بسه و خوسه و کلیلک

روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم زن و شوهر پیری بودند که بچه نداشتند. هر چه دوا درمان کردند، فایده ای نداشت و آخر سر رضا دادند به خواست خدا. تا این که روزی درویشی آمد خانه ی آن ها و پیرمرد رفت پیشوازش.
سه‌شنبه، 5 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
بسه و خوسه و کلیلک
 بسه و خوسه و کلیلک
 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 
روزي بود، روزگاري بود. در زمان‌هاي قديم زن و شوهر پيري بودند که بچه نداشتند. هر چه دوا درمان کردند، فايده‌اي نداشت و آخر سر رضا دادند به خواست خدا. تا اين که روزي درويشي آمد خانه‌ي آن‌ها و پيرمرد رفت پيشوازش. درويش گفت مگر پسري ندارد که خودش مي‌آيد پيشواز مهمان؟ پيرمرد و پيرزن آهي کشيدند و گفتند نه. اجاق‌شان کور است و از اين بابت خيلي غصه دارند. درويش تا اين حرف را شنيد، سيبي از جيبش درآورد و آن را نصف کرد. نصفي‌اش را داد به پيرمرد و آن يکي نصفه را به پيرزن و گفت يک سال ديگر خداوند به آن‌ها دختري مي‌دهد. اسمي رو دختره نگذارند تا او بيايد. درويش اين را گفت و راهش را کشيد و رفت.
همان‌طور که درويش گفته بود، سال بعد زن و شوهر پير صاحب دختري شدند. چند ماهي گذشت و سر و کله‌ي درويش پيدا نشد. زن و شوهر صبر کردند و وقتي از آمدن درويش نااميد شدند و تصميم گرفتند خودشان اسمي رو دختره بگذارند که يکهو درويش مثل اجل معلق پيدا شد و اسم دختر را گذاشت بسه. سال بعدش هم زن دختر ديگري و سال بعدتر دختر سومي را زائيد. اسم دختر دوم را درويش گذاشت خوسه و اسم سومي هم شد کليلک.
سال‌ها گذشت و گذشت و دخترها بزرگ شدند. روزي درويش باز از راه رسيد و يک من ماهي تازه با خودش آورد. آن را به دخترها داد و گفت ماهي‌ها را نگه دارند و تا وقتي او زنده است، دست به‌اش نزنند. اما روز بعد دخترها هوس ماهي کردند و هر سه تا پا تو يک کفش کردند که ماهي‌ها را بايد ناهار بخورند. مادرشان هر کاري کرد، به خورد دخترها نرفت و ناچار ماهي را پخت و داد آنها خوردند. غروب همان روز درويش آمد و گفت: «ماهي من کو؟»
مادره گفت: «دخترها خوردنش.»
درويش گفت: «پس من بسه را با خودم مي‌برم تا با من زندگي کند.»
درويش دختره را برداشت و برد خانه‌ي خودش، بسه را نشاند رو سنگي و تکه‌اي گوشت خام به‌اش داد و گفت بايد بخوردش. درويش که رفت، بسه گوشت را پرت کرد گوشه‌اي. وقتي درويش برگشت، صدا زد: «گوشت کجايي؟»
گوشت از گوشه‌ي اتاق جواب داد: «اين جا تو آت و آشغال مي‌پلکم.»
درويش دست دراز کرد و يقه‌ي دختره را گرفت و بردش تو انبار و سر و ته آويزانش کرد. چند مدتي که گذشت، دوباره رفت در خانه‌ي پيرمرد و گفت بسه چند روز ديگر مي‌زايد، خوسه بايد بيايد کمک خواهرش. اين را که گفت پيرمرد و پيرزن خوسه را همراهش فرستادند. دختر دومي هم به مشکل بسه گرفتار شد. گذشت و گذشت تا روزي درويش باز رفت خانه‌ي پيرمرد و گفت بسه زائيده و خوسه هم نزديک زايمانش رسيده. بگذارند کليلک بيايد کمک خواهر‌هايش. پيرمرد و پيرزن با اين که دل‌شان رضا نمي‌داد دختر سومي هم از پيش‌شان برود، اين بي چاره را هم با درويش راهي کردند.
کليلک تا پا گذاشت تو خانه‌ي درويش و ديد از خواهر‌هايش خبري نيست، شستش خبردار شد که اوضاع پس است و بايد کاسه‌اي زير نيم کاسه‌ي اين درويش باشد. بايد خوب چشم و گوشش باز باشد تا سر از کارش در بياورد. درويش اين دفعه هم تکه‌اي گوشت خام داد به دختره و گفت بايد بخوردش. بعد رفت پي کارش. کليلک، تکه گوشت را انداخت جلو گربه. درويش وقتي برگشت خانه، صدا زد: «گوشت کجايي؟» گوشت جواب داد: «اينجا، تو معده‌ام.»
درويش پيش خودش گفت اين دختر هماني است که من مي‌خواستم. بعد هم غذا خورد و خوابيد. اما اين درويش عادت داشت که عين ديو چهل روز بخوابد و چهل روز هم بيدار باشد. تا خواب درويش سنگين شد، کليلک از جا جست و شروع کرد به گشتن دور و اطراف. جلوتر که رفت، ناله‌ي ضعيفي به گوشش خورد. رفت در انبار را باز کرد و ديد هر دو تا خواهرش از پا به سقف آويزان شده‌اند. زودي آنها را باز کرد و هر سه تا فوري باروبنديل‌شان را بستند و دفرار که رفتي.
دخترها رفتند و رفتند تا رسيدند به کشور ديگري. آنجا از چوپاني سه دست لباس مردانه گرفتند و راه افتادند و وارد شهر شدند. تو شهر خانه‌ي مردي را پيدا کردند که دستش به دهنش مي‌رسيد و در زدند و پرسيدند کارگر نمي‌خواهد؟ صاحب خانه گفت مي‌خواهد، اما اول بايد بروند حمام و خودشان را تميز کنند. اين را گفت و سه تا پسرش را صدا کرد و گفت اين سه نفر را ببرند حمام و کمک کنند تا خودشان را خوب بشورند. پسرها آنها را راه انداختند و بردند حمام بردند، اما هرچي منتظر ماندند، ديدند اين‌ها لخت بشو نيستند. بو بردند قضيه از چه قرار است. زودي رفتند و به پدرشان خبر دادند. صاحب خانه اين دفعه زنش را صدا کرد و گفت دخترها را با خودش ببرد اندروني و لباس‌شان را عوض کند. مدتي که گذشت و دخترها را خوب شناخت، هر سه تا خواهر را براي پسرهايش عقد کردند و آنها شدند زن و شوهر. سال بعد هر کدام زائيدند يکي يک پسر.
دخترها و شوهرهاشان را اين جا داشته باشيد و بشنويد از درويش
درويش وقتي بيدار شد و ديد دخترها فرار کرده‌اند، پاشنه‌اش را ورکشيد و راه افتاد تا اين ورپريده‌ها را پيدا کند. همه جا را گشت و از اين شهر به آن شهر رفت تا آخر سر رسيد به خانه‌ي آن بابا و سرکشيد تو و دخترها را ديد و شناخت. نقشه‌اي کشيد و پنهاني خودش را رساند به اتاقي که بچه‌ها توش خوابيده بودند. زودي سر هر سه تا بچه را بريد و فلنگ را بست. رفت و شوهرهاي دخترها را پيدا کرد و به آنها گفت زود بروند خانه که اين سه تا زن‌شان سر بچه‌ها را بريده‌اند. هر سه برادر تا رفتند خانه و جنازه‌ي بچه‌ها را ديدند، يکي از نوکرها را صدا زدند و به او گفتند اين سه تا خواهر را ببرد جنگل و بکشد و لباس‌شان را هم با خون‌شان قرمز کند و بياورد. نوکر خواهر‌ها را که به خاطر مرگ بچه‌ها شيون و واويلا راه انداخته بودند، برد جنگل. خواهر‌ها، هر کدام جنازه‌ي بچه‌اش را با خودشان بردند. نوکر دلش به حال آنها سوخت و ول‌شان کرد که هرجا مي‌خواهند بروند. بعد کبکي شکار کرد و خونش را ريخت رو پيرهن زن‌ها و برگشت خانه.
هر سه خواهر زير درختي نشستند و به سر و صورت خودشان زدند. آنها سرگرم بدبختي خودشان بودند که سه تا پرنده نشستند رو شاخه‌ي درخت و با هم حرف زدند.
کليلک يا همان خواهر کوچکه که زبان پرنده‌ها را مي‌دانست، شنيد که مي‌گويند همين که ما از رو اين درخت پر زديم و رفتيم، يک پرمي‌افتد رو زمين. اگر اين پر را بزنند به آب چشمه‌اي که پاي آن کوه است، بعد آن را بمالند به گردن مرده، مرده زنده مي‌شود.
کبوترها پر زدند و رفتند و يک پرشان افتاد. کليلک پر را برداشت و با دو خواهرش رفتند و چشمه را پيدا کردند. پر را به آب چشمه زدند و ماليدند به گردن بچه‌ها. بچه‌ها زنده شدند. خواهر‌ها که انگاري دنيا را به آنها داده بودند، تصميم گرفتند ديگر برنگردند خانه و گشتند تا رو کوه کلبه‌اي پيدا کردند و همان جا ماندند.
از آن طرف برادرها خيلي زود پشيمان شدند که نديده و نشناخته به حرف غريبه‌اي گوش کردند و زن‌هاي داغ ديده‌ي بي چاره را کشتند. روزي که دل‌شان براي زن‌شان تنگ شده بود، نوکرشان را که مأمور کشتن زنها کرده بودند، صدا زدند و گفتند مي‌خواهند بروند و آنجايي را که زن‌ها را کشته نشان‌شان بدهد. راه افتادند و رفتند. وسط راه به درويش برخوردند. او که شستش خبردار شده بود، با برادرها همراه شد. رفتند تا رسيدند به کلبه‌اي که خواهرها توش زندگي مي‌کردند. کليلک از پنجره‌ي کلبه نگاه کرد و برادرها را ديد. زود به خواهر‌هايش گفت جايي قايم شوند. بعد پسرش را فرستاد پيشواز آقازاده‌ها و درويش. برادرها از پسره پرسيدند کسي تو اين کلبه هست؟ پسره گفت فقط او و مادرش هستند. برادرها تا پا گذاشتند تو کلبه، خواهر‌ها نشستند و تمام سرگذشت‌شان را براي برادرها تعريف کردند و آنها وقتي پي بردند چه بلايي سر زن‌هاشان آمده، خنجرشان را کشيدند بيرون و درويش را تکه‌تکه کردند و به نوکره هم پاداشي دادند و به خوشي و خرمي برگشتند سر خانه و زندگي‌شان.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط