گاو پیشانی سفید

یکی بود، یکی نبود. در زمان های قدیم یک بابایی بود و پسری داشت به اسم گرگین. این پسره هنوز از آب و گل درنیامده بود که زد و مادرش سرش را گذاشت زمین و مرد. پدره که جانش برای گرگین درمی آمد، یک سال صبر کرد و آخر سر
دوشنبه، 4 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
گاو پیشانی سفید
 گاو پیشانی سفید
 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 
يکي بود، يکي نبود. در زمان‌هاي قديم يک بابايي بود و پسري داشت به اسم گرگين. اين پسره هنوز از آب و گل درنيامده بود که زد و مادرش سرش را گذاشت زمين و مرد. پدره که جانش براي گرگين درمي‌آمد، يک سال صبر کرد و آخر سر که ديد نمي‌تواند خانه را درست اداره کند، زن تازه‌اي گرفت. نزديک به يک سالي که گذشت، زن پسري زائيد و گرگين را صاحب برادر کرد. اما پدره حسابي پير شده و زنه هم که حالا پسر خودش را داشت، اختيار خانه را به دست گرفت و پسرش هم شد چشم و چراغ خانه. گرگين که روزي عزيز دردانه‌ي باباش بود، شده بود خار چشم نامادري. زنه مي‌ديد که گرگين تا دلت بخواهد سرخ و سفيد و خوشگل است، اما پسر خودش زردنبو و مافنگي و وارفته.
گرگين بي چاره شد نوکر خانه و تمام زحمت کارخانه و بيرون به گردنش بود. خوراکش نان خشکي بود و لباسش هم شندره پندره‌اي که پيدا مي‌شد. از طرفي پدرش هم ديگر پير شده بود و اختيارش افتاده بود دست زنه و زبان نداشت بگويد اين هم پسر من است. زنه وقتي ديد زبان شوهرش چسبيده به کامش، پا پيش گذاشت و چوپاني گاو و گوسفندها را هم داد به گرگين. حالا بايد کله‌ي سحر بلند مي‌شد و گله را مي‌برد صحرا و تنگ غروب برشان مي‌گرداند و به جاي اتاق هم، مي‌رفت تو طويله و آن جا مي‌خوابيد تا شب هم مواظب‌شان باشد.
پسر زنه جاي گرگين را گرفت و به سفارش مادرش ديگر محل سگ هم به برادر بزرگ‌ترش نمي‌گذاشت. گرگين از کار نامادري حيرت نمي‌کرد، تعجبش از باباش بود که همه‌ي اين کارها را مي‌ديد و لب باز نمي‌کرد. تا زد و روزي که رفته بود صحرا، ظهر که شد، دست کرد تو خورجين که نانش را بياورد بيرون و بخورد. ديد نان آن قدر مانده که شده عين سنگ. هرچي با دندانش فشار آورد و تو دهنش گرداندش، نان خيس نشد که نشد. نان را پرت کرد گوشه‌اي و نشست و به حال و روز خودش فکر کرد.
اما بشنويد که تو گله‌ي باباي گرگين، يک گاوي بود که پيشاني‌سفيدي داشت و طوري دوروبر گرگين مي‌گشت که پسره خيلي زود پي برد اين گاو يک چيزيش مي‌شود و انگاري دوستش دارد. گاو پيشاني‌سفيد آن روز وقتي ديد گرگين پکر و ناراحت نشسته و رفته تو فکر، خودش را رساند به پسره و زبان باز کرد و عين آدمي زاد گفت: «به چي فکر مي‌کني؟ غصه‌ات چي هست که اين طور خُلقت گرفته و پکر نشسته‌اي.»
گرگين گفت: «به روزگار سياه خودم فکر مي‌کنم.»
گاو گفت: «چي شده؟»
گرگين تمام سرگذشتش را از سير تا پياز براي گاو تعريف کرد و تکه ناني را که نامادري به‌اش داده بود، نشان گاو داد. گاو گفت: «اين که غصه ندارد. پاشو دو تا شاخ مرا بشور. لب به شاخ راستم بگذاري، عسل مي‌مکي و از شاخ چپم کره.»
 گرگين از حرف گاو مات و حيران ماند. اما زود شاخ‌ها را شست و خوب که مکيدشان و سير شد، گاو گفت هر وقت گرسنه‌اش شد، همين کار را بکند، اما به شرطي که اين ماجرا را لو ندهد. اگر کسي بفهمد، جان خودش و گرگين به خطر مي‌افتد. گرگين کره و عسلي خورده بود که تا آن روز نديده بود. حالا مي‌ديد که نانش تو روغن است. به کسي هم بروز نداد و هر روز از شاخ راست و چپ گاو عسل و کره مي‌خورد. ديگر گشنگي نمي‌شناخت و رنگ و رويش حسابي برگشته بود و سرخ و سفيد شده بود. زن بابا که هميشه زاغ سياه گرگين را چوب مي‌زد، ديد خورد و خوراک پسره را بريده و مثل سگ به‌اش غذا مي‌دهد، اما اين پسره عجب رنگ و رويي به هم زده! از اولش هم بهتر شده و صورتش عين سيب سرخ تازه است، ولي پسر خودش که دست به سياه و سفيد نمي‌زند و خوب مي‌خورد و خوب مي‌پوشد، هيچ رنگ و رويي ندارد. از اين فکر و خيال داشت دق مي‌کرد. تو خانه هيچ چيزي پيدا نمي‌شد که باعث اين سرخ و سفيدي پسره بشود. آخر سر به اين فکر رسيد که هرچي هست، بايد تو صحرا باشد و اين پسره آنجا کاري مي‌کند که اين طور سر حال آمده. بايد ته و توي آن را در بياورد. اين بود که پسرش را خوب پر کرد و گفت بايد همراه گرگين برود صحرا و چشم و گوشش خوب باز باشد و ببيند اين پسره تو صحرا چه کار مي‌کند و خورد و خوراکش چي هست. چون پسرش مي‌رفت صحرا، آن روز سفره‌ي پروپيماني بست و داد دست پسر خودش. پسرها رفتند صحرا و ظهر که شد، پسره به گرگين گفت با هم ناهار بخورند. گرگين گفت ميلي ندارد و خودش تنهايي بخورد، بهتر است. پسره ناهارش را خورد و سفره‌اش را جمع کرد و رفت تو نخ گرگين و ديد او رفت وسط گله و شاخ گاوي را شست و شروع کرد به مکيدن. حرفي نزد و غروب که برگشتند، همه چيز را مو به مو به مادرش تحويل داد. مادره گوشش صدا کرد و به پسرش سفارش کرد فردا هم با گرگين برود صحرا و اگر برادر ناتني‌اش ناهار نخورد، او هم نخورد و هر کاري گرگين کرد، برود و همان کار را بکند.
آفتاب که زد، هر دو برادر راه افتادند و گله‌اي گاو و گوسفند را برداشتند و بردند صحرا، ظهر که شد، باز هم پسر نامادري گفت با هم ناهار بخورند، اما گرگين مثل روز پيش گفت ميلي به غذا ندارد. اين يکي هم ناهار نخورد و سفره‌اش را گذاشت کنار. وقت ديد گرگين شاخ گاو را شست و مکيد، خودش را آماده کرد که همين کار را بکند. تا گرگين رفت لب آب که دهنش را بشورد، پسره هم رفت وسط گله و خواست شاخ گاو را بمکد که گاو لگدي زد و پرتش کرد آن‌ور گله. پسره بلند شد و رفت نشست سر جاي اولش و انگار نه انگار اتفاقي افتاده. شب که برگشت خانه، باز همه چيز را مو به مو براي مادرش تعريف کرد.
نامادري مطمئن شد که تمام کارها زير سر گاو پيشاني‌سفيد است. پاپي پسره شد تا ببيند چي دستش را مي‌گيرد. پسرش تو صحرا و خودش تو خانه، چهار چشمي مواظب گرگين بودند و آني ولش نمي‌کردند. تا يک شب که گرگين گشنه بود و رفت شاخ گاو را بمکد، نامادري پريد وسط که اين چه کاري است؟ چرا شاخ را گاو را مي‌مکد. گرگين خودش را زد به آن راه و گفت مي‌خواسته شاخ گاو را پاک کند. اما نامادري گفت مي‌داند با او چه کار کند. حال براي شاخ گاو دلسوزي مي‌کند؟
نامادري نيرنگ تازه‌اي زد و خودش را انداخت تو رختخواب و وانمود کرد ناخوش و مريض شده. از آن طرف زني را فرستاد پيش حکيم و چشم روشني برايش فرستاد و پيغام داد وقتي او را آوردند بالاي سرش، بگويد درمان مريضي‌اش، گوشت گاو پيشاني‌سفيد است. همين‌طور تو رختخواب ناله مي‌کرد و اين دفعه تنگ غروب يکي ديگر را فرستاد در دکان شوهرش که زود بيايد خانه که حال زنش به هم خورده و ناخوش شده و افتاده تو رختخواب و هيچ‌کس نمي‌داند چه مرضي دارد. پيرمرد سراسيمه دکانش را بست و آمد خانه. تا حال و روز زنش را ديد، همان شب فرستاد سراغ حکيم و او که از چشم روشني زنه، دهنش آب افتاده بود، زود آمد و وانمود کرد دارد زنه را معاينه مي‌کند. خوب که دوروبرش گشت، گفت زنش ناخوشي بدي دارد و بايد گوشت و دل و جگر گاو پيشاني‌سفيد را برايش کباب کنند تا حالش جا بيايد. پيرمرد که از همه جا بي‌خبر بود، قول داد فردا گاو پيشاني‌سفيد را مي‌کشد و براي زنه کباب مي‌کند.
گرگين تا اين حرف را شنيد، دنيا رو سرش خراب شد و زود رفت طويله تا به گاو بگويد چه خوابي برايش ديده‌اند و اگر شد، عسل و کره‌ي آخرش را بخورد. اما تا چشمش به گاو افتاد، زد زير گريه و اشکي ريخت که نگو و نپرس، گاو ازش پرسيد چرا گريه مي‌کند. گرگين تعريف کرد که نامادري‌اش خودش را زده به مريضي و با حکيم ساخته و اين مرديکه هم گفته علاجش گوشت و دل و جگر گاو پيشاني‌سفيد است. گاو گفت خيالش راحت باشد که آنها نمي‌توانند او را بکشند، اما گرگين اول بايد طناب پوسيده‌اي بياورد تا با آن دست و پايش را ببندند. بعد خاکستر زيادي بريزد دم باغچه، آنجايي که مي‌خواهند سر او را ببرند. صبح جلو پدرش و قصاب، وقتي او از زمين بلند شد، گرگين بپرد پشتش و هر دو شاخش را محکم بگيرد و ديگر کاريش نباشد.
خيال گرگين راحت شد و رفت خوابيد. صبح که شد، همه آمدند لب باغچه و پدر گرگين گفت برود طناب بياورد. گرگين هم رفت و طناب پوسيده‌اي را که آماده کرده بود، آورد و خاکستر را هم ريخت لب باغچه. پدره کاردي گرفت دستش و به گرگين گفت تا او کارد را تيز مي‌کند، با برادرش دست و پاي گاو را ببندند. گرگين با همان طناب دست و پاي گاو را بست. اما تا پدره با کارد رفت طرف گاو، حيوان تکاني به خودش داد و طناب را پاره کرد و پريد وسط خاکستر و دست و پايي به زمين زد و خاکستر را به هوا داد و زد به چشم آن‌هايي که دورش ايستاده بودند. گرگين تند و تيز پريد پشت گاو و از خانه زدند بيرون و مثل برق و باد رفتند صحرا تا رسيدند کنار نيزاري. گاو آنجا به گرگين گفت: «يکي از اين ني‌ها را ببر و ني هفت بندي براي خودت درست کن. با هم مي‌رويم نزديک جنگل، آنجا مي‌روم پي کار خودم. هروقت گره افتاد تو کارت و راه پس و پيش نداشتي، ني مي‌زني و من زود حاضر مي‌شوم و کار و بارت را روبه راه مي‌کنم.»
جنگلي که گاو پيشاني‌سفيد مي‌خواست گرگين را ببرد آنجا، ملک پادشاه بود و داده بودش به دخترش، روشنک که هروقت دلش خواست، بيايد آن جا گردشي کند تا حال و هواش عوض بشود. گاو گرگين را برد تو جنگل گذاشت و خودش رفت. گرگين دو سه روزي تو جنگل مي‌گشت و از ميوه‌هاي جنگلي مي‌خورد که روشنک و چندتايي دختر آمدند آنجا تا گردش کنند. گرگين تا سر و صداي دخترها را شنيد، زود رفت بالاي درختي و دور از چشم دخترها، همه را گرفت زير نظر، دخترها بي خيال شروع کردند دويدن به اين طرف و آن طرف و دنبال هم گذاشتند. وقتي رسيدند کنار همان درخت، بنا کردند بزن و بکوب. همين‌طور مشغول کار خودشان بودند که يکهو چشم روشنک افتاد بالاي درخت و گرگين را ديد. برورو و قد و بالاي گرگين چشم دختره را گرفت. زود دست و پاش شل شد و از هوش رفت و افتاد رو زمين، دخترها که يکه خورده بودند، دو روبرش را گرفتند و مشت و مالش دادند تا به هوش آمد. حالا که گردش‌شان به هم خورده بود، زود روشنک را سوار کردند و برش گرداندند به قصر.
روشنک که خودش تو خوشگلي لنگه نداشت، از فکر و خيال گرگين بيرون نمي‌رفت. اما حرفي نزد و چيزي بروز نداد. از آن طرف دختره خواستگارهاي ريز و درشت داشت و شاهزاده‌ها و پسرهاي وزير و وکيل، از دور و نزديک مي‌آمدند خواستگاري او، روشنک به هيچ کدام اعتنايي نمي‌کرد و حتي به چشم روشني‌شان نگاهي نمي‌انداخت. پادشاه که از کار دخترش حيران و مات مانده بود، دختره را نصيحت مي‌کرد که مثل هر دختري بايد يک روز برود خانه‌ي شوهر و بهتر است يکي از اين شاهزاده‌ها را انتخاب کند. روشنک حرف پدرش را شنيد و گفت هيچ کدام از اين‌هايي که اسمشان را گذاشته‌اند شاهزاده، چشمش را نگرفته. او جايي مي‌رود که دلش برود.
دختره روزي که گرگين را ديد، پي برد مرد زندگي‌اش را پيدا کرده. وقتي پادشاه دوباره نصيحتش کرد، خودش را زد به آن راه و گفت خواب ديده و کسي تو خواب به‌اش گفته شوهرش تو جنگل پادشاه، بالاي درختي نشسته و او همان پسر را مي‌خواهد. پادشاه تا اين حرف را شنيد، از کوره در رفت و گفت کسي جرأت نمي‌کند پا تو آن جنگل بگذارد.
روز بعد پادشاه مأمورها را فرستاد به نشاني درختي که دخترش گفته بود تا آن جوان را بياورند. مأمورها رفتند تا رسيدند کنار همان درخت و ديدند پسر خوشگلي نشسته بالاي شاخه‌اي. به‌اش دستور دادند بيايد پايين، چون پادشاه او را خواسته و بايد با آنها برود قصر پادشاه. گرگين قبول نکرد و مأمورها گفتند حالا که با زبان خوش نمي‌آيد پايين، آنها پائينش مي‌آورند. اما تا تنه‌ي درخت را گرفتند و خواستند بيايند بالا، گرگين شروع کردني زدن و گاو پيشاني‌سفيد زود پيداش شد و با شاخش افتاد به جان مأمورها. بي چاره‌ها از ترس جان‌شان فلنگ را بستند و برگشتند به قصر و همه چيز را از سير تا پياز براي پادشاه تعريف کردند. پادشاه گفت آرام بروند و غافلگيرش کنند و خفتش را بچسبند و هرطور شده، بيارندش.
مأمورها رفتند گوشه و کنار درخت‌ها خف کردند و وقتي گرگين بي خيال و بي خبر آمد پائين، ريختند رو سرش و چون مي‌دانستند با ني گاو را خبر مي‌کند، اول ني را از جيبش کشيدند بيرون و او را به زور بردند قصر. پادشاه تا گرگين را ديد، ازش خوشش آمد و قبول کرد دامادش بشود. دستور داد شهر را چراغان کنند و هفت شب و هفت روز جشن بگيرند. اما گرگين گفت به شرطي با دخترش عروسي مي‌کند که ني‌اش را پس بدهد. پادشاه گفت ني را به او بدهند.
گرگين نشست و ني زد و گاو پيشاني‌سفيد حاضر شد. گرگين ماجرا را براي گاو تعريف کرد و گفت دوست دارد پدرش هم در جشن عروسي‌اش باشد. گاو مثل برق و باد رفت و پدر گرگين را آورد و شب هفتم که جشن تمام شد، روشنک را براي گرگين عقد کردند و پدره وقتي ديد پسرش عاقبت به خير شده، داشت از خوشحالي پر درمي‌آورد. از طرفي پادشاه گرگين را به فرزندي قبول کرد و چون پسري نداشت، کردش وليعهد خودش.

از اين افسانه روايت‌هاي گوناگوني وجود دارد. از آنجا که روايت‌ها چندان تفاوتي با هم ندارند، تنها سه روايت در اين کتاب آمده که تفاوت ماهوي با هم دارند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط