شاه عباس و دختر شاه پریان

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پیرمرد تنهایی بود. این بابا خانه ی بزرگی داشت و شب که می شد کتاب مخصوص خودش را می آورد و شروع می کرد به خواندن. همین که کتاب را باز می کرد، دختری می آمد
سه‌شنبه، 5 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
شاه عباس و دختر شاه پریان
 شاه عباس و دختر شاه پریان
 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 
يکي بود، يکي نبود. غير از خدا هيچ کي نبود. در زمان‌هاي قديم پيرمرد تنهايي بود. اين بابا خانه‌ي بزرگي داشت و شب که مي‌شد کتاب مخصوص خودش را مي‌آورد و شروع مي‌کرد به خواندن. همين که کتاب را باز مي‌کرد، دختري مي‌آمد و وردستش مي‌نشست و تا وقتي پيرمرد کتاب مي‌خواند، مي‌ماند و بعد مي‌رفت. نه پيرمرد ازش چيزي مي‌پرسيد و نه او حرفي به پيرمرد مي‌زد.
گذشت و گذشت تا شبي که پيرمرد داشت کتاب مي‌خواند و دختر هم نشسته بود، شاه عباس که مثل خيلي از شب‌ها لباس درويشي تنش کرده و تو شهر مي‌گشت، يا الله گفت و رفت تو خانه و کنار پيرمرد و دختره نشست. تا قصه خواني تمام شد، دختر بلند شد و رفت. درويش به پيرمرد گفت فردا از دختره بيرسد کي هست و چه کار مي‌کند. فردا شب پيرمرد باز کتاب را گرفت دستش و شروع کرد به خواندن و همين‌طور که سرگرم کارش بود، رو کرد به دختره و پرسيد اسمش چي هست و چه کاره است. دختره سيلي آبداري زد به گوش پيرمرد و اين بيچاره از هوش رفت و افتاد رو زمين و آنقدر به هوش نيامد تا فردا شب درويش آمد و آبي زد به صورتش، پيرمرد همين که بلند شد، همه چيز را براي درويش تعريف کرد. درويش لباس و خوراکي را که آورده بود، داد به پيرمرد و گفت اگر باز هم آمد، ازش بيرسد. اين را گفت و رفت.
آن شب تا پيرمرد کتاب را باز کرد که بخواند، دختره آمد و نشست. پيرمرد دوباره همان سؤال را ازش پرسيد. دختره گفت: «هرکي مي‌خواهد بداند من چه کاره‌ام، غروب بيايد فلان جا، يک سيني پلو و يک مرغ بريان رو سرش بگذارد و بياورد. شيري مي‌آيد و پلو و گوشت را مي‌خورد. تا غذا تمام شد، يارو بايد سوار شير بشود و با شير برود تا جايي که شير بخوابد. وقتي رسيدند، پياده شود.»
دختره اين را گفت و رفت. درويش آمد تا سر در بياورد چي دستگير پيرمرد شده. پيرمرد حرف‌هاي دختره را به درويش گفت. پادشاه با لباس درويشي رفت و فردا غلام سياهي را همان‌طور که دختره گفته بود، فرستاد تا برود و سر از کار او در بياورد. غلام سياه بعد از اين که شير پلو و مرغ را خورد، سوار حيوان شد و رفت تا رسيدند به قصري که در و ديوارش با سر آدميزاد درست شده بود. دم در قصر، دختري ايستاده بود که شب‌ها مي‌رفت خانه‌ي پيرمرد. دختره تا غلام را ديد، پرسيد براي چي آمده؟ غلام گفت آمده او را ببرد. دختره گفت سه تا خواسته دارد. اول اين که با چوب آدمي بسازد که حرف بزند. بعد بايد آماده باشد تا يک شب تا صبح رو پاي او بخوابد و آن شب نه بگويد بلند شود، نه بگويد تکان بخورد، نه زياد کند، نه کم، از خواب هم بيدارش نکند. سياه گفت نمي‌داند چه کار کند. دختره هم گردن غلام سياه را زد و سر اين بيچاره رفت بالاي قصر.
شاه‌عباس چند روزي صبر کرد و وقتي ديد نه از غلام خبري شد و نه از دختره، خودش دست به کار شد و لباس درويشي تنش کرد و به همان صورتي که دختره گفته بود و غلام رفته بود، رفت و همه چيز را پيش برد تا رسيد جلو در قصر دختره. تا دختره شرط خوابيدن روي پاي درويش را گفت، شاه عباس هم قبول کرد، اما گفت بايد برايش سه تا شمع روشن و يک قليان بياورد که سر قليانش نيم من تنباکو بگيرد. دختره زود رفت و شمع و قليان را آورد.
شاه‌عباس نشست و دختره هم سرش را گذاشت رو پاي او و خودش را به خواب زد. پادشاه که مي‌دانست دختره نخوابيده و دارد ادا درمي‌آورد، شروع کرد به کشيدن قليان و حرف زدن با شمع و گفت: «اي شمع براي تو مي‌گويم و کاري با کس ديگري ندارم. سه نفر از قديم با هم دوست بودند، يکي نجار، دومي خياط و سومي هم ملا بود. روزي اين هوا به سرشان افتاد که با هم بروند سفر. وسط راه شب شد و خواستند بخوابند و قرار شد به نوبت کشيک بدهند.
اول همه نوبت باباي نجار شد و مرد که آدم جهان ديده‌اي بود، آدمي با چوب درست کرد تا سرش به کار گرم بشود و خوابش نبرد. نوبت خياط که رسيد، اين بابا هم دست به کار شد لباسي دوخت و کرد تن آدمک که شکل و شمايل زن را داشت و به اين صورت خوابش نبرد. وقتي نوبتش تمام شد، رفت و ملا را بيدار کرد و خودش گرفت و خوابيد. ملا تا آدمک را ديد، عبايش را انداخت رو دوش زنه و وردي خواند و آدمک جان پيدا کرد و شد يک زن زنده. صبح که شد و نجار و خياط هم از خواب بيدار شدند، هر سه تا افتادند به جان هم و هرکدام مي‌گفتند حق آنهاست که صاحب اين زن بشوند.»
پادشاه قصه‌ي مسافرها را تا اين جا گفت و ساکت شد. چون داشت آفتاب مي‌زد و نزديک بود دنيا روشن بشود. اما آخرين حرفش را هم زد و گفت: «اي شمع! زن حق نجار بود يا خياط يا ملا؟»
دختره که تمام شب را نخوابيده بود، گفت: «حق شيخ بود که جان به قالبش کرد و شل آدمي مثل بقيه‌ي آدم‌ها.»
دختره شرط را باخت و شاه‌عباس برنده شد. زود سرش را از رو پاي پادشاه برداشت و به او گفت مي‌داند کي هست و حالا او هم بايد بداند که سر دختر شاه پريان را رو پايش گذاشته. آفتاب در آمده بود و شاه عباس و دختر شاه پريان با هم حرکت کردند و به شهر آمدند و پادشاه زود دختره را عقد کرد و به خير و خوشي با هم زندگي کردند.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط