سبزگیسو

روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم، پیرزن فقیری زندگی می کرد و پسری داشت به اسم جان مراد. شوهر این پیرزن که شکارچی بود، چند سال پیش مرده بود. جان مراد برای این و آن گاوچرانی می کرد و تنگ غروب خسته...
دوشنبه، 4 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
سبزگیسو
 سبزگیسو
 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 
روزي بود، روزگاري بود. در زمان‌هاي قديم، پيرزن فقيري زندگي مي‌کرد و پسري داشت به اسم جان‌مراد. شوهر اين پيرزن که شکارچي بود، چند سال پيش مرده بود. جان‌مراد براي اين و آن گاوچراني مي‌کرد و تنگ غروب خسته و کوفته، گاوها را از صحرا برمي‌گرداند خانه‌ي صاحب‌هاشان و آن‌ها، هر کدام پاره ناني به پسره مي‌دادند. او نان‌ها را مي‌برد خانه و با مادرِ پيرش مي‌خورد. مدتي گذشت و يک شب جان‌مراد به مادرش گفت: «مادر! گفتي پدرم شکارچي بوده، ازش تير و کماني يا چيزي نمانده؟ مگر مي‌شود شکارچي تير و کمان نداشته باشد؟»
پيرزن چون نمي‌خواست پسره به راه پدرش برود، اول خودش را به آن راه زد و گفت: «نه. پدرت چيزي نداشت.»
ولي جان‌مراد مرغش يک پا داشت و حرف مادره به خوردش نرفت و آن قدر پافشاري کرد تا زنه گفت: «از پدرت کمان و شمشيري مانده که آنها را تو پستوي خانه قايم‌شان کرده‌ام. حالا چرا زده به سرت که بروي شکار؟ مگر گاوچراني چه عيبي دارد؟ بيا اين فکر را از سرت بيرون کن و دنبالِ کارِ پدرت نرو. اين کار آخر و عاقبت ندارد و برايت دردسر و گرفتاري بارمي‌آورد. کشتن جانورهاي بي زبان شگون ندارد.»
جان‌مراد گفت: «مادر! آدم براي خودش کار کند، بهتر است تا گاوچرانِ آدم‌هايي باشد که يک لقمه نان خالي را با منت پرت مي‌کنند جلو آدم. من ديگر براي‌شان گاوچراني نمي‌کنم.»
جان‌مراد تير و کمان پدرش را برداشت و از آن روز مي‌رفت کوه و صحرا و روزي يکي دو کبوتر شکار مي‌کرد و مي‌بردشان شهر و مي‌فروخت و با پولش خورد و خوراک مي‌خريد. يک روز که پسره مثل روزهاي ديگر تو کوه و کمر دنبال شکار مي‌گشت، اژدهايي را ديد که جلو آب رودخانه را گرفته بود و نمي‌گذاشت يک قطره آب به شهر برسد. مردم شهر، به حكم پادشاه، هر روز دختري را با لاشه‌ي گاوميشي به دهن اين اژدها مي‌انداختند تا حيوان تکاني بخورد و آب باريکه‌اي از زير تنه‌ي سنگينش راه بيفتد و به طرف شهر برود و هرکس يک کاسه آب بردارد و روزش را با آن سر کند. آن روزي که جان‌مراد اژدها را ديد، نوبت دشتبان پيري بود که دخترش را بيندازد به دهن اژدها.
دشتبانِ پير را همه مي‌شناختند. مرد تنگدستي بود و زنش چند سال پيش مرده بود. جان‌مراد تا خبردار شد، برگشت خانه و شمشير بلند پدرش را برداشت و رفت لب رودخانه. مردم، آنجا جمع شده بودند و مأمورهاي پادشاه هم رفته بودند خانه‌ي دشتبان تا دخترش را بياورند. جان‌مراد رو کرد به به مردم و گفت: «من اژدها را مي‌کشم و خيال‌تان را راحت مي‌کنم. به شرطي که چهل دسته نان برايم آماده کنيد.»
مردم خانه به خانه رفتند و براي جان‌مراد نان جمع کردند. جان‌مراد رفت وسط نان‌ها نشست و قبضه‌ي شمشير برهنه‌اش را محکم به دست گرفت و تيغه‌ي تيزش را وسط نان‌ها قايم کرد و به مردم گفت طوري که اژدها نفهمد، او را با نان بيندازند به کام اژدها. همين که نان از حلق اژدها رفت پائين، جان‌مراد دست به کار شد و تن اژدها را شکافت و شکافت. اژدها را از تو دو شقه کرد و خودش از شکم حيوان آمد. اژدها که افتاد کنار، رودخانه طغياني کرد که آب همه جا را گرفت. مردم دست مي‌زند به خون اژدها و پنجه‌شان را مي‌زدند پشت جان‌مراد.
از آن طرف خبر کشته شدن اژدها رسيد به گوش پادشاه. پادشاه خوشحال شد و هرکي مي‌رفت قصر و ادعا مي‌کرد اژدها را کشته، پاداشي مي‌گرفت و مي‌آمد بيرون. جان‌مراد ناراحت شد و رفت پيش پادشاه و گفت: «چرا پادشاه به هر کي لاف مي‌زند که اژدها را کشته، پاداش مي‌دهد و هيچ دليلي و نشانه‌اي هم نمي‌خواهد؟ کسي که اژدها را کشته، منم.»
پادشاه گفت: «حالا تو خودت چه دليلي داري که اژدها را کشته‌اي؟»
جان‌مراد پيراهنش را که جاي پنجه‌هاي خوني مردم پشتش بود، به پادشاه نشان داد. پادشاه نگاهي به وزير کرد و رو به جان‌مراد گفت: «حالا که مي‌گويي اژدها را تو کشته اي، برو پوستش را براي من بيار.»
 جان‌مراد رفت و پوست اژدها را آورد و داد به پادشاه. پادشاه رو کرد به وزير و گفت: پوست اژدها براي ما شگون دارد و عمر پادشاهي ما را طولاني مي‌کند. حالا تو بگو چه کار کنيم تا پادشاهي‌ام از اين هم که هست طولاني‌تر بشود؟»
 وزير گفت: «اگر تختي از استخوانِ فيل داشته باشي، پادشاهي‌ات پايدار مي‌ماند.»
پادشاه گفت: «کسي مي‌تواند تختي از عاج فيل بيارد؟»
وزير گفت: «هرکي اژدها را کشته، جرأت اين کار را هم دارد.»
پادشاه رو کرد به پسره و گفت: «شنيدي؟ ازت مي‌خواهم که بروي تختي از عاج فيل بياري تا پاداش خوبي به‌ات بدهم.»
جان‌مراد گرفته و دمغ برگشت خانه و به مادرش گفت: «پادشاه تختي از عاج فيل ازم خواسته، حالا من عاج فيل از کجا پيدا کنم؟»
مادره تا حرف پسرش را شنيد، گفت: «برو به پادشاه بگو بايد چهل تا تبردار و چهل قاطر و چهل بار قير و نيل به‌ات بدهد. وقتي همه چيز آماده شد، راه بيفت برو تو بيابان. تا رسيدي به چشمه‌ها، زود به کمک مردها چشمه‌ها را با قير طوري کورکن که ديگر آب از آنها نجوشد. اين کار را که کردي، نيل را بريز به آبي که تو چشمه‌ها مانده. ظهر فيل‌ها تشنه مي‌شوند و مي‌آيند سرچشمه‌ها. از آنجا که آب نيلي شده، لب به آب نمي‌زند. آخرسر تشنگي به آنها زور مي‌آورد و ناچار آب را مي‌خورند و در جا مي‌افتند روزمين. آن وقت با تبردارها عاج‌شان را بکن.»
جان‌مراد رفت پيش پادشاه و گفت چي مي‌خواهد. چهل تبردار و چهل قاطر و چهل بار قير و نيل گرفت و پشت به شهر و رو به بيابان حرکت کردند. رفتند و رفتند تا رسيدند به چشمه‌ها. جان‌مراد همان کاري را کرد که مادرش گفته بود. ظهر که شد، فيل‌ها آمدند و ناچار آب نيلي را خوردند و افتادند رو زمين. جان‌مراد و تبردارها سر فيل‌ها را بريدند و پوستشان را کندند و از استخوانشان تختي درست کردند و بردند پيش پادشاه، پادشاه دستور داد پوست اژدها را بکشند رو تخت عاج و رفت نشست به تخت و ديد حالا پادشاهي‌اش عجب شکوهي دارد. رو کرد به وزير و گفت: «حالا ديگر پادشاهي من طولاني است؟»
وزير گفت: «اگر مرغ زرين را هم داشته باشي که بالاي تختت آواز بخواند، پادشاهي ات طولاني مي‌شود.»
پادشاه گفت: «مرغ زرين را کي مي‌تواند بياورد؟»
وزير گفت: «کسي که اژدها را کشته و از استخوان فيل تخت ساخته، همين آدم مي‌تواند مرغ زرين را هم بياورد.»
پادشاه به جان‌مراد گفت: «پسر جان! حالا بايد بروي و مرغ زرين را برايم بياوري.»
جان‌مراد مي‌ديد اين وزير از جانش دست بردار نيست و تا او را به کشتن ندهد، خيالش راحت نمي‌شود. اين کارها را کرده بود، ولي پاداشي که نگرفته بود هيچ، بايد براي‌شان جان هم مي‌کند. گرفته و ناراحت برگشت خانه و گوشه‌اي نشست و کز کرد. مادرش گفت: «چرا ناراحتي؟ مگر پادشاه باز هم چيزي خواسته؟»
پسره گفت: «پادشاه اين دفعه مرغ زرين مي‌خواهد. مرغ زرين را حالا از کجا بياورم؟» مادره گفت: «برو به پادشاه بگو بايد چهل دختر خوشگل و دو دسته مطرب به‌ات بدهد. دخترها و مطرب‌ها را که گرفتي، بايد بروي بيابان. آنقدر بروي و بروي تا آخر سر برسي به درخت چناري. پاي درخت چنار، چشمه‌ي زلالي مي‌بيني. به مطرب‌ها و دخترها بگو تا ظهر دور درخت بزن و بکوب حسابي راه بيندازند. ظهر صداي بال زدن مرغ زرين را مي‌شنوي که مي‌آيد و رو چنار مي‌نشيند. مرغ زرين دختر پريزادي است که رفته تو جلد مرغ زرين. دختره همين که بساط مطرب‌ها را ببيند، از جلد پرنده مي‌آيد بيرون و قاطي دخترها مي‌شود. تو بايد زود جلدش را قايم کني و بعدازظهر که خسته شدند و دست از بزن و بکوب برداشتند، دختره دنبال جلدش مي‌گردد و مي‌گويد که تو را مي‌کشد. تو بگو تا مراد و مقصودم را به جا نياري، جلدت را نمي‌دهم.»
جان‌مراد باز رفت پيش پادشاه و گفت چي مي‌خواهد. پادشاه دستور داد زود چهل دختر خوشگل و دو دسته مطرب بياورند. جان‌مراد و دخترها و مطرب‌ها راه افتادند و رفتند و رفتند تا رسيدند به چنار و چشمه. جان‌مراد به سفارش مادرش گفت بايد چه کار کنند. بعدازظهر، مرغ زرين آمد و رو درخت چنار بنشيند که ديد عجب بزن و بکوبي راه افتاده. زود رفت رو درخت و از جلدش آمد بيرون و رفت پيش دخترها و قاطي آنها شد. جان‌مراد هم تا ديد سر او گرم شده، رفت و جلدش را قايم کرد. دختره رفت سراغ جلدش و ديد نيستش، دوروبرش را نگاه کرد و تا جان‌مراد ديد، گفت: «مي‌دانم کار توست. يا به زبان خوش جلدم را بده يا اين که مي‌کشمت.»
جان‌مراد گفت: «به شير مادر و به رنج پدر قسم بخور که مرادم را به جا مي‌آوري تا جلدت را بدهم.»
دختر پريزاد قسم خورد و قول داد که خواسته‌اش را برآورده کند. جان‌مراد جلدش را پس داد و پريزاد رفت تو جلد مرغ زرين. جان‌مراد به مرغ زرين گفت: «اي پري‌زاد! دلم نمي‌خواهد، اما مجبورم تو را براي پادشاه ببرم.»
مرغ زرين گفت: «ناراحت نباش. قول داده‌ام و با تو مي‌آيم.»
جان‌مراد از راهي که رفته بود، برگشت و مرغ زرين را برد و داد به پادشاه. پادشاه حيران و مات ماند، اما باز چيزي به جان‌مراد نداد. عوضش رو کرد به وزير و گفت: « حالا مرغ زرين را هم دارم، آيا حکومتم دوام دارد؟»
وزير گفت: «پهلوان شهر سبز در ديار دور، دختر خوشگلي با موهاي سبز دارد. اگر سبز گيسو را هم داشته باشي، ديگر خيالت راحت باشد که دولت تا ابد دوام دارد.» پادشاه گفت: «کي مي‌تواند سبز گيسو را برايم بيارد؟»
وزير گفت: «کسي که اژدها را کشته و از استخوان فيل تخت ساخته و مرغ زرين را آورده. فقط اين پسره از پس اين کار برمي آيد.»
پادشاه جان‌مراد را خواست و گفت: «بايد بروي و سبز گيسو را برايم بياري.» جان‌مراد چيزي نگفت و اما در دلش به زمين و زمان ناسزا گفت و رفت پيش مادرش و گفت اين پادشاه و وزير دست از سرش برنمي‌دارند. تا او را سينه‌ي قبرستان نخوابانند، خيالشان راحت نمي‌شود. گفت اين دفعه گفته اند بايد برود و برايش سبز گيسو را بياورد. مادره گفت: «من ديگر عقلم به جايي قد نمي‌دهد. بايد خودت فکري به حال خودت بکني. اين پادشاه و وزير مي‌خواهند سرت را زير آب بکنند. اما اگر از اين سفر، زنده و سالم برگردي، تخت و بخت اين پادشاه چه مي‌شود و کارش تمام است.»
جان‌مراد گفت: «اين دفعه هم مي‌روم. اما سبز گيسو را براي خودم خواستگاري مي‌کنم، نه براي پادشاه.»
پسره وسايل سفرش را آماده کرد و از خانه زد بيرون و پشت به شهر و رو به بيابان حرکت کرد. رفت و رفت تا رسيد به مردي و ديد گوش‌هاي اين بابا عين گوش‌هاي فيل بزرگ است و هر صدايي را حتي وزوز مگس و صداي رشد گياه را مي‌شنود. جان‌مراد وقتي ديد مرد چه کاري ازش ساخته است، زير لب گفت چه کار بزرگي. فيل گوش گفت: «من کاري نمي‌کنم. اگر مثل جان‌مراد اژدها را مي‌کشتم و از استخوان فيل، تخت مي‌ساختم و مرغ زرين را مي‌گرفتم، کاري کرده بودم.»
جان‌مراد گفت: «اگر جان‌مراد را ببيني، چه کار مي‌کني؟»
فيل گوش گفت: «غلامش مي‌شوم و تا هرجا برود، در خدمتش هستم.»
جان‌مراد گفت: «کسي را که دنبالش مي‌گردي، جلوت ايستاده. حالا هم مي‌خواهم بروم شهر سبز، دنبال سبز گيسو.»
فيل گوش گفت: «من هم در خدمتت مي‌آيم.»
جان‌مراد و فيل گوش راه افتادند و رفتند و رفتند تا رسيدند به کوهي و چوپاني را ديدند که پاهايي داشت به چه بلندي. گله از چوپان خيلي دور شده بود، اما او با خيال راحت، ظرف شيرش را گذاشته بود رو اجاق و شير را مي‌جوشاند. جان‌مراد گفت: «اين که راه و رسم چوپاني نيست. تو اين جا و گله‌ات آنجا.»
چوپان بلند شد و در چشم به هم زدني، گامي اين جا گذاشت و گامي آن طرف، گله و گوسفندها را برگرداند. جان‌مراد با حيرت گفت: «چه کار عجيبي کردي!»
بلندپا گفت: «اينکه کاري نيست. اگر مثل جان‌مراد اژدها مي‌کشتم و از استخوان فيل تخت مي‌ساختم و مرغ زرين را مي‌گرفتم، کاري کرده بودم.»
جان‌مراد پرسيد: «اگر جان‌مراد را ببيني، چه کار مي‌کني؟»
بلندپا گفت: «غلامش مي‌شوم و تا عمر دارم در خدمتش مي‌مانم.»
جان‌مراد گفت: «کسي که دنبالش مي‌گردي، جلوت ايستاده و حالا مي‌روم شهر سبز تا سبز گيسو را بيارم.»
بلندپا گفت: «من هم در خدمتت مي‌آيم.»
جان‌مراد و فيل گوش و بلندپا راه افتادند و رفتند و رفتند تا رسيدند به مزرعه‌اي. مرد قلچماقي نشسته بود وسط و آبي آن دوروبر نبود، ولي کشت و کار مرد سبز سبز بود. هر سه تا تشنه بودند و از مرد آب خواستند. مرد رفت و در يک لحظه آب رودي را مکيد و برگشت و هم مزرعه را سيراب کرد و هم به آنها آب داد. جان‌مراد که انگشت به دهان مانده بود، گفت: «چه قدرتي! چه کار بزرگي!»
آبخور گفت: «اين که چيزي نيست، اگر مثل جان‌مراد اژدها مي‌کشتم و از استخوان فيل تخت مي‌ساختم و مرغ زرين را مي‌گرفتم، کاري کرده بودم.»
جان‌مراد گفت: «اگر جان‌مراد را ببيني، چه کار مي‌کني؟»
آبخور گفت: «غلامش مي‌شوم و تا عمر دارم، در خدمتش مي‌مانم.»
جان‌مراد گفت: «کسي که دنبالش مي‌گردي، جلوت ايستاده و حالا مي‌روم شهر سبز تا سبز گيسو را بيارم.»
آبخور گفت: «من هم در خدمتت مي‌آيم.»
جان‌مراد و فيل گوش و بلندپا و آبخور راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسيد به مردي که کنار صخره و درختي ايستاده بود و طبل مي‌زد و با صداي طبلش جاي چيزهاي دوروبرش بود، او عوض مي‌شد. طبل‌زن که به طبلش مي‌کوبيد، درخت مي‌رفت جاي صخره و صخره مي‌آمد جاي درخت. جان‌مراد گفت: «چه کار عجيب و بزرگي!»
طبل زن گفت: «اين که کاري نيست، اگر مثل جان‌مراد، اژدها مي‌کشتم و از استخوان فيل تخت مي‌ساختم و مرغ زرين را مي‌گرفتم، کاري کرده بودم.»
جان‌مراد گفت: «اگر جان‌مراد را ببيني، چه کار مي‌کني؟»
طبل زن گفت: «غلامش مي‌شوم و تا عمر دارم، در خدمتش مي‌مانم.»
جان‌مراد گفت: «کسي که دنبالش مي‌گردي، جلوت ايستاده و حالا هم مي‌روم شهر سبز تا سبز گيسو را بيارم.»
طبل زن گفت: «من هم در خدمتت مي‌آيم.»
جان‌مراد و فيل گوش و بلندپا و آبخور و طبل‌زن راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسيدند به مردي که فلاخني گرفته بود دستش و سنگ‌هاي بزرگ را توش مي‌گذاشت و پرت مي‌کرد طرف کوه و صخره‌هاي کوه را مي‌ريخت پائين. جان‌مراد زل زد به مرد و گفت: «چه قدرتي! چه زور و بازويي!»
فلاخن‌انداز گفت: «اين که چيزي نيست. اگر مثل جان‌مراد اژدها مي‌کشتم و از استخوان فيل تخت مي‌ساختم و مرغ زرين را مي‌گرفتم، کاري کرده بودم.»
جان‌مراد گفت: «اگر جان‌مراد را ببيني، چه کار مي‌کني؟»
فلاخن انداز گفت: «تا عمر دارم، درخدمتش مي‌مانم.»
جان‌مراد گفت: «کسي که دنبالش هستي، جلوت ايستاده. حالا هم مي‌روم شهر سبز تا سبز گيسو را بيارم.»
فلاخن‌انداز گفت: «من هم در خدمتت مي‌آيم.»
جان‌مراد و فيل گوش و بلندپا و آبخور و طبل‌زن و فلاخن‌انداز راه افتادند. رفتند و رفتند. تا رسيدند به شهر سبز. شهري ديدند که حسابي سبز و خرم بود. اما از هرکي سراغ خانه‌ي پهلوان شهر سبز را مي‌گرفتند، مات و انگشت به دهان نگاه‌شان مي‌کردند و چيزي نمي‌گفتند و راهشان را مي‌کشيدند و مي‌رفتند. آخرسر رسيدند به دکان پينه‌زني و پينه‌زن تا آنها را ديد و پي بردند دنبال چي آمده‌اند، گفت: «پسرها! راه را گم کرده‌ايد؟ شما کجا و اين جا کجا؟ کدام بي انصافي شما را فرستاده اين جا تا سرتان را زير آب کند؟»
جان‌مراد گفت: «بابا! تو کاري به اين کارها نداشته باش. فقط مردانگي کن و خانه‌ي پهلوان شهر را به ما نشان بده.»
پينه‌زن که رنگ از صورتش پريده بود گفت: «پسر! جواني نکن و سرت را به باد نده. تو جواني و نمي‌داني چي مي‌خواهي، پادشاه اگر بفهمد کسي پا گذاشته تو خانه‌ي پهلوان، پوست از کله‌اش مي‌کند. پهلوان دختري دارد به اسم سبز گيسو و چشم پادشاه دنبال دختره است. اما سبز گيسو نمي‌خواهد زن اين پادشاه بشود. خود پهلوان هم نمي‌خواهد دخترش را بدهد به پادشاه. پادشاه خيلي ظالم است. زندگي را به مردم تلخ کرده. شهر ما سبز است و روزگارمان سياه. اي جوان! از راهي که آمده‌اي برگرد و روزگارت را سياه نکن.»
پنبه‌زن هرچي گفت يک گوش جان‌مراد در بود و آن يکي دروازه. تا آخر سر دل پينه‌زن را به دست آورد و پينه‌زن گفت: «خانه‌ي پهلوان کنار رودخانه‌ي بهار است که از وسط شهر مي‌گذرد. حالا که مي‌روي بايد خوب حواست جمع باشد که جاسوس‌هاي پادشاه دورو بر خانه‌اش مي‌پلکند.»
جان‌مراد صورت پينه‌زن را بوسيد و با دوست‌هاي عجيب و غريبش راه افتاد و رفت تا خانه‌ي پهلوان را پيدا کرد. خودش جلوتر رفت و در خانه را زد و پهلوان که هيچ انتظار کسي را نداشت، از پشت در گفت کي هست و چه کار دارد؟ جان‌مراد گفت: «جواني غريبم و از راهي دور آمده‌ام. من و دوست‌هايم مي‌خواهيم پهلوان را ببينيم.»
پهلوان در را باز کرد و همه وارد خانه شدند. جان‌مراد ديد سبز گيسو تو اتاق نشسته و گيسوش عين دو تا آبشار سبز از رو شانه‌اش ريخته بود پائين و صورتش مثل پنجه‌ي آفتاب مي‌درخشيد. پهلوان رو کرد به جان‌مراد و گفت: «جوان دلاور! بگو از من چي مي‌خواهي؟»
جان‌مراد تمام سرگذشتش را از سير تا پياز براي پهلوان تعريف کرد و حرفش که تمام شد، گفت: «کوه و کمر را بريده‌ام و اين همه سختي کشيده‌ام تا خودم را برسانم اينجا. درست است که پادشاه مرا فرستاده دنبال سبز گيسو، اما لايق دختر پهلوان نيست و من براي خودم خواستگاريش مي‌کنم.»
پهلوان گفت: «جوان! مي‌داني پادشاه هم سبز گيسو را مي‌خواهد و تا حالا همه‌ي خواستگارهاي سبز گيسو را سر به نيست کرده؟ من هيچ کي را مثل تو لايق شوهري سبزگيسو نمي‌دانم. خودت داني و اين پادشاه.»
پهلوان اين را گفت و رو کرد به سبز گيسو و از دختره پرسيد که نظرش چي هست. سبز گيسو هم که از وقتي جان‌مراد را ديده بود، دل به‌اش بسته بود، سرش را به نشانه‌ي رضايت تکان داد. پهلوان اجازه داد که دختر و پسر با هم حرف بزنند و قرار مدارشان را بگذارند. جان‌مراد و پهلوان و سبز گيسو مشغول گفت‌وگو بودند که داروغه‌هاي پادشاه ريختند به خانه و جان‌مراد و دوستاهايش را گرفتند و بردند قصر، پيش پادشاه، پادشاه رو به جان‌مراد کرد و گفت: «جوان! از پهلوان چي مي‌خواستي؟»
جان‌مراد گفت: «سبز گيسو را خواستگاري کردم. پهلوان و سبز گيسو هم قبول کرده‌اند.» پادشاه گفت: «من شرطي دارم. تا اين سه کار را براي من نکني، نمي‌گذارم با سبز گيسو عروسي کني، اول اين که امشب مهمان من باشيد، دوم اين که هفت سال است قاصدي را فرستاده‌ام که انارِ گَرگَر بيارد، هنوز برنگشته. بايد قاصد را پيدا کني و انار گرگر را هم برايم بياري. سوم اين که تو و دوست‌هايت بايد با هم برويد خزينه‌ي حمام قصر.»
جان‌مراد قبول کرد و همان شب مهمان پادشاه شدند. همراه جان‌مراد و دوست‌هايش، شش نفر از کله گنده‌هاي شهر هم مهمان پادشاه بودند. فيل گوش آهسته به جان‌مراد گفت: «تو آشپزخانه دارند زهر به غذاي ما مي‌ريزند.»
طبل زن گفت: «غذا که آوردند، من ترتيبش را مي‌دهم.»
غلام‌هاي قصر تا غذا را آوردند و گذاشتند جلو ميهمان‌ها. طبل زن کوبيد به طبلش و تو چشم به هم زدني، غذاي آنها با غذاي کله گنده‌ها عوض شد. آن شش نفر هنوز يکي دو لقمه نخورده بودند که افتادند و رو به قبله شدند. پادشاه وقتي جان‌مراد و دوست‌هايش را زنده ديد، نزديک بود از تعجب شاخ در بياورد. حيران بود که زهر چه طور به اين‌ها اثر نکرد. هنوز باورش نمي‌شد، اما به روي خودش نياورد و گفت: «حالا بايد قاصد را پيدا کنيد و انار گرگر را بياوريد.»
فيل گوش رو کرد به جان‌مراد و گفت: «قاصد انار گرگر را آورده و الان پاي تپه‌اي نزديک شهر خسته شده و خوابيده. من صداي خُروپفش را از اين جا مي‌شنوم. يکي بايد برود و او را بياورد.»
بلندپا گفت: «اين را بگذاريد به عهده‌ي من.»
يک قدم اين جا گذاشت و يک قدم جايي که قاصد خوابيده بود و انار گرگر را از زير سر قاصد بيرون کشيد و باز يک قدم آنجا و قدم ديگر تو قصر پادشاه و انار گرگر را گذاشت جلو پادشاه. پادشاه وارفت و حسابي دمغ شد و رفت تو فکر، اما به روي خودش نياورد و گفت: «فردا بايد کار سوم را بکنيد. کله‌ي سحر بايد همه با هم برويد خزينه‌ي حمام قصر.»
 پادشاه به تون تاب سپرد که حمام را طوري داغ کند که هرکي رفت خزينه، تاب نياورد و دود شود. فيل گوش حرف‌هاي پادشاه را شنيد و بقيه را خبر کرد. آبخور گفت: «اين را بگذاريد به عهده‌ي من.» کله‌ي سحر بلند شد و رفت و آب رودخانه را مکيد و شکمش را کرد و تا پا گذاشتند تو خزينه‌ي حمام، همه را ريخت آن جا و خزينه سرد شد و همه با خيال راحت حمام کردند و صحيح و سالم بيرون آمدند. پادشاه که ديد نقشه‌هايش نگرفته، دستور داد آنها را از شهر بيرون کردند. فلاخن‌انداز گفت: «اين را بگذاريد به عهده‌ي من.»
اين را گفت و رفت بالاي کوه و صخره‌هاي بزرگ را گذاشت تو فلاخنش و قصر پادشاه را سنگ باران کرد. پادشاه و تمام خانواده و دوروبري‌هايش زير آوار ماندند. مردم خيلي خوشحال شدند. شهر را چراغان کردند و بزن و بکوبي راه انداختند که آن سرش ناپيدا. جان‌مراد و سبز گيسو عروسي کردند و بعد از چند روز راه افتادند تا برگردند به شهر خودشان و حساب‌شان را با پادشاه يک سره کنند.
پهلوان و مردم تا بيرون شهر بدرقه‌شان کردند. همين‌طور که مي‌آمدند، دوست‌هايش جايي که با او همراه شده بودند، با جان‌مراد خداحافظي کردند و رفتند پي کارشان. اما هر کدام چند تار مو به او دادند و گفتند هروقت مشکلي برايت پيش آمد، يک تار موي ما را آتش بزن، فوري حاضر مي‌شويم.
جان‌مراد و سبز گيسو رفتند و رفتند تا رسيدند به دروازه‌ي شهر، جان‌مراد گفت: «بايد يک جوري کلک پادشاه را بکنيم. امشب مي‌رويم قصر پادشاه. تو خودت را کر و لال نشان بده و پادشاه هرچه با تو حرف زد، لام تا کام حرف نزن و ساکت باش. من نصفه شب تخت پادشاه را مي‌شکنم و مرغ زرين را آزاد مي‌کنم. فردا مرا مي‌اندازند تو سياه‌چال. تو گوله‌اي آتش بنداز تو سياه چال و ديگر کارت نباشد.»
سبز گيسو قبول کرد. جان‌مراد او را برد قصر و به پادشاه داد. پادشاه سبز گيسو را تو اتاقي گذاشت و رو کرد به وزير و گفت: «وزير! حالا ديگر پادشاهي من هميشگي است؟»
وزير گفت: «بله. سلطنت تو ديگر هميشگي است.»
نصفه شب جان‌مراد تخت پادشاه را شکست و مرغ زرين را آزاد کرد. فردا وقتي پادشاه خواست با سبز گيسو حرف بزند، ديد کر و لال است. ناراحت شد و تمام خوشي‌اش از بين رفت. رفت بنشيند رو تختش، ديد تخت شکسته است. سراغ مرغ زرين را گرفت. گفتند مرغ زرين در رفته و نيست. از کوره دررفت و وزير را خواست و گفت: «تخت مرا کي شکسته؟ کي مرغ زرين را از توقفسش درآورده و پرانده؟»
وزير گفت: «اين کار، کار جان‌مراد است که او را زحمت داده‌اي و هيچ پاداشي نگرفته.» پادشاه دستور داد جان‌مراد را گرفتند و انداختند تو سياه‌چال. سبز گيسو گوله‌اي آتش انداخت تو سياه‌چال. جان‌مراد موي فلاخن‌انداز را آتش زد. فلاخن‌انداز فوري حاضر شد. تخته سنگي در فلاخن گذاشت و پرت کرد طرف قصر پادشاه. نصف قصر خراب شد و پادشاه خواست فرار کند که سبز گيسو به حرف آمد و گفت: «تا تمام قصر ويران نشده، جان‌مراد را از سياه‌چال بيرون بياور.»
پادشاه از ترس، جان‌مراد را از چاه بيرون آورد و آزاد کرد. پادشاه که حالا از باز شدن زبان سبز گيسو خيلي خوشحال شده بود و فکر مي‌کرد جان‌مراد هم رفته پي کارش، از سبزگيسو خواست با او عروسي کند. سبز گيسو گفت: «به شرطي زنت مي‌شوم که فردا صبح زود تو و همه‌ي خانواده‌ات، با تمام درباريان با هم برويد حمام قصر.»
پادشاه که از خوشحالي داشت پردرمي‌آورد، قبول کرد. سبز گيسو به تون تاب سپرد که تا صبح، حمام را طوري داغ کند که استخوان را هم بسوزاند. فردا صبح پادشاه و خانواده‌اش و وزير و وکيل و تمام کور و کچل‌هاي دور و بر پادشاه جمع شدند و رفتند حمام و در يک چشم به هم زدني سوختند و دود شدند.
جان‌مراد و سبزگيسو رفتند سر خانه و زندگي‌شان و با مردم شهر به خير و خوشي زندگي کردند.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط