بي طرفی در مقابل علی عليه السلام !!!
درآمد
جريان هاى سه گانه در حكومت على(عليه السلام)
جريان مخالف اميرمؤمنان(عليه السلام) خود به طيف هاى گوناگونى تقسيم مى شوند: برخى، مناصب مهم دولتى از حضرت طلب مى كردند، اما وقتى حضرت از اعطاى آن مناصب به آن ها خوددارى ورزيد به مخالفت و نزاع با آن بزرگوار پرداختند. طلحه و زبير از اين گروه بودند. آن ها از لحاظ مالى در سطح بسيار بالايى از رفاه بودند، ولى از لحاظ موقعيت سياسى ارضا نشده و پست و مقام بالايى را مى طلبيدند و چون با امتناع اميرمؤمنان(عليه السلام) روبه رو شدند به جنگ با حضرت برخاستند. طيف دوم از مخالفان سياسى حضرت مانند سران آن روز بنى اميه، اساس اسلام و ولايت و خلافت أميرمؤمنان(عليه السلام) را قبول نداشتند و به منظور حفظ منافع دنيوى خويش مى خواستند از شرايط موجود به طور كامل استفاده كنند. البته توقعات آن ها از حضرت و منافع مورد نظرشان متفاوت بود. عده اى، مانند وليد بن عقبه، سعيد بن عاص و مروان بن حكم مى خواستند اموالى را كه عثمان از بيت المال مسلمانان به آن ها داده بود در دستشان بماند. معاويه هم دنبال آن بود تا علاوه بر حفظ سلطه اش بر اموالى كه از بيت المال به دستش رسيده بود، سلطنت خويش را مثل گذشته و با همان بسط يد و استقلال رأى و خودكامگى بر شام حفظ كند. اما حضرت با توجه به شناخت عميقى كه از بنى اميه داشت و چون حكومتش بر محور عدالت استوار بود با هيچ يك از دو گروه مزبور مصالحه نكرد و از همين رو آن ها نيز به جنگ با آن بزرگوار برخاستند.
خوارج نيز طيف سّوم از معارضان اميرمؤمنان(عليه السلام) به حساب مى آمدند كه انگيزه و ريشه اصلى درگيرى آنان با حضرت، جهل و نادانى و كج فهمى در دين بود. آن ها بر خلاف دو جريان سابق از زرق و برق دنيا فاصله داشتند و همين امر موجب مى شد تا در وهم خويش خود را لايق تعيين مرز ميان حق و باطل ديده به خليفه امر و نهى كنند.
اميرمؤمنان(عليه السلام) به خطر اين دسته در گسترش التقاط فكرى در جامعه، ايجاد ترديد در ميان مسلمانان و زمينه سازى سلطه كفر و نفاق واقف گرديد و به مقابله با آنان برخاست.
وجه مشترك هر سه طيف ياد شده اين است كه سرانجام به معارضه و درگيرى نظامى با حضرت روى آورده و سه جنگ جمل، صفين و نهروان را بر اميرمؤمنان(عليه السلام)تحميل كردند.
در مقابل اين سه طيف، جريان موافق اميرمؤمنان(عليه السلام) بود كه در مقام داورى و عمل از حاكميت آن بزرگوار دفاع مى كردند. آن ها همان كسانى بودند كه در آغاز خلافت اميرمؤمنان(عليه السلام) با آن بزرگوار بيعت كرده (طلحه و زبير و ناكثين نيز بيعت كرده بودند) و در مناقشه ها و نزاع هاى دوران حكومت آن حضرت با سياست ها و مواضع ايشان همراه و در صورت امكان در جنگ ها نيز در كنار آن حضرت قرار داشتند. افرادى، چون عمّار، مالك اشتر، ابوالهيثم بن تيّهان، عثمان بن حنيف، سهل بن حنيف، عبد اللّه بن عباس، عمرو بن حمق، حجر بن عدى، محمد بن ابى بكر، قيس بن سعد بن عبادة، عدّى بن حاتم، جعدة بن هبيره و بسيارى از اصحاب از مهاجران و انصار و قبايل يمنى و غيره از اين گروه به حساب مى آيند. در ميان دو موج ناهمساز و همساز با امير مؤمنان(عليه السلام) موج سومى پديد آمد كه خود را بى طرف معرفى مى كرد و در مقام اثبات، عمل هر يك از دو جريان فوق را نفى مى نمود. نقش حساس اين گروه در فرجام حكومت على(عليه السلام) از مسائل مهم و در خور تأمل مى باشد، از اين رو مقاله حاضر در جهت تبيين ضرورت بررسى نقش اين گروه در تحولات حكومت على(عليه السلام) به رشته تحرير درآمده است.
جريان اعتزال
1. قاعدين = قعود كنندگان
مسعودى مى نويسد: «قعد عن بيعته جماعة عثمانيّه;2 جمعى از عثمانى ها از بيعت با على(عليه السلام)قعود كردند (خوددارى ورزيدند)».
شيخ مفيد نيز از اين دسته با عنوان «فمن رأى القعود عن الحرب;3 كسانى كه خوددارى از جنگ را اختيار كردند» ياد كرده است.
2. اعتزاليون = جدا شوندگان
منقرى در دو مورد متفاوت، يكى درباره سعد بن ابى وقاص4 و ديگرى أيمن بن خريم5 مى نويسد: «قد اعتزل عليّاً و معاويه: از على و معاويه فاصله گرفت».
هم چنين مسعودى هنگام معرفى كسانى از انصار كه از على(عليه السلام) جدا شدند مى نويسد: «فممن اعتزل من الانصار كعب بن مالك و...;6 پس كسانى از انصار كه از [على(عليه السلام)] جدا شدند كعب بن مالك و... بودند». البته مقصود مسعودى در اين مقامتنها جدايى از اميرمؤمنان(عليه السلام)است ولىاز افرادى ياد مى كند كه هم از على(عليه السلام) و هم از معاويه و طلحه و زبير فاصله گرفته بودند.
شيخ مفيد نيز سعد بن أبى وقّاص و همفكران او را با عبارت «من المعتزلة عن الفريقين و مذهبهم;7 كسانى كه از هر دو گروه (موافقان و مخالفان على(عليه السلام)) و مكتب شان فاصله گرفتند» توصيف مى كند.
3. متخلّفان = سرپيچى كنندگان
مقصود از اعتزال
واژه متخلّفان نيز براى معرفى اين گروه، مناسب به نظر نمى رسد، زيرا ساير گروه ها و جريان هاى معارض حضرت را نيز در بر مى گيرد و از ويژگى «مانعيّت» كه از شروط لازم «معرِّف» مى باشد برخوردار نيست.
در نتيجه، اعتزاليون نسبت به دو عنوان فوق براى نام گذارى آنان اولويت مى يابد. البته كلمه معتزل گاه به معناى «جدا شونده و فاصله گيرنده» و گاه «گوشه نشين و خانه نشين» به كار مى رود. بديهى است مقصود ما همان معناى اول مى باشد و گرنه محذورى كه در مورد واژه قاعدان مطرح گرديد در مورد اعتزاليون نيز مطرح خواهد شد، زيرا در مفهوم «گوشه گيرى» نيز نوعى انفعال نهفته است و حال آن كه از سكوت و خانه نشينى گروه مذكور، اعتراض فعّالى به مشام جامعه مى رسيد كه مقابله با آن، كار آسانى نبود. بنابراين، در يك تعريف كوتاه مى توان گفت: عنوان «اعتزال در حكومت اميرمؤمنان(عليه السلام) بر جريانى اطلاق مى شود كه هم از على(عليه السلام)و هم از معارضان سياسى و نظامى اش، مانند طلحه و زبير و معاويه جدا شده، هيچ يك را بر حق ندانسته و تنها خود را در صراط مستقيم ديده اند».
نشانه هاى تأثير عميق جريان اعتزال در حكومت اميرمؤمنان(عليه السلام)
ولى با تأمّل در منابع تاريخى و حديثى، به شواهدى برمى خوريم كه اعتقاد انسان را نسبت به صحّت ديدگاه فوق متزلزل مى كند، به گونه اى كه دقت در برخى روايات و گزاره هاى مزبور، جريان اعتزال را در نظر انسان از يك جمع كوچك به يك جريان گسترده، و از يك گروه بى مايه و ضعف و بى اراده و يا ترسو و منفعل، به يك جريان حساب شده و داراى برنامه و خط سياسى ـ عقيدتى و تهاجمى مبدّل مى سازد.
مطالعه دقيق تاريخ حكومت اميرمؤمنان(عليه السلام) اندك اندك موجب تقويت اين ذهنيت مى شود كه يك جريان نيمه پنهان، با ظاهرى ساده و بى پيرايه، و آراسته به احتياط دينى، امّا با باطنى زيرك، و شعارها و اهدافى حساب شده گام به گام در حال پيشروى و نفوذ در افكار عمومى است. به ديگر سخن اگرچه در صحنه ظاهرى تحولات و منازعات سياسى نظامى حكومت اميرمؤمنان(عليه السلام)، جريان اعتزال زير سايه امواج متلاطم ناشى از درگيرى دو جناح موافقان و مخالفان على(عليه السلام) گم شده اند و نمودى جز در روزهاى نخستين حكومت على(عليه السلام)آن هم در دو شهر مدينه و كوفه ندارند، ولى وقتى دقيق مى نگريم مى بينيم آن ها در كمربند جامعه و در حاشيه جنگ ها و كشمكش ها در حال پيشروى و فعاليت فكرى و فرهنگى هستند، به طورى كه سرانجام جمع كثيرى از مردم را تحت تأثير خود قرار مى دهند و به يك جريان برتر و خط برگزيده مبدل گرديده و بنيان حكومت على(عليه السلام) را سست مى كنند. اين فرضيه را شواهد متعددى تقويت مى كند كه در اين مقاله كوتاه تنها در حد قوّت بخشيدن به فرضيّه مزبور و بسترسازى يك پژوهش گسترده به آن ها اشاره مى كنيم، لكن انتظار مى رود تا قبل از مطالعه تمام شواهد، به قضاوت ننشينيم، چرا كه معمولا در تحليل مسائل تاريخى و بررسى پديده هاى اجتماعى، نگاه مجموعى به شواهد و قراين، انسان را به نتيجه گيرى معقول و صحيح نزديك تر مى كند، تا نگاه موردى و جزيى.
الف) تشبيه برخى از سران اعتزال به «سامرىّ»
اكنون با توجه به توضيح اجمالى فوق در مورد سامرى رواياتى را كه در آن ها برخى از سران جدا شونده از على(عليه السلام) و معارضانش به سامرى تشبيه شده اند بررسى مى كنيم:
1. شيخ مفيد در كتاب أمالى، روايت مسندى را بدين صورت نقل مى كند:
قال: أخبرنى الشّريف أبوعبد اللّه بن الحسن الجوانىّ16 قال: أخبرنى أبوطالب المظفّر بن جعفر بن المظفّر العلوى العمرىِّ، عن جعفر بن محمّد بن مسعود [عن أبيه17] قال: حدَّثنا نصر بن أحمد قال: حدَّثنا علىُّ بن حفص18 قال: حدّثنا خالد بن القطوانىُّ19 قال: حدَّثنا يونس بن أرقم قال: حدّثنا عبد الحميد بن أب الحسناء، عن زياد بن يزيد، عن أبيه عن جدِّه فروة الظّفارىِّ قال: سمعت سلمان(رحمه الله)يقول: قال رسول الله(صلى الله عليه وآله):
«تفترق أمّتى ثلاث فرق: فرقة على الحقِّ لاينقص الباطل منه شيئاً يحبّونى و يحبّون أهل بيتى، مثلهم كمثل الذَّهب الجيد كلّما أدخلته النّار فأوقدت عليه لم يزده إلاّ جودةً، و فرقة على الباطل لاينقص الحق منه شيئاً، يبغضونى و يبغضون أهل بيتى، مثلهم مثل الحديد كلّما أدخلته النّار أوقدت عليه لم يزده إلاّ شرّاً، و فرقة مدهدهة على ملّة السامرىِّ، لايقولون: لامساس، لكنّهم يقولون: لاقتال، إمامهم عبد اللّه بن قيس20 الأشعرىُّ;21
«پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)فرمود: «اُمّت من به سه فرقه تقسيم مى شوند: فرقه اى بر حق هستند، و باطل چيزى از آن نمى كاهد، مرا دوست دارند و به اهل بيت من محبّت مىورزند مَثَل آن ها مثل طلاى مرغوب است كه هر چه در آتش فرو برده شود، بر مرغوبيت آن افزوده مى شود. و فرقه اى بر باطل هستند كه حق از آن چيزى نمى كاهد، آن ها به من كينه مىورزند. و نسبت به اهل بيتم بغض دارند. مثل آن ها مثل آهن است كه هر قدر آن را در آتش فرو برده شود بر پستى اش افزوده خواهد شد. و فرقه اى متزلزل بوده طبق دين سامرىّ مشى مى كنند [ولى ]نمى گويند: با من تماس مگير، بلكه مى گويند: جنگ نبايد كرد، پيشواشان عبد اللّه بن قيس اشعرى مى باشد».
از روايت فوق پيداست كه ابوموسى اشعرى به عنوان بانى و ايدئولوگ مكتب اعتزال با ترويج فكر كناره گيرى از جنگ در اثر ضعف ايمان و عدم پاى بندى به دستورات رهبر الهى جامعه، در حقيقت، پايه گذار فرقه سوّمى در امت اسلامى گرديد كه از جنگ گريزان بوده اند، از اين رو در پيشگويى رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) اُمتش به سه فرقه اهل حق، اهل باطل و اهل تزلزل و اضطراب در عقيده تقسيم شده اند. بى ترديد اگر اعتزاليان در همان تعداد اندكى كه در تاريخ نام آنان برده شد خلاصه مى شده اند و حركتشان يك حركت ابتر و ناچيز بوده هرگز نمى توانستند يك فرقه جديد را در امت پيامبر(صلى الله عليه وآله) پايه گذارى كنند، در حالى كه طبق روايت مزبور همان گونه كه سامرى با بهره گيرى از برخى مقدسات موجب انحراف جامعه شد و خط سومى بين مكتب حضرت موسى(عليه السلام) و عقيده فرعونيان تأسيس كرد، أبوموسى نيز با تكيه بر مقدسات، آيين سومى بين اسلام اميرمؤمنان(عليه السلام)و اسلام طلحه و زبير و معاويه و... تأسيس نمود، كه شعار اساسى اش گريز از جنگ بود.
2. على بن طاووس نيز خبر طولانى ديگرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل نموده كه حضرت فرمودند:
«شرّ الاولين و الآخرين إثنا عشر (إلى أن قال) و السامرىّ هو عبد اللّه بن قيس أبوموسى. قيل: و ما السامرى؟ [قال:] قال: لامساس و [هو] قال: لاقتال;22
بدترين اولين و آخرين، دوازده نفر هستند (سپس آن ها را شمرده تا اين كه فرمودند) و سامرىّ همان عبد اللّه بن قيس أبوموسى است. گفته شد: سامرى كيست؟! گفت: [كسى است كه] گفت: از من دور شو، در حالى كه او [يعنى عبد اللّه بن قيس ]گويد: لاقتال = جنگى نيست.
تعبير تند شر اوّلين و آخرين در روايت نيز مؤيد نقش و تأثير انحراف فكرى و حركت ابوموسى در انحراف جامعه مى باشد. بى ترديد اگر تأثير فكر اعتزال ابوموسى در حد كناره گيرى جمعى از كوفيان از جنگ جمل خلاصه شده و بعد از آن اثرش زائل گرديده بود تعبير «شرّ اولين و آخرين» در مورد او قابل توجيه نيست، چرا كه برخى ديگر از منافقان صدراسلام نيز چنين ضربه هايى به مسلمانان زده اند، به عنوان نمونه توطئه هاى عبد اللّه بن اُبّى در حكومت پيامبر(صلى الله عليه وآله) در مدينه آثار تخريبى افزون ترى در حكومت پيامبر(صلى الله عليه وآله) داشته كه يك مورد آن جلوگيرى از شركت تعداد قابل توجهى از نيروهاى نظامى مدينه در جنگ اُحد بوده23 كه در يكى از لحظه هاى سرنوشت ساز جنگ ميان اسلام و كفر تحقق يافته بود، با اين حال در روايت فوق از عبد اللّه بن اُبىّ نامى برده نشده است.
3. عنوان سامرى در روايتى از أبويحيى واسطى به يكى ديگر از چهره هاى جريان اعتزال، يعنى حسن بصرى نيز نسبت داه شده است، ولى تكيه به روايت مزبور در بحث ما در خور تأمل مى باشد. متن روايت طبق نقل طبرسى(رحمه الله) از أبى يحيى واسطى بدين صورت است:
عن أبى يحيى الواسطى قال: لمّا افتتح أميرالمؤمنين(عليه السلام) اجتمع الناس عليه و فيهم الحسن البصرى و معه الألواح، فكان كلّما لفظ أميرالمؤمنين عليه بكملة كتبها، فقال له أميرالمؤمنين(عليه السلام) ـ بأعلى صوته ـ : ما تصنع؟ فقال: نكتب آثاركم لنُحَدِّث بها بعدكم. فقال أميرالمؤمنين(عليه السلام): أمّا إنَّ لكلّ قوم سامرىّ، و هذا سامرىّ هذه الأمة إنّه لايقول لامساس و لكن يقول لا قتال;24
وقتى اميرمؤمنان(عليه السلام) [بصره] را فتح كرد مردم نزدش گرد آمدند و حسن بصرى در حالى كه الواحى با خود داشت در ميان آن ها بود، هر كلمه اى كه بر زبان أميرمؤمنان جارى مى شد آن را مى نوشت، تا اين كه اميرمؤمنان(عليه السلام) با صداى بلند به او گفت: چه مى كنى؟ [وى در پاسخ ]گفت: سخنان شما را مى نويسم تا بعد از شما آن ها را نقل كنيم. آن گاه أميرمؤمنان(عليه السلام) گفت: همانا براى هر قومى يك سامرىّ است، و اين [يعنى حسن بصرى ]سامرىّ اين امّت مى باشد، أما او نمى گويد به من نزديك نشويد لكن مى گويد: جنگ نكنيد.
طبرسى(رحمه الله) نيز قبل از روايت ياد شده، روايت ديگرى در مورد برخورد على(عليه السلام) با حسن بصرى نقل نموده كه نشان گر اعتزال حسن بصرى از طرفين جنگ جمل مى باشد.25
هم چنين مجلسى(رحمه الله) روايت مسندى از سليم بن قيس نقل نموده است كه مضمون آن از عدم شركت حسن بصرى در جنگ جمل و كناره گيرى اش از على(عليه السلام)حكايت دارد.26
علاوه بر اين، شيخ مفيد برخى حوادث جنگ جمل، مانند ماجراى نامه عايشه به اُمّ سلمه، مجروح شدن طلحه و امتناع ابوبكره از پيوستن به سپاه عايشه را از زبان حسن بصرى نقل نموده است.27
در مجموع، شواهد فوق نشان دهنده آن است كه حسن بصرى در حين جنگ جمل در بصره حضور داشته و از همراهى با طرفينِ درگير خوددارى ورزيده است، اما آيا عدم حضور او در جنگ آن قدر مؤثر بوده كه حضرت او را به دليل اعتزال از جنگ جمل و تحريم جنگ، مانند ابوموسى اشعرى سامرىّ امّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) لقب دهد، جاى ترديد مى باشد، زيرا طبق نقل ابن سعد او دو سال قبل از پايان خلافت عمر (يعنى تقريباً سال 21 ق) متولد شده28 و يك سال بعد از جنگ صفين به سن بلوغ رسيده است.29 بنابراين در حين جنگ جمل كه در سال 36 ق به وقوع پيوسته، حدوداً جوانى پانزده ساله بوده از اين رو نمى توان پذيرفت جوانى با اين سن در شهر بزرگى چون بصره كه بعد از مكه و مدينه و كوفه از مراكز و شهرهاى بزرگ و مهم جهان اسلام به حساب مى آمده و رجال و رؤساى بزرگى از قبايل عرب در آن حضور داشته اند از موقعيت و نفوذ كلام چندانى برخوردار بوده باشد تا با تبليغات خويش مانند ابوموسى اشعرى جامعه را تحت تأثير خود قرار داده باشد. در گزارش هاى تاريخى مربوط به جنگ جمل و حوادث پيرامون آن نيز شاهدى دال بر تأثير حسن بصرى در اعتزال بصريان از جنگ جمل مشاهده نشده است. بنابراين، بر فرض صحت نقل أبويحيى واسطى از اميرمؤمنان(عليه السلام) بايد بگوييم سخن حضرت در مورد حسن بصرى در حقيقت يك پيشگويى از انحرافى بوده كه به دست او در آينده پديد آمد، زيرا او بعدها از فقهاى نامدار جهان اسلام گرديد30 و همانند سامرى در ميان دو خط اسلام و كفر، خط سوّمى را براى امّت پيامبر(صلى الله عليه وآله)ترسيم نمود كه جنگ با منحرفان در آن ممنوع شمرده مى شد.
طبق نقل ابن سعد، در ماجراى قيام ابن اشعث عليه حجّاج، عده اى از مسلمانان نزد حسن بصرى كه آن روز از علماى جهان اسلام بود آمده و در مورد برخورد با حجّاج به دليل جنايت هايش كسب تكليف كردند ولى او آن ها را دعوت به صبر و سلوك نمود و از جنگ عليه حجاج منع كرد.31
از اين رو در يك جمع بندى مى توان گفت گرچه روايت مزبور خطر فكر پرهيز از جنگ با منحرفان را مى رساند، ولى به حوادث زمان حكومت اميرمؤمنان(عليه السلام) ناظر نمى باشد و بنابراين نمى تواند مؤيد جدّى فرضيّه ما مبنى بر تهاجم و نفوذ فكر اعتزال و سرانجام استحاله حكومت اميرمؤمنان(عليه السلام) بهوسيله جريان مذكور به حساب آيد، ولى از آن جهت كه به طور كلّى خطر فكر اعتزال را بيان مى دارد، مى تواند ضرورت تأمل در پديده اعتزال را تقويت نمايد، از اين رو نقل آن در اين مقال، خالى از فايده نمى باشد.
ب) لعن بر ابو موسى اشعرى توسط على(عليه السلام)
1. ابن ابى الحديد از كفايه أبو محمد بن متوّيه نقل مى كند كه اميرمؤمنان(عليه السلام)در قنوت نماز خويش ابوموسى را لعن كرده و مى فرمود:
اللهمّ اللعن معاوية أولا و عَمْرواً ثانياً و أبا الأعور السُّلّمىّ ثالثاً و أباموسى الأشعرىّ رابعاً;32
خدايا! اول به معاويه، دوم به عمرو [بن عاص] و سوم به أبوالأعور سلّمى و چهارم بر أبوموسى اشعرى لعنت فرست.
2. منقرى مى نويسد:
كان على(عليه السلام) إذ صلّى الغداةَ و المغرب و فَرَغ من الصلاة يقول: «اللّهم اللعن معاوية و عَمْرواً و أبا موسى و حبيب بنَ مسلمة والضّحاك بن قيس و الوليد بن عقبه و عبدالرحمن بن خالد بن الوليد;33
على(عليه السلام) وقتى نماز صبح و مغرب را مى خواند و هنگامى كه از نماز فارغ مى شد مى گفت: «خدايا بر معاويه و عَمرو [بن عاص] و أبوموسى و حبيب بن مسلمه و ضحّاك بن قيس و وليد بن عقبه و عبدالرحمن بن خالد بن وليد لعن بفرست».
ملعون خواندن ابوموسى در كنار افرادى، چون معاويه، عمرو بن عاص، حبيب بن مسلمه، ضحّاك بن قيس فهرى و وليد بن عقبه كه هر يك از آن ها نقش كارسازى در به چالش كشانيدن حكومت اميرمؤمنان(عليه السلام) و تضعيف اقتدار آن داشته اند حاكى از آن است كه سهم ابوموسى در عين كناره گيرى از هر دو گروه درگير، در فروپاشى حكومت على(عليه السلام) كمتر از آن ها نبوده است.
شايد كسى ضربه ابوموسى به حكومت حضرت را صرفاً به خيانت وى در جريان حكميت خلاصه كند و وجه لعن فوق را تنها در رأى وى به بركنارى على(عليه السلام)از خلافت جستوجو نمايد، چنانكه برخى قراين نيز اين توجيه را تأييد مى كند، از جمله اين كه منقرى لعن حضرت بر ابوموسى را بعد از ماجراى تحكيم نقل كرده است. ولى با اين همه نمى توان خيانت ابوموسى را در جريان تحكيم، علت تامّه لعن حضرت بر او دانست، زيرا اگر اين نظر را بپذيريم بايد ضربه ناشى از خيانت ابوموسى به حكومت على(عليه السلام) رادر ماجراى تحكيم، معادل راهزنى ها و جنگ هايى بدانيم كه افرادى، چون معاويه، عمرو بن عاص، حبيب بن مسلمه و... آن را هدايت مى كرده اند و حال آن كه طبق گزاره هاى موجودِ تاريخى، گرچه قضاوت ابوموسى به نفع معاويه تمام شد، ولى در ميان ياران حضرت، مقبول نيفتاد، حتى خوارج، همان كسانى كه پذيرش سند تحكيم را بر حضرت تحميل نمودند نيز آن را نپذيرفتند. بنابراين، عزل اميرمؤمنان(عليه السلام) از خلافت توسط ابوموسى در عزل حضرت از حكومت تأثيرى نداشت، بلكه موجب نفرت ياران حضرت نسبت به ابوموسى شد. در نتيجه، نمى توان جرم ابوموسى را كه باعث شد همانند معاويه، عمرو بن عاص و حبيب بن مسلمه مورد لعن أميرمؤمنان(عليه السلام)قرار گيرد، به خيانت وى در جريان تحكيم خلاصه نمود.
به نظر مى رسد جرم ابوموسى بيش از آن كه يك پديده سياسى باشد يك امر فرهنگى و انحراف عقيدتى است. به اين بيان كه تا قبل از امتناع برخى چهره هاى سرشناس اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) از بيعت با اميرمؤمنان(عليه السلام)، جدا شدن از حاكم و خليفه اسلامى امرى قبيح و رفتارى عصيان گرانه و نابخشودنى بود، و اعتزال نيز مانند مخالفت و عصيان در برابر خليفه مسلمانان، نوعى طغيان به حساب مى آمد، امّا با كناره گيرى چهره هاى سرشناس اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله)، چون سعد بن أبى وقّاص، زيد بن ثابت و أبوموسى أشعرى از حكومت على(عليه السلام) آن هم به بهانه احتياط در دين و آلوده نشدن به خون ريزى برادر مسلمان و يا با تكيه بر روايت متشابه از پيامبر(صلى الله عليه وآله)مبنى بر كناره گيرى و خانه نشينى در فتنه، منطق جديد دين دارى در جامعه مطرح گرديد كه با نافرمانى نسبت به خليفه مسلمانان جمع مى شد. اين روش كه در حقيقت نوع جديدى از مبارزه با حكومت دينى به حساب مى آمد اندك اندك در جامعه رواج پيدا كرد، به گونه اى كه حدود سى هزار تن از قُرّاء عراق و شام از جنگ فاصله گرفتند و در گوشه اى از ميدان جنگ صفين چادر زده در خلال ماه هاى جنگ بين اميرمؤمنان(عليه السلام)و معاويه رفت و آمد مى كردند. آن ها مى خواستند با رايزنى هاى خود به جناح حق بپيوندند، ولى هرگز نتوانستند حق را بشناسند از اين رو عاقبت مانند ابوموسى به ميانجى گرى بين امام و معاويه پرداختند. طبق گزارش منقرى اين گروه پس از هر حمله در طول جنگ صفين، بين سپاه شام و لشكر على(عليه السلام)حايل مى شدند و بين آن ها جدايى مى افكندند34 و در حقيقت، مجرى تز فكرى ابوموسى اشعرى مبنى بر عدم جواز قتال به شمار مى آمدند. شاگردان عبداللّه بن مسعود نيز به جريان اعتزال پيوستند، آن ها به دو دسته تقسيم شدند: برخى از آن ها با حضرت به ميدان صفين آمدند، ولى شرط كردند كه در گوشه لشكرگاه مستقر شوند و هر كس كه از او علايم ظلم و ستم آشكار شد عليه او به پا خيزند. گروه ديگر به علت تشكيك در اصل جنگ از آمدن به ميدان صفين خوددارى ورزيدند.35
چنان كه مى بينيم جريان اعتزال گرچه ابتدا از مدينه نشأت گرفت و در كوفه تئوريزه شد و سردمداران آن افراد محدودى بودند، اما روز به روز انديشه و فكرشان در جامعه گسترش يافت، به گونه اى كه علاوه بر خوددارى اوليه كوفيان از شركت در جنگ جمل، آثار آن در ميدان جنگ صفين نيز ظاهر گرديد و گرايش به اعتزال از جنگ، در ميان هر يك از دو سپاه شام و عراق رشد كرد، از اين رو وقتى پيشنهاد آتش بس توسط سران سپاه شام داده شد هر دو لشكر شام و عراق از آن استقبال كردند.36
انتخاب ابوموسى به عنوان حَكَم از ديگر نكات مهمى است كه ارتباط اعتزال پديد آمده در جريان تحكيم را با اعتزال كوفيان در جنگ جمل كاملا نشان مى دهد، زيرا در آن زمان اشعث بن قيس و افرادى مانند او گزينه مناسبى براى شركت در جريان مذاكره تحكيم و تأمين منويّات يمنى ها بودند، چرا كه يكى از دلايل حاميان تحكيم براى نپذيرفتن ابن عباس به عنوان حَكَم سپاه على (عليه السلام) اين بود كه او جزء اعراب مضرى و شمالى است و حَكَم سپاه عراق بايد از اعراب جنوب و يمنى باشد، و اشعث و بسيارى از سران سپاه حضرت از چنين ويژگى برخوردار بودند، اما هيچ يك به عنوان حكم پيشنهاد نشدند، بلكه خود اشعث و ساير سران خوارج، چون زيد بن حصين و مسعر بن فدكىّ و جمع كثيرى از قرّاء عراق مصرّانه از حضرت خواستند ابوموسى را براى مذاكرات تحكيم به نمايندگى از سپاه عراق برگزيند و علت اين گزينش را درستى تحذيرهاى او از شركت در جنگ شمردند.37
اين ها نشان گر آن است كه طيف وسيعى از لشكر حضرت به مرور زمان به تز فكرى ابوموسى اشعرى گرايش پيدا كردند و به حاميان انديشه اعتزال پيوستند. اساساً يكى از اصول اساسى خوارج، تز «نه على، نه معاويه» بود و اين همان جوهره منطق جريان اعتزال بود.
پس از جنگ صفين، جوّ حاكم و منطق غالب بر افكار عمومى سپاه اميرمؤمنان(عليه السلام)، اعم از خوارج و يا يمنيانِ پيروِ اشعث بن قيس و ساير ياران حضرت، همان منطق جريان اعتزال بود. البته مدعى اين نيستيم كه خوارج و ساير ياران حضرت همگى با رفتار سياسى و ادبيات واحد با اميرمؤمنان مواجه شدند، زيرا كه بديهى است خوارج به نيروهاى براندازنده حكومت حضرت مبدل گرديده و اشعث و اطرافيانش طرح فروپاشى از درون را دنبال كردند و بقيه نيروها با سستى و كاهلى در دفاع از قلمرو حكومت حضرت و امتناع از بازگشت مجدد به صفين و يا بى مبالاتى نسبت به مهاجمان مصر، نوع ديگرى از مخالفت با اميرمؤمنان(عليه السلام) را به منصه ظهور رساندند. اما وجه مشتركى كه در انديشه سياسى ـ اجتماعى آن ها به چشم مى خورد همان تز «نه على، نه معاويه» بود كه از رفتار سياسى چهره هايى، چون ابوموسى اشعرى، عبد اللّه بن عمر، سعد بن ابىوقاص و زيد بن ثابت و ساير سران اعتزال الگوگيرى شده بود.
جمع بندى
پی نوشتها:
1. كارشناسى ارشد تاريخ
2. مسعودى، مروج الذهب، تحقيق عبدالحميد(بيروت، دارالفكر، 1409 ق) ج 2، ص 361.
3. شيخ مفيد، الجمل، تحقيق سيد على ميرشريفى (چاپ اول: قم، مكتب الاعلام الاسلامى، 1413 ق) ص 51.
4. ر.ك: نصر بن مزاحم منقرى، وقعة صفين، تحقيق عبدالسّلام محمّد هارون (چاپ دوم: قم، منشورات مكتبة المرعشى النجفى، 1404 ق) ص 538.
5. همان، ص 503.
6. مسعودى، پيشين، ج 2، ص 362.
7. شيخ مفيد، پيشين، ص 54.
8. ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، تحقيق أبوالفضل ابراهيم (چاپ دوم: داراحياء الكتب، 1385 ق) ج 4، ص 10.
9. ر.ك: طه (20) آيه هاى 80 ـ 88.
10. طبرسى(رحمه الله) از مقاتل نقل مى كند كه 35 روز پس از آن كه حضرت موسى به ميعاد رفت سامرى به بنى اسرائيل دستور داد زينت آلاتى را كه آل فرعون به عاريت گرفته بودند جمع آورى كنند، سپس در روزهاى سى و ششم و سى هفتم و سى و هشتم از آن ها گوساله اى ساخت و در روز سى و نهم آنان را به عبادت آن گوساله دعوت نمود و آن ها نيز دعوتش را پذيرفتند و در پايان روز چهلم، حضرت موسى رسيد (ر.ك: طبرسى، فضل بن حسن، مجمع البيان، تحقيق سيد هاشم رسولى محلاتى (چاپ دوم: بيروت، دار احياء التراث العربى، 1406 ق) ج 7 ـ 8، ص 38).
11. ر.ك: همان.
12. ر.ك: طه (20) آيه هاى 90 ـ 94.
13. همان، آيه 95.
14. همان، آيه 96.
15. همان، آيه 97. در مورد مفهوم «فان لك فى الحيوة أن تقول لامساس» اقوال مختلفى نقل شده است. برخى گفته اند كه جمله مذكور، حكم خود حضرت موسى(عليه السلام)نيست، بلكه نفرين او به جان سامرى است، و اثر اين نفرين اين شد كه وى به مرض عقام (درد بى درمان) مبتلا شود كه احدى نزديكش نمى شد، مگر آن كه دچار تبى شديد مى گرديد و ناگزير هر كس مى خواست نزديكش شود فرياد مى زد: «با من تماس مگير و نزديك من ميا».
بعضى ديگر گفته اند مبتلا به مرض وسواس شد، به طورى كه از مردم وحشت مى كرد و مى گريخت و فرياد مى زد: «لا مساس، لا مساس». مرحوم علامه پس از نقل اين فراز مى فرمايند كه اين وجه خوبى است، اگر روايتش صحيح باشد. (ر.ك: محمد حسين طباطبائى، الميزان فى تفسير القرآن، چاپ دوم: بيروت، مؤسسه الاعلمى،1392ق) ج 16، ص 197).
برخى ديگر گفته اند در اثر مجازاتى كه براى سامرى در نظر گرفته شد «او به يك فردى تبديل گرديد كه در صحرا و بيابان با حيوانات وحشى و درندگان پرسه مى زد، نه با كسى تماس مى گرفت، نه كسى با او رابطه برقرار مى كرد، خداوند به اين طريق او را عقاب نمود، وقتى با شخصى برخورد مى كرد، مى گفت «لامساس» يعنى نزديك من نشويد و دست به من نزنيد و اين عقوبت سامرى بوده» (ر.ك: طبرسى، پيشين، ج 7 ـ 8، ص 41 ـ 42)
16. ظاهراً او همان محمد بن حسن بن عبد اللّه بن حسن بن محمد بن حسن بن محمد بن عبيد الله، آزاد شده حسين بن على بن حسين(عليهما السلام) است. در برخى نسخه ها «محمد بن حسين» وارد شده است. او از مردم آمل طبرستان بوده و فقيه به شمار مى آمد و حديث شنيده بود و بنا بر نقل فهرست نجاشى كتابى به نام ثواب الاعمال نگاشته بود.
17. شيخ صدوق در مشيخه خود مى نويسد «آن چه در آن از محمد بن مسعود عياشى روايت كرده ام، از مظفر بن جعفر بن مظفر علوى ـ رضى اللّه عنه ـ از جعفر بن محمد بن مسعود از پدرش أبى نضر محمد بن مسعود عياشى ـ رضى اللّه عنه - است».
18. در برخى نسخه ها «على بن جعفر» آمده كه در هر دو صورت مشترك، و تميز آن دشوار است.
19. آن خالد بن مخلد قطوانى أبوالهيثم بجلى، از آزادگان [عجم بنى بجيله]، متوفاى 213 يا 214 يا 215ق مى باشد.
20. در كتب رجالى از «أبوموسى» با نام «عبد اللّه بن قيس» ياد شده است (ر.ك: على ابن اثير، اسدالغابه (بيروت، داراحياء التراث) ج 3، ص 367 و ابن حجر عسقلانى، الأصابه فى تمييز الصحابه (بيروت، داراحياء التراث، 1328ق) ج 2، ص 359).
21. شيخ مفيد، الامالى، تحقيق على اكبر غفارى و حسن استاد ولى (قم: مؤسسه النشر الاسلامى، 1415 ق) ص 29 ـ 30، مجلس 4، حديث 3.
22. على ابن طاووس، اليقين فى إمرة اميرالمؤمنين(عليه السلام) (مطبعة الحيدريه، نجف، 1369 ق) و محمد تقى تسترى، قاموس الرجال (چاپ سوم: قم، مؤسسة النشر الاسلامى، 1418 ق) ج 6، ص 560. شايان ذكر است كه در نسخه «كتاب اليقين» قسمت آخر روايت بدين صورت آمده: «قال: لامساس قال يقولون لاقتال» ولى در نسخه تحقيق شده قاموس الرجال روايت به صورتى كه در بالا مشاهده مى شود آمده است.
23. ر.ك: محمد بن عمر واقدى، كتاب المغازى، تحقيق مارسدن جونس (قم، مكتب الاعلام الاسلامى، 1414ق) ص 219.
24. ر.ك: احمد بن على طبرسى، الاحتجاج، تحقيق بهادرى و هادى به (چاپ دوم: ايران دارالاسوه، 1416 ق) ج 2، ص 404.
25. ر.ك: همان، ج 2، ص 403 و 404.
26. ر.ك: مجلسى، محمد باقر، بحار الانوار، دار احياء التراث، بيروت، ط 3، 1403 ق، ج 1، ص 78.
27. ر.ك: شيخ مفيد، الجمل، پيشين، ص 297، 384 ـ 385 و 431.
28. محمد ابن سعد، الطبقات الكبرى (بيروت دار بيروت، 1405 ق) ج 7، ص 157.
29. همان.
30. همان، ص 162.
31. همان، ص 163 ـ 164.
32. ابن ابى الحديد، پيشين، ج 13، ص 315.
33. منقرى، پيشين، ص 552.
34. ر.ك: منقرى، پيشين، ص 189 ـ 190.
35. ر.ك: همان، ص 115.
36. ر.ك: همان، ص 482 ـ 483.
37. ر.ك: همان، ص 499.