هجرت پيامبر اكرم(صلی الله علیه واله) به مدينه
رسول خدا (صلی الله علیه واله) نيز در مشكل عجيبى گرفتار شده بود از طرفى ابيطالب و خديجه دو پشتيبان و حامى داخلى و خارجى خود را از دست داده و اين دو حادثه دشمنان را نسبتبدان حضرت بى باكتر و جسورتر ساخته بود و از طرف ديگر ديدن و شنيدن اين مناظر رقتبارى را كه مشركين نسبتبه پيروانش انجام مىدادند طاقتش را كم كرده و از جانب خداى تعالى نيز مامور به تحمل و صبر مىبود.
نفوذ اسلام در شهر يثرب فرج و گشايش بزرگى براى رسول خدا(صلی الله علیه واله) و مسلمانان بود و پيغمبر خدا (صلی الله علیه واله) به مسلمانان دستور داد هر يك از شما كه تحمل آزار اينان را ندارد به نزد برادران خود كه در شهر يثرب هستند، برود.
نخستين مهاجر
قبيله ام سلمه - يعنى بنى مغيره - همين كه از ماجرا با خبر شدند سر راه ابو سلمه آمده و گفتند: ما نمىگذاريم ام سلمه را با خود ببرى و ابو سلمه هر چه كرد نتوانست آنها را قانع كند و همسرش را همراه ببرد و سرانجام ناچار شد ام سلمه را با فرزندش سلمه نزد آنها گذارده و خود بتنهايى از مكه خارج شود.
از آن سو قبيله ابو سلمه - يعنى بنى عبد الاسد - وقتى شنيدند فرزند ابو سلمه در قبيله بنى مغيره است پيش آنها آمده گفتند: ما نمىگذاريم فرزندى كه به ما منتسب است در ميان شما بماند و پس از كشمكش زيادى كه كردند دستسلمه را گرفته و به همراه خود بردند.
ام سلمه نقل كرده: كه اين ماجرا نزديك به يك سال طول كشيد و در طول اين مدت كار روزانه من اين بود كه هر روز صبح از خانه بيرون مىآمدم و در محله ابطح مىنشستم و تا غروب در فراق شوهر و فرزندم گريه مىكردم تا روزى يكى از عمو زادگانم از آنجا گذشت و چون وضع رقتبار مرا مشاهده كرد پيش بنى مغيره رفت و به آنها گفت: اين چه رفتار ناهنجارى است؟ چرا اين زن بيچاره را آزاد نمىكنيد، شما كه ميان او و شوهر و فرزندش جدايى انداختهايد؟
اعتراض او سبب شد تا مرا رها كرده گفتند: اگر مىخواهى پيش شوهرت بروى آزادى!
بنى عبد الاسد نيز با اطلاع از اين جريان سلمه را به من برگرداندند، و من هم سلمه را برداشته با شترى كه داشتم تنها به سوى مدينه حركت كردم و به خاطر تنهايى و طول راه، ترسناك و خايف بودم ولى هر چه بود از توقف در مكه آسانتر بود، و با خود گفتم كه اگر كسى را در راه ديدم با او مىروم.
چون به تنعيم(دو فرسنگى مكه)رسيدم به عثمان بن طلحه - كه در زمره مشركين بود - برخوردم و او از من پرسيد: اى دختر ابا اميه به كجا مىروى؟
گفتم: به يثرب نزد شوهرم!
پرسيد: آيا كسى همراه تو هست؟گفتم: جز خداى بزرگ و اين فرزندم سلمه ديگر كسى همراه من نيست. عثمان فكرى كرد و گفت: به خدا نمىشود تو را به اين حال واگذارد، اين جمله را گفت و مهار شتر مرا گرفته به سوى مدينه به راه افتاد و به خدا سوگند تا به امروز همراه مردى جوانمردتر و كريمتر از او مسافرت نكرده بودم، زيرا هر وقتبه منزلگاهى مىرسيديم شتر مرا مىخواباند و خود به سويى مىرفت تا من پياده شوم، و چون پياده مىشدم مىآمد و افسار شتر مرا به درختى مىبست و خود به زير درختى و سايبانى به استراحت مىپرداخت تا دوباره هنگام سوار شدن كه مىشد مىآمد و شتر مرا آماده مىكرد و به نزد من مىآورد و مىخواباند و خود به يك سو مىرفت تا من سوار شوم و چون سوار مىشدم نزديك مىآمد و مهار شتر را مىگرفت و راه مىافتاد، و به همين ترتيب مرا تا مدينه آورد و چون به«قباء»رسيديم به من گفت: برو به سلامت وارد اين قريه شو كه شوهرت ابا سلمه در همين جاست. اين را گفت و خودش از همان راهى كه آمده بود به سوى مكه بازگشت.
به ترتيبى كه گفته شد مسلمانان به طور انفرادى و دسته دسته مهاجرت به يثرب را آغاز كردند و البته اين مهاجرتها نيز غالبا در خفا و پنهانى انجام مىشد و اگر مشركين مطلع مىشدند كه فردى يا خانوادهاى قصد مهاجرت دارند از رفتن آنها جلوگيرى مىكردند و حتى گاهى به دنبال آنان تا مدينه مىآمدند و با حيله و نيرنگ آنها را به مكه باز مىگردانند، چنانكه ابن هشام در اينجا نقل مىكند كه عياش بن ابى ربيعه به همراه عمر به مدينه آمد و چون ابو جهل و حارث بن هشام كه از نزديكان او بودند از مهاجرت او مطلع شدند، به تعقيب او از مكه آمدند و براى اينكه او را حاضر به بازگشت كنند بدو گفتند: مادرت از هجرت تو سخت پريشان و ناراحتشده تا جايى كه نذر كرده است تا تو را نبيند سرش را شانه نزند و زير سقف و سايه نرود؟
عياش دلش به حال مادر سوخت و آماده بازگشتشد و با اينكه عمر به او گفت: اينان مىخواهند تو را گول بزنند و حيلهاى است كه براى بازگرداندن تو طرح كردهاند ولى عياش قانع نشد و به همراه آن دو از مدينه بيرون آمد و هنوز چندان از شهر دورنشده بودند كه آن دو عياش را سرگرم ساخته و بر وى حمله كردند و دستگيرش نموده با دستهاى بسته وارد مكهاش ساختند و در جايى او را زندانى كرده و تحتشكنجه و آزارش قرار دادند تا اينكه مجددا وسيلهاى فراهم شد و او به مدينه آمد.
مصادره اموال
صهيب گفت: اگر از مال خود صرفنظر كنم جلويم را رها مىكنيد؟
گفتند: آرى!
صهيب گفت: من هم آنچه دارم همه را به شما واگذار كردم. و بدين ترتيب خود را از دست مشركين رها ساخته و به مدينه آمد.
و يا درباره قبيله بنى جحش مىنويسند كه آنها هنگامى كه خواستند به برادران مسلمانان خود بپيوندند همه افراد خانواده و اثاثيه منزل را هم همراه خود بردند و خانههاى خود را قفل كردند به اميد آنكه روزى بدانجا بازگشته و يا اگر نيازمند شدند آنها را فروخته و در شهر يثرب يا جاى ديگرى به جاى آنها خانه و سكنايى بخرند.
اما ابو سفيان - يكى از بزرگان مكه و رئيس بنى اميه - وقتى از ماجرا خبردار شد با اينكه با بنى جحش همپيمان و همسوگند بود خانههاى آنها را تصاحب كرده و به عمرو بن علقمه - يكى ديگر از سركردگان مكه - فروخت و پول آن را نيز براى خود ضبط كرد.
اين خبر كه به گوش عبد الله بن جحش - بزرگ بنى جحش - رسيد متاثر شده پيش رسول خدا(صلی الله علیه واله) آمد و شكوه حال خود بدو كرد و حضرت بدو اطمينان داد كه خداى تعالى در بهشتبه جاى آنها خانههايى به بنى جحش عطا فرمايد و او راضى شده بازگشت.
اين سختگيريها و شدت عملها بيشتر به خاطر آن بود كه به قول معروف زهر چشمى از ديگران بگيرند و به آنها بفهمانند در صورت مهاجرت به يثرب با چنين عكس العملها و واكنشهايى مواجه خواهند شد، و گرنه امثال ابو سفيان با آن همه ثروت و مستغلاتى كه داشتند به اين گونه اموال و درآمدهايى كه باعث ننگ و عار خود و دودمانشان مىگرديد، احتياجى نداشتند.
اما اين سختگيريها نيز كوچكترين تزلزلى در اراده مسلمانان ايجاد نكرد و نتوانستجلوى هجرت آنها را بگيرد، از اين رو مشركين خود را براى تصميمى قاطعتر و سختتر آماده كردند و به فكر نابودى رهبر اين نهضت مقدس يعنى رسول خدا(صلی الله علیه واله) افتاده و با تمام مشكلات و خطرهايى كه اين راه داشت ناچار به انتخاب آن شدند.
و شايد ترس و بيمشان بيشتر براى اين بود كه ترسيدند خود محمد(صلی الله علیه واله) نيز به آنها ملحق شود و تحت رهبرى و لواى او به مكه بتازند و تمام مظاهر بت پرستى و سيادت آنها را از ميان ببرد.
اجتماع در دار الندوه
اين جريان هم كه پيش آمد، قريش بزرگان خود را خبر كرده تا براى تصميم قطعى درباره محمد(صلی الله علیه واله) به شور و گفتگو بپردازند، و قانونشان هم اين بود كه افراد پايينتر از چهل سال حق ورود به«دار الندوه»را نداشتند. محدث بزرگوار مرحوم طبرسى(ره)دنباله ماجرا را اين گونه نقل كرده و مىنويسد:
براى مشورت در اين كار چهل نفر از بزرگان در دار الندوه جمع شدند و چون خواستند وارد شور و مذاكره شوند دربان دارالندوه پيرمردى را ديد كه با قيافهاى جالب و ظاهر الصلاح دم در آمده و اجازه ورود به مجلس را مىخواهد و چون از او پرسيد: تو كيستى؟جواب داد: من پيرمردى از اهل نجد هستم كه وقتى از اجتماع شما با خبر شدم براى هم فكرى و مشورت با شما خود را به اينجا رساندم شايد بتوانم كمك فكرى در اين باره به شما بنمايم، دربان موضوع را به اطلاع اهل مجلس رسانده و اجازه ورود پير نجدى به مجلس صادر گرديد.
و اين پيرمرد كسى جز شيطان و ابليس نبود كه طبق روايتبه اين صورت درآمده و خود را به مجلس رسانده بود.
(و اگر شيطان واقعى هم نبوده شخصى بوده كه پيشنهادات شيطانى او در روايت وى را به عنوان شيطان آن محفل معرفى نموده است)!در اين وقت ابو جهل به سخن آمده گفت: ما اهل حرم خداييم كه در هر سال دو بار اعراب به شهر ما مىآيند و ما را گرامى مىدارند و كسى را در ما طمعى نيست و پيوسته چنان بوديم تا اينكه محمد بن عبد الله در ميان ما نشو و نما كرد و ما او را به خاطر صلاح و راستى و درستى«امين» خوانديم و چون به مقام و مرتبهاى رسيد مدعى نبوت شد و گفت: از آسمانها براى من خبر مىآورند و به دنبال آن خردمندان ما را سفيه و بى خرد خواند و خدايان ما را دشنام داد و جوانانمان را تباه ساخت و جماعت ما را پراكنده نمود و چنين پندارد كه هر كه از ما مرده در دوزخ است و بر ما چيزى از اين دشوارتر نيست و من درباره او فكرى به نظرم رسيده!
گفتند: چه فكرى؟
گفت: نظر من آن است كه مردى را بگماريم تا او را به قتل برساند!در آن وقتبنى هاشم اگر خونبهاى او را خواستند به جاى يك خونبها ده خونبها مىپردازيم!
پيرمرد نجدى گفت: اين راى درستى نيست!
گفتند: چرا؟
گفت: به خاطر آنكه بنى هاشم قاتل او را هر كه باشد خواهند كشت و هيچ گاه حاضر نمىشوند قاتل محمد زنده روى زمين راه برود و در اين صورت كدام يك از شما حاضر است اقدام به چنين كارى بكند و جان خود را در اين راه بدهد!وانگهى اگر كسى هم حاضر به اين كار بشود اين كار منجر به جنگ و خونريزى ميان قبايل مكه شده و در نتيجه فانى و نابود خواهيد شد.
ديگرى گفت: من فكر ديگرى كردهام و آن اين است كه او را در خانهاى زندانى كنيم و همچنان غذاى او را بدهيم باشد تا در همانخانه مرگش فرا رسد چنانكه زهير و نابغه و امرىء القيس(شاعران معروف عرب)مردند.
پيرمرد نجدى گفت: اين راى بدتر از آن اولى است!گفتند: چرا؟
گفت: به خاطر آنكه بنى هاشم هيچ گاه اين كار را تحمل نخواهند كرد و اگر خودشان بتنهايى هم از عهده شما برنيايند در موسمهاى زيارتى كه قبايل ديگر به مكه مىآيند از آنها استمداد كرده او را از زندان بيرون مىآورند!
سومى گفت: او را از شهر خود بيرون مىكنيم و با خيالى آسوده به پرستش خدايان خود مشغول مىشويم.
شيطان محفل مزبور گفت: اين راى از آن هر دو بدتر است!
پرسيدند: چرا؟
گفت: براى آنكه شما مردى را با اين زيبايى صورت و بيان گرم و فصاحت لهجه به دستخود به شهرها و ميان قبايل مىفرستيد و در نتيجه، وى آنها را با بيان خود جادو كرده پيرو خود مىسازد و چندى نمىگذرد كه لشكرى بى شمار را بر سر شما فرو خواهد ريخت!
در اين وقتحاضرين مجلس سكوت كرده ديگر كسى سخنى نگفت و همگى در فكر فرو رفته متحير ماندند و رو بدو كرده گفتند: پس چه بايد كرد؟
شيطان مجلس گفت: يك راه بيشتر نيست و جز آن نيز كار ديگرى نمىتوان كرد و آن اين است كه از هر تيره و قبيلهاى از قبايل و تيرههاى عرب حتى از بنى هاشم يك مرد را انتخاب كنيد و هر كدام شمشيرى به دست گيرند و يك مرتبه بر او بتازند و همگى بر او شمشير بزنند و در قتل او شركت جويند و بدين ترتيب خون او در ميان قبايل عرب پراكنده خواهد شد و بنى هاشم نيز كه خود در قتل او شركت داشتهاند نمىتوانند مطالبه خونش را بكنند و بناچار به گرفتن خونبها راضى مىشوند و در آن صورت به جاى يك خونبها سه خونبها مىدهيد!
گفتند: آرى ده خونبها خواهيم داد!اين سخن را گفته و همگى راى پيرمرد را تصويب نموده گفتند: بهترين راى همين است. و بدين منظور از بنى هاشم نيز ابو لهب را با خود همراه ساخته و از قبايل ديگر نيز از هر كدام شخصى را براى اين كار برگزيدند.
هجرت رسول خدا (صلی الله علیه واله)
در اين خانه زن و كودك خفتهاند و من نمىگذارم شما شبانه با اين وضع به خانه بريزيد زيرا ترس آن هست كه در گير و دار حمله به اتاق و بستر محمد بچه يا زنى زير دست و پا و يا شمشيرها كشته شود و اين ننگ براى هميشه بر دامان ما بماند، بايد شب را در اطراف خانه بمانيم و پاس دهيم و همين كه صبح شد نقشه خود را عملى خواهيم كرد.
از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و توطئه مشركين را در ضمن آيه«و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك و يمكرون و يمكر الله و الله خير الماكرين» (1) به اطلاع آن حضرت رسانيد، رسول خدا (صلی الله علیه واله)كه به گفته جمعى از مورخين خود را براى مهاجرت به يثرب از پيش آماده كرده و مقدمات كار را فراهم نموده بود تصميم گرفت همان شب از مكه خارج شود، اما اين كار خطرهايى را هم در پيش داشت كه مقابله با آنها نيز پيش بينى شده بود.
زيرا با توجه به اينكه خانههاى مكه در آن زمان عموما ديوارهاى بلند نداشته و مردم از خارج خانه مىتوانستند رفت و آمد افراد خانه را زير نظر بگيرند، رسول خدا (صلی الله علیه واله) بايد مردى را به جاى خود در بستر بخواباند تا مشركين نفهمند او در بستر مخصوص خود نيست و كار به تعويق نيفتد، البته انتخاب چنين فردى آسان نبود. زيرا اين مرد بايد شخصى فداكار و از جان گذشته و مؤمن و از نظر خلقيات و حركات نيز همانند رسول خدا(صلی الله علیه واله) باشد و تمام خطرهاى اين كار را بپذيرد.
پيغمبر به فرمان خدا، على(علیه السلام)را براى اين كار انتخاب كرد و راستى هم كسى جز على(علیه السلام) نمىتوانست اين ماموريتخطير را انجام دهد و تا اين حد به خدا و پيغمبرش ايمان داشته و در اين راه فداكار باشد. در روايات آمده كه وقتى رسول خدا(صلی الله علیه واله) جريان را به على گزارش داد و به او فرمود: تو امشب بايد در بستر من بخوابى تا من از شهر مكه خارج شوم تنها سؤالى كه على(علیه السلام) از رسول خدا كرد اين بود كه پرسيد: اگر من اين كار را بكنم جان شما سالم مىماند؟
رسول خدا(صلی الله علیه واله) فرمود: آرى.
على(علیه السلام) سخنى ديگر نگفت و لبخندى زد - كه كنايه از كمال رضايت او بود - و به دنبال انجام ماموريت رفت و ديگر از سرنوشتخود سؤالى نكرد كه آيا من در چه وضعى قرار خواهم گرفت و بر سر من چه خواهد آمد.
و راستى اين يكى از بزرگترين فضايل على(علیه السلام) است كه مفسران اهل سنت نيز در كتابهاى خود ذكر كرده و بيشتر آنها گويند اين آيه شريفه كه خدا فرمود: «و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله» (2) درباره على(علیه السلام) و فداكارى او در آن شب نازل شده و غزالى و ثعلبى و ديگران نقل كردهاند كه در آن شب خداى تعالى به جبرئيل و ميكائيل وحى كرد كه من ميان شما دو تن ارتباط برادرى برقرار كردم و عمر يكى را درازتر از ديگرى قرار دادم كدام يك از شما حاضر است عمر خود را فداى عمر ديگرى كند؟هيچ يك از آن دو حاضر به اين گذشت و فداكارى نشدند، خداى تعالى به آن دو وحى كرد: چرا مانند على بن ابيطالب نبوديد كه ميان او و محمد برادرى برقرار كردم و على به جاى او در بسترش خوابيد و جان خود را فداى محمد كرد، اكنون هر دو به زمين فرود آييد و او را از دشمن حفظ كنيد، جبرئيل بالاى سر على آمد و ميكائيل پايين پاى او و جبرئيل مىگفت: بهبه!اى على!تويى آنكس كه خداوند به وجود تو به فرشتگان خويش مىبالد!آن گاه خداى عز و جل اين آيه را نازل فرمود:
«و من الناس من يشرى. . . »تا به آخر. (3)
بارى رسول خدا (صلی الله علیه واله) به على فرمود: در بستر من بخواب و پارچه مخصوص مرا - كه يك برد سبز بود - بر سر بكش.
على(علیه السلام) ماموريت ديگرى هم پيدا كرد كه خود فضيلتبزرگ ديگرى براى او محسوب مىشود و آن رد ودايع و امانتهايى بود كه مردم مكه نزد رسول خدا(صلی الله علیه واله) به امانت گذارده بودند و امير المؤمنين(علیه السلام) مامور شد سه روز در مكه بماند تا آن امانتها را به صاحبانش بازگردانده و سپس چند تن از زنان را هم كه در مكه بودند و از نزديكان آن حضرت و رسول خدا (صلی الله علیه واله) بودند با خود به يثرب منتقل كند.
موضوع ديگرى را كه پيغمبر خدا پيش بينى كرد، مسيرى بود كه براى رفتن به يثرب انتخاب نمود، زيرا بخوبى معلوم بود كه چون مشركين از خروج آن حضرت مطلع شوند با تمام قوايى كه در اختيار دارند در صدد تعقيب و دستگيرى آن حضرت برمىآيند و رسول خدا(صلی الله علیه واله)بايد راهى را انتخاب كند و به ترتيبى خارج شود كه دشمنان نتوانند او را پيدا كرده و به مكه بازگردانند.
براى اين منظور هم شبى كه از مكه خارج شد به جاى آنكه راه معمولى يثرب را در پيش گيرد و اساسا به سمتشمال غربى مكه و ناحيه يثرب برود، راه جنوب غربى را در پيش گرفت و خود را به غار معروف به«غار ثور»رسانيد و سه روز در آن غار ماند آن گاه به سوى مدينه حركت كرد.
در اين ميان ابو بكر نيز از ماجرا مطلع شد و خود را به پيغمبر رساند و با آن حضرت وارد غار شد (4) و يا به گفته دستهاى از مورخين رسول خدا(صلی الله علیه واله) همان شب او را ازماجرا مطلع كرده به همراه خود به غار برد. ابن هشام مىنويسد: ساعتى كه رسول خدا(صلی الله علیه واله) خواست تصميم خود را در هجرت از مكه عملى سازد به خانه ابو بكر آمد و او را برداشته از در كوچكى كه در پشتخانه ابو بكر بود، به سوى غار ثور حركت كردند غار مزبور در كوهى در قسمت جنوبى مكه قرار داشت، شب هنگام بدانجا رسيدند و هر دو وارد غار شدند.
ابو بكر به فرزندش عبد الله دستور داد در مكه بماند و اخبار مكه و قريش را هر شب به اطلاع او در همان غار برساند و از آن سو غلام خود عامر بن فهيره را مامور كرد تا گوسفندان او را به عنوان چرانيدن به آن حدود ببرد و شب هنگام آنها را به در غار سوق دهد تا بتوانند از شير و يا احيانا از گوشت آنها در صورت امكان استفاده كنند، و براى اينكه رد پاى عبد الله بن ابى بكر هم كه شبها به غار مىآمد از بين برود و اثر پايى از او به جاى نماند عامر بن فهيره هر روز صبح گوسفندان را از همان راهى كه عبد الله آمده بود و در همان مسير به چرا مىبرد.
ولى با تمام اين احوال جريانات بعدى نشان داد آن ايمانى را كه على(علیه السلام) نسبت به رسول خدا(صلی الله علیه واله)و آينده درخشان او داشت ابو بكر داراى آن ايمان نبود و هنگامى كه از درون غار چشمش به مشركين قريش افتاد كه در تعقيب آنان به در غار آمده بودند اضطراب و اندوه او را فرا گرفت تا جايى كه مطابق آيه كريمه قرآنى رسول خدا(صلی الله علیه واله) بدو گفت: «لا تحزن ان الله معنا. . . » - اندوهگين مباش كه خدا با ماست!
و با مقايسه اين آيه با آيه«و من الناس من يشرى نفسه. . . »صدق گفتار ما بخوبى روشن مىشود. و به هر صورت هنگامى كه قريش در اطراف خانه نشسته و خود را براى قتل آن حضرت آماده مىكردند، رسول خدا(صلی الله علیه واله) نيز در ميان تاريكى از خانه خارج شد و شروع كرد به خواندن سوره يسن تا آيه«و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم لا يبصرون»آن گاه مشتى خاك برداشته و بر سر آنها پاشيده و رفت.
در اين وقتشخصى از آنجا گذشت و از آنها پرسيد: آيا اينجا منتظر چه هستيد؟گفتند: منتظر محمد!
گفت: خداوند نااميد و ناكامتان كرد به خدا محمد رفت و بر سر همه شما خاك ريخت، مشركين بلند شده از ديوار سر كشيدند و چون بستر آن حضرت را به حال خود ديدند با هم گفتند: نه!اين محمد است كه در جاى خود خفته و اين هم برد مخصوص او است و ديگرى جز او نيست!
مشركين قريش چه كردند؟
گاه گاهى هم براى اينكه شب را بگذرانند با هم گفتگو مىكردند و چون كار محمد(صلی الله علیه واله) را پايان يافته مىدانستند زبان به تمسخر و استهزا گشوده و گفتههاى او را به صورت مسخره بازگو مىنمودند، ابو جهل گفت:
- محمد خيال مىكند اگر شما پيروى او را بكنيد سلطنتبر عرب و عجم را به دستخواهيد آورد، و بعد هم كه مرديد دوباره زنده خواهيد شد و باغهايى مانند باغهاى اردن(و شام) به شما خواهند داد ولى اگر از او پيروى نكرديد كشته خواهيد شد و وقتى شما را زنده مىكنند آتشى برايتان برپا خواهند كرد كه در آن بسوزيد!و شايد ديگران هم در تاييد گفتار او سخنانى گفتند و به هر ترتيبى بود شب را سپرى كردند و همين كه صبح شد و براى حمله به خانه ريختند ناگهان على بن ابيطالب را ديدند كه از ميان بستر رسول خدا(ص)بيرون آمد و از جا برخاست، و بر روى آنها فرياد زد و گفت: چه خبر است؟
مشركين به جاى خود خشك شده با كمال تعجب پرسيدند: محمد كجاست؟
على فرمود: مگر مرا به نگهبانى او گماشته بوديد؟مگر شما او را به بيرون كردن از شهر تهديد نكرديد؟او هم به پاى خود از شهر شما بيرون رفت.
اينان كه در برابر عملى انجام شده و كارى از دست رفته قرار گرفته بودند ابتدا ابو لهب را به باد كتك گرفته به او گفتند: تو بودى كه ما را فريب دادى و مانع شدى تا ما سر شب كار را يكسره كنيم سپس با سرعتبه اين طرف و آن طرف و كوه و درههاى مكه به جستجوى محمد رفتند.
و در پارهاى از روايات آمده كه در ميان قريش مردى بود ملقب به«ابو كرز»كه از قبيله خزاعه بود و در شناختن رد پاى افراد مهارتى بسزا داشت از اين رو چند نفر به دنبال او رفته و از وى خواستند رد پاى محمد را بيابد. ابو كرز اثر قدمهاى رسول خدا(صلی الله علیه واله)را از در خانه آن حضرت نشان داد و به دنبال آن همچنان پيش رفتند تا جايى كه ابو بكر به آن حضرت ملحق شده بود (5) گفت: در اينجا ابى قحافه يا پسرش نيز به او ملحق شده!
اينان به دنبال جاى پاها همچنان تا در غار پيش آمدند.
در غار ثور
- محمد و رفيقش از اينجا نگذشته و داخل اين غار هم نشدهاند زيرا اگر به درون آن رفته بودند اين تارها پاره مىشد و اين تخم كبكها مىشكست، ديگر نمىدانم در اينجا يا به زمين فرو رفتهاند و يا به آسمان صعود كردهاند!
مشركين دوباره در بيابان پراكنده شدند و هر كدام براى پيدا كردن رسول خدا (صلی الله علیه واله) به سويى رفتند و برخى در حوالى غار به جستجو پرداختند. اينجا بود كه ابو بكر ترسيد و مضطرب شد و چنانكه خداى تعالى در سوره توبه(آيه 39)فرموده است: رسول خدا(صلی الله علیه واله) براى اطمينان خاطرش بدو فرمود: «لا تحزن ان الله معنا. . . »محزون مباش كه خدا با ماست و در پارهاى از روايات است كه با اين حال مطمئن نشد، در اين وقتيكى از مشركين رو به روى غار نشست تا بول كند پيغمبر به ابو بكر فرمود: اگر اينها ما را مىديدند اين مرد اين گونه برابر غار براى بول كردن نمىنشست. و در روايت ديگرى است كه چون ديد ابو بكر آرام نمىشود بدو فرمود: بنگر - و از طريق اعجاز دريايى و كشتى را بدو نشان داد كه در يك سوى غار بود - و بدو فرمود: اگر اينها داخل غار شدند ما سوار بر اين كشتى شده و خواهيم رفت.
بارى رسول خدا(صلی الله علیه واله) سه روز همچنان در غار بود و در اين مدت چند نفر بودند كه از محل اختفاى رسول خدا(صلی الله علیه واله) مطلع بودند و براى آن حضرت و ابو بكر غذا مىآوردند و اخبار مكه را به اطلاع آن حضرت مىرساندند، يكى على(علیه السلام) بود كه مطابق چند حديث هر روزه بدانجا مىآمد و سه شتر و دليل راه به منظور هجرت به مدينه براى آن حضرت و ابو بكر و غلام او تهيه كرد و ديگرى غلام ابو بكر عامر بن فهيره بود، چنانكه در پارهاى از تواريخ آمده است.
راه امن شد
ياس مشركين از يافتن محمد(صلی الله علیه واله) سبب شد كه راهها امن شود و پيغمبر خدا طبق طرح قبلى بتواند از غار بيرون آمده و به سوى مدينه حركت كند.
چنانكه قبلا اشاره شد براى اين كار به دو چيز احتياج داشتند يكى مركب و ديگرى راهنما و دليل راه، كه آنها را حتى المقدور از بى راهه ببرد، مطابق آنچه سيوطى در كتاب در المنثور از ابن مردويه و ديگران نقل كرده، على(علیه السلام) اين كارها را انجام داد و سه شتر براى آنها خريدارى كرده و دليل راهى نيز براى ايشان اجير كرد و روز سوم آنها را بر در غار آورد و رسول خدا (صلی الله علیه واله) بدين ترتيب به سوى مدينه حركت كرد، و مطابق نقل ابن هشام و ديگران ابو بكر قبلا سه شتر براى انجام اين منظور آماده كرده بود و شخصى را هم به نام عبد الله بن ارقط(يا اريقط) كه خود از مشركين بود اما بدان وسيله خواستند مورد سوء ظن قرار نگيرند - اجير كردند، و اسماء دختر ابو بكر نيز براى ايشان آذوقه آورد.
اما همگى اينان با مختصر اختلافى نوشتهاند: هنگامى كه رسول خدا(صلی الله علیه واله)خواستحركت كند ابو بكر يا عبد الله ابن ارقط شتر را پيش آوردند كه آن حضرت سوار شود ولى رسول خدا(صلی الله علیه واله)از سوار شدن خوددارى كرد و فرمود شترى را كه از آن من نيست سوار نمىشوم و سرانجام پس از مذاكره رسول خدا(صلی الله علیه واله)آن شتر را از ابو بكر خريدارى كرد و آنگاه سوار آن شد و به راه افتادند.
سراقه در تعقيب رسول خدا
من دانستم راست مىگويد اما براى اينكه آنها كه اين حرف را شنيدند به طمع جايزه بزرگ قريش به سوى يثرب به راه نيفتند بدو گفتم: نه آنها محمد و همراهانش نبودهاند بلكه آنان افراد فلان قبيلهاند كه در تعقيب گمشده خود مىگشتهاند!
آن مرد كه اين حرف را از من شنيد، باور كرد و گفت: شايد چنين باشد كه مىگويى و به دنبال كار خود رفت و ديگران هم سرگرم گفتگوى خود شدند، اما من پس از اندكى تامل برخاسته به خانه آمدم و اسب خود را زين كرده و شمشير و نيزهام را برداشته بسرعت راه مدينه را در پيش گرفتم و سرانجام خود را به رسول خدا(صلی الله علیه واله) و همراهانش رساندم اما همين كه خواستم به آنها نزديك شوم دستهاى اسب به زمين فرو رفت و من از بالاى سر اسب به سختى به زمين افتادم و اين جريان دو يا سه بار تكرار شد و دانستم كه نيروى ديگرى نگهبان و محافظ آن حضرت است و مرا بدو دسترسى نيست از اين رو توبه كرده بازگشتم.
و در حديثى كه احمد و بخارى و مسلم و ديگران نقل كردهاند همين كه سراقه بدانها نزديك شد، ابو بكر ترسيد و با وحشت به رسول خدا(صلی الله علیه واله) عرض كرد: يا رسول الله دشمن به ما رسيد! حضرت فرمود: نترس خدا با ماست! و براى دومين بار از ترس گريست و گفت: تعقيب كنندگان به ما رسيدند! حضرت او را دلدارى داده و درباره سراقه نفرين كرد و همان سبب شد كه اسب سراقه به زمين خورده و سراقه بيفتد. . . تا به آخر.
معجزهاى از رسول خدا
پيغمبر اسلام(صلی الله علیه واله) نيز داراى معجزات زيادى بوده و از جمله معجزاتى كه در طول راه مدينه از آن حضرت ديده شد، داستان گوسفند ام معبد است كه مورخين و اهل حديث ذكر كردهاند.
گفتهاند: همچنان كه رسول خدا(صلی الله علیه واله)و همراهان به سوى مدينه مىرفتند چشمشان از دور به خيمهاى افتاد و آنان براى تهيه آذوقه راه خود را به جانب آن خيمه كج كردند و چون بدانجا رسيدند زنى را در آن خيمه ديدند كه با اثاثيه اندكى كه داشت در ميان آن خيمه نشسته و گوسفند لاغرى هم در پشت آن خيمه بسته است.
از آن زن كه نامش ام معبد بود گوشت و خرمايى خواستند تا به آنها بفروشد و پولش را بگيرد ولى او گفت: به خدا سوگند خوراكى در خيمه ندارم و گرنه هيچ گونه مضايقهاى از پذيرايى شما نداشتم و نيازمند پول آن هم نبودم، رسول خدا(صلی الله علیه واله) بدان گوسفند نگاه كرد و فرمود: اى ام معبد اين گوسفند چيست؟
جواب داد: اين گوسفند به علت ناتوانى و ضعف نتوانسته به دنبال گوسفندان ديگر به چراگاه برود.
رسول خدا(صلی الله علیه واله) فرمود: آيا شير دارد؟
ام معبد: اين گوسفند ضعيفتر از آن است كه شيرى داشته باشد!
رسول خدا(صلی الله علیه واله)پيش آمد و دست بر پستانهاى گوسفند گذارد و نام خداى تعالى را بر زبان جارى كرد و درباره گوسفندان ام معبد دعا كرد و سپس دستى بر پستان گوسفند كشيد و ظرفى طلبيد و شروع به دوشيدن شير كرد تا آن قدر كه آن ظرف پر شده نوشيد، آن گاه دوباره دوشيد و به همراهان خود داد تا همگى سير و سيراب شدند و در پايان نيز ظرف را پر كرده پيش آن زن گذارد و پول آن شير را به ام معبد داده و رفتند.
چيزى نگذشت كه شوهر او آمد و چون شير نزد همسرش ديد با تعجب پرسيد: اين شير از كجاست؟زن در جواب گفت: مردى اين چنين بر اينجا گذشت و داستان را گفت، و چون اوصاف رسول خدا(صلی الله علیه واله)را براى شوهرش تعريف كرد آن مرد گفت: به خدا اين همان كسى است كه قريش وصفش را مىگفتند و اى كاش من او را مىديدم و همراهش مىرفتم و در آينده نيز اگر بتوانم اين كار را خواهم كرد.
در محله قباء
كاروانهايى كه سابقا از راه مكه به مدينه مىآمدند از آنجا مىگذشتند و سر راه آنها بود، رسول خدا(صلی الله علیه واله) فاصله راه مكه تا يثرب را پيمود و بيشتر شبها راه مىرفتند تا هم از دشمن محفوظ مانده و هم از گرماى طاقت فرساى صحراى حجاز آسوده باشند و بدين ترتيب تا نزديكى مدينه رسيدند.
از آن سو مردم مدينه كه بيشتر به اسلام گرويده بودند ولى پيغمبر بزرگوار خود را نديده بودند، وقتى شنيدند آن حضرت به سوى يثرب حركت كرده به اشتياق ديدار پيغمبر خود هر روز صبح از خانهها بيرون آمده و تا نزديكيهاى ظهر به انتظار مىنشستند و چون مايوس مىشدند به خانه خود باز مىگشتند.
روزى كه حضرت رسول(صلی الله علیه واله) وارد«قباء»شد نزديكيهاى ظهر بود و مردم«قبا»كه مايوس شده بودند به خانهها رفتند اما يكى از يهوديان كه هنوز در جاى بلندى نشسته و سمت مكه را مىنگريست ناگهان چشمش به چند نفر افتاد كه از راه رسيدند و در زير درختى آرميدند، حدس زد كه افراد تازه وارد پيغمبر اسلام و همراهان او باشند از اين رو فرياد زد: اى فرزندان«قيله» (6) آن كسى كه روزها به انتظارش بوديد وارد شد!
حدس او به خطا نرفته بود و مسافران تازه وارد همان رسول خدا(صلی الله علیه واله)و همراهان بودند.
مردم كه اين صدا را شنيدند دسته دسته بيرون ريختند و به طرف همان جايى كه پيغمبر خدا وارد شده بود هجوم آوردند و رسول خدا(صلی الله علیه واله)را به خانه بردند.
مشهور آن است كه پيغمبر اسلام به خانه مردى به نام كلثوم بن هدم - كه از قبيله بنى عمرو بن عوف بود - وارد شده و در آنجا منزل كرد، و ابو بكر نيز در خانه مرد ديگرىمنزل كرد.
روزى كه حضرت از غار ثور حركت كرد بر طبق گفتار بسيارى از مورخين روز اول ماه ربيع الاول و روز ورود به«قباء»روز دوازدهم همان ماه بود - كه فاصله مكه تا قباء را دوازده روز طى كرده بودند - و در اينكه چند روز در قباء توقف كرد اختلافى در روايات هست و بسيارى گفتهاند سه روز در قباء بود تا على(علیه السلام) و زنهايى كه همراهش بودند به آن حضرت ملحق شده و روز چهارم به سوى خود شهر مدينه حركت كرد و در پارهاى از روايات دوازده روز و پانزده روز نوشتهاند و آنچه از نظر مورخين مسلم است اين مطلب است كه توقف آن حضرت بيشتر به خاطر آمدن على(علیه السلام) بود و انتظار ورود او را مىكشيد، و حتى در چند حديث است كه ابو بكر در فاصله آن چند روز به مدينه آمد و چون به قباء بازگشتبه رسول خدا(صلی الله علیه واله)عرض كرد: مردم شهر منتظر مقدم شما هستند و زودتر حركت كنيد، اما رسول خدا(صلی الله علیه واله) فرمود: منتظر على هستم و تا او نيايد به شهر نخواهم رفت و چون ابو بكر گفت: آمدن على طول مىكشد! فرمود: نه به همين زودى خواهد آمد.
ورود على(علیه السلام)
و خود رسول خدا(صلی الله علیه واله) نيز در اين چند روزى كه در محله قباء بود شالوده مسجد آنجا را ريخت و بناى نخستين مسجد را در مدينه پىريزى كرد و اتمام آن را موكول به بعد نمود، و سپس به سوى مدينه حركت فرمود.
ورود به مدينه
عرض كردند: اينجا متعلق به دو فرزند يتيم«عمرو»كه نامشان سهل و سهيل است، مىباشد و پس از مذاكره با سرپرست آن دو كه شخصى به نام معاذ بن عفراء بود آنجارا از او خريدارى كرده و مسجد مدينه را در همانجا بنا كردند، و در اطراف آن نيز اتاقهايى براى رسول خدا و همسران آن حضرت ساختند به شرحى كه خواهد آمد.
تنها توقف كوتاهى كه رسول خدا(صلی الله علیه واله)در سر راه خود در ميان قبايل نامبرده داشت نزد بنى سالم بود كه چون هنگام ظهر بود در ميان ايشان فرود آمد و چون مصادف با روز جمعه بود، و آنها نيز قبلا مسجدى براى خود بنا كرده بودند پيغمبر خدا نخستين نماز جمعه را در ميان آنها خواند و بدين ترتيب نخستين خطبه را نيز در مدينه همانجا ايراد فرمود.
عبد الله بن ابى، رئيس منافقين مدينه
عبد الله بن ابى از اين پيش آمد سخت ناراحت و دلگير بود زيرا با ظهور اسلام و ورود پيامبر بزرگوار اسلام بدان شهر برنامه رياست و فرمانروايى او به هم خورد و از بين رفت از اين رو هنگامى كه رسول خدا(صلی الله علیه واله)از ميان قبيله او عبور مىكرد با آستين جلوى بينى خود را گرفت تا گرد و غبارى كه بلند شده بود در بينى او نرود و با ناراحتى پيش آمده بر خلاف قبايل ديگر گفت:
به نزد آنها كه تو را گول زده و بدين شهر آوردهاند برو و بر آنان فرود آى!
سعد بن عباده كه در ركاب رسول خدا(صلی الله علیه واله)بود - و پيش از اين نيز نامش مذكور شد - ترسيد مبادا سخنان بى ادبانه و زننده وى در روح پاك و لطيف رسول خدا(صلی الله علیه واله)اثر كند از اين رو به عنوان عذرخواهى از جسارت و بى ادبى آن مرد پيش آمده ومعروض داشت: يا رسول الله مبادا بى ادبى و جسارت اين مرد دل شما را آزرده سازد او را به حال خود بگذاريد، زيرا ما مىخواستيم او را فرمانرواى خود سازيم و چون اكنون مشاهده مىكند كه رياست و فرمانروايى از دست او رفته ناراحت و نگران است، و از دست رفتن اين مقام خود را از شما مىبيند.
در خانه ابى ايوب
ابو ايوب مرد فقيرى بود كه خانه محقرى داشت و از يك ساختمان خشت و گلى دو طبقه تركيب يافته بود و چون پيغمبر خدا بدانجا وارد شد ابو ايوب به نزد آن حضرت آمده و پيشنهاد كرد رسول خدا(صلی الله علیه واله)طبقه بالا را انتخاب كند چون براى او دشوار بود كه بالاى سر آن حضرت به سر برد اما رسول خدا(صلی الله علیه واله)همان طبقه پايين را انتخاب كرده فرمود: براى ما و كسانى كه به ديدن ما مىآيند اينجا راحتتر است.
و تا وقتى كار مسجد و اتاقهاى اطراف آن به پايان رسيد آن حضرت در خانه او به سر بردند و سپس به خانه خود رفتند.
پي نوشت :
1. سوره انفال، آيه 30.
2. سوره بقره، آيه 207.
3. براى اطلاع كافى از كتابهاى بسيارى از اهل سنت كه اين حديث و شان نزول آيه را درباره على(ع)ذكر كردهاند به كتاب شريف احقاق الحق، (چاپ جديد)، ج 3، صص 44 - 24، مراجعه شود. و ما ان شاء الله تعالى در تاريخ زندگانى امير المؤمنين(ع)توضيح بيشترى در اين باره براى شما خواهيم داد.
4. احمد بن حنبل يكى از امامان اهل سنت در كتاب مسند خود(ج 1، ص 331)داستان را همين گونه نقل كرده كه مىگويد: على به جاى پيغمبر(ص)خوابيد در اين وقت ابو بكر به خانه رسول خدا(ص)آمد و خيال كرد پيغمبر است كه خوابيده از اين رو صدا زد: يا نبى الله، اى پيغمبر خدا - على(ع)فرمود: پيغمبر خدا اينجا نيست و به سوى«بئر ميمون» - چاه ميمون - رفت. . و به دنبال آن ابو بكر خود را به رسول خدا(ص)رسانيد و وارد غار گرديد.
و طبرى - يكى از بزرگترين مورخان ايشان - نيز داستان را به همين گونه(در ج 2، ص 100)با اضافاتى نقل كرده گويد: هنگامى كه ابو بكر بالاى بستر آمد و على(ع)بدو فرمود: پيغمبر رفت. ابو بكر با سرعتبدان سمت كه رسول خدا(ص)رفته بود به راه افتاد و هنگامى كه پيغمبر(ص)صداى پاى او را شنيد دانستشخصى در تعقيب او مىآيد در آن تاريكى گمان كرد يكى از مشركين است از اين رو پيغمبر نيز به سرعتخود افزود و همين كار او سبب شد تا بند پيشين نعلين آن حضرت پاره شود و انگشت ابهام پاى حضرت به سنگى خورد و شكافت و خون زيادى از آن رفت و با اين حال رسول خدا(ص)از ترس شخصى كه او را دنبال مىكرد پيوسته بر سرعت رفتن خود مىافزود تا آنجا كه ابو بكر فرياد زد و رسول خدا(ص)او را شناخت و ايستاد تا ابو بكر نزديك شد و با يكديگر به غار رفتند، و از پاى پيغمبر همچنان خون مىرفت. . . و سيوطى نيز در در المنثور چند حديثبه همين مضمون نقل مىكند. نگارنده گويد: قراينى هم در دست هست كه رسول خدا(ص)او را از حركتخود مطلع نساخته بود و خواننده محترم وقتى عمل على را با عمل ابو بكر مقايسه كند تفاوت دو عمل را خواهد دانست و بزرگترين فضيلتى را كه اهل سنت دليل بر خلافت ابو بكر و فضيلت او گرفتهاند به اساس آن پى خواهد برد! .
5. اين قسمت را كه مورخين به همين گونه نقل كردهاند دليل خوبى بر صحت نقل احمد و طبرى استبه شرحى كه در صفحات قبل گذشت.
6. «قيله»نام زنى است كه مردم مدينه نسبشان به او مىرسيده.