتنها مورد ترديد جدي واقع شده، بلكه حتي ادامه سرمايهگذاري براي حفظ آن نيز به صورت فزايندهاي با چالش مواجه است. هرچند لابي قدرتمند صهيونيسم با استفاده از ابزارهاي مختلف، فضاي تنفسي را بر انديشمندان منتقد غربي در اين زمينه بسيار تنگ كرده است، اما با وجود فشارها و تضييقات پيدا و پنهان، نشانههاي اينگونه اعتراضات را در كانون حاميان صهيونيسم ميتوان رو به گسترش ارزيابي كرد.
آنچه قبل از پيروزي انقلاب و غلبه ملت ايران بر استبداد پهلوي و سلطه آمريكا و انگليس، با تفاخر از سوي ادارهكنندگان اين پايگاه در مورد كنترل خاورميانه ابراز ميشد، طي سالهاي اخير كمتر مورد اشاره قرار ميگيرد. نميتوان فراموش كرد كه طرفداران تمايلات نژادپرستانه حاكمشده بر سرزمين فلسطين قبل از اولين پيروزي چشمگير احياگران انديشه اسلامي در ايران، بيپروا از مأموريت خود تحت عنوان كنترل جماعتي وحشي و بيتمدن ياد ميكردند و امكاناتي متناسب با آن را از اروپا و آمريكا طلب مينمودند. برخورد طلبكارانه مولود غرب نسبت به مولد خويش از اين رو بود كه ادعاي كنترل خيزشهاي استقلالطلبانه را در كشورهاي اسلامي به عنوان مهد تمدني در تعارض با فرهنگ غرب داشت؛ بنابراين از ابتداي تشكيل دولت صهيونيستي يك استراتژي كلان، نه براساس اعتقاد ديني بلكه دقيقاً بر مبناي ملاحظات بلندپروازانه و آيندهنگري فرهنگي تكوين يافته بود. قبل از تحولي كه در ايران رخ داد، مأموريت صهيونيستها بسيار جسارتآميز و همراه با تحقير مسلمانان مطرح ميشد؛ زيرا اساساً اروپا و آمريكا در حوزه تمدني صرفاً با اين شيوه ديگر تمدنها را مرعوب خويش ميساختند. حاكميت پررنگ نگاه نژادپرستانه در اين جوامع نيز تاكنون منجر به ظهور پديدههاي شومي چون آپارتايد، نازيسم، صهيونيسم و... شده است. در واقع فرهنگ غرب صرفاً با اتخاذ موضع تهاجمي ميتوانست ضعف خود را پوشش دهد و به انهدام ساير فرهنگهاي غني و باقدمت بپردازد؛ بنابراين محصول تمدني اين فرهنگ مهاجم، نژادپرستي افراطي بود كه بيشتر آلام بشريت دوران معاصر ريشه در آن دارد. آقاي داريوش آشوري نيز كه در جرگه احياگران تفكر اسلامي نيست در تحليل نظرات هرتسل (يكي از تئوريپردازان جديدترين محصول تمدني غرب) مينويسد: «فلسفه شايع در اروپاي آن زمان (زمان اشغال فلسطين) بدون شك مسئول چنين وضعي بود. هر منطقهاي كه خارج از حوزه اروپا قرار گرفته بود، خالي به شمار ميآمد؛ البته نه از ساكنين، بلكه از فرهنگ. اين نكته را هرتسل - بنيانگذار نهضت صهيوني - به صراحت ابراز كرده است كه «ما در آنجا بايد بخشي از برج و بارو و استحكامات اروپا عليه آسيا را تشكيل دهيم؛ يك برج ديدهباني تمدن عليه وحشيگري بسازيم.» (نقل از كتاب اعراب و اسرائيل، اثر ماكسيم رودنسون، ترجمه رضا براهني، انتشارات خوارزمي، چاپ اول).» (ايرانشناسي چيست؟... و چند مقاله ديگر، نوشته داريوش آشوري، انتشارات آگاه چاپ دوم، سال 1351، ص157)
آنچه آقاي داريوش آشوري نيز تحملناپذير ميداند، نگاه نژادپرستانه غيرقابل تصوري است كه آخرين ميوه تمدني غرب به فرهنگ ملتها در خاورميانه دارد و با توهينآميزترين شكل ممكن ابرازش ميكند. تأسفبارتر و رنجآورتر، زماني است كه هرچند وجدان جهاني در برابر اين پديده شوم و وقيح واكنش نشان ميدهد و مجمع عمومي سازمان ملل طي قطعنامه 3369 خود با صراحت صهيونيسم را معادل نژادپرستي (Zionisim Is Racism) عنوان ميكند، اما لابيقدرتمند اين آخرين ميوه تمدني غرب، سرنوشتي مشابه ساير مخالفتهاي فرهيختگان و آزادگان جهان با مباني انديشهاي و جنايات اين نژادپرستان براي آن رقم ميزند.
به طور قطع تحولات فكري و فرهنگي منطقه كه ريشه در تحول بزرگ ايران دارد، ديگر اجازه چنين جسارتهاي تحقيرآميز مستقيمي به اسلام و ملل مسلمان را نميدهد (هرچند بسيار زبونانه و در قالبهاي غيرمستقيم همچون كاريكاتور هر از چندي در رسانههاي غربي خودنمايي ميكند). اما صهيونيستها به ويژه بعد از فروپاشي اتحاد جماهير شوروي بر اين نكته تأكيد كردهاند كه مأموريت آنها مقابله با كمونيسم نبوده تا بعد از فروپاشي آن، رسالتشان پايان يافته باشد، بلكه در شرايط كنوني برنامههاي برتريطلبانه خود را در پوشش مقابله با «تندروهاي جهان اسلام» تبيين ميكنند. بدينمنظور حتي در قالب برخي افراد و تشكلها، تندروي را نيز عينيت ميبخشند. ژنرال (ذخيره) شولومو گازيت - فرمانده اسبق اطلاعات ارتش اسرائيل- در اين زمينه ميگويد: «وظيفه اصلي اسرائيل (از زمان فروپاشي شوروي) به هيچ وجه تغييري نكرده و اهميت حياتي خود را حفظ نموده است. موقعيت جغرافيايي اسرائيل در مركز خاورميانه عرب مسلمان، مقدر ميدارد كه همواره طرفدار ثبات در كشورهاي اطراف خود باشد. نقش اسرائيل حفظ رژيمهاي موجود از طريق جلوگيري و يا متوقف كردن جريانهاي تندرو و ممانعت از رشد تعصب مذهبي بنيادگراست. در تحقق اين هدف، اسرائيل از هر تغييري كه بخواهد در مرزهايش رخ دهد و از نظر او غير قابل تحمل باشد، جلوگيري ميكند؛ تا جايي كه احساس كند مجبور به استفاده از كليه توان نظامياش به منظور جلوگيري يا ريشهكن كردن آن است.»(روزنامه آهارانوت، 27 آوريل 1992، به نقل از تاريخ يهود، آيين يهود، اسرائيل شاهاك، ترجمه رضا آستانهپرست، نشر قطره، چاپ دوم سال 1384، صص 36-35)
اين مقام بلندپايه نظامي اسرائيل نيز همچون سايرين به صراحت محافظت از رژيمهاي تحت سلطه غرب را در خاورميانه، رسالت و مأموريت پايگاه صهيونيستي در اين منطقه عنوان ميكند و اين وظيفه را خدمت بزرگي به دول صنعتي سرمايهداري كه جملگي بهشدت نگران خيزشهاي مردم را براي تغيير شرايط موجودند ميداند. گازيت در واقع ميخواهد به وضوح بگويد اگر اسرائيل در سرزمين فلسطين تأسيس نميشد، رژيمهاي دست نشانده غرب مدتها قبل با اراده مردمشان ساقط شده بودند؛ بنابراين بقاي اين رژيمهاي پرسود براي اروپا و آمريكا در گرو تحركاتي از جانب صهيونيستهاست كه تحت عنوان «استفاده از كليه توان نظامي» بيان ميشود.
نيازي به گفتن نيست كه اسرائيل تاكنون براي حفظ شيوخ عرب و ساير دستنشاندگان در منطقه از قدرت نظامي به معناي رايج استفاده نكرده و تحركات نظامياش صرفاً محدود به همسايگانش بوده است؛ بنابراين اسرائيليها بر كدام قابليت خود در حفظ دولتهاي دست نشانده تأكيد ميورزند و قابليت آنها چگونه بروز و ظهور مييابد؟ پاسخ اين سؤال كليدي را خوانندگان كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» از زبان آخرين رئيس موساد در ايران - آقاي اليعرز تسفرير - به خوبي دريافت ميدارند. هرچند نويسنده به فراخور موقعيت شغلياش بسيار حسابگرانه قلم زده و مزيد بر آن، اثر مزبور سانسورهاي گوناگوني را نيز پشت سر گذاشته است، اما با اين وجود جايگاه اسرائيل در حفاظت از يكي از مهمترين رژيمهاي دستنشانده غرب يعني پهلوي در لابلاي سطور اين كتاب كاملاً مشخص ميشود.
حمايت صهيونيستها از محمدرضا پهلوي آن هم به شيوهاي كه در آن تبحر چشمگيري دارند، نه تنها نتوانست پايههاي لرزان دولت كودتا را استحكام بخشد، بلكه روز به روز بر وسعت اعتراضات ملت افزوده شد. حتي شكنجههاي قرون وسطايي ساواك تحت رهبري موساد نتوانست مردم ايران را كه مصمم به كسب استقلال خود شده بودند از ادامه راه باز دارد و به اذعان نويسنده، حتي قساوتها و خشونتهاي دور از ذهن اين پليس مخفي - كه آمريكا به كمك اسرائيل بعد از كودتاي 28 مرداد 32 تأسيس كرده بود- در تشديد خيزش مردم نقش جدي داشت: «بعدها بيشتر و بيشتر ثابت شد خشونتي كه ساواك نشان داد، شايد يكي از عوامل مهم و اساسي در وخامت هرچه بيشتر اوضاع و سقوط حكومت شاه بود. ما و ايرانيها ضربالمثل مشتركي داريم كه ميگويد: «ديوانهاي سنگي در چاه مياندازد كه صد انسان عاقل نميتوانند آن را بيرون آورند.»(ص86) آخرين مسئول موساد در ايران ضمن اعتراف به برخوردهاي وحشيانه ساواك با ملت ايران ميخواهد اين چنين وانمود كند كه اصولاً در اين زمينه موساد هيچگونه نقشي نداشته، بلكه درصدد بوده است از تبعات آن بكاهد. علت اتخاذ چنين موضعي كاملاً روشن است؛ زيرا در واقع سقوط محمدرضا پهلوي به عنوان يكي از مهمترين دستنشاندگان غرب در منطقه، نقش اسرائيل را در حفظ اينگونه رژيمها بهشدت زير سؤال ميبرد؛ بنابراين قابل درك است كه سيستم اطلاعاتي صهيونيستها با انتشار چنين آثاري تلاش نمايد ناتواني خود را در مواجهه با موج اسلامگرايي در منطقه توجيه كند. بيدليل نيست كه در اين كتاب همچنين حملات تندي را در مورد سياستهاي كارتر - رئيسجمهور وقت آمريكا- و بهويژه سفير وي در ايران شاهديم. اين فرافكني تنها راه در پيش روي مدعياني است كه وعده حفاظت از رژيمهاي خاورميانه را به اروپا و آمريكا ميدادند. صهيونيستها كه حتي بيش از آمريكاييها بر ساواك مسلط بودند و عملاً آن را اداره مينمودند، به جاي اعتراف به اين واقعيت كه قوتهايي كه آنان در شكنجه و كشتار طولاني مدت فلسطينيان كسب كردهاند ديگر كارايي خود را از دست داده است، عدم قاطعيت ايالات متحده را از عوامل ديگر سرنگوني پهلويها عنوان ميدارند. بررسي كتاب آقاي تسفرير - فردي كه موساد را در تهران نمايندگي ميكرده است- ميتواند به طور مستند واقعيتها را بر ما روشن سازد.
نويسنده در چند فراز از كتاب خود كوشيده است نقش موساد را در عملكردهاي سبعانه ساواك انكار كند: «برخي از دستياران خميني نيز در مصاحبهها مطالبي را عنوان كردهاند كه ما را نگران ميسازد... يكي از آنها دقيقاً چنين گفته است:... «اسرائيل دشمن ماست... اسرائيل مانند يك دشمن واقعي عمل كرده و تجهيزات شكنجه در اختيار ساواك قرار داده و اعضاي ساواك را براي شكنجههاي وحشيانه مورد تعليم قرار داده است...» انسان از خواندن اين جملات چه بگويد؟! به گوينده دروغگوي بيشرم آن بگويد: اي بيپدر و مادر! دروغگوئي هم حدي دارد. وقاحت هم بيمرز نيست... به انسان وقيحي كه اسرائيل را متهم به همكاري و آموزش ساواك در شكنجه ميكند، چه بايد پاسخ داد؟ آيا اين بيشرم نميداند كه همكاريهاي امنيتي اسرائيل و ايران، عليه دشمنان مشترك دو كشور و دو ملت است؟؟»(صص338-337)
همچنين در فراز ديگري با همان لحن پرخاشگرانه ميافزايد: «مسلم است كه حاميان انقلاب كه كلههايشان داغ داغ بود، نميتوانستند به هيچ دين و آئيني بپذيرند كه ما در رفتارهاي منفي حكومت شاه و ستمگريهاي ساواك نقشي نداشتهايم... «موساد» را عامل هر فسق و بدبختي و ظلم ميدانند. وقيحانه ميگويند حتي «موساد» در مظالم حكومت شاه و ساواك نقش داشته است.»(صص370-369)
قبل از اينكه به تناقضات گفتاري نويسنده در اين زمينه بپردازيم، يادآور ميشويم كه اسناد بهجاي مانده از ساواك مطالب فراواني درباره همكاريهاي فيمابين اين دو سازمان مخوف دارد، اما ترجيح ميدهيم به نقل از خود صهيونيستها نقش آنها را در جنايات ساواك مشخص سازيم تا علت اين لحن پرخاشگرانه بيشتر روشن شود. از جمله كساني كه در دفاع از منافع صهيونيستها در اين زمينه سخن رانده آقاي سهراب سبحاني است كه چند سال پيش كميته روابط آمريكا و اسرائيل (ايپاك AIPAC) وي را به عنوان نخستوزير پيشنهادي براي بعد از سرنگون ساختن جمهوري اسلامي مطرح كرده بود. اين كانديداي صهيونيستها در كتاب خود در اين زمينه مينويسد: «همكاري اسرائيل و ايران تنها به مبارزه با دشمنان مشترك در خارج از مرزهاي آن دو كشور محدود نبود. در سالهاي اول 1970 كه مخالفت با برنامههاي نوسازي شاه شدت گرفت، سازمان موساد اطلاعات ارزندهاي از فعاليت پارتيزانها - از جمله مجاهدين خلق كه با سازمان آزاديبخش فلسطين ارتباط داشتند - در دسترس ساواك گذاشت و همكاري خود را با آن سازمان براي سركوب كردن آنها اعلام داشت. اينگونه همكاريها بطور محرمانه بعمل ميآمد تا مخالفين كه اصرار داشتند ايران سياست خود را به نفع اعراب تغيير دهد تحريك نشوند.»(توافق مصلحتآميز روابط ايران و اسرائيل، نوشته سهراب سبحاني، ترجمه ع.م.شاپوريان، نشر كتاب لسآنجلس، 1989م، صص8-187)
در فراز ديگري از اين كتاب، آقاي سهراب سبحاني در واقع تلاش ميكند خدمات اسرائيل را براي حفظ محمدرضا پهلوي برشمارد و بدين منظور تا حدودي ماهيت هيئت سياسي و ديپلماتيك و همچنين هيئت بازرگاني اسرائيل را مشخص ميسازد. بر اساس آنچه در اين كتاب به آن اذعان شده است، در خدماتدهي با هدف حفظ پهلوي دوم، محور همه فعاليتهاي صهيونيستها در ايران كمك به پليس مخفي براي دستگيري مخالفان، بازجوييهاي غيرانساني و شكنجههاي منجر به قتل يا نقص عضو به منظور كشف سريع شبكه مبارزان بوده است: «تروريستهاي ايراني كه ميتوان آنها را با اتحاد جماهير شوروي و ليبي يا سازمان آزاديبخش فلسطين مرتبط دانست، در ميان مقامات دولتي ايران و اعضاي سازمان اطلاعات و امنيت كشور نگرانيهاي شديدي را توليد كرده بودند. از اينرو به منظور مراقبت دقيق دستجات تروريستي مانند فدائيان خلق، و مجاهدين خلق همكاري ساواك با موساد از اهميت خاصي برخوردار بود. بعضي از اعضاي جديد سفارت اسرائيل كه بهاتفاق اوري لوبراني به تهران اعزام شده بودند، از افسران لايق و مجرب سازمان امنيت اسرائيل بودند و اين موضوع مايه مسرت و خرسندي دستگاههاي امنيتي ايران شده بود. يادداشت سري زير از سفارت ايالات متحده درباره اطلاعات مربوط به هيئت بازرگاني اسرائيل در تهران شامل نكات جالبي ميباشد: آريه لوين كه قبلاً به لووا لوين (Lova lewin) معروف بود و در سال 1927 در ايران متولد شد، مامور اطلاعاتي است... آبراهام لونز (Abraham Lunz) متولد فوريه 1931 در ليبريه از سال 1971 رئيس اداره اطلاعات نيروي دريايي بوده و در امور ارتباطات و الكترونيك تخصص دارد. سوابق او و معاونش موشه موسي لوي در دفتر وابسته دفاعي در تلآويو حاكيست كه هر دو، افسران اطلاعاتي لايقي هستند... سرهنگ دوم موشه موسي لوي قبل از 1974 كه مامور تهران شد، در ستاد اطلاعاتي نيروي دريايي اسرائيل افسر روابط خارجي بوده است. در اوت 1966 افسري به نام سرگرد لوي با مربي ايراني مدرسه جديدالتأسيس اطلاعاتي همكاري داشته و مسئول فراهم ساختن برنامه و وسائل تعليماتي بوده است و اين افسر قبل از ماموريت ايران رياست «اداره جمعآوري اطلاعات سري» را بعهده داشته است.»(همان، صص5-254)
براي روشن شدن جايگاه اسرائيليها نزد آمريكاييها و اينكه به اين سهولت امور ساواك - به عنوان حساسترين نهاد يك نظام ديكتاتوري - به صهيونيستها واگذار ميشود، خوب است بدانيم واشنگتن بهشدت مراقب بود تا بعد از كودتاي 28 مرداد تشكيلات پليس مخفي محمدرضا پهلوي در كنترل لندن قرار نگيرد. اين حساسيت فوقالعاده آمريكاييها به همپيمانان انگليسي كه بر سر تقسيم منافع نفت ايران با يكديگر در چالش بودند و برخورد دست و دلبازانه آنها با صهيونيستها، ضمن اينكه ميزان اهميت پايگاه جامعه سرمايهداري در خاورميانه را مشخص ميسازد، پاسخي به بسياري از ادعاهاي آقاي تسفرير خواهد بود. براي درك اهميت فعاليتهاي امنيتي در ايران مناسب است مجدداً از زبان آقاي سهراب سبحاني مسائل پشت صحنه را در اينباره دريافت داريم: «... ناگفته نماند كه انگليسيها چند ماه قبل از تأسيس ساواك سعي كرده بودند كه به توانائي دولت ايران در جمعآوري اطلاعات سازمان دهند تا بتوانند خودشان از نزديك رويدادهاي داخلي كشور را تحت نظر داشته باشند. مأمور اجراي مقاصد بريتانيا دونال مكنسون (DonalMackenson) وابسته مطبوعاتي سفارت انگليس در تهران بود. سازمان سيا از نقشه انگليسيها آگاه شد و بيدرنگ «امكانات» خود را در اختيار ايران گذاشت. اين موضوع را بايد نمونه ديگري از رقابت انگليس و آمريكا در ايران دانست.»(همان، ص71)
در همين حال كه آمريكاييها قاطعانه دست انگليسيها را در اين زمينه مهم و حياتي كوتاه ميكنند، دست اسرائيليها در امور مربوط به ساواك بهحدي باز است كه شمار مربيان و كارشناسان صهيونيستها در آموزش شكنجهگران، بر متخصصان آمريكايي فزوني مييابد و اين واقعيتي است كه علاوه بر آقاي سبحاني، نويسنده كتاب حاضر نيز به آن اشارات فراواني كرده كه در ادامه بحث به آن ميپردازيم: «در سال 1958 يك هيئت بازرگاني در تهران شروع به كار كرد و تا ساليان بعد به عنوان پوششي براي كارهاي مخفيانه اسرائيل در ايران باقي ماند. روابط كاري بين موساد و ساواك تا آنجا گسترش يافت كه تعداد جاسوسان و متخصصين ضدجاسوسي اسرائيل كه افراد ساواك را تعليم ميدادند، از شمار مربيان آمريكائي زيادتر شد. همان وقت تعداد كثيري از كارآموزان ساواك به اسرائيل رفته و در اداره مركزي موساد در تلآويو در رشتههاي ارتباطات و مخابرات، جاسوسي، ضدجاسوسي و دخول عدواني تحت تعليم قرار گرفتند.»(همان، صص3-82)
جالب اينكه نويسنده كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» خود نيز در يك تناقض آشكار ضمن حمله به كساني كه موساد را در جنايات ساواك دخيل ميدانند، ميپذيرد كه در اوج خيزش مردم ايران حتي بيشتر از كارمندان ساواك به مقر ستاد اين سازمان جهنمي تردد ميكرده و حتي از كميته ضد خرابكاري كه يكي از مراكز شكنجه قرون وسطايي ساواك بود بازديد داشته است: «او [كامبيز، يكي از مسئولان ساواك] ميگويد كه يك تناقض بزرگ را احساس ميكند. در حالي كه حكومت با بزرگترين خطر در برابر موجوديت خويش روبرو شده، اگر مايل به بقاي خويش است، پس بيش از هر زمان ديگري به نيروهاي امنيتي مفيد و مؤثر و به دستگاهي مانند ساواك كه قاطعيت بيشتر نشان دهد، نياز دارد. اما درست در همين حال است كه اين ابزار حياتي را خود حكومت - در واقع نخستوزير شريفامامي - فرو ميپاشد و نابود ميكند. كامبيز به اين نتيجهگيري ميرسد كه خطر بيش و بيشتر ميشود. كامبيز در شمار آن گروه از كارمندان ساواك است كه به دليل اعتصابهاي شركت نفت و نبود بنزين كافي، به نوبت به سركار ميروند؛ و لذا او از من ميپرسد كه آنجا چه خبر است. شنيدن اين پرسش مرا غمگين ميكند.»(ص214)
هرچند در اين فراز ضرورت حفظ ساواك از زبان كامبيز مطرح ميشود، اما اگر نويسنده با شكنجههاي قرون وسطايي ساواك مخالف بود و سازمان وي در آن دخالتي نداشت، نبايد به آن ترددي بيش از كارمندانش ميداشت. ضمن اينكه آقاي تسفرير خود به انحلال ساواك در شرايطي كه اعتراضات مردم گسترش چشمگيري يافته معترض است: «نكته در آن بود كه اين بار ناچار شده بودند پايههاي «مقدسترين مقدسات» خود را كه ساواك بود، با دست خويش بلرزانند. اين مسئله هم كه نام بيگناهان بازنشسته لكهدار شد، غيرقابل بخشش بود. در اين شرائط و با توجه به اينكه نخستوزير بهسرعت در حال تنظيم پيشنويس لايحه انحلال ساواك است، اين دستگاه نيز به شير بييال و دم و اشكم مبدل شده بود و كارمندان آن - بيچارگاني كه از اوج قدرت به حضيض ذلت افتاده بودند- در معرض تهديد و اذيت و آزار از سوي همسايگان و اراذل قرار گرفتند. در چنين شرائطي حكومت بيش از هر زمان ديگر به ساواك مقاومتري نياز داشت. در چنين روزهايي به نظرم ميرسيد كه من بيشتر از كارمندان خود ساواك به آنجا رفت و آمد ميكنم.»(ص202)
براي روشن شدن خلاف واقع بودن ادعاهاي آخرين رئيس موساد در ايران بايد به چند نكته اشاره كرد؛ اولاً اعلام ليست 34 نفره براي اخراج افراد شكنجهگر از سوي ساواك - همانگونه كه نويسنده نيز به آن اذعان دارد - ترفندي بيش نبوده و جز پرويز ثابتي كه به خارج اعزام شد، بقيه كساني بودند كه قبلاً بازنشسته شده بودند؛ لذا دلسوزي رئيس موساد در تهران براي اين شكنجهگران، مؤيد چيست؟ ثانياً بحث منحل ساختن ساواك از سوي رژيم پهلوي به اين دليل مطرح ميشد كه مردم خشمگين مطلع از جنايات ضد بشري آن كمي آرام بگيرند. در اين فراز وقتي آقاي تسفرير آشكارا ضمن مخالفت حتي با چنين مانوري، اعلام ميكند كه در اين شرايط - يعني همزمان با اوجگيري مخالفتهاي مردم - به «ساواك مقاومتري» نياز است آيا بدين معني است كه بُعد فعاليتهاي بينالمللي ساواك تقويت شود؟ ثالثاً تردد صهيونيستها به ساواك بيش از كارمندان آن، آيا مربوط به ارتباطات منطقهاي موساد با ساواك بوده است يا پيدا كردن راهحل براي چگونگي سركوب قدرتمندانهتر اعتراضات مردم؟ ناگفته پيداست كه همه تلاشها در اين شرايط معطوف به چگونگي مقابله با خيزش مردم است و موساد بيش از كارمندان ساواك در اين زمينه احساس وظيفه ميكند؛ زيرا سقوط پهلويها بيانگر ناتواني صهيونيستها در مأموريتي بود كه از سوي غرب به آنان واگذار شده بود. از اينروست كه موساد در تهران در كنار دلسوزي آشكار براي كارمندان ساواك، تلاش دارد اين سازمان را تقويت نمايد: «در چارچوب همكاريهاي امنيتي اسرائيل و ايران قرار شده بود كه پليس اسرائيل دوره آموزشي خاصي را براي نيروهاي پليس ايران در تهران برقرار كند... براي آموزش اين دوره، پليس اسرائيل خانم افسر «سيما» را كه متخصص برجسته اين امر بود، برگزيده و به او مأموريت سفر به تهران داده بود. «سيما» از وخامت اوضاع ايران نگران نشده و براي انجام مأموريتي كه از مدتها قبل به او داده شده بود، به تهران آمد و در ميان رضايت كامل مقامات ساواك و كساني كه براي گذراندن اين كورس انتخاب شده بودند، دوره آموزشي را به پايان برد.» (ص232) البته خواننده كتاب متوجه اين نكته ميشود كه دورهاي كه با هماهنگي ساواك و تحت مديريت آن براي پليس برگزار شود، چه هدفي را دنبال ميكند و به خوبي درمييابد كه موساد در اوج خيزش سراسري ملت ايران به چه اموري مشغول بوده است. اين دقيقاً در شرايطي است كه دولتهاي آموزگار، شريفامامي و حتي ازهاري از جنايات ساواك برائت ميجستند و به ملت ايران كه ساواك را يكي از نمادهاي بارز خفقان ميدانست وعده انحلالش را ميدادند. اما كساني كه امروز در آثار مكتوب خويش حساب خود را از سبعيت اين سازمان جهنمي جدا ترسيم ميكنند، در آن زمان با تمام توان سعي در تقويت بخشهايي از ساواك مينمودند كه دقيقاً مربوط به سركوب خشونتبار مردم بيدفاع بود. از آقاي تسفرير كه خود در اين كتاب جنايات ساواك را محكوم ميكند، بايد پرسيد آيا ملت ايران در اعتراضاتش چيزي جز رهايي از چنگال استبداد طلب مينمود؟ وقتي اسرائيل رسالتش را حفظ استبداد پهلوي ميدانست و هويتش در منطقه در حفاظت از چنين رژيمهاي ضدبشري معني مييافت، چگونه ميتواند ادعا كند با شكنجههاي قرون وسطايي ساواك ارتباط نداشته است؟
آنچه تناقضگويي نويسنده را بيشتر آشكار ميسازد، اعتراف وي به حضور در يكي از مراكز شكنجه ساواك يعني كميته مشترك است. در اين محل صرفاً نيروهاي مبارز و منتقد بعد از دستگيري به وحشتناكترين شكل، براي كسب اطلاعات به شيوه مربيان اسرائيلي شكنجه ميشدند: «در يكي از روزها من با دوستم «باشي» طبق برنامهاي كه از قبل تعيين كرده بودم از ستاد «كميته مبارزه با ترور» ديدار كرديم. لحظاتي بود كه از خود ميپرسيدم آيا اين اقدام من و آمدنم به اين مكان مخوف درست است يا نه؟ من خود در امر شناسائي و خنثي كردن عمليات تروريستي در اسرائيل تجربه دارم و در اين زمينه، هم ماموريتهاي عملياتي را انجام دادهام و هم در ستاد كار كردهام. برايم مهم بود كه با كار ساواك در اين زمينه آشنا شوم و از اين طريق ميزان درك و آشنايي خود را با حريف و رقيب آنها، يعني سازمانهاي چريكي، بالا ببرم و پي ببرم كه انگيزه آنها در برابر ساواك چيست و احساس كنم كه خطر آنها به راستي تا چه حد متوجه امنيت ايران است و نيز تا چه حد براي ما ممكن است خطرناك باشند.» (ص192) تردد رئيس موساد به مخوفترين شكنجهگاه ساواك در كنار حضور بهمراتب پررنگتر از كارمندان عاليرتبه اين سازمان جهنمي در ستاد مركزياش، مربوط به زماني است كه ديگر از تشكيلات سازمانهاي چريكي در جامعه اثري باقي نمانده و يورش ساواك به اين گروهها در نيمه اول دهه پنجاه منجر به انهدام هستههاي مخفي آنها شده بود. به عبارتي، از سال 54 به بعد عملاً موجوديت اين تشكلها منحصر به تعدادي از اعضاي زندانياش ميشد؛ بنابراين تردد رئيس موساد در تهران به مخوفترين شكنجهگاه ساواك – آنهم در سال 57 - نميتواند هيچ ارتباطي با گروههاي مسلح داشته باشد. از سال 56 تا سقوط رژيم كودتا، ايران شاهد اوجگيري خيزش مردمي بود كه هيچگونه ارتباطي با گروههاي مسلح نداشت؛ زيرا رهبري اين نهضت مردمي اصولاً حركت مسلحانه را از ابتداي قيام رسمي خود در دهه چهل عليه استبداد و سلطه آمريكا، نفي كرده بود. وحشت ساواك و موساد نيز از همين ويژگي - يعني تودهاي و فراگير بودن اعتراضات - بود و عجز سازمانهاي سركوبگر پليسي صرفاً در مواجهه با تودههاي ميليوني آشكار ميشود وگرنه موساد و ساواك توانسته بودند هم از طريق نفوذ در گروههاي مسلح و هم از طريق تعقيب و مراقبتهاي پليسي، مسئله اين گروهها را حل كنند. استيصال موساد بهعنوان هدايتكننده ساواك نيز در اين مسئله بود كه در برابر تظاهرات بزرگ و متعدد مردمي به رهبري امام خميني نميتوانست كاري از پيش ببرد؛ لذا خواننده بهخوبي درمييابد كه چرا آقاي تسفرير بهعنوان رئيس موساد در تهران در اوج اين درماندگي بيشتر از كارمندان ساواك به مراكز آن تردد ميكرده و سعي در حفظ و بهزعم خود تقويت آن داشته است. پرواضح است كه در واقع ناتواني مأموران درندهخوي اين سازمان پليسي مخفي بهنوعي ناتواني و ضعف موساد تلقي ميشد. در اين جا نبايد از اين نكته غافل شد كه جنايات ساواك به حدي بود كه بسياري از كشورها چون آمريكا و انگليس رفتهرفته ترجيح داده بودند در اين زمينه كمتر خود را مستقيماً دخيل كنند. همين امر موجب شده بود كه بهتدريج از ابتداي دهه 50 نقش موساد در ساواك كاملاً برجسته شود. در آن ايام شكنجههاي وحشيانه رايج و سيستماتيك در مخفيگاههاي ساواك، توسط جنبش دانشجويي خارج كشور افشا ميشد و تنفر جهانيان را از آن چه در ايران ميگذشت برانگيخته بود. مانور كارتر براي حفظ ظواهر تحت نام «ضرورت بهبود رعايت حقوق بشر در ايران» به اين دليل بود كه تمايل نداشت خود را در كارنامه سياهترين ديكتاتوري جهان سهيم كند؛ والا در بنيانگذاري ساواك توسط آمريكا هيچ محققي ترديدي ندارد: «ساواك، (سازمان اطلاعات و امنيت كشور)، در سال 1957 (1335) به منظور حفظ امنيت كشور و جلوگيري از هرگونه توطئه زيانآور عليه منافع عمومي، تأسيس شد. به اصطلاح آمريكايي قرار بود ساواك، آميزهاي از سيا و اف.بي.آي و سازمان امنيت ملي باشد. اختيارات آن نظير سازمانهايي كه در زمان داريوش بهعنوان چشم و گوش شاه، خدمت ميكردند، بسيار وسيع بود. وظيفه اصلي آن حمايت از شاه، از طريق كشف و ريشهكن ساختن افرادي كه با حكومت مخالف بودند و اطلاع دادن از وضع و حال و روز مردم به او بود. ماموران ساواك بهوسيله موساد و سيا، و «سازمان آمريكايي براي پيشرفت بينالمللي» تربيت ميشدند... نخستين رئيس ساواك سپهبد تيمور بختيار بود كه به سنگدلي و لذت بردن از زجر دادن ديگران شهرت داشت. او درّندهخوي وفاداري نبود.» (آخرين سفر شاه، سرنوشت يك متحد آمريكا، ويليام شوكراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر البرز، چاپ چهارم، سال 1369، صص8-197)
بيپروايي ساواك در ارتكاب هر نوع جنايتي صرفاً با اتكا به حاميان خارجياش ممكن بود. متاسفانه در ميان شكنجهگران محمدرضا پهلوي اين تلقي بهطور جدي وجود داشت كه موساد توانسته فلسطينيان را از طريق شكنجه آرام سازد؛ بنابراين مشاورهها و آموزشهايش قادر خواهد بود ملت ايران را نيز براي هميشه مطيع و رام گرداند. به اين ترتيب هيچ نگراني از خيزش سراسري مردم نداشتند و هر جنايت غيرقابل تصوري را مرتكب ميشدند. جالب اينكه حتي سفير اسرائيل در ايران برخي از اين اعمال غيرانساني را يادآور ميشود: «شنيده بودم هركسي كه به ساواك پاي مينهاد، بيرون آمدنش كار آساني نبود. يا بايد به همكاري با دستگاه پيمان ميبست يا اينكه بازجو بايد يقين پيدا ميكرد كه بهخوبي او را تكانده و تخليه اطلاعاتي نموده است. همچنين شنيده بودم روزي ساواك يكصد و پنجاه تن از ناسازگاران با رژيم را سوار هليكوپتر كرده و در درياي نمك (مردابي شور نزديك قم) ريخته است!... كمتر كسي ميتوانست پروايي به دل راه بدهد و چيزي بگويد...» (يادنامه، مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخامي، سال 2000، چاپ بيتالمقدس، صص3-81) البته سفير اسرائيل نيز چون آخرين رئيس موساد در تهران، با اشاره به برخي جنايات ساواك ژستي به خود ميگيرد كه گويا هيچگونه ارتباطي با اين فجايع نداشته است.
براي روشن شدن سنگدلي مربيان شكنجهگران ساواك و خصومت آنها با ملت ايران مناسب است نگاهي گذرا به راهحل موساد براي مواجهه با خيزش سراسري ملت ايران بيفكنيم. شكنجه و مفقودالاثر كردن نيروهاي آگاه و خوشفكر ايران مربوط به دوراني است كه هنوز التهابات جامعه دروني بود و خفقان و سركوب خشن، ايران را ظاهراً - به زعم آقاي كارتر - به جزيره ثبات مبدل ساخته بود، اما زماني كه موج خروشان ميليوني به خيابانها ريخت و بهصراحت پايان استبداد پهلوي و سلطه بيگانه را طلب ميكرد، ديگر شكنجه افراد برگزيده كارساز نبود. آقاي تسفرير بر اين واقعيت در چندين فراز از كتاب خود اذعان دارد كه مردم از رژيمي كه موساد سعي در حفظ آن داشت، متنفر بودند و سرنگوني آن را دنبال ميكردند: «حداقل دو ميليون نفر در خيابانهاي جنوبي و شرقي و غربي بهسوي مركز پايتخت چون يك سيل خروشان در حركت هستند. در گفتگوهاي خودمان شيوهاي براي شمارش تعداد تظاهركنندگان يافتيم. تمامي خيابان شاهرضا و امتداد آن در شرق و غرب، تا ميليمتر آخر مملو از جمعيت بود. تمام خيابان و پيادهرو، كه عرض آن شصت متر بود. طول مسير 12 كيلومتر بود. به دست آوردن مساحت اين مسير و ضرب كردن آن در تعداد جمعيتي كه زير فشار شديد، مانند ماهي ساردين به هم چسبيده باشند، به سهولت نشان ميداد كه حداقل دو ميليون نفر در اين راهپيمائي سيلآسا شركت دارند. ديگر نيازي به انتخابات و همهپرسي براي تعيين ميزان محبوبيت حكومت يا اوپوزيسيون نبود. بهجاي راي انداختن به صندوقها، مردم با پاي خود آمده بودند كه رأي بدهند... براي مشاهده حال و هواي اين تظاهرات بيسابقه در تاريخ ايران، كه شايد در تاريخ ملل جهان بينظير باشد، دل به دريا زده و خود را قاطي جمعيت كرديم.» (ص245) رئيس موساد در تهران ضمن برشمردن شعارهاي اين راهپيمايان از قبيل «خميني رهبر»، «مرگ بر شاه» و «نيز اينجا و آنجا شعارهايي عليه امپرياليسم آمريكا و البته عليه صهيونيسم و اسرائيل» بلافاصله در فرازي ديگر ميگويد: «آيا هنوز خط قرمز ديگري هست كه بايد زير پا گذاشته شود تا ما خطر نهايي را احساس كنيم؟ اين پرسشي است كه من از «ايتسيك سگو» وابسته نظامي سفارت ميكنم؛ و او در پاسخم ميگويد: «ترديدي نيست كه با وضعيت سختي روبرو هستيم، اما همهچيز هنوز به تصميمات فرماندهان ارشد بستگي دارد. اگر آنها آنگونه كه قول دادهاند جدي عمل كنند، هنوز ميتوانند بر اين وضعيت غلبه كنند.» بمانيم و ببينيم.» (ص247)
فرماندهان ارشد ارتش شاهنشاهي براي مقابله با مخالفان استبداد و سلطه بيگانه بر كشور چه قولي به صهيونيستها داده بودند؟ هرچند آقاي تسفرير محتواي قول افسران عاليرتبه را به دستپرورده مستشاران آمريكايي، بهصراحت مشخص نميسازد، اما هر خوانندهاي با هر ميزان اطلاعات سياسي ميتواند حدس بزند كه صهيونيستها براي خاموش كردن شعله استقلالطلبي و آزاديخواهي در ايران چه چيزي را از اين فرماندهان مطالبه ميكردهاند. همچنين پرواضح است كه سركوب جنبشي با اين وسعت، كشتاري متفاوت از كشتار ساواك را ميطلبيد و حتي ارتش كه كشتار وسيع روز جمعه سياه را تجربه كرد، نتوانست موجب وحشت مردم شود. بنابراين كشتار مورد نظر موساد ميبايست بهمراتب گستردهتر از آن باشد كه در حال انجام بود و نتيجهاي نميبخشيد. بهويژه اينكه در فرازي ديگر، نويسنده به فراگيري محبوبيت رهبري اين نهضت اذعان دارد: «همه جا از جمعيت سياهي ميزد. هيچ نقطهاي نمانده بود. هر جا را كه نگاه ميكرديد، صدها و هزاران نفر، تنگ در دل يكديگر ايستاده بودند. حسابي كه ما قبلاً براي تخمين زدن شمار شركتكنندگان در راهپيماييهاي مخالفت با شاه به دست آورده بوديم، براي تخمين شمار حاضران امروز، صددرصد باطل بود. رسانههاي گروهي ميگفتند چهار ميليون نفر. بعيد نيست اگر بيشتر بوده باشد.» (ص311)
سركوب چنين جوششي در ايران دستكم نياز به قتل عام يك ميليوني داشت و هيچكس حاضر نبود مسئوليت قتل عامي بدين وسعت را بپذيرد؛ به ويژه اينكه معلوم نبود نتيجه مطلوب عايد عاملان چنين اقدام دهشتناكي شود و شرايط وخيمتر نگردد. از اين رو موساد در اين شرايط علاوه بر تلاش براي حفظ ساواك و جلوگيري از فروپاشي اين سازمان مخوف فشار زيادي بر امراي ارتش وارد ميكند تا آنان زير بار مسئوليت چنين قتل عامي بروند: «مگر سرلشكر ربيعي فرمانده نيروي هوايي نگفته بود كه جنگندههايي را به پرواز در خواهد آورد تا هواپيماي حامل خميني را منحرف كرده و در صورت لزوم سرنگون كنند؟» (ص316) در اين فراز آقاي تسفرير بهصراحت معترف است كه فرمانده نيروي هوايي را براي جنايتي بزرگ تحت فشار قرار داده بود و ورود نيروي هوايي به چنين عرصهاي عليالقاعده محدود به هدف قرار دادن هواپيماي حامل امام خميني نميشد؛ زيرا نويسنده خود به اين واقعيت اشاره دارد كه مردم يكصدا در آن روز چه چيزي را فرياد ميزدند: «جنگ رواني از سوي مخالفان شاه و حاميان خميني در اوج خود قرار دارد وآنها قوياً هشدار پيشاپيش ميدهند كه واي اگر موئي از سر خميني كم شود» (ص294)
همانگونه كه اشاره شد، فقط در تهران در اين روز تاريخي بيش از چهار ميليون نفر به خيابانهاي طول مسير رهبري انقلاب از فرودگاه تا بهشتزهرا ريخته بودند تا از ايشان استقبال كنند. اين جمعيت چه واكنشي در برابر چنين جنايتي نشان ميداد و متعاقباً نيروي هوايي به چه مسيري كشيده ميشد؟ نكته قابل تأمل ديگر اينكه همزمان، فرمانده هوانيروز نيز براي انجام مأموريت مشابهي تحت فشار قرار ميگيرد تا جنايت مدنظر صهيونيستها در ايران رقم بخورد: «گزارش ميرسد كه سرلشكر خسروداد (فرمانده هوانيروز) بدون هماهنگي با بختيار، از قرارگاههاي افسران وفادار در پايگاههاي ارتش بازديد ميكند تا مطمئن شود كه در صورت نياز، آنان آماده بهكارگيري قواي خود هستند. دوستمان «سامي» اين روزها سخت كار ميكند و من نيز با او در انجام ملاقات با افسران ارشد همراه ميشوم تا از زبان آنان مطالبي در مورد اتحاد در ارتش و آمادگي آنها براي لحظه بحران بشنويم.» (ص295) اين كه رئيس موساد در تهران به كمك برخي صهيونيستها در اين روزها نيروي هوايي و هوانيروز را براي لحظه بحران آماده ميسازد به چه معني است؟ بهكارگيري اين دو نيرو كه از هوا هدفگيري ميكنند، عليه تظاهركنندگان ميليوني نتيجهاي به بار ميآورد كه روي صدها ساواك را سفيد ميساخت. از آنجا كه ارتش - بهويژه بدنه آن - در يك مقابله مستقيم خياباني با مردم حاضر نبودند جناياتي چون جمعه سياه را تكرار كند و بيشتر در برابر فرماندهان خود تمرد مينمود، مطلوب نظر صهيونيستها كشتار هوايي بود؛ زيرا شليك تنها يك موشك به نقطهاي از چنين جمعيت فشردهاي ميتوانست هزاران نفر را به خاك و خون بكشد بدون اينكه فرد نظامي شليك كننده موشك با نتيجه اقدام خود رو در رو باشد. در اين طرح، وجدان هدايت كننده جنگنده جريحهدار نميشد، ضمن اينكه در حملات هوايي، نيروي انساني بسيار اندكي براي يك جنايت وسيع نياز بود. اگر قرار بود كشتار غيرقابل تصوري از طريق جنگ خياباني صورت بگيرد، افراد رده پايين نيروي زميني ارتش بعد از مواجهه با ابعاد جنايت، سلاحهاي خود را به سوي فرماندهان ارشد برميگرداندند (كما اينكه در لويزان چنين اتفاقي افتاد) و صهيونيستها بر اين امر كاملاً واقف بودند. نكته ديگري كه مؤيد توصيه موساد به قتلعام ميليوني است بيتوجهي به كاركرد ساواك بود. در صورتيكه راه حل صهيونيستها براي مقابله با خيزش مردم صرفاً دستگيري رهبران و شخصيتهاي برگزيده و به قتل رساندن آنها ميبود اين كار به خوبي از عهده ساواك برميآمد. نيروهاي ساواك ميتوانستند در يك شب منازل شخصيتهاي مؤثر را با كار گذاشتن مواد منفجره تخريب كنند، اما چرا چنين راهحلي دنبال نميشد و توجه عمده موساد به ارتش بود، در حاليكه ساواك را كاملاً در اختيار داشت و به تعبير دقيق آقاي تسفرير، اعضاي موساد بيشتر از كارمندان عاليرتبه به مراكز آن تردد داشتند. در پاسخ بايد گفت در يك ارزيابي دقيق، موساد به اين جمعبندي رسيده بود كه با قتل رهبري اين جنبش، مردم آرام نخواهند شد بلكه حتي خروشانتر نيز ميشوند؛ بنابراين تنها راه حل را كشتار جمعي كه وحشتي متناسب با خيزش سراسري مردم ايجاد كند ميدانستند. ارتباطات گسترده رئيس موساد در تهران با افسران ارشد ارتش كه در فرازهاي متعدد اين كتاب در صفحات 302، 339، 347 و... آمده است، جملگي حول آماده سازي آنها براي دست زدن به يك قتلعام بزرگ دور ميزند. نكته ديگري كه نويسنده در اين زمينه بر آن تأكيد زيادي دارد اتكا به تجربه تاريخي است. الگوي ذهني صهيونيستها با يادآوري مكرر يك جنايت در گذشته دور، كاملاً مشخص ميشود: «بيست و پنجم ژانويه، در تاريخ وعده داده شده براي بازگشت خميني، نيروهاي ارتش فرودگاه را محاصره كرده و در طول مسير فرود، تانك و تريلرهاي متعدد مستقر كردهاند. اما «هامان بازگشت خود را دوباره به تعويق مياندازد: «هامان» نخستوزير دربار خشايارشاه بود كه عليه او قيام كرد و در صدد كشتن ملكه «استر» و عموي ملكه، «مردخاي» برآمد و قصد كشتار يهوديان را در سرزمين ايران داشت. اما ملكه و عمويش از نيت او به هنگام، آگاه شدند و «هامان» به سزاي نيت پليد خود رسيد (- روايت «استر و مردخاي» از كتاب مقدس تورات- جشن «پوريم» براي شكرگزاري نسبت به خنثي شدن توطئه «هامان» يكي از اعياد مهم يهوديان است. اين جشن يادآور پيوند ملت يهود با سرزمين ايران است؛ چرا كه استر و عمويش يهودي بودند- مترجم)» (صص 5-294) در فراز ديگري آقاي تسفرير امام را با هامان - نخستوزير ايراني دربار خشايارشا- مقايسه ميكند: «حالا ما ماندهايم و مدرسهاي در نزديكي پارلمان كشور، و وضعيتي كاملاً نوين. من همچنان به ياد روايت «استر و مردخاي» هستم. گويي صداي تاريخ بلند شده و دوباره ميپرسد: «چه كس در دربار است؟» و فرزندان شاه در جواب ميگويند: «و اكنون هامان بر سلطنت تكيه زده است.» (ص316) تأكيد بر تكرار تاريخ نكته قابل توجهي است كه در فرازهاي ديگر كتاب با آن مواجهيم: «اكنون ماه «آدار» است كه به زودي زود ما را به موعد «پوريم» ميرساند، ماهي كه طبق روايات تاريخي، سرزمين باستاني ايران دستخوش گرفتاريها شد و سرنوشت يهوديان در آن رقم زده شد. ماهي كه در آن «هامان» افراطي و متنفر از يهوديان برخاست (و بر كرسي صدارت در ايام خشايارشاه تكيه زد- مترجم) و نيز همان ماهي كه يهوديان از يك خطر بزرگ نجات يافتند. آيا تاريخ تكرار ميشود؟ سرنوشت ما و سرنوشت جامعه بزرگ يهوديان كه قدمت تاريخي طولاني در اين سرزمين دارند چه خواهد شد؟» (ص404)
آخرين رئيس موساد در ايران به يك حادثه تاريخي تأكيد ميورزد، اما براي آنكه ميزان جنايت كساني كه بر قتل و كشتار ملتها براي مطيع ساختن آنها تأكيد ميورزند مشخص نشود، بخش اصلي اين رخداد سانسور ميشود. اما آگاهان ميدانند كه مقاومت اقوام ايراني در برابر فزوني طلبي يهوديان در تاريخ باستان صرفاً با به قتل رسيدن وزير ايراني دربار خشايارشا پايان نيافت؛ چرا كه در ماجراي پوريم آنچه اهميت فوقالعاده دارد سركوب بيرحمانه و خونين اقوام ايراني به جان آمده از حاكميت و سلطه اشرافيت يهود است. ظلم و ستم يهوديان ساكن در مناطق مختلف كه تحت حمايت دولت مركزي صورت ميگرفت عليالقاعده مقاومتهايي را در ميان مردم ايجاد كرده بود. دقيقاً آگاهي از چنين اعتراضات رو به گسترش، يهوديان مسلط شده بر دربار خشايارشا را به فكر سركوب و ريشهكني مقاومتها مياندازد. با آنكه در كتاب استر (در عهد عتيق) داستانپردازي گستردهاي در اين باره صورت گرفته تا ضمن پنهان نگه داشتن ريشههاي تنفر اقوام ايراني از يهوديان، ماجرا بهگونهاي روايت شود كه يهوديان در قتل عام مقاومت كنندگان در برابر سلطه خويش، محق جلوهگر شوند آقاي تسفرير ترجيح ميدهد بخش اصلي شأن نزول عيد پوريم را تحريف كند: «و يهوديان در شهرهاي خود در همه ولايتهاي اخشورش پادشاه جمع شدند تا بر آناني كه قصد اذيت ايشان داشتند دست بيندازند و كسي با ايشان مقاومت ننمود زيرا كه ترس ايشان بر همه قومها مستولي شده بود و جميع رؤساي ولايتها و اميران و واليان و عاملان پادشاه يهوديان را اعانت كردند. زيرا كه ترس مردخاي بر ايشان به همه قومها مستولي شده بود... و يهوديان در دارالسلطنه شوشن پانصد نفر را به قتل رسانيده هلاك كردند... و پادشاه به استر ملكه گفت كه يهوديان در دارالسلطنه شوشن پانصد نفر و ده پسر هامان را كشته و هلاك كردهاند پس در ساير ولايتهاي پادشاه چه كردهاند. حال مسئول تو چيست كه به تو داده خواهد شد و ديگر چه درخواست داري كه برآورده خواهد گرديد. استر گفت اگر پادشاه را پسند آيد به يهودياني كه در شوشن ميباشند اجازت داده شود كه فردا نيز مثل امروز عمل نمايند و ده پسر هامان را بر دار بياويزند... و يهودياني كه در شوشن بودند در روز چهاردهم ماه آذار نيز جمع شده سيصد نفر را در شوشن كشتند ليكن دست خود را به تاراج نگشادند و ساير يهودياني كه در ولايتهاي پادشاه بودند جمع شده براي جانهاي خود مقاومت نمودند و چون هفتاد و هفت هزار نفر از مبغضان خويش را كشته بودند از دشمنان خود آرامي مييافتند اما دست خود را به تاراج نگشادند... و آن روزها را در همه طبقات و قبايل و ولايتها و شهرها به ياد آورند و نگاه دارند و اين روزهاي فوريم از ميان يهود منسوخ نشود و يادگاري آنها از ذريت ايشان نابود نگردد... تا اين دو روز فوريم را در زمان معين آنها فريضه قرار دهند. چنانكه مردخاي يهودي و استر ملكه برايشان فريضه قرار دادند و ايشان آن را بر ذمه خود و ذريت خويش گرفتند به يادگاري ايام روزه و تضرع ايشان. پس سنن اين فوريم به فرمان استر فريضه شد و در كتاب مرقوم گرديد.» (تورات، كتاب استر، باب نهم)
در پيشگفتار كتاب كه هويت و مسئوليت نگارنده آن مشخص نشده، ضمن اعتراف تلويحي به حمله صدام به ايران با تحريك حاميان اسرائيل، آمده است: «يك سال پس از آنكه تازه به دوران رسيدگان در ايران شعار نابودي اسرائيل را بر پرچم خود نقش كردند، آن سرزمين پاك مورد حمله و تعرض حكومت عربي عراق قرار گرفت.» (گفتني است نام واقعي نويسنده پيشگفتار آقاي منوچهر ساچمهچي است كه در دوران پهلوي دوم شركت «زرساز» را در تهران تأسيس كرد و تحت پوشش آن در خدمت دوستان آقاي تسفرير قرار گرفت و بعدها به راديو اسرائيل راه يافت)
در اين پيشگفتار همچنين ميخوانيم: «كشوري كه روزگاري يار و همكار اسرائيل بود – كه از ثمر آن مردمان هردو سرزمين بهرهمند مي شدند- امروز به دشمن آشتي ناپذير مردمان آن مبدل شده است. ولي اين ستيزهخوئي با كنش و منش ايرانيان است و آن رژيم ناهنجار را دوام و بقاء نخواهد بود و روزي كه برافتد و ايرانيان آزادگي خود را بازيابند، راه براي از سرگيري آن پيوندهاي نيك نيز هموار خواهد شد.»
در مقدمه نيز كه به قلم آقاي داويد منشري - رئيس مؤسسه مطالعات ايران مدرن- در دانشگاه تلآويو به نگارش درآمده است، ميخوانيم: «براي آنهايي كه به تاريخ و رويدادهاي ايران علاقمند هستند، اين كتاب كه مهمترين حوادث در روند انقلاب را دنبال ميكند، يك سند اصل و ارزشمند محسوب ميشود... آناني نيز كه به سياست اسرائيل در قبال ايران علاقمند هستند و اين بخش است كه كنجكاوي آنها را برميانگيزد، اين كتاب را سندي خواهند يافت كه دربرگيرنده جزئيات بسيار مهم، پيرامون راههاي عمليات و اقدامات اسرائيل در شرايطي چنين مهيب و اثرگذار مانند ايام انقلاب ايران است... شما از هريك از دو گروه مذكور باشيد، كتاب نوشته «اليعزر تسفرير» را يك سند آموزنده خواهيد يافت. سندي كه ديد ما را متوجه موضوعها و مقولههائي مينمايد كه تاكنون جزئيات آن انتشار نيافته بود.»
آقاي اليعرز تسفرير كه به «گيزي» معروف است به دليل داشتن سمتي حساس در سازمان اطلاعات اسرائيل(موساد) ترجيح داده كمتر مشخصات و سوابق خود را ارائه دهد. وي قبل از اينكه به كردستان عراق به عنوان نماينده موساد اعزام شود با توجه به قرائن موجود در كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» در خاورميانه در كشور نامشخصي به كارهاي عملياتي و ترور مخالفان اسرائيل مشغول بوده كه نامي از اين كشور به ميان نمي آورد. اين مأمور عاليرتبه موساد در سالهاي 1974 و 1975 از طريق ايران در ميان كردهاي عراق فعال شد تا افرادي را از ميان كردها به خدمت اسرائيل درآورد. در اين دو سال خانواده آقاي تسفرير در تهران مستقر بودند. همزمان با اوج گيري خيزش مردم ايران عليه ديكتاتوري و سلطه بيگانگان وي در اوت 1978م. يعني يك سال قبل از پيروزي انقلاب اسلامي به عنوان رئيس شعبه منطقه اي موساد در تهران تعيين شد. آقاي تسفرير نقش قابل توجهي در تحريك افسران عالي رتبه ارتش به كودتا داشت. برنامه ريزيهاي وي براي قتل عام گسترده مردم ايران با فروپاشي ارتش از درون نتيجه نبخشيد. هيئت ديپلماتيك و اطلاعاتي اسرائيل بعد از پيروزي انقلاب در تماس با دولت موقت سعي در ماندن در ايران داشت كه به آنها ابلاغ شد بايد ايران را ترك كنند. اين مقام برجسته موساد همچنين مشخص نمي سازد كه بعد از اخراج از ايران برنامه هاي اسرائيل را چگونه و در چه نقطه اي از خاورميانه دنبال مي كرده و آيا در طرحهاي كودتا از طريق تركيه و... دخالت داشته است يا خير. از اين اثر بر مي آيد كه وي همچنان تحولات جمهوري اسلامي نوپا را بسيار دقيق پي مي گرفته و دستكم همانگونه كه در خاطراتش آمده در پروژههاي تبليغاتي عليه ايران همچون ساخت فيلم «بدون دخترم هرگز» مشاركت داشته است. با گذشت نزديك سه دهه ازاخراج صهيونيستها از ايران آخرين رييس شعبه منطقه اي موساد در تهران لب به سخن گشوده تا توجيه گر شكست اسرائيل در دفاع از رژيم پهلوي باشد.
دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران در بخش تلخيص و بررسي كتب تاريخي، به نقد و بررسي كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» پرداخته است. با هم اين نقد و بررسي را ميخوانيم:
كاركرد صهيونيستها در پايگاه غرب سرمايهداري در خاورميانه - يعني اسرائيل- مدتهاست نهتنها مورد ترديد جدي واقع شده، بلكه حتي ادامه سرمايهگذاري براي حفظ آن نيز به صورت فزايندهاي با چالش مواجه است. هرچند لابي قدرتمند صهيونيسم با استفاده از ابزارهاي مختلف، فضاي تنفسي را بر انديشمندان منتقد غربي در اين زمينه بسيار تنگ كرده است، اما با وجود فشارها و تضييقات پيدا و پنهان، نشانههاي اينگونه اعتراضات را در كانون حاميان صهيونيسم ميتوان رو به گسترش ارزيابي كرد.
آنچه قبل از پيروزي انقلاب و غلبه ملت ايران بر استبداد پهلوي و سلطه آمريكا و انگليس، با تفاخر از سوي ادارهكنندگان اين پايگاه در مورد كنترل خاورميانه ابراز ميشد، طي سالهاي اخير كمتر مورد اشاره قرار ميگيرد. نميتوان فراموش كرد كه طرفداران تمايلات نژادپرستانه حاكمشده بر سرزمين فلسطين قبل از اولين پيروزي چشمگير احياگران انديشه اسلامي در ايران، بيپروا از مأموريت خود تحت عنوان كنترل جماعتي وحشي و بيتمدن ياد ميكردند و امكاناتي متناسب با آن را از اروپا و آمريكا طلب مينمودند. برخورد طلبكارانه مولود غرب نسبت به مولد خويش از اين رو بود كه ادعاي كنترل خيزشهاي استقلالطلبانه را در كشورهاي اسلامي به عنوان مهد تمدني در تعارض با فرهنگ غرب داشت؛ بنابراين از ابتداي تشكيل دولت صهيونيستي يك استراتژي كلان، نه براساس اعتقاد ديني بلكه دقيقاً بر مبناي ملاحظات بلندپروازانه و آيندهنگري فرهنگي تكوين يافته بود. قبل از تحولي كه در ايران رخ داد، مأموريت صهيونيستها بسيار جسارتآميز و همراه با تحقير مسلمانان مطرح ميشد؛ زيرا اساساً اروپا و آمريكا در حوزه تمدني صرفاً با اين شيوه ديگر تمدنها را مرعوب خويش ميساختند. حاكميت پررنگ نگاه نژادپرستانه در اين جوامع نيز تاكنون منجر به ظهور پديدههاي شومي چون آپارتايد، نازيسم، صهيونيسم و... شده است. در واقع فرهنگ غرب صرفاً با اتخاذ موضع تهاجمي ميتوانست ضعف خود را پوشش دهد و به انهدام ساير فرهنگهاي غني و باقدمت بپردازد؛ بنابراين محصول تمدني اين فرهنگ مهاجم، نژادپرستي افراطي بود كه بيشتر آلام بشريت دوران معاصر ريشه در آن دارد. آقاي داريوش آشوري نيز كه در جرگه احياگران تفكر اسلامي نيست در تحليل نظرات هرتسل (يكي از تئوريپردازان جديدترين محصول تمدني غرب) مينويسد: «فلسفه شايع در اروپاي آن زمان (زمان اشغال فلسطين) بدون شك مسئول چنين وضعي بود. هر منطقهاي كه خارج از حوزه اروپا قرار گرفته بود، خالي به شمار ميآمد؛ البته نه از ساكنين، بلكه از فرهنگ. اين نكته را هرتسل - بنيانگذار نهضت صهيوني - به صراحت ابراز كرده است كه «ما در آنجا بايد بخشي از برج و بارو و استحكامات اروپا عليه آسيا را تشكيل دهيم؛ يك برج ديدهباني تمدن عليه وحشيگري بسازيم.» (نقل از كتاب اعراب و اسرائيل، اثر ماكسيم رودنسون، ترجمه رضا براهني، انتشارات خوارزمي، چاپ اول).» (ايرانشناسي چيست؟... و چند مقاله ديگر، نوشته داريوش آشوري، انتشارات آگاه چاپ دوم، سال 1351، ص157)
آنچه آقاي داريوش آشوري نيز تحملناپذير ميداند، نگاه نژادپرستانه غيرقابل تصوري است كه آخرين ميوه تمدني غرب به فرهنگ ملتها در خاورميانه دارد و با توهينآميزترين شكل ممكن ابرازش ميكند. تأسفبارتر و رنجآورتر، زماني است كه هرچند وجدان جهاني در برابر اين پديده شوم و وقيح واكنش نشان ميدهد و مجمع عمومي سازمان ملل طي قطعنامه 3369 خود با صراحت صهيونيسم را معادل نژادپرستي (Zionisim Is Racism) عنوان ميكند، اما لابيقدرتمند اين آخرين ميوه تمدني غرب، سرنوشتي مشابه ساير مخالفتهاي فرهيختگان و آزادگان جهان با مباني انديشهاي و جنايات اين نژادپرستان براي آن رقم ميزند.
به طور قطع تحولات فكري و فرهنگي منطقه كه ريشه در تحول بزرگ ايران دارد، ديگر اجازه چنين جسارتهاي تحقيرآميز مستقيمي به اسلام و ملل مسلمان را نميدهد (هرچند بسيار زبونانه و در قالبهاي غيرمستقيم همچون كاريكاتور هر از چندي در رسانههاي غربي خودنمايي ميكند). اما صهيونيستها به ويژه بعد از فروپاشي اتحاد جماهير شوروي بر اين نكته تأكيد كردهاند كه مأموريت آنها مقابله با كمونيسم نبوده تا بعد از فروپاشي آن، رسالتشان پايان يافته باشد، بلكه در شرايط كنوني برنامههاي برتريطلبانه خود را در پوشش مقابله با «تندروهاي جهان اسلام» تبيين ميكنند. بدينمنظور حتي در قالب برخي افراد و تشكلها، تندروي را نيز عينيت ميبخشند. ژنرال (ذخيره) شولومو گازيت - فرمانده اسبق اطلاعات ارتش اسرائيل- در اين زمينه ميگويد: «وظيفه اصلي اسرائيل (از زمان فروپاشي شوروي) به هيچ وجه تغييري نكرده و اهميت حياتي خود را حفظ نموده است. موقعيت جغرافيايي اسرائيل در مركز خاورميانه عرب مسلمان، مقدر ميدارد كه همواره طرفدار ثبات در كشورهاي اطراف خود باشد. نقش اسرائيل حفظ رژيمهاي موجود از طريق جلوگيري و يا متوقف كردن جريانهاي تندرو و ممانعت از رشد تعصب مذهبي بنيادگراست. در تحقق اين هدف، اسرائيل از هر تغييري كه بخواهد در مرزهايش رخ دهد و از نظر او غير قابل تحمل باشد، جلوگيري ميكند؛ تا جايي كه احساس كند مجبور به استفاده از كليه توان نظامياش به منظور جلوگيري يا ريشهكن كردن آن است.»(روزنامه آهارانوت، 27 آوريل 1992، به نقل از تاريخ يهود، آيين يهود، اسرائيل شاهاك، ترجمه رضا آستانهپرست، نشر قطره، چاپ دوم سال 1384، صص 36-35)
اين مقام بلندپايه نظامي اسرائيل نيز همچون سايرين به صراحت محافظت از رژيمهاي تحت سلطه غرب را در خاورميانه، رسالت و مأموريت پايگاه صهيونيستي در اين منطقه عنوان ميكند و اين وظيفه را خدمت بزرگي به دول صنعتي سرمايهداري كه جملگي بهشدت نگران خيزشهاي مردم را براي تغيير شرايط موجودند ميداند. گازيت در واقع ميخواهد به وضوح بگويد اگر اسرائيل در سرزمين فلسطين تأسيس نميشد، رژيمهاي دست نشانده غرب مدتها قبل با اراده مردمشان ساقط شده بودند؛ بنابراين بقاي اين رژيمهاي پرسود براي اروپا و آمريكا در گرو تحركاتي از جانب صهيونيستهاست كه تحت عنوان «استفاده از كليه توان نظامي» بيان ميشود.
نيازي به گفتن نيست كه اسرائيل تاكنون براي حفظ شيوخ عرب و ساير دستنشاندگان در منطقه از قدرت نظامي به معناي رايج استفاده نكرده و تحركات نظامياش صرفاً محدود به همسايگانش بوده است؛ بنابراين اسرائيليها بر كدام قابليت خود در حفظ دولتهاي دست نشانده تأكيد ميورزند و قابليت آنها چگونه بروز و ظهور مييابد؟ پاسخ اين سؤال كليدي را خوانندگان كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» از زبان آخرين رئيس موساد در ايران - آقاي اليعرز تسفرير - به خوبي دريافت ميدارند. هرچند نويسنده به فراخور موقعيت شغلياش بسيار حسابگرانه قلم زده و مزيد بر آن، اثر مزبور سانسورهاي گوناگوني را نيز پشت سر گذاشته است، اما با اين وجود جايگاه اسرائيل در حفاظت از يكي از مهمترين رژيمهاي دستنشانده غرب يعني پهلوي در لابلاي سطور اين كتاب كاملاً مشخص ميشود.
حمايت صهيونيستها از محمدرضا پهلوي آن هم به شيوهاي كه در آن تبحر چشمگيري دارند، نه تنها نتوانست پايههاي لرزان دولت كودتا را استحكام بخشد، بلكه روز به روز بر وسعت اعتراضات ملت افزوده شد. حتي شكنجههاي قرون وسطايي ساواك تحت رهبري موساد نتوانست مردم ايران را كه مصمم به كسب استقلال خود شده بودند از ادامه راه باز دارد و به اذعان نويسنده، حتي قساوتها و خشونتهاي دور از ذهن اين پليس مخفي - كه آمريكا به كمك اسرائيل بعد از كودتاي 28 مرداد 32 تأسيس كرده بود- در تشديد خيزش مردم نقش جدي داشت: «بعدها بيشتر و بيشتر ثابت شد خشونتي كه ساواك نشان داد، شايد يكي از عوامل مهم و اساسي در وخامت هرچه بيشتر اوضاع و سقوط حكومت شاه بود. ما و ايرانيها ضربالمثل مشتركي داريم كه ميگويد: «ديوانهاي سنگي در چاه مياندازد كه صد انسان عاقل نميتوانند آن را بيرون آورند.»(ص86) آخرين مسئول موساد در ايران ضمن اعتراف به برخوردهاي وحشيانه ساواك با ملت ايران ميخواهد اين چنين وانمود كند كه اصولاً در اين زمينه موساد هيچگونه نقشي نداشته، بلكه درصدد بوده است از تبعات آن بكاهد. علت اتخاذ چنين موضعي كاملاً روشن است؛ زيرا در واقع سقوط محمدرضا پهلوي به عنوان يكي از مهمترين دستنشاندگان غرب در منطقه، نقش اسرائيل را در حفظ اينگونه رژيمها بهشدت زير سؤال ميبرد؛ بنابراين قابل درك است كه سيستم اطلاعاتي صهيونيستها با انتشار چنين آثاري تلاش نمايد ناتواني خود را در مواجهه با موج اسلامگرايي در منطقه توجيه كند. بيدليل نيست كه در اين كتاب همچنين حملات تندي را در مورد سياستهاي كارتر - رئيسجمهور وقت آمريكا- و بهويژه سفير وي در ايران شاهديم. اين فرافكني تنها راه در پيش روي مدعياني است كه وعده حفاظت از رژيمهاي خاورميانه را به اروپا و آمريكا ميدادند. صهيونيستها كه حتي بيش از آمريكاييها بر ساواك مسلط بودند و عملاً آن را اداره مينمودند، به جاي اعتراف به اين واقعيت كه قوتهايي كه آنان در شكنجه و كشتار طولاني مدت فلسطينيان كسب كردهاند ديگر كارايي خود را از دست داده است، عدم قاطعيت ايالات متحده را از عوامل ديگر سرنگوني پهلويها عنوان ميدارند. بررسي كتاب آقاي تسفرير - فردي كه موساد را در تهران نمايندگي ميكرده است- ميتواند به طور مستند واقعيتها را بر ما روشن سازد.
نويسنده در چند فراز از كتاب خود كوشيده است نقش موساد را در عملكردهاي سبعانه ساواك انكار كند: «برخي از دستياران خميني نيز در مصاحبهها مطالبي را عنوان كردهاند كه ما را نگران ميسازد... يكي از آنها دقيقاً چنين گفته است:... «اسرائيل دشمن ماست... اسرائيل مانند يك دشمن واقعي عمل كرده و تجهيزات شكنجه در اختيار ساواك قرار داده و اعضاي ساواك را براي شكنجههاي وحشيانه مورد تعليم قرار داده است...» انسان از خواندن اين جملات چه بگويد؟! به گوينده دروغگوي بيشرم آن بگويد: اي بيپدر و مادر! دروغگوئي هم حدي دارد. وقاحت هم بيمرز نيست... به انسان وقيحي كه اسرائيل را متهم به همكاري و آموزش ساواك در شكنجه ميكند، چه بايد پاسخ داد؟ آيا اين بيشرم نميداند كه همكاريهاي امنيتي اسرائيل و ايران، عليه دشمنان مشترك دو كشور و دو ملت است؟؟»(صص338-337)
همچنين در فراز ديگري با همان لحن پرخاشگرانه ميافزايد: «مسلم است كه حاميان انقلاب كه كلههايشان داغ داغ بود، نميتوانستند به هيچ دين و آئيني بپذيرند كه ما در رفتارهاي منفي حكومت شاه و ستمگريهاي ساواك نقشي نداشتهايم... «موساد» را عامل هر فسق و بدبختي و ظلم ميدانند. وقيحانه ميگويند حتي «موساد» در مظالم حكومت شاه و ساواك نقش داشته است.»(صص370-369)
قبل از اينكه به تناقضات گفتاري نويسنده در اين زمينه بپردازيم، يادآور ميشويم كه اسناد بهجاي مانده از ساواك مطالب فراواني درباره همكاريهاي فيمابين اين دو سازمان مخوف دارد، اما ترجيح ميدهيم به نقل از خود صهيونيستها نقش آنها را در جنايات ساواك مشخص سازيم تا علت اين لحن پرخاشگرانه بيشتر روشن شود. از جمله كساني كه در دفاع از منافع صهيونيستها در اين زمينه سخن رانده آقاي سهراب سبحاني است كه چند سال پيش كميته روابط آمريكا و اسرائيل (ايپاك AIPAC) وي را به عنوان نخستوزير پيشنهادي براي بعد از سرنگون ساختن جمهوري اسلامي مطرح كرده بود. اين كانديداي صهيونيستها در كتاب خود در اين زمينه مينويسد: «همكاري اسرائيل و ايران تنها به مبارزه با دشمنان مشترك در خارج از مرزهاي آن دو كشور محدود نبود. در سالهاي اول 1970 كه مخالفت با برنامههاي نوسازي شاه شدت گرفت، سازمان موساد اطلاعات ارزندهاي از فعاليت پارتيزانها - از جمله مجاهدين خلق كه با سازمان آزاديبخش فلسطين ارتباط داشتند - در دسترس ساواك گذاشت و همكاري خود را با آن سازمان براي سركوب كردن آنها اعلام داشت. اينگونه همكاريها بطور محرمانه بعمل ميآمد تا مخالفين كه اصرار داشتند ايران سياست خود را به نفع اعراب تغيير دهد تحريك نشوند.»(توافق مصلحتآميز روابط ايران و اسرائيل، نوشته سهراب سبحاني، ترجمه ع.م.شاپوريان، نشر كتاب لسآنجلس، 1989م، صص8-187)
در فراز ديگري از اين كتاب، آقاي سهراب سبحاني در واقع تلاش ميكند خدمات اسرائيل را براي حفظ محمدرضا پهلوي برشمارد و بدين منظور تا حدودي ماهيت هيئت سياسي و ديپلماتيك و همچنين هيئت بازرگاني اسرائيل را مشخص ميسازد. بر اساس آنچه در اين كتاب به آن اذعان شده است، در خدماتدهي با هدف حفظ پهلوي دوم، محور همه فعاليتهاي صهيونيستها در ايران كمك به پليس مخفي براي دستگيري مخالفان، بازجوييهاي غيرانساني و شكنجههاي منجر به قتل يا نقص عضو به منظور كشف سريع شبكه مبارزان بوده است: «تروريستهاي ايراني كه ميتوان آنها را با اتحاد جماهير شوروي و ليبي يا سازمان آزاديبخش فلسطين مرتبط دانست، در ميان مقامات دولتي ايران و اعضاي سازمان اطلاعات و امنيت كشور نگرانيهاي شديدي را توليد كرده بودند. از اينرو به منظور مراقبت دقيق دستجات تروريستي مانند فدائيان خلق، و مجاهدين خلق همكاري ساواك با موساد از اهميت خاصي برخوردار بود. بعضي از اعضاي جديد سفارت اسرائيل كه بهاتفاق اوري لوبراني به تهران اعزام شده بودند، از افسران لايق و مجرب سازمان امنيت اسرائيل بودند و اين موضوع مايه مسرت و خرسندي دستگاههاي امنيتي ايران شده بود. يادداشت سري زير از سفارت ايالات متحده درباره اطلاعات مربوط به هيئت بازرگاني اسرائيل در تهران شامل نكات جالبي ميباشد: آريه لوين كه قبلاً به لووا لوين (Lova lewin) معروف بود و در سال 1927 در ايران متولد شد، مامور اطلاعاتي است... آبراهام لونز (Abraham Lunz) متولد فوريه 1931 در ليبريه از سال 1971 رئيس اداره اطلاعات نيروي دريايي بوده و در امور ارتباطات و الكترونيك تخصص دارد. سوابق او و معاونش موشه موسي لوي در دفتر وابسته دفاعي در تلآويو حاكيست كه هر دو، افسران اطلاعاتي لايقي هستند... سرهنگ دوم موشه موسي لوي قبل از 1974 كه مامور تهران شد، در ستاد اطلاعاتي نيروي دريايي اسرائيل افسر روابط خارجي بوده است. در اوت 1966 افسري به نام سرگرد لوي با مربي ايراني مدرسه جديدالتأسيس اطلاعاتي همكاري داشته و مسئول فراهم ساختن برنامه و وسائل تعليماتي بوده است و اين افسر قبل از ماموريت ايران رياست «اداره جمعآوري اطلاعات سري» را بعهده داشته است.»(همان، صص5-254)
براي روشن شدن جايگاه اسرائيليها نزد آمريكاييها و اينكه به اين سهولت امور ساواك - به عنوان حساسترين نهاد يك نظام ديكتاتوري - به صهيونيستها واگذار ميشود، خوب است بدانيم واشنگتن بهشدت مراقب بود تا بعد از كودتاي 28 مرداد تشكيلات پليس مخفي محمدرضا پهلوي در كنترل لندن قرار نگيرد. اين حساسيت فوقالعاده آمريكاييها به همپيمانان انگليسي كه بر سر تقسيم منافع نفت ايران با يكديگر در چالش بودند و برخورد دست و دلبازانه آنها با صهيونيستها، ضمن اينكه ميزان اهميت پايگاه جامعه سرمايهداري در خاورميانه را مشخص ميسازد، پاسخي به بسياري از ادعاهاي آقاي تسفرير خواهد بود. براي درك اهميت فعاليتهاي امنيتي در ايران مناسب است مجدداً از زبان آقاي سهراب سبحاني مسائل پشت صحنه را در اينباره دريافت داريم: «... ناگفته نماند كه انگليسيها چند ماه قبل از تأسيس ساواك سعي كرده بودند كه به توانائي دولت ايران در جمعآوري اطلاعات سازمان دهند تا بتوانند خودشان از نزديك رويدادهاي داخلي كشور را تحت نظر داشته باشند. مأمور اجراي مقاصد بريتانيا دونال مكنسون (DonalMackenson) وابسته مطبوعاتي سفارت انگليس در تهران بود. سازمان سيا از نقشه انگليسيها آگاه شد و بيدرنگ «امكانات» خود را در اختيار ايران گذاشت. اين موضوع را بايد نمونه ديگري از رقابت انگليس و آمريكا در ايران دانست.»(همان، ص71)
در همين حال كه آمريكاييها قاطعانه دست انگليسيها را در اين زمينه مهم و حياتي كوتاه ميكنند، دست اسرائيليها در امور مربوط به ساواك بهحدي باز است كه شمار مربيان و كارشناسان صهيونيستها در آموزش شكنجهگران، بر متخصصان آمريكايي فزوني مييابد و اين واقعيتي است كه علاوه بر آقاي سبحاني، نويسنده كتاب حاضر نيز به آن اشارات فراواني كرده كه در ادامه بحث به آن ميپردازيم: «در سال 1958 يك هيئت بازرگاني در تهران شروع به كار كرد و تا ساليان بعد به عنوان پوششي براي كارهاي مخفيانه اسرائيل در ايران باقي ماند. روابط كاري بين موساد و ساواك تا آنجا گسترش يافت كه تعداد جاسوسان و متخصصين ضدجاسوسي اسرائيل كه افراد ساواك را تعليم ميدادند، از شمار مربيان آمريكائي زيادتر شد. همان وقت تعداد كثيري از كارآموزان ساواك به اسرائيل رفته و در اداره مركزي موساد در تلآويو در رشتههاي ارتباطات و مخابرات، جاسوسي، ضدجاسوسي و دخول عدواني تحت تعليم قرار گرفتند.»(همان، صص3-82)
جالب اينكه نويسنده كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» خود نيز در يك تناقض آشكار ضمن حمله به كساني كه موساد را در جنايات ساواك دخيل ميدانند، ميپذيرد كه در اوج خيزش مردم ايران حتي بيشتر از كارمندان ساواك به مقر ستاد اين سازمان جهنمي تردد ميكرده و حتي از كميته ضد خرابكاري كه يكي از مراكز شكنجه قرون وسطايي ساواك بود بازديد داشته است: «او [كامبيز، يكي از مسئولان ساواك] ميگويد كه يك تناقض بزرگ را احساس ميكند. در حالي كه حكومت با بزرگترين خطر در برابر موجوديت خويش روبرو شده، اگر مايل به بقاي خويش است، پس بيش از هر زمان ديگري به نيروهاي امنيتي مفيد و مؤثر و به دستگاهي مانند ساواك كه قاطعيت بيشتر نشان دهد، نياز دارد. اما درست در همين حال است كه اين ابزار حياتي را خود حكومت - در واقع نخستوزير شريفامامي - فرو ميپاشد و نابود ميكند. كامبيز به اين نتيجهگيري ميرسد كه خطر بيش و بيشتر ميشود. كامبيز در شمار آن گروه از كارمندان ساواك است كه به دليل اعتصابهاي شركت نفت و نبود بنزين كافي، به نوبت به سركار ميروند؛ و لذا او از من ميپرسد كه آنجا چه خبر است. شنيدن اين پرسش مرا غمگين ميكند.»(ص214)
هرچند در اين فراز ضرورت حفظ ساواك از زبان كامبيز مطرح ميشود، اما اگر نويسنده با شكنجههاي قرون وسطايي ساواك مخالف بود و سازمان وي در آن دخالتي نداشت، نبايد به آن ترددي بيش از كارمندانش ميداشت. ضمن اينكه آقاي تسفرير خود به انحلال ساواك در شرايطي كه اعتراضات مردم گسترش چشمگيري يافته معترض است: «نكته در آن بود كه اين بار ناچار شده بودند پايههاي «مقدسترين مقدسات» خود را كه ساواك بود، با دست خويش بلرزانند. اين مسئله هم كه نام بيگناهان بازنشسته لكهدار شد، غيرقابل بخشش بود. در اين شرائط و با توجه به اينكه نخستوزير بهسرعت در حال تنظيم پيشنويس لايحه انحلال ساواك است، اين دستگاه نيز به شير بييال و دم و اشكم مبدل شده بود و كارمندان آن - بيچارگاني كه از اوج قدرت به حضيض ذلت افتاده بودند- در معرض تهديد و اذيت و آزار از سوي همسايگان و اراذل قرار گرفتند. در چنين شرائطي حكومت بيش از هر زمان ديگر به ساواك مقاومتري نياز داشت. در چنين روزهايي به نظرم ميرسيد كه من بيشتر از كارمندان خود ساواك به آنجا رفت و آمد ميكنم.»(ص202)
براي روشن شدن خلاف واقع بودن ادعاهاي آخرين رئيس موساد در ايران بايد به چند نكته اشاره كرد؛ اولاً اعلام ليست 34 نفره براي اخراج افراد شكنجهگر از سوي ساواك - همانگونه كه نويسنده نيز به آن اذعان دارد - ترفندي بيش نبوده و جز پرويز ثابتي كه به خارج اعزام شد، بقيه كساني بودند كه قبلاً بازنشسته شده بودند؛ لذا دلسوزي رئيس موساد در تهران براي اين شكنجهگران، مؤيد چيست؟ ثانياً بحث منحل ساختن ساواك از سوي رژيم پهلوي به اين دليل مطرح ميشد كه مردم خشمگين مطلع از جنايات ضد بشري آن كمي آرام بگيرند. در اين فراز وقتي آقاي تسفرير آشكارا ضمن مخالفت حتي با چنين مانوري، اعلام ميكند كه در اين شرايط - يعني همزمان با اوجگيري مخالفتهاي مردم - به «ساواك مقاومتري» نياز است آيا بدين معني است كه بُعد فعاليتهاي بينالمللي ساواك تقويت شود؟ ثالثاً تردد صهيونيستها به ساواك بيش از كارمندان آن، آيا مربوط به ارتباطات منطقهاي موساد با ساواك بوده است يا پيدا كردن راهحل براي چگونگي سركوب قدرتمندانهتر اعتراضات مردم؟ ناگفته پيداست كه همه تلاشها در اين شرايط معطوف به چگونگي مقابله با خيزش مردم است و موساد بيش از كارمندان ساواك در اين زمينه احساس وظيفه ميكند؛ زيرا سقوط پهلويها بيانگر ناتواني صهيونيستها در مأموريتي بود كه از سوي غرب به آنان واگذار شده بود. از اينروست كه موساد در تهران در كنار دلسوزي آشكار براي كارمندان ساواك، تلاش دارد اين سازمان را تقويت نمايد: «در چارچوب همكاريهاي امنيتي اسرائيل و ايران قرار شده بود كه پليس اسرائيل دوره آموزشي خاصي را براي نيروهاي پليس ايران در تهران برقرار كند... براي آموزش اين دوره، پليس اسرائيل خانم افسر «سيما» را كه متخصص برجسته اين امر بود، برگزيده و به او مأموريت سفر به تهران داده بود. «سيما» از وخامت اوضاع ايران نگران نشده و براي انجام مأموريتي كه از مدتها قبل به او داده شده بود، به تهران آمد و در ميان رضايت كامل مقامات ساواك و كساني كه براي گذراندن اين كورس انتخاب شده بودند، دوره آموزشي را به پايان برد.» (ص232) البته خواننده كتاب متوجه اين نكته ميشود كه دورهاي كه با هماهنگي ساواك و تحت مديريت آن براي پليس برگزار شود، چه هدفي را دنبال ميكند و به خوبي درمييابد كه موساد در اوج خيزش سراسري ملت ايران به چه اموري مشغول بوده است. اين دقيقاً در شرايطي است كه دولتهاي آموزگار، شريفامامي و حتي ازهاري از جنايات ساواك برائت ميجستند و به ملت ايران كه ساواك را يكي از نمادهاي بارز خفقان ميدانست وعده انحلالش را ميدادند. اما كساني كه امروز در آثار مكتوب خويش حساب خود را از سبعيت اين سازمان جهنمي جدا ترسيم ميكنند، در آن زمان با تمام توان سعي در تقويت بخشهايي از ساواك مينمودند كه دقيقاً مربوط به سركوب خشونتبار مردم بيدفاع بود. از آقاي تسفرير كه خود در اين كتاب جنايات ساواك را محكوم ميكند، بايد پرسيد آيا ملت ايران در اعتراضاتش چيزي جز رهايي از چنگال استبداد طلب مينمود؟ وقتي اسرائيل رسالتش را حفظ استبداد پهلوي ميدانست و هويتش در منطقه در حفاظت از چنين رژيمهاي ضدبشري معني مييافت، چگونه ميتواند ادعا كند با شكنجههاي قرون وسطايي ساواك ارتباط نداشته است؟
آنچه تناقضگويي نويسنده را بيشتر آشكار ميسازد، اعتراف وي به حضور در يكي از مراكز شكنجه ساواك يعني كميته مشترك است. در اين محل صرفاً نيروهاي مبارز و منتقد بعد از دستگيري به وحشتناكترين شكل، براي كسب اطلاعات به شيوه مربيان اسرائيلي شكنجه ميشدند: «در يكي از روزها من با دوستم «باشي» طبق برنامهاي كه از قبل تعيين كرده بودم از ستاد «كميته مبارزه با ترور» ديدار كرديم. لحظاتي بود كه از خود ميپرسيدم آيا اين اقدام من و آمدنم به اين مكان مخوف درست است يا نه؟ من خود در امر شناسائي و خنثي كردن عمليات تروريستي در اسرائيل تجربه دارم و در اين زمينه، هم ماموريتهاي عملياتي را انجام دادهام و هم در ستاد كار كردهام. برايم مهم بود كه با كار ساواك در اين زمينه آشنا شوم و از اين طريق ميزان درك و آشنايي خود را با حريف و رقيب آنها، يعني سازمانهاي چريكي، بالا ببرم و پي ببرم كه انگيزه آنها در برابر ساواك چيست و احساس كنم كه خطر آنها به راستي تا چه حد متوجه امنيت ايران است و نيز تا چه حد براي ما ممكن است خطرناك باشند.» (ص192) تردد رئيس موساد به مخوفترين شكنجهگاه ساواك در كنار حضور بهمراتب پررنگتر از كارمندان عاليرتبه اين سازمان جهنمي در ستاد مركزياش، مربوط به زماني است كه ديگر از تشكيلات سازمانهاي چريكي در جامعه اثري باقي نمانده و يورش ساواك به اين گروهها در نيمه اول دهه پنجاه منجر به انهدام هستههاي مخفي آنها شده بود. به عبارتي، از سال 54 به بعد عملاً موجوديت اين تشكلها منحصر به تعدادي از اعضاي زندانياش ميشد؛ بنابراين تردد رئيس موساد در تهران به مخوفترين شكنجهگاه ساواك – آنهم در سال 57 - نميتواند هيچ ارتباطي با گروههاي مسلح داشته باشد. از سال 56 تا سقوط رژيم كودتا، ايران شاهد اوجگيري خيزش مردمي بود كه هيچگونه ارتباطي با گروههاي مسلح نداشت؛ زيرا رهبري اين نهضت مردمي اصولاً حركت مسلحانه را از ابتداي قيام رسمي خود در دهه چهل عليه استبداد و سلطه آمريكا، نفي كرده بود. وحشت ساواك و موساد نيز از همين ويژگي - يعني تودهاي و فراگير بودن اعتراضات - بود و عجز سازمانهاي سركوبگر پليسي صرفاً در مواجهه با تودههاي ميليوني آشكار ميشود وگرنه موساد و ساواك توانسته بودند هم از طريق نفوذ در گروههاي مسلح و هم از طريق تعقيب و مراقبتهاي پليسي، مسئله اين گروهها را حل كنند. استيصال موساد بهعنوان هدايتكننده ساواك نيز در اين مسئله بود كه در برابر تظاهرات بزرگ و متعدد مردمي به رهبري امام خميني نميتوانست كاري از پيش ببرد؛ لذا خواننده بهخوبي درمييابد كه چرا آقاي تسفرير بهعنوان رئيس موساد در تهران در اوج اين درماندگي بيشتر از كارمندان ساواك به مراكز آن تردد ميكرده و سعي در حفظ و بهزعم خود تقويت آن داشته است. پرواضح است كه در واقع ناتواني مأموران درندهخوي اين سازمان پليسي مخفي بهنوعي ناتواني و ضعف موساد تلقي ميشد. در اين جا نبايد از اين نكته غافل شد كه جنايات ساواك به حدي بود كه بسياري از كشورها چون آمريكا و انگليس رفتهرفته ترجيح داده بودند در اين زمينه كمتر خود را مستقيماً دخيل كنند. همين امر موجب شده بود كه بهتدريج از ابتداي دهه 50 نقش موساد در ساواك كاملاً برجسته شود. در آن ايام شكنجههاي وحشيانه رايج و سيستماتيك در مخفيگاههاي ساواك، توسط جنبش دانشجويي خارج كشور افشا ميشد و تنفر جهانيان را از آن چه در ايران ميگذشت برانگيخته بود. مانور كارتر براي حفظ ظواهر تحت نام «ضرورت بهبود رعايت حقوق بشر در ايران» به اين دليل بود كه تمايل نداشت خود را در كارنامه سياهترين ديكتاتوري جهان سهيم كند؛ والا در بنيانگذاري ساواك توسط آمريكا هيچ محققي ترديدي ندارد: «ساواك، (سازمان اطلاعات و امنيت كشور)، در سال 1957 (1335) به منظور حفظ امنيت كشور و جلوگيري از هرگونه توطئه زيانآور عليه منافع عمومي، تأسيس شد. به اصطلاح آمريكايي قرار بود ساواك، آميزهاي از سيا و اف.بي.آي و سازمان امنيت ملي باشد. اختيارات آن نظير سازمانهايي كه در زمان داريوش بهعنوان چشم و گوش شاه، خدمت ميكردند، بسيار وسيع بود. وظيفه اصلي آن حمايت از شاه، از طريق كشف و ريشهكن ساختن افرادي كه با حكومت مخالف بودند و اطلاع دادن از وضع و حال و روز مردم به او بود. ماموران ساواك بهوسيله موساد و سيا، و «سازمان آمريكايي براي پيشرفت بينالمللي» تربيت ميشدند... نخستين رئيس ساواك سپهبد تيمور بختيار بود كه به سنگدلي و لذت بردن از زجر دادن ديگران شهرت داشت. او درّندهخوي وفاداري نبود.» (آخرين سفر شاه، سرنوشت يك متحد آمريكا، ويليام شوكراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر البرز، چاپ چهارم، سال 1369، صص8-197)
بيپروايي ساواك در ارتكاب هر نوع جنايتي صرفاً با اتكا به حاميان خارجياش ممكن بود. متاسفانه در ميان شكنجهگران محمدرضا پهلوي اين تلقي بهطور جدي وجود داشت كه موساد توانسته فلسطينيان را از طريق شكنجه آرام سازد؛ بنابراين مشاورهها و آموزشهايش قادر خواهد بود ملت ايران را نيز براي هميشه مطيع و رام گرداند. به اين ترتيب هيچ نگراني از خيزش سراسري مردم نداشتند و هر جنايت غيرقابل تصوري را مرتكب ميشدند. جالب اينكه حتي سفير اسرائيل در ايران برخي از اين اعمال غيرانساني را يادآور ميشود: «شنيده بودم هركسي كه به ساواك پاي مينهاد، بيرون آمدنش كار آساني نبود. يا بايد به همكاري با دستگاه پيمان ميبست يا اينكه بازجو بايد يقين پيدا ميكرد كه بهخوبي او را تكانده و تخليه اطلاعاتي نموده است. همچنين شنيده بودم روزي ساواك يكصد و پنجاه تن از ناسازگاران با رژيم را سوار هليكوپتر كرده و در درياي نمك (مردابي شور نزديك قم) ريخته است!... كمتر كسي ميتوانست پروايي به دل راه بدهد و چيزي بگويد...» (يادنامه، مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخامي، سال 2000، چاپ بيتالمقدس، صص3-81) البته سفير اسرائيل نيز چون آخرين رئيس موساد در تهران، با اشاره به برخي جنايات ساواك ژستي به خود ميگيرد كه گويا هيچگونه ارتباطي با اين فجايع نداشته است.
براي روشن شدن سنگدلي مربيان شكنجهگران ساواك و خصومت آنها با ملت ايران مناسب است نگاهي گذرا به راهحل موساد براي مواجهه با خيزش سراسري ملت ايران بيفكنيم. شكنجه و مفقودالاثر كردن نيروهاي آگاه و خوشفكر ايران مربوط به دوراني است كه هنوز التهابات جامعه دروني بود و خفقان و سركوب خشن، ايران را ظاهراً - به زعم آقاي كارتر - به جزيره ثبات مبدل ساخته بود، اما زماني كه موج خروشان ميليوني به خيابانها ريخت و بهصراحت پايان استبداد پهلوي و سلطه بيگانه را طلب ميكرد، ديگر شكنجه افراد برگزيده كارساز نبود. آقاي تسفرير بر اين واقعيت در چندين فراز از كتاب خود اذعان دارد كه مردم از رژيمي كه موساد سعي در حفظ آن داشت، متنفر بودند و سرنگوني آن را دنبال ميكردند: «حداقل دو ميليون نفر در خيابانهاي جنوبي و شرقي و غربي بهسوي مركز پايتخت چون يك سيل خروشان در حركت هستند. در گفتگوهاي خودمان شيوهاي براي شمارش تعداد تظاهركنندگان يافتيم. تمامي خيابان شاهرضا و امتداد آن در شرق و غرب، تا ميليمتر آخر مملو از جمعيت بود. تمام خيابان و پيادهرو، كه عرض آن شصت متر بود. طول مسير 12 كيلومتر بود. به دست آوردن مساحت اين مسير و ضرب كردن آن در تعداد جمعيتي كه زير فشار شديد، مانند ماهي ساردين به هم چسبيده باشند، به سهولت نشان ميداد كه حداقل دو ميليون نفر در اين راهپيمائي سيلآسا شركت دارند. ديگر نيازي به انتخابات و همهپرسي براي تعيين ميزان محبوبيت حكومت يا اوپوزيسيون نبود. بهجاي راي انداختن به صندوقها، مردم با پاي خود آمده بودند كه رأي بدهند... براي مشاهده حال و هواي اين تظاهرات بيسابقه در تاريخ ايران، كه شايد در تاريخ ملل جهان بينظير باشد، دل به دريا زده و خود را قاطي جمعيت كرديم.» (ص245) رئيس موساد در تهران ضمن برشمردن شعارهاي اين راهپيمايان از قبيل «خميني رهبر»، «مرگ بر شاه» و «نيز اينجا و آنجا شعارهايي عليه امپرياليسم آمريكا و البته عليه صهيونيسم و اسرائيل» بلافاصله در فرازي ديگر ميگويد: «آيا هنوز خط قرمز ديگري هست كه بايد زير پا گذاشته شود تا ما خطر نهايي را احساس كنيم؟ اين پرسشي است كه من از «ايتسيك سگو» وابسته نظامي سفارت ميكنم؛ و او در پاسخم ميگويد: «ترديدي نيست كه با وضعيت سختي روبرو هستيم، اما همهچيز هنوز به تصميمات فرماندهان ارشد بستگي دارد. اگر آنها آنگونه كه قول دادهاند جدي عمل كنند، هنوز ميتوانند بر اين وضعيت غلبه كنند.» بمانيم و ببينيم.» (ص247)
فرماندهان ارشد ارتش شاهنشاهي براي مقابله با مخالفان استبداد و سلطه بيگانه بر كشور چه قولي به صهيونيستها داده بودند؟ هرچند آقاي تسفرير محتواي قول افسران عاليرتبه را به دستپرورده مستشاران آمريكايي، بهصراحت مشخص نميسازد، اما هر خوانندهاي با هر ميزان اطلاعات سياسي ميتواند حدس بزند كه صهيونيستها براي خاموش كردن شعله استقلالطلبي و آزاديخواهي در ايران چه چيزي را از اين فرماندهان مطالبه ميكردهاند. همچنين پرواضح است كه سركوب جنبشي با اين وسعت، كشتاري متفاوت از كشتار ساواك را ميطلبيد و حتي ارتش كه كشتار وسيع روز جمعه سياه را تجربه كرد، نتوانست موجب وحشت مردم شود. بنابراين كشتار مورد نظر موساد ميبايست بهمراتب گستردهتر از آن باشد كه در حال انجام بود و نتيجهاي نميبخشيد. بهويژه اينكه در فرازي ديگر، نويسنده به فراگيري محبوبيت رهبري اين نهضت اذعان دارد: «همه جا از جمعيت سياهي ميزد. هيچ نقطهاي نمانده بود. هر جا را كه نگاه ميكرديد، صدها و هزاران نفر، تنگ در دل يكديگر ايستاده بودند. حسابي كه ما قبلاً براي تخمين زدن شمار شركتكنندگان در راهپيماييهاي مخالفت با شاه به دست آورده بوديم، براي تخمين شمار حاضران امروز، صددرصد باطل بود. رسانههاي گروهي ميگفتند چهار ميليون نفر. بعيد نيست اگر بيشتر بوده باشد.» (ص311)
سركوب چنين جوششي در ايران دستكم نياز به قتل عام يك ميليوني داشت و هيچكس حاضر نبود مسئوليت قتل عامي بدين وسعت را بپذيرد؛ به ويژه اينكه معلوم نبود نتيجه مطلوب عايد عاملان چنين اقدام دهشتناكي شود و شرايط وخيمتر نگردد. از اين رو موساد در اين شرايط علاوه بر تلاش براي حفظ ساواك و جلوگيري از فروپاشي اين سازمان مخوف فشار زيادي بر امراي ارتش وارد ميكند تا آنان زير بار مسئوليت چنين قتل عامي بروند: «مگر سرلشكر ربيعي فرمانده نيروي هوايي نگفته بود كه جنگندههايي را به پرواز در خواهد آورد تا هواپيماي حامل خميني را منحرف كرده و در صورت لزوم سرنگون كنند؟» (ص316) در اين فراز آقاي تسفرير بهصراحت معترف است كه فرمانده نيروي هوايي را براي جنايتي بزرگ تحت فشار قرار داده بود و ورود نيروي هوايي به چنين عرصهاي عليالقاعده محدود به هدف قرار دادن هواپيماي حامل امام خميني نميشد؛ زيرا نويسنده خود به اين واقعيت اشاره دارد كه مردم يكصدا در آن روز چه چيزي را فرياد ميزدند: «جنگ رواني از سوي مخالفان شاه و حاميان خميني در اوج خود قرار دارد وآنها قوياً هشدار پيشاپيش ميدهند كه واي اگر موئي از سر خميني كم شود» (ص294)
همانگونه كه اشاره شد، فقط در تهران در اين روز تاريخي بيش از چهار ميليون نفر به خيابانهاي طول مسير رهبري انقلاب از فرودگاه تا بهشتزهرا ريخته بودند تا از ايشان استقبال كنند. اين جمعيت چه واكنشي در برابر چنين جنايتي نشان ميداد و متعاقباً نيروي هوايي به چه مسيري كشيده ميشد؟ نكته قابل تأمل ديگر اينكه همزمان، فرمانده هوانيروز نيز براي انجام مأموريت مشابهي تحت فشار قرار ميگيرد تا جنايت مدنظر صهيونيستها در ايران رقم بخورد: «گزارش ميرسد كه سرلشكر خسروداد (فرمانده هوانيروز) بدون هماهنگي با بختيار، از قرارگاههاي افسران وفادار در پايگاههاي ارتش بازديد ميكند تا مطمئن شود كه در صورت نياز، آنان آماده بهكارگيري قواي خود هستند. دوستمان «سامي» اين روزها سخت كار ميكند و من نيز با او در انجام ملاقات با افسران ارشد همراه ميشوم تا از زبان آنان مطالبي در مورد اتحاد در ارتش و آمادگي آنها براي لحظه بحران بشنويم.» (ص295) اين كه رئيس موساد در تهران به كمك برخي صهيونيستها در اين روزها نيروي هوايي و هوانيروز را براي لحظه بحران آماده ميسازد به چه معني است؟ بهكارگيري اين دو نيرو كه از هوا هدفگيري ميكنند، عليه تظاهركنندگان ميليوني نتيجهاي به بار ميآورد كه روي صدها ساواك را سفيد ميساخت. از آنجا كه ارتش - بهويژه بدنه آن - در يك مقابله مستقيم خياباني با مردم حاضر نبودند جناياتي چون جمعه سياه را تكرار كند و بيشتر در برابر فرماندهان خود تمرد مينمود، مطلوب نظر صهيونيستها كشتار هوايي بود؛ زيرا شليك تنها يك موشك به نقطهاي از چنين جمعيت فشردهاي ميتوانست هزاران نفر را به خاك و خون بكشد بدون اينكه فرد نظامي شليك كننده موشك با نتيجه اقدام خود رو در رو باشد. در اين طرح، وجدان هدايت كننده جنگنده جريحهدار نميشد، ضمن اينكه در حملات هوايي، نيروي انساني بسيار اندكي براي يك جنايت وسيع نياز بود. اگر قرار بود كشتار غيرقابل تصوري از طريق جنگ خياباني صورت بگيرد، افراد رده پايين نيروي زميني ارتش بعد از مواجهه با ابعاد جنايت، سلاحهاي خود را به سوي فرماندهان ارشد برميگرداندند (كما اينكه در لويزان چنين اتفاقي افتاد) و صهيونيستها بر اين امر كاملاً واقف بودند. نكته ديگري كه مؤيد توصيه موساد به قتلعام ميليوني است بيتوجهي به كاركرد ساواك بود. در صورتيكه راه حل صهيونيستها براي مقابله با خيزش مردم صرفاً دستگيري رهبران و شخصيتهاي برگزيده و به قتل رساندن آنها ميبود اين كار به خوبي از عهده ساواك برميآمد. نيروهاي ساواك ميتوانستند در يك شب منازل شخصيتهاي مؤثر را با كار گذاشتن مواد منفجره تخريب كنند، اما چرا چنين راهحلي دنبال نميشد و توجه عمده موساد به ارتش بود، در حاليكه ساواك را كاملاً در اختيار داشت و به تعبير دقيق آقاي تسفرير، اعضاي موساد بيشتر از كارمندان عاليرتبه به مراكز آن تردد داشتند. در پاسخ بايد گفت در يك ارزيابي دقيق، موساد به اين جمعبندي رسيده بود كه با قتل رهبري اين جنبش، مردم آرام نخواهند شد بلكه حتي خروشانتر نيز ميشوند؛ بنابراين تنها راه حل را كشتار جمعي كه وحشتي متناسب با خيزش سراسري مردم ايجاد كند ميدانستند. ارتباطات گسترده رئيس موساد در تهران با افسران ارشد ارتش كه در فرازهاي متعدد اين كتاب در صفحات 302، 339، 347 و... آمده است، جملگي حول آماده سازي آنها براي دست زدن به يك قتلعام بزرگ دور ميزند. نكته ديگري كه نويسنده در اين زمينه بر آن تأكيد زيادي دارد اتكا به تجربه تاريخي است. الگوي ذهني صهيونيستها با يادآوري مكرر يك جنايت در گذشته دور، كاملاً مشخص ميشود: «بيست و پنجم ژانويه، در تاريخ وعده داده شده براي بازگشت خميني، نيروهاي ارتش فرودگاه را محاصره كرده و در طول مسير فرود، تانك و تريلرهاي متعدد مستقر كردهاند. اما «هامان بازگشت خود را دوباره به تعويق مياندازد: «هامان» نخستوزير دربار خشايارشاه بود كه عليه او قيام كرد و در صدد كشتن ملكه «استر» و عموي ملكه، «مردخاي» برآمد و قصد كشتار يهوديان را در سرزمين ايران داشت. اما ملكه و عمويش از نيت او به هنگام، آگاه شدند و «هامان» به سزاي نيت پليد خود رسيد (- روايت «استر و مردخاي» از كتاب مقدس تورات- جشن «پوريم» براي شكرگزاري نسبت به خنثي شدن توطئه «هامان» يكي از اعياد مهم يهوديان است. اين جشن يادآور پيوند ملت يهود با سرزمين ايران است؛ چرا كه استر و عمويش يهودي بودند- مترجم)» (صص 5-294) در فراز ديگري آقاي تسفرير امام را با هامان - نخستوزير ايراني دربار خشايارشا- مقايسه ميكند: «حالا ما ماندهايم و مدرسهاي در نزديكي پارلمان كشور، و وضعيتي كاملاً نوين. من همچنان به ياد روايت «استر و مردخاي» هستم. گويي صداي تاريخ بلند شده و دوباره ميپرسد: «چه كس در دربار است؟» و فرزندان شاه در جواب ميگويند: «و اكنون هامان بر سلطنت تكيه زده است.» (ص316) تأكيد بر تكرار تاريخ نكته قابل توجهي است كه در فرازهاي ديگر كتاب با آن مواجهيم: «اكنون ماه «آدار» است كه به زودي زود ما را به موعد «پوريم» ميرساند، ماهي كه طبق روايات تاريخي، سرزمين باستاني ايران دستخوش گرفتاريها شد و سرنوشت يهوديان در آن رقم زده شد. ماهي كه در آن «هامان» افراطي و متنفر از يهوديان برخاست (و بر كرسي صدارت در ايام خشايارشاه تكيه زد- مترجم) و نيز همان ماهي كه يهوديان از يك خطر بزرگ نجات يافتند. آيا تاريخ تكرار ميشود؟ سرنوشت ما و سرنوشت جامعه بزرگ يهوديان كه قدمت تاريخي طولاني در اين سرزمين دارند چه خواهد شد؟» (ص404)
آخرين رئيس موساد در ايران به يك حادثه تاريخي تأكيد ميورزد، اما براي آنكه ميزان جنايت كساني كه بر قتل و كشتار ملتها براي مطيع ساختن آنها تأكيد ميورزند مشخص نشود، بخش اصلي اين رخداد سانسور ميشود. اما آگاهان ميدانند كه مقاومت اقوام ايراني در برابر فزوني طلبي يهوديان در تاريخ باستان صرفاً با به قتل رسيدن وزير ايراني دربار خشايارشا پايان نيافت؛ چرا كه در ماجراي پوريم آنچه اهميت فوقالعاده دارد سركوب بيرحمانه و خونين اقوام ايراني به جان آمده از حاكميت و سلطه اشرافيت يهود است. ظلم و ستم يهوديان ساكن در مناطق مختلف كه تحت حمايت دولت مركزي صورت ميگرفت عليالقاعده مقاومتهايي را در ميان مردم ايجاد كرده بود. دقيقاً آگاهي از چنين اعتراضات رو به گسترش، يهوديان مسلط شده بر دربار خشايارشا را به فكر سركوب و ريشهكني مقاومتها مياندازد. با آنكه در كتاب استر (در عهد عتيق) داستانپردازي گستردهاي در اين باره صورت گرفته تا ضمن پنهان نگه داشتن ريشههاي تنفر اقوام ايراني از يهوديان، ماجرا بهگونهاي روايت شود كه يهوديان در قتل عام مقاومت كنندگان در برابر سلطه خويش، محق جلوهگر شوند آقاي تسفرير ترجيح ميدهد بخش اصلي شأن نزول عيد پوريم را تحريف كند: «و يهوديان در شهرهاي خود در همه ولايتهاي اخشورش پادشاه جمع شدند تا بر آناني كه قصد اذيت ايشان داشتند دست بيندازند و كسي با ايشان مقاومت ننمود زيرا كه ترس ايشان بر همه قومها مستولي شده بود و جميع رؤساي ولايتها و اميران و واليان و عاملان پادشاه يهوديان را اعانت كردند. زيرا كه ترس مردخاي بر ايشان به همه قومها مستولي شده بود... و يهوديان در دارالسلطنه شوشن پانصد نفر را به قتل رسانيده هلاك كردند... و پادشاه به استر ملكه گفت كه يهوديان در دارالسلطنه شوشن پانصد نفر و ده پسر هامان را كشته و هلاك كردهاند پس در ساير ولايتهاي پادشاه چه كردهاند. حال مسئول تو چيست كه به تو داده خواهد شد و ديگر چه درخواست داري كه برآورده خواهد گرديد. استر گفت اگر پادشاه را پسند آيد به يهودياني كه در شوشن ميباشند اجازت داده شود كه فردا نيز مثل امروز عمل نمايند و ده پسر هامان را بر دار بياويزند... و يهودياني كه در شوشن بودند در روز چهاردهم ماه آذار نيز جمع شده سيصد نفر را در شوشن كشتند ليكن دست خود را به تاراج نگشادند و ساير يهودياني كه در ولايتهاي پادشاه بودند جمع شده براي جانهاي خود مقاومت نمودند و چون هفتاد و هفت هزار نفر از مبغضان خويش را كشته بودند از دشمنان خود آرامي مييافتند اما دست خود را به تاراج نگشادند... و آن روزها را در همه طبقات و قبايل و ولايتها و شهرها به ياد آورند و نگاه دارند و اين روزهاي فوريم از ميان يهود منسوخ نشود و يادگاري آنها از ذريت ايشان نابود نگردد... تا اين دو روز فوريم را در زمان معين آنها فريضه قرار دهند. چنانكه مردخاي يهودي و استر ملكه برايشان فريضه قرار دادند و ايشان آن را بر ذمه خود و ذريت خويش گرفتند به يادگاري ايام روزه و تضرع ايشان. پس سنن اين فوريم به فرمان استر فريضه شد و در كتاب مرقوم گرديد.» (تورات، كتاب استر، باب نهم)