نویسنده: محمد قاسم زاده
يکي بود، يکي نبود. در زمانهاي قديم يک باباي خارکني بود که زني و سه تا دختر داشت. روزي اين بابا مثل هر روز خدا رفت کوه و بيابان و از اين جا و از آن جا خار ميکند و پشتهاي جمع کرد و طناب آورد که پشته را ببندد، ديد بسته نميشود. هر چي طناب را اينور و آنور کرد، ديد نه بابا، طناب گره نميخورد. اوقاتش تلخ شد و لگدي زد به پشته و خارها را پخش و پلا کرد که يکهو مار بزرگي از ميان پشته زد بيرون و به زبان آمد و گفت يا دختر کوچکش، خردک نادان را به او بدهد يا خودش را يک لقمهي خام ميکند. مرد بي چاره حيران و مات ماند که چي بگويد. مار که ديد اين بابا زبان باز نميکند، چند بار حرفش را تکرار کرد و هي گفت و گفت که چارهاي ندارد جز اين که برود و دختره را بياورد. خار کن وقتي ديد راه ديگري نمانده، رو کرد به مار و گفت فعلاً کاري به کارش نداشته باشد تا با زن و دخترهايش صلاح و مشورت کند و فردا خبرش را ميآورد. مار قبول کرد و گفت فردا بايد دختر کوچکه را با خودش بياورد. خارکن پشتهاش را بست و برگشت خانه، اما دم در نشست و نرفت تو. دختر بزرگه آمد و گفت: «خسته نباشي، چرا نشستهاي بيرون و نميآيي تو؟»
خارکن بلند شد و با خلق تنگ رفت تو. زنش نان و آبي گذاشت جلوش و گفت چرا سگرمههايش رفته تو هم. مرد فقط گفت حوصله ندارد و ديگر لب باز نکرد. هر طوري بود، شب را صبح کرد و آفتاب که زد، بلند شد و از شهر زد بيرون و تو بيابان شروع کرد به خار چيدن. وقتي خواست طناب را دور پشته سفت کند، ديد اين دفعه هم طناب بند نميشود. آن قدر با طناب ور رفت تا خسته شد و لگد زد وسط پشته که مارپريد بيرون و گفت بايد امروز او را بخورد، چون خردک نادان را نياورده. مرد التماس کرد که امروز هم بهاش مهلت بدهد. فردا دختره را ميآورد. مار يک روز هم بهاش امان داد. مرد بخت برگشته با چشم گريان و دل بريان پشته را برداشت و سلانه سلانه آمد و پشته را انداخت کنار در و نشست. اين دفعه دختر دومي آمد و گفت: «چرا نشستهاي دم در؟ بيا تو نان و آبي بخور و خستگيات را در کن.»
مرد سرش را بلند نکرد و فقط گفت همين جا ميماند. دختره رفت و خردک نادان آمد و گفت چرا نميآيد تو. خارکن نگاهي به دختر کوچکه کرد و گفت چه فايده دارد!؟ همان جا ميماند. دختره اصرار کرد که برود تو و بگويد چي پيش آمده که اينطور وارفته. خارکن گفت: «ديروز که رفته بودم خار بکنم، ماري از تو پشتهام زد بيرون و گفت بايد خردک نادان را بدهم به او. امروز هم که رفتم، مار باز هم آمد سراغم و گفت اگر فردا خردک نادان را نياورم، ميخوردم.»
دختره تا اين حرف را شنيد، گفت: «شايد خير باشد. حالا بلند شو و بيا تو.»
خارکن رفت تو، نان و آبي خورد و خستگي در کرد. فردا باز تيشه و طنابش را برداشت و زد به کوه و بيابان و پشتهي خاري جمع کرد که مار رسيد و پرسيد خردک نادان را آورده؟ خارکن گفت نه. نياورده. مار جلو آمد که بخوردش. اما مرد التماس کرد و گفت نخوردش. فردا دختره را ميآورد. مار براي آخرين بار بهاش مهلت داد. مرد پشتهاش را برداشت و برگشت خانه. آن روز هم غصهدار نشست جلو در دخترها آمدند و هر کاري کردند، خارکن بلند نشد. گفت چه فايده دارد که بيايد خانه. فردا لقمهي مار ميشود. دخترها ماندند که چي بگويند. خردک نادان تا ديد پدره دارد از غصه هلاک ميشود، گفت: «شايد اين کار خير است. خدا خودش کارساز است. فردا باهات ميآيم بيابان. هرچه پيش آمد، خوش آمد.»
مرد رفت خانه و تا صبح بيدار ماند و صبح دست دختره را گرفت و راه افتاد. وقتي رسيد به جاي هر روزه، زود سر و کلهي مار پيدا شد. دور پدر و دختر حلقه زد و بي اين که کاري با پدره داشته باشد، خردک نادان را گرفت و گذاشت رو گردنش و برد. خارکن دخترش را نگاه کرد و دلش به حال او سوخت. وقتي از چشم او گم شدند، نشست رو زمين و زد تو سرش و اشک ريخت. اما گريه فايدهاي به حالش نداشت.
مار دختره را برد تا رسيد به غاري. دختر را زمين گذاشت و چرخي زد و شد ديو قلچماقي با دو تا شاخ قد چنار، دختره هنوز حيران و مات بود که مادر ديوه هم پيدا شد. ديو رو به مادرش کرد و گفت اين خردک نادان پيشش باشد و چشم ازش برندارد. اگر گم بشود، ميداند باهاش چه کار کند. ديو دختره را گذاشت پيش مادرش و خودش را به شکل ديگري درآورد و راه افتاد تا دختر ديگري پيدا کند و بکشاندش به غار. کار ديو همين بود که سر راه آدمها کمين بکند و ترس به دلشان بيندازد و يکي يکي را بياورد و ببندد. در آن غار هفت تا دربند داشت. هر آدمي را که ميآورد، يکي از قديميها را ميخورد و اين يکي را به جاش ميگذاشت. اما مادره پير و دولا شده بود و چشمش نميديد. هرچند وقت يک بار دختره را صدا ميزد تا ببيند در نرفته باشد. خردک نادان هم جوابش را ميداد و مادره خيالش راحت ميشد که دختره سر جاش هست.
اما بشنويد که اين ديو، زن پريزادي داشت که پشت کوه قاف بود و هروقت ميرفت پيشش، يکي دو هفته آنجا ميماند و برميگشت. تا ميرسيد، سراغ خردک نادان را ميگرفت و وقتي ميديد دختره تو غار نشسته، خاطرش جمع ميشد. روزي حوصلهي خردک نادان سر رفت و با خودش گفت گشتي تو غار ميزند تا ببيند ديو آدمهايي را که ميآورد، کجا ميبرد و با اين بخت برگشتهها چه کار ميکند. راه افتاد و رفت و رسيد به دربند اول. ديد پر از آدم است. همينطور رفت تا رسيد به دربند هفتم. همه جا پر بود از آدمهايي که زنجير انداخته بودند به دست و پا و گردنشان. دختر ازشان پرسيد آدمي زادند، جناند، يا پري؟ گفتند آدمي زادند و اين ديو آنها را گول زده و از اين طرف و از آن طرف آورده. کم کم قديميها را کباب ميکند و ميخورد و با آدمهاي تازه اين جا را پر ميکند. روزي هم نوبت او ميرسد که کبابش کند.
دختره دوروبرش را گشت و سوهاني پيدا کرد و زنجير يکي از زندانيها را بريد و سوهان را داد به دست آن بابا و يکييکي زنجيرها را پاره کردند و همه خودشان را از بند درآوردند. اما ماندند که چه کار کنند. گفتند اگر ديو برسد، همه را کباب ميکند و ميخورد. يکي از اسيرها که نجار بود، به خردک نادان گفت کندهاي برايش بياورد تا توش را خالي کند و سرپوشي برايش بگذارد که از تو بسته شود. خردک نادان بايد برود تو اين کنده و آنها ولش ميکنند تو دريا و خودشان هم، هر کدام ميروند يک طرفي، خردک نادان رفت و کندهاي را آورد که ديو براي کباب کردن آدمها بريده بود. از اين طرف و آن طرف غار تيشه و تبر پيدا کردند و دادند دست نجار. نجار هم دست به کار شد و کنده را به اندازهي قد و قوارهي خردک نادان بريد و توش را خالي کرد و سرپوشش را ساخت و قفلي از تو برايش گذاشت. خردک نادان رفت تو صندوق و درش را از تو قفل کرد و سه چهارتا مرد بلندش کردند و انداختند تو رود بزرگي که از نزديکي غار رد ميشد. خودشان هم فلنگ را بستند و هر کدام رفتند به راهي. مادر ديو که سروصدايي ميشنيد، دوروبرش گشت و دختره را صدا زد، اما هيچ کس جوابش را نداد.
دو سه روزي که گذشت، ديو از کوه قاف برگشت و هفت بند غار را گشت و ديد هيچ کس نيست. مادرش هم تو غار ميدود و به ديوارها ميخورد و خردک نادان را صدا ميزند. ديو که از عصبانيت، انگار رو آتش بود، داد: زد: «خردک نادان کجا رفته؟»
مادر ديو گفت: «من که چشمم نميبيند. دختره هم انگار در رفته.»
ديو از حرف مادرش آتش گرفت و لگدي زد و پيرزن را کشت و تنوره کشيد تا برود و بنديها و خردک نادان را پيدا کند.
ديو را همين جا داشته باشيد و بشنويد از خردک نادان.
آب دختره را برد تا رسيد زير قصر پادشاه. از قضا، پسر پادشاه اسبش را آورده بود که آب بدهد. اسب مثل هر روزه جلو نميرفت. لگد ميانداخت و خودش را عقب ميکشيد. چندبار که اين کار را کرد، پسر پادشاه به غلامها دستور داد تو آب بگردند و ببينند چي هست که اسبش عقب ميکشد و آب نميخورد. نوکرها رفتند تو آب و تنها کندهي بزرگي ديدند و آن را بيرون آوردند. پسر پادشاه اعتنايي نکرد و دستور داد آن را بيندازند پشت بام تا خشک بشود. از آن طرف چون پسر پادشاه يکي يک دانه بود، غذاش را ميگذاشتند بالاي دروازه تا سرد بشود و بخورد. هروقت غذا را ميگذاشتند، خردک نادان دستش را دراز ميکرد و غذا را ميبرد و نيم خورده ميکرد و ميگذاشتش سر جاش. پسر پادشاه حيران و مات مانده بود که چرا غذاش کم ميشود. روز اول سردستهي نوکرها را تنبيه کرد که چراغذا را ميخورد يا نصفه ميآورد. اما آن بيچاره نسم و آيه خورد که اين کار او نيست. آخرسر پسره وقتي ديد همينطور غذايش کش ميرود، گوشهاي ايستاد و کمين کرد تا مچ دزد غذا را بگيرد. دختره از همه جا بي خبر، وقتي فهميد غذا را گذاشتهاند، آهسته دستش را دراز کرد تا کاسه را بردارد که پسر پادشاه پريد و مچ دستش را گرفت. در کنده را باز کرد و ديد دختري تو کنده دراز کشيده. هاج و واج ماند. وقتي به خودش آمد، گفت: «تو آدميزادي يا جن؟»
دختره گفت: «من آدميزادم و از دست دشمن فرار کردهام.»
پسر پادشاه دختره را از کنده بيرون آورد و سر تا پاش را نگاه کرد و ديد هيچ دختري به خوشگلي او نيست. شک کرد که آدميزاد باشد. خردک نادان را آورد خانه و چند روزي امتحانش کرد تا ببيند رفتارش مثل آدميزاد است يا کار و بار پريزادها را دارد. دختره هم گفت پدرش خارکن است و سرگذشتش را از اول تا آخر براي شاهزاده تعريف کرد. پسر پادشاه که عاشق دختره شده بود، ازش خواستگاري کرد. اما دختره گفت از ترس ديو نميتواند شوهر کند. چون ديو پيداش ميکند. هرجا باشد، ديو ميآيد. آن وقت هر دو را ميخورد. پسر پادشاه تا حرفهاي دختر را شنيد، گفت هيچ از ديو نميترسد. او لشکر کافي دارد، همينطور سگهاي جنگجو و تازيهاي دونده و شيرهاي درنده و اسبهاي لگدزن و خرهاي تيزدندان. ديو که آمد، اول سگها را ميفرستد سراغش. اگر زورش چربيد، اسبهاي لگدزن و خرهاي تيزدندان را ميفرستد جلو. اگر باز هم زور آورد، تازيهاي دونده و شيرهاي درنده را به جانش مياندازد. با اين همه لشکر و جانورهاي درنده، نبايد از ديو بترسد. اين ديو نميتواند آنها را بخورد.
دختره قبول کرد و هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و خردک نادان را عقد کرد. پسر پادشاه دستور داد تمام لشکر و جانورهاي جنگي حاضر و آماده باشند. نصفه شب که شد، ديو از راه رسيد. تمام لشکر خوابيده بودند و يکي هم بيدار نشد، هيچ سگي حتي پارس نکرد. شيرهاي درنده از جا جنب نخوردند و تازيها هم دم تکان ندادند. آب از آب تکان نخورد. دختره که از آمدن ديو خبردار شده بود، هرچه پسر پادشاه را تکان داد، ديد مثل مرده افتاده. به پا و سرش چنگ زد، اما شوهرش بيدار نشد که نشد. لگدش زد، اما فايده نداشت. ديو رسيد و آسوده و راحت وارد قصر شد و رفت تا اتاق عروس و داماد. تا دختره را ديد، گفت: «اي بي آبرو! کار مرا خراب کردي؟ حالا نوبت من است که بيچارهات کنم.»
دختره از ترسش پاشد. اما تا ديو دست دراز کرد که ببردش، گفت: «اجازه بده دو رکعت نماز بخوانم.»
ديو اجازه داد. دختره همين که سجادهاش را پهن کرد، ديد جامي پرخون بالاي درگاه اتاق قلقل ميجوشد. زود رفت و جام را چپه کرد که يکهو سگها شروع کردند به پارس و تازيها جستوخيز زدند و اسبها لگد انداختند و خرها هم بنا گذاشتند به عرعر. سر و صدايي راه انداختند که آن سرش ناپيدا. با اين سر و صدا مردهاي جنگي بيدار شدند و همه حمله کردند به ديو. ديو ديد از همه طرف آدم و جانور ميآيد. از ترس فلنگ را بست و در رفت.
فرداشب پسر پادشاه نگهبانها را بيشتر کرد و دستور داد که خوب مواظب باشند و مثل ديشب خوابشان نبرد و با دو چشم نه، چهار چشمي قصر را بپايند که کسي پا نگذارد آنجا. نگهبانها تا نصفه شب بيدار ماندند. اما ديو تا رسيد، وردي خواند و همه را خواب کرد و هيچکس پي نبرد که او وارد قصر شد. آمد و آمد تا رسيد به اتاق دختره. پسر پادشاه خواب بود و دختره منتظر ديو نشسته بود. تا رسيد، رو کرد به دختره و گفت: «اي بي آبرو! پاشوبرويم.» دخترهاي بي چاره به هردري زد و هر کاري کرد، پسر پادشاه بيدار نشد. از ناچاري بلند شد. ديو دستش را گرفت و از اتاق بردش بيرون. همين که رسيدند تو حياط، ديد ديگي پرخون قلقل ميجوشد. ديو دستور داد دور اين ديگ بچرخد. دختره گفت: «تو که آخرسري مرا ميکشي. بگذار قبل از مردن دو رکعت نماز بخوانم.»
ديو گفت: «تو ديشب گولم زدي و امشب هم ميخواهي بازي در بياري.»
دختره گفت: «هيچ حيلهاي نيست. فقط ميخواهم پيش از مردن، نماز بخوانم.»
ديو اجازه داد و دختره رفت وضو بگيرد که ديد جامي پرخون بالاي در گاهي قلقل ميجوشد. زودي رفت و جام را چپه کرد. چپه کردن جام همان و بيدار شدن آدمها و جانورها همان. ديو ديد آدمها و جانورها سر و صدايي راه انداختهاند، انگار زلزله آمده. همينطور که جيغ و داد ميزنند، دارند ميآيند طرف او. فکر کرد اگر بايستد، تکه بزرگهاش گوشش است. دو پا داشت، دو پاي ديگر هم قرض کرد و در رفت.
شب سوم پسر پادشاه نگهبانها را مجازات کرد و گفت نبايد خوابشان ببرد. بيدار بمانند و ديو که آمد، تکهتکهاش کنند. اما با تمام اخم و تخم و فرمانهاي تند و تيز پسر پادشاه، مثل شبهاي پيش، هم خودش خوابيد و هم لشکرش و هم جانورها. ديو با خيال آسوده و بي ترس و واهمه پاگذاشت به قصر و يک راست رفت سراغ دختره. تا رسيد، گفت: «بدکاره! تو کار خودت را کردي. حالا نوبت من است. امشب زندهات نميگذارم.»
اين را گفت و دختره را برد وسط حياط، همان جايي که ديگ پرخون قلقل جوش ميزد. دختره را نگه داشت و گفت: «دور اين ديگ بچرخ.»
دختره گفت: «من بلد نيستم. تو اول بچرخ تا ياد بگيرم.»
ديو عصباني شد و گفت: «زود بچرخ.»
دختره گفت: «تو مردي و خوب بلدي بچرخي. تو اول بچرخ. من هم پشت سرت ميچرخم.» ديو شروع کرد به چرخيدن و دختره هم پشت سرش رفت. وقتي رسيدند نزديک ديگ، يکهو کمر ديو را گرفت و تا او به خودش بيايد، انداختش تو ديگ پر جوش. ديو درجا پخت و جان داد. دختره تند و تيز دويد و جام پرخوني را که بالاي در گاهي قلقل جوش ميزد، چپه کرد. يکهو همه بيدار شدند، لشکر و جانورها حمله کردند. اما ديوي تو کار نبود. پسر پادشاه هم تا بيدار شد، ديد دختره نيست. هول برش داشت و سراسيمه زد بيرون و ديد ديو افتاده تو ديگ و پخته و مرده است. خوشحال شد. ديو که مرد، تمام طلسمهايش باطل شد.
پسر پادشاه که خيالش از طرف ديو راحت شده بود، دستور داد جشن مفصلي گرفتند و مردم شهر مشغول بزن و بکوب شدند. بعد فرستاد پدر و مار و خواهرهاي دختره را آوردند و آنها هم از ديدن دختر و خواهرشان خوشحال شدند و به خير و خوشي و در ناز و نعمت با هم زندگي کردند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.
خارکن بلند شد و با خلق تنگ رفت تو. زنش نان و آبي گذاشت جلوش و گفت چرا سگرمههايش رفته تو هم. مرد فقط گفت حوصله ندارد و ديگر لب باز نکرد. هر طوري بود، شب را صبح کرد و آفتاب که زد، بلند شد و از شهر زد بيرون و تو بيابان شروع کرد به خار چيدن. وقتي خواست طناب را دور پشته سفت کند، ديد اين دفعه هم طناب بند نميشود. آن قدر با طناب ور رفت تا خسته شد و لگد زد وسط پشته که مارپريد بيرون و گفت بايد امروز او را بخورد، چون خردک نادان را نياورده. مرد التماس کرد که امروز هم بهاش مهلت بدهد. فردا دختره را ميآورد. مار يک روز هم بهاش امان داد. مرد بخت برگشته با چشم گريان و دل بريان پشته را برداشت و سلانه سلانه آمد و پشته را انداخت کنار در و نشست. اين دفعه دختر دومي آمد و گفت: «چرا نشستهاي دم در؟ بيا تو نان و آبي بخور و خستگيات را در کن.»
مرد سرش را بلند نکرد و فقط گفت همين جا ميماند. دختره رفت و خردک نادان آمد و گفت چرا نميآيد تو. خارکن نگاهي به دختر کوچکه کرد و گفت چه فايده دارد!؟ همان جا ميماند. دختره اصرار کرد که برود تو و بگويد چي پيش آمده که اينطور وارفته. خارکن گفت: «ديروز که رفته بودم خار بکنم، ماري از تو پشتهام زد بيرون و گفت بايد خردک نادان را بدهم به او. امروز هم که رفتم، مار باز هم آمد سراغم و گفت اگر فردا خردک نادان را نياورم، ميخوردم.»
دختره تا اين حرف را شنيد، گفت: «شايد خير باشد. حالا بلند شو و بيا تو.»
خارکن رفت تو، نان و آبي خورد و خستگي در کرد. فردا باز تيشه و طنابش را برداشت و زد به کوه و بيابان و پشتهي خاري جمع کرد که مار رسيد و پرسيد خردک نادان را آورده؟ خارکن گفت نه. نياورده. مار جلو آمد که بخوردش. اما مرد التماس کرد و گفت نخوردش. فردا دختره را ميآورد. مار براي آخرين بار بهاش مهلت داد. مرد پشتهاش را برداشت و برگشت خانه. آن روز هم غصهدار نشست جلو در دخترها آمدند و هر کاري کردند، خارکن بلند نشد. گفت چه فايده دارد که بيايد خانه. فردا لقمهي مار ميشود. دخترها ماندند که چي بگويند. خردک نادان تا ديد پدره دارد از غصه هلاک ميشود، گفت: «شايد اين کار خير است. خدا خودش کارساز است. فردا باهات ميآيم بيابان. هرچه پيش آمد، خوش آمد.»
مرد رفت خانه و تا صبح بيدار ماند و صبح دست دختره را گرفت و راه افتاد. وقتي رسيد به جاي هر روزه، زود سر و کلهي مار پيدا شد. دور پدر و دختر حلقه زد و بي اين که کاري با پدره داشته باشد، خردک نادان را گرفت و گذاشت رو گردنش و برد. خارکن دخترش را نگاه کرد و دلش به حال او سوخت. وقتي از چشم او گم شدند، نشست رو زمين و زد تو سرش و اشک ريخت. اما گريه فايدهاي به حالش نداشت.
مار دختره را برد تا رسيد به غاري. دختر را زمين گذاشت و چرخي زد و شد ديو قلچماقي با دو تا شاخ قد چنار، دختره هنوز حيران و مات بود که مادر ديوه هم پيدا شد. ديو رو به مادرش کرد و گفت اين خردک نادان پيشش باشد و چشم ازش برندارد. اگر گم بشود، ميداند باهاش چه کار کند. ديو دختره را گذاشت پيش مادرش و خودش را به شکل ديگري درآورد و راه افتاد تا دختر ديگري پيدا کند و بکشاندش به غار. کار ديو همين بود که سر راه آدمها کمين بکند و ترس به دلشان بيندازد و يکي يکي را بياورد و ببندد. در آن غار هفت تا دربند داشت. هر آدمي را که ميآورد، يکي از قديميها را ميخورد و اين يکي را به جاش ميگذاشت. اما مادره پير و دولا شده بود و چشمش نميديد. هرچند وقت يک بار دختره را صدا ميزد تا ببيند در نرفته باشد. خردک نادان هم جوابش را ميداد و مادره خيالش راحت ميشد که دختره سر جاش هست.
اما بشنويد که اين ديو، زن پريزادي داشت که پشت کوه قاف بود و هروقت ميرفت پيشش، يکي دو هفته آنجا ميماند و برميگشت. تا ميرسيد، سراغ خردک نادان را ميگرفت و وقتي ميديد دختره تو غار نشسته، خاطرش جمع ميشد. روزي حوصلهي خردک نادان سر رفت و با خودش گفت گشتي تو غار ميزند تا ببيند ديو آدمهايي را که ميآورد، کجا ميبرد و با اين بخت برگشتهها چه کار ميکند. راه افتاد و رفت و رسيد به دربند اول. ديد پر از آدم است. همينطور رفت تا رسيد به دربند هفتم. همه جا پر بود از آدمهايي که زنجير انداخته بودند به دست و پا و گردنشان. دختر ازشان پرسيد آدمي زادند، جناند، يا پري؟ گفتند آدمي زادند و اين ديو آنها را گول زده و از اين طرف و از آن طرف آورده. کم کم قديميها را کباب ميکند و ميخورد و با آدمهاي تازه اين جا را پر ميکند. روزي هم نوبت او ميرسد که کبابش کند.
دختره دوروبرش را گشت و سوهاني پيدا کرد و زنجير يکي از زندانيها را بريد و سوهان را داد به دست آن بابا و يکييکي زنجيرها را پاره کردند و همه خودشان را از بند درآوردند. اما ماندند که چه کار کنند. گفتند اگر ديو برسد، همه را کباب ميکند و ميخورد. يکي از اسيرها که نجار بود، به خردک نادان گفت کندهاي برايش بياورد تا توش را خالي کند و سرپوشي برايش بگذارد که از تو بسته شود. خردک نادان بايد برود تو اين کنده و آنها ولش ميکنند تو دريا و خودشان هم، هر کدام ميروند يک طرفي، خردک نادان رفت و کندهاي را آورد که ديو براي کباب کردن آدمها بريده بود. از اين طرف و آن طرف غار تيشه و تبر پيدا کردند و دادند دست نجار. نجار هم دست به کار شد و کنده را به اندازهي قد و قوارهي خردک نادان بريد و توش را خالي کرد و سرپوشش را ساخت و قفلي از تو برايش گذاشت. خردک نادان رفت تو صندوق و درش را از تو قفل کرد و سه چهارتا مرد بلندش کردند و انداختند تو رود بزرگي که از نزديکي غار رد ميشد. خودشان هم فلنگ را بستند و هر کدام رفتند به راهي. مادر ديو که سروصدايي ميشنيد، دوروبرش گشت و دختره را صدا زد، اما هيچ کس جوابش را نداد.
دو سه روزي که گذشت، ديو از کوه قاف برگشت و هفت بند غار را گشت و ديد هيچ کس نيست. مادرش هم تو غار ميدود و به ديوارها ميخورد و خردک نادان را صدا ميزند. ديو که از عصبانيت، انگار رو آتش بود، داد: زد: «خردک نادان کجا رفته؟»
مادر ديو گفت: «من که چشمم نميبيند. دختره هم انگار در رفته.»
ديو از حرف مادرش آتش گرفت و لگدي زد و پيرزن را کشت و تنوره کشيد تا برود و بنديها و خردک نادان را پيدا کند.
ديو را همين جا داشته باشيد و بشنويد از خردک نادان.
آب دختره را برد تا رسيد زير قصر پادشاه. از قضا، پسر پادشاه اسبش را آورده بود که آب بدهد. اسب مثل هر روزه جلو نميرفت. لگد ميانداخت و خودش را عقب ميکشيد. چندبار که اين کار را کرد، پسر پادشاه به غلامها دستور داد تو آب بگردند و ببينند چي هست که اسبش عقب ميکشد و آب نميخورد. نوکرها رفتند تو آب و تنها کندهي بزرگي ديدند و آن را بيرون آوردند. پسر پادشاه اعتنايي نکرد و دستور داد آن را بيندازند پشت بام تا خشک بشود. از آن طرف چون پسر پادشاه يکي يک دانه بود، غذاش را ميگذاشتند بالاي دروازه تا سرد بشود و بخورد. هروقت غذا را ميگذاشتند، خردک نادان دستش را دراز ميکرد و غذا را ميبرد و نيم خورده ميکرد و ميگذاشتش سر جاش. پسر پادشاه حيران و مات مانده بود که چرا غذاش کم ميشود. روز اول سردستهي نوکرها را تنبيه کرد که چراغذا را ميخورد يا نصفه ميآورد. اما آن بيچاره نسم و آيه خورد که اين کار او نيست. آخرسر پسره وقتي ديد همينطور غذايش کش ميرود، گوشهاي ايستاد و کمين کرد تا مچ دزد غذا را بگيرد. دختره از همه جا بي خبر، وقتي فهميد غذا را گذاشتهاند، آهسته دستش را دراز کرد تا کاسه را بردارد که پسر پادشاه پريد و مچ دستش را گرفت. در کنده را باز کرد و ديد دختري تو کنده دراز کشيده. هاج و واج ماند. وقتي به خودش آمد، گفت: «تو آدميزادي يا جن؟»
دختره گفت: «من آدميزادم و از دست دشمن فرار کردهام.»
پسر پادشاه دختره را از کنده بيرون آورد و سر تا پاش را نگاه کرد و ديد هيچ دختري به خوشگلي او نيست. شک کرد که آدميزاد باشد. خردک نادان را آورد خانه و چند روزي امتحانش کرد تا ببيند رفتارش مثل آدميزاد است يا کار و بار پريزادها را دارد. دختره هم گفت پدرش خارکن است و سرگذشتش را از اول تا آخر براي شاهزاده تعريف کرد. پسر پادشاه که عاشق دختره شده بود، ازش خواستگاري کرد. اما دختره گفت از ترس ديو نميتواند شوهر کند. چون ديو پيداش ميکند. هرجا باشد، ديو ميآيد. آن وقت هر دو را ميخورد. پسر پادشاه تا حرفهاي دختر را شنيد، گفت هيچ از ديو نميترسد. او لشکر کافي دارد، همينطور سگهاي جنگجو و تازيهاي دونده و شيرهاي درنده و اسبهاي لگدزن و خرهاي تيزدندان. ديو که آمد، اول سگها را ميفرستد سراغش. اگر زورش چربيد، اسبهاي لگدزن و خرهاي تيزدندان را ميفرستد جلو. اگر باز هم زور آورد، تازيهاي دونده و شيرهاي درنده را به جانش مياندازد. با اين همه لشکر و جانورهاي درنده، نبايد از ديو بترسد. اين ديو نميتواند آنها را بخورد.
دختره قبول کرد و هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و خردک نادان را عقد کرد. پسر پادشاه دستور داد تمام لشکر و جانورهاي جنگي حاضر و آماده باشند. نصفه شب که شد، ديو از راه رسيد. تمام لشکر خوابيده بودند و يکي هم بيدار نشد، هيچ سگي حتي پارس نکرد. شيرهاي درنده از جا جنب نخوردند و تازيها هم دم تکان ندادند. آب از آب تکان نخورد. دختره که از آمدن ديو خبردار شده بود، هرچه پسر پادشاه را تکان داد، ديد مثل مرده افتاده. به پا و سرش چنگ زد، اما شوهرش بيدار نشد که نشد. لگدش زد، اما فايده نداشت. ديو رسيد و آسوده و راحت وارد قصر شد و رفت تا اتاق عروس و داماد. تا دختره را ديد، گفت: «اي بي آبرو! کار مرا خراب کردي؟ حالا نوبت من است که بيچارهات کنم.»
دختره از ترسش پاشد. اما تا ديو دست دراز کرد که ببردش، گفت: «اجازه بده دو رکعت نماز بخوانم.»
ديو اجازه داد. دختره همين که سجادهاش را پهن کرد، ديد جامي پرخون بالاي درگاه اتاق قلقل ميجوشد. زود رفت و جام را چپه کرد که يکهو سگها شروع کردند به پارس و تازيها جستوخيز زدند و اسبها لگد انداختند و خرها هم بنا گذاشتند به عرعر. سر و صدايي راه انداختند که آن سرش ناپيدا. با اين سر و صدا مردهاي جنگي بيدار شدند و همه حمله کردند به ديو. ديو ديد از همه طرف آدم و جانور ميآيد. از ترس فلنگ را بست و در رفت.
فرداشب پسر پادشاه نگهبانها را بيشتر کرد و دستور داد که خوب مواظب باشند و مثل ديشب خوابشان نبرد و با دو چشم نه، چهار چشمي قصر را بپايند که کسي پا نگذارد آنجا. نگهبانها تا نصفه شب بيدار ماندند. اما ديو تا رسيد، وردي خواند و همه را خواب کرد و هيچکس پي نبرد که او وارد قصر شد. آمد و آمد تا رسيد به اتاق دختره. پسر پادشاه خواب بود و دختره منتظر ديو نشسته بود. تا رسيد، رو کرد به دختره و گفت: «اي بي آبرو! پاشوبرويم.» دخترهاي بي چاره به هردري زد و هر کاري کرد، پسر پادشاه بيدار نشد. از ناچاري بلند شد. ديو دستش را گرفت و از اتاق بردش بيرون. همين که رسيدند تو حياط، ديد ديگي پرخون قلقل ميجوشد. ديو دستور داد دور اين ديگ بچرخد. دختره گفت: «تو که آخرسري مرا ميکشي. بگذار قبل از مردن دو رکعت نماز بخوانم.»
ديو گفت: «تو ديشب گولم زدي و امشب هم ميخواهي بازي در بياري.»
دختره گفت: «هيچ حيلهاي نيست. فقط ميخواهم پيش از مردن، نماز بخوانم.»
ديو اجازه داد و دختره رفت وضو بگيرد که ديد جامي پرخون بالاي در گاهي قلقل ميجوشد. زودي رفت و جام را چپه کرد. چپه کردن جام همان و بيدار شدن آدمها و جانورها همان. ديو ديد آدمها و جانورها سر و صدايي راه انداختهاند، انگار زلزله آمده. همينطور که جيغ و داد ميزنند، دارند ميآيند طرف او. فکر کرد اگر بايستد، تکه بزرگهاش گوشش است. دو پا داشت، دو پاي ديگر هم قرض کرد و در رفت.
شب سوم پسر پادشاه نگهبانها را مجازات کرد و گفت نبايد خوابشان ببرد. بيدار بمانند و ديو که آمد، تکهتکهاش کنند. اما با تمام اخم و تخم و فرمانهاي تند و تيز پسر پادشاه، مثل شبهاي پيش، هم خودش خوابيد و هم لشکرش و هم جانورها. ديو با خيال آسوده و بي ترس و واهمه پاگذاشت به قصر و يک راست رفت سراغ دختره. تا رسيد، گفت: «بدکاره! تو کار خودت را کردي. حالا نوبت من است. امشب زندهات نميگذارم.»
اين را گفت و دختره را برد وسط حياط، همان جايي که ديگ پرخون قلقل جوش ميزد. دختره را نگه داشت و گفت: «دور اين ديگ بچرخ.»
دختره گفت: «من بلد نيستم. تو اول بچرخ تا ياد بگيرم.»
ديو عصباني شد و گفت: «زود بچرخ.»
دختره گفت: «تو مردي و خوب بلدي بچرخي. تو اول بچرخ. من هم پشت سرت ميچرخم.» ديو شروع کرد به چرخيدن و دختره هم پشت سرش رفت. وقتي رسيدند نزديک ديگ، يکهو کمر ديو را گرفت و تا او به خودش بيايد، انداختش تو ديگ پر جوش. ديو درجا پخت و جان داد. دختره تند و تيز دويد و جام پرخوني را که بالاي در گاهي قلقل جوش ميزد، چپه کرد. يکهو همه بيدار شدند، لشکر و جانورها حمله کردند. اما ديوي تو کار نبود. پسر پادشاه هم تا بيدار شد، ديد دختره نيست. هول برش داشت و سراسيمه زد بيرون و ديد ديو افتاده تو ديگ و پخته و مرده است. خوشحال شد. ديو که مرد، تمام طلسمهايش باطل شد.
پسر پادشاه که خيالش از طرف ديو راحت شده بود، دستور داد جشن مفصلي گرفتند و مردم شهر مشغول بزن و بکوب شدند. بعد فرستاد پدر و مار و خواهرهاي دختره را آوردند و آنها هم از ديدن دختر و خواهرشان خوشحال شدند و به خير و خوشي و در ناز و نعمت با هم زندگي کردند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.