نویسنده: محمد قاسم زاده
روزي بود، روزگاري بود. در زمانهاي قديم شاه زادهاي بود که سن و سالي ازش گذشته بود، ميگويند سي و پنج ساله بود و هنوز عزب اوغلي مانده بود و هر چه زن پادشاه بهاش ميگفت به فکر امروز و فرداش باشد و زني بگيرد، هيچ به خورد پسره نميرفت و از اين گوش ميشنفت و از آن گوش درميکرد. انگار روز پيري و کوري نيست. مادره وقتي ديد پسره عين خيالش نيست، خودش دست به کار شد و رفت خانهي برادر پادشاه و به زنش گفت دخترش را آرا و پيرا بکند و بفرستد قصر پادشاه، شايد دختر عمو بتواند دل شاهزاده را ببرد و راضي شود که زن بگيرد. زن عمو که از خدا خواسته بود دخترش با شاهزاده سر و همسر بشود، زود دختره را فرستاد حمام. دختره هم که قند تو دلش آب شده بود، خودش را شست و آمد بيرون و هفت قلم آرايش کرد و لباس شاهانه پوشيد و رفت قصر عموش. شاهزاده که از همه چيز و همه جا بي خبر بود تا دختر عمو را به آن خوشگلي ديد، زل زد بهاش و اين نگاه کرد و آن نگاه کرد و شاهزاده که سر شوق آمده بود، به دختره خوشامد گفت و با هم رفتند تو باغ و از هر دري حرف زدند. آنقدر گرم حرف زدن بودند که نفهميدند کي غروب شد. وقتي دختره ديد وقت تنگ شده، خواست برگردد خانهي پدرش، شاه زاده که دلش رضا نميداد و ناراحت شد و بهاش گفت شب در قصر بماند، اما دختره قبول نکرد و راه افتاد و رفت. شاهزاده رفت گوشهاي نشست. فکر و
خيال دختر عمو از سرش در نميرفت. زن پادشاه هم که دورادور زاغ سياه پسره را چوب ميزد، وقتي ديد تيرش به هدف خورده، رفت و به پسرش گفت اين دخترهايتر گل ورگل را پسنديد يا نه. شاه زاده به حال و روزي بود که نميتوانست حرف دلش را نديد بگيرد. دختره کنج دلش نشسته بود. پس رو کرد به مادرش و گفت هر کاري دوست دارد بکند. او بالاي حرف مادرش حرفي نميزند. مادره هم که منتظر چنين روزي بود، زود رفت و پادشاه را خبر کرد.
پادشاه معطل نکرد و رفت خواستگاري دختر برادرش و بله را که شنيد، دستور داد شهر را آذين بستند و هفت شب و هفت روز بزن و بکوب راه انداختند و شب هفتم دختره را براي شاهزاده عقد کردند. دختره را با چه بند و بساطي آوردند به قصر، شاهزاده که خودش را بالاي ابرها ميديد، يک هفته از قصر پا نگذاشت بيرون. تمام اهل قصر هم خوشحال بودند که شاهزاده، آخر سري به راه آمد و عروس هم غريبه نيست. اما سر يک هفته شاهزاده خسته شد و پريد پشت اسبش تا بزند به دشت و هوايي تازه کند. از شهر زد بيرون و رفت و رفت تا رسيد به جايي که از سبزه و آب و درخت، دست کمي از باغ بهشت نداشت. دشت طوري سرحالش آورد که از اسب پياده شد و رد رودخانه را گرفت و رفت تا سر از جايي درآورده که آبش عين اشک چشم صاف و زلال بود. خم شد مشتي آب بردارد و به صورتش بزند که يکهو عکس دختر خوشگلي را تو آب ديد. بيچاره طوري هول شد که پريد تو آب. آب به هم خورد و عکس دختره کج و کوله شد. شاهزاده دلش گرفت و از آب آمد بيرون و سرش را که بلند کرد، دختره را تو قاب پنجره ديد که خم شده بود و عکسش افتاده بود تو آب چشمه. شاهزاده حيران و مات ماند. اما دختره که لبخند شيريني رولبش ماسيده بود، زود پنجره را بست و رفت. شاهزاده ايستاد. شايد دختره دوباره پنجره را باز کند. وقتي ديد خبري نيست، با دل پرغصه، سوار اسبش شد و از راهي که آمده بود، برگشت. تا رسيد به قصر، هنوز گيج و خيس بود و با زنش هم که تنها شد، حرفي نزد. نه حرفي زد و نه چيزي خواست. فقط نشست و زل زد به زمين. هرچه زنش پرسيد چه اتفاقي افتاده، لام تا کام حرفي نزد و ساکت ماند. زنه فکر کرد. شايد اسبش بدقلقي کرده و زدهاش زمين. شاه زاده که نميتوانست در دلش را باز کند و بگويد دردش از کجاست، بهتر ديد لب باز نکند تا ببيند چي ميشود. خبر به زن پادشاه بردند که پسرش شده برج زهر مار و حرف نميزند. مادره آمد و از راهي که رفت، لب شاهزاده باز نشد که نشد.
يک هفته که گذشت، شاهزاده ديد دلش دارد ميترکد و ناچاري رفت پيش مادرش و همه چيز را از سير تا پياز تعريف کرد. دود از کلهي مادره رفت هوا و گفت هنوز چند روز نشده که دست زنش را گرفته و آورده. قبلاً به اين يکي هم که راضي نبود، حال چه طور شده که صداي دامب و دومب عروسياش نخوابيده، عاشق شده؟ اين طور پيش برود، فردا روز سومياش را هم نشان ميکند. پسره گفت اين تو بميري، از آن تو نميريها نيست. خودش هم بي خودي هوايي نشده. به اين دختره نرسد، خبر پسرش را برايش ميآورند. اگر ميخواهد تابوتش را نبيند، بايد برود خواستگاري اين دختره. زن پادشاه ديد نه راه پس دارد و نه راه پيش و از آنجا که شاهزاده عزيز دردانهاش بود و نميخواست رو سنگ مردهشور خانه ببيندش، فردايي با شوهرش راه افتاد و رفت خواستگاري دختره، دختره هم که زن پادشاه را ميشناخت، تا بهاش خبر دادند، خوشحال و خندان آمد پيشوازش، زن و دختر نشستند و مدتي از اين در و آن در حرف زدند تا آخرسر، زن پادشاه حرف دلش را کشيد وسط و گفت آمده دختر را خواستگاري کند براي پسرش، دختره سري تکان داد و گفت ما کجا و پادشاه کجا؟ دختري کشاورز است و همين زندگي ساده هم به سرش زيادي است. اما زن پادشاه که دل نگران شاهزاده بود، کوتاه نيامد و آن قدر گفت و گفت تا دختره کوتاه آمد. اما گفت به يک شرط زن شاهزاده ميشود که شب پيش او نماند. زن پادشاه به همين هم راضي بود، گفت پسرش شرط دختر را قبول ميکند. اين را هم گفت که بايد بداند شاهزاده زن ديگري دارد که برادرزادهي پادشاه است. دختره تا اين را شنيد، سگرمههايش رفت توهم، اما گفت مهر شاهزاده به دلش افتاده و از همه چيزي عزيزتر است.
قرار عروسي را گذاشتند و وقتش که رسيد، به دستور پادشاه شهر را چراغاني کردند و دوباره بزن و بکوب به راه افتاد و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و دختره را که عقد کردند و با شاهزاده دست به دست دادند، غروب شد و او راه افتاد و رفت به خانهي خودش. شاهزاده که تازه دلش به ديدن او خوش شده بود، ناچار دندان رو جگر گذاشت.
دختره هر روز صبح ميآمد و شب برميگشت. شاهزاده دلدل ميکرد که بپرسد، شب چه کار ميکند و کجا ميخوابد؟ چند روزي که گذشت، کاسهي صبرش لبريز شد و رو کرد به دختره و گفت ميخواهد بداند شب چه کار ميکند که تو قصر نميماند.
دختره که ميدانست دلخوري شوهرش شوخي بردار نيست، گفت نه دزدي ميکند، نه خيانت. شب سر راه آدمهاي ستمگر و دارا را ميگيرد و مالشان را برميدارد و به آدمهاي ندار و دست تنگ ميدهد. شاهزاده حيران و مات ماند که اين چه کاري است. اما به خودش گفت کاري که حق را به حقدار برساند، خير است. دختره مثل هرشب رفت و شاهزاده هم گيج و مات رفت سر خانه و زندگياش.
چند ماهي که گذشت، پادشاه خواب ديد که هفت گاو لاغر آمدند و هفت گاو چاق را خوردند. از اين خواب پريشان شد و به هرکس ميگفت، آن بابا نميتوانست تعبيرش کند و آخر سر پسره گفت از زن دومش بپرسد. وقتي دختره آمده، پادشاه خوابش را بهاش گفت. دختره اين طور تعبيرش کرد که گاو لاغر خشکسالي است و وقتي بيايد، پادشاه هم محتاج نان خالي ميشود. پادشاه حسابي ترسيد و رفت تو فکر که چه طور چارهي اين کار را بکند. چند روز بعد وزيرش را خواست و امور مملکت را داد به دست آن بابا و خودش باروبنديلش را بست و با زن و پسر و دو عروسش از شهر زد بيرون. رفتند و رفتند تا هوا تاريک شد و رسيدند به جنگلي، زن پادشاه و عروس اولي از خستگي نا نداشتند و گفتند همان جا ميمانند تا خستگي در کنند و شب هم صبح شود. شاهزاده و زن کوچکه با اين که خسته نبودند، حرفي نزدند و بساطي پهن کردند و ولو شدند.
چند ساعتي که گذشت، نزديک نصف شب، زن پادشاه بدخواب شد و ميان جا غلت و واغلت زد. بلند شد و ديد روانداز عروسها کنار رفته. رفت صورتشان را پوشاند که ديد يکهو جنگل تاريک شد. حيران ماند. روانداز را کنار زد، ديد به! به! جنگل روشن شد. زود رفت و پادشاه را بيدار کرد و چيزي را که ديده بود، به او نشان داد. پادشاه چيزي را که ميديد، باور نميکرد. حيران و مات عروسها را نگاه ميکرد که زنش گفت خوشگلي اين دو تا زن بلايي است که نميتوانيم جان سالم ازش در ببريم. پادشاه از حرف زنش بيشتر گيج شد. اما زن دستور داد برود و پسرش را بيدار کند تا حرف دلش را بزند. شاهزاده را که بيدار کردند، آمد بالاي سر زنها که خواب خواب بودند. مادره همان چيزي را که ديده بود، اين بار به پسرش نشان داد. پسره هم از حيرت خشکش زد. زن پادشاه اين را نشان داد و دست پسرش را گرفت و گفت خوشگلي اين دو تا مايهي بدبختي و عذابشان ميشود و بهتر است هر دو را همين جا بگذارند و بروند. پادشاه که هنوز حالش جا نيامده بود، حرفي نزد، اما پسره زير بار نميرفت و ميگفت چه طور ميتواند هر دو زنش را به امان خدا رها کند. ولي زن پادشاه دست بردار نبود و گفت و گفت تا پسره را خام و رام خودش کرد. زود وسايلشان را بار اسب کردند و بي سروصدا حرکت کردند. دورتر که رفتند، بنا کردند به تاختن. اما شاهزاده که دل نداشت زنها را در جنگل ول کنند، ميخواست برگردد و به مادرش ميگفت آنها را سربه نيست ميکنند. ولي مادرش ميگفت اسير ميشوند و زنده ميمانند.
هر سه به تاخت رفتند تا نزديک صبح رسيدند به دروازهي شهري. دروازهبان تا ديد غريبهاند، پرسيد چه کارهاند و آنها گفتند سرگرم سياحت دنيا شدهاند. ميروند تو شهر گردشي کنند. دروازهبان گفت بايد تو همين کاروانسرا اتاقي بگيرند تا وضعشان روشن بشود. اما پادشاه و پسرش آن قدر اصرار کردند تا دروازهبان از خر شيطان پائين آمد و اجازه داد وارد شهر شوند. رفتند و کاروانسراي تميزي پيدا کردند و دو اتاق گرفتند. اول اسبها را بستند به آخور و رفتند حمام و گرد و کثافت سفر را از تنشان شستند. بعد هم راه افتادند و جايي را پيدا کردند تا غذايي بخورند. هنوز درست ننشسته بودند که خان سفيد و خان سياه، دو تا گنده قمارباز شهر رسيدند و قاپها را بيرون آوردند و بنا کردند به قمار. پادشاه و پسرش هم که کرم قمار داشتند و تا بساطش به پا ميشد، وا ميدادند، رفتند سر بساط قمار. پدر و پسر که نميدانستند پاي قمار کي نشستهاند، همان روز دارو ندارشان را باختند و به روز سياه نشستند. وقتي چشم باز کردند، ديدند جز لباس تنشان و سه تا اسب تو طويله چيزي ندارند. اسبها را فروختند و اتاق کوچکي گرفتند و افتادند دنبال کار و کاسبي تا پولي در بياورند و ناني وصلهي شکمشان بکنند. از آنجا که کاري بلد نبودند، پادشاه شد شاگرد حليمپز و پسرش هم تو نانوايي جاروکشي کرد و زن پادشاه هم که روزي صد غلام و کنيز دوروبرش را ميگرفتند و دست به سياه و سفيد نميزد، رفت لب جو و شد رخت شور و لباس آدمهايي را ميشست که تا ديروز به نوکري هم قبولشان نداشت.
پادشاه و زن و پسرش را اين جا داشته باشيد و بشنويد از دو تا عروسش.
صبح که شد و آفتاب زد، هر دو بلند شدند و ديدند واويلا! هر سه فلنگ را بستهاند و آنها را ول کردهاند به امان خدا. هرچي اين ور و آنور صدا زدند، جز صداي خودشان چيزي نشنيدند. دختر عموي شاهزاده که تو ناز و نعمت بزرگ شده بود و دل و گردهي زن کوچکه را نداشت، زودي خودش را باخت و گفت نه چيزي دارند بخورند و نه ميدانند راه و چاه کجاست. زن کوچکه گفت باکي نيست. اين درست که دو تا زناند و وسط جنگل ماندهاند، اما هيچ چيزشان از آن سه تا کم نيست. زود دست به کار شدند و زن کوچکه تير و کماني ساخت و دورو بر جنگل گشت و ساعتي نشده، گورخري زد و کشان کشان بردش کنار چشمه. از گوشت گورخر کباب کردند و شکمشان که سير شد، رفت سر خورجين و دو دست لباس شاهزاده را بيرون آورد و هر دو لباس مردانه پوشيدند و موها را زير کلاه قايم کردند. طوري سر و برشان را پوشاندند که هيچ کي شک نميکرد اينها مرد نباشند. زن کوچکه اسم خودش را گذاشت شيرافکن و اسم زن بزرگه هم مردافکن و به او ياد داد که دو تا برادرند و دختر عموي شاهزاده بايد خودش را خلو چل نشان بدهد و لام تا کام با کسي حرف نزند. لباس زنانه را هم گذاشتند تو خورجين و سوار شدند و زدند به چاک جاده و از قضا، همان راهي را گرفتند و رفتند که پادشاه و پسرش و زنش رفته بودند. رفتند و رفتند تا رسيدند به دروازهي شهر، دروازهبان اين دفعه هم ديد که دو تا غريبه آمدهاند. هر دو را نگه داشت و پرسيد کي هستند. شيرافکن گفت دنبال شکار رسيدهاند به اين دروازه و دوست دارند گشتي تو شهر بزنند و زود هم برميگردند. دروازهبان هم در را به روشان باز کرد. وارد شهر که شدند، رفتند کاروانسرايي و اتاقي گرفتند، اما زود پي بردند انگار تو اين کاروانسرا خبرهايي است. شيرافکن گفت بايد حساب کار دستشان باشد و بي اين که تو چشم ديگران باشند، سر از کار آدمهايي که اين جا هستند، در بياورند تا ببينند اين جا چه خبر است.
گشتي در شهر زدند و شب که شد، برگشتند کاروانسرا، شيرافکن گفت شب بيدار ميماند و مردافکن بخوابد. چون هر بلايي که بخواهد سر آدم بيايد، شب ميآيد. روز همه جا امن است. مرد افکن راحت خوابيد و شيرافکن دوروبر کاروانسرا سر و گوشي آب داد و وقتي چيزي نديد، برگشت و در را چفت کرد و گوشهاي ايستاد تا ببيند چي پيش ميآيد. ساعتي نگذشته بود که در کاروانسرا غژغژ صدا کرد و شيرافکن ديد عدهاي مرد صورت پوشيده يکي يکي مال به دوش ميآيند تو، يکي هم آن وسط ايستاده و به آنها ميگويد اين کار را بکن، آن کار را نکن. پي برد اينها دزدند و آن يکي هم رئيس دزدهاست. يکي يکي شمردشان و ديد چهل نفرند. شيرافکن طوري ايستاد که کسي نبيندش. هر دزدي که از راهرو رد ميشد، تند و تيز دهنش را ميگرفت و ميبرد تو اتاقي و ميبستش. نفر چهلم که رسيد، طناب را انداخت به دور دست و پاش و محکم بستش. خيالش راحت بود که اگر داد بزند، دزدها به کمکش نميآيند. دزد را برد به اتاق خودش و مردافکن را بيدار کرد و بهاش گفت چه اتفاقي افتاده. بعد چند مشتي به سر و صورت دزد زد و وادارش کرد حرف بزند و بگويد تو اين کاروانسرا چه خبر است. دزد اول نميخواست لب باز کند، اما ديد با بد آدمي طرف شده و اگر جانش را ميخواهد، بهتر است کوتاه بيايد. از ترس جانش گفت: «ما چهل تا دزديم و بيرون شهر تو غاري زندگي ميکنيم. هر شب ميآييم شهر و تو کاروان سراهاي بزرگ و خانههاي آدمهاي دولتمند هرچي به درد بخور باشد، برمي داريم و اول ميآريم اين کاروانسرا و نزديک صبح ميبريم به غار خودمان. هيچ کي تو اين کاروان سرا منزل نميکند، جز آدمهاي غريبه که از همه جا بي خبرند. هر چند وقت از چاه اين جا اژدهايي ميآيد بيرون و مسافرها را ميخورد. به اين خاطر مسافري شب اين جا نميماند.»
شيرافکن گفت: «حرفت تمام شد؟ کو اژدها؟»
دزد گفت: «هر شب نميآيد. گاه گاهي ميآيد. ولي انگار امشب بيايد.»
شيرافکن دزد را داد دست مردافکن و گفت مواظبش باشد. از اتاق زد بيرون و شمشيرش را کشيد و طوري کمين کرد که هيچ کي نبيندش، خيلي نگذشته بود که باد گرمي آمد و شيرافکن از جايي که نشسته بود، نيمخيز شد و ديد اژدهايي يواش يواش خودش را از دهنهي چاه ميکشد بيرون. از جا پريد و امان نداد و با شمشير دودم، طوري به گردنش زد که سرش غلتيد رو زمين و تنهاش افتاد تو چاه. زود سر اژدها را برداشت و برگشت به اتاق و جلو دزد که از ترس جان به لب شده بود، چشمهاي اژدها را از کاسه درآورد و در دستمال پيچيد. دزد که از کار شيرافکن دست و دلش لرزيده بود، تصميم گرفت سربه راه و پا به راه باشد. شيرافکن، دزد و مردافکن را برداشت و راهي غار دزدها، بيرون شهر شدند. تا رسيدند، شيرافکن گشتي تو غار زد و ديد عجب جايي و عجب مالهايي! وقتي ديد مالي جمع شده به اندازهي خزانهي ده پادشاه، رو کرد به دزد و گفت به شرطي جان به در ميبرد که برود پيش پادشاه و بگويد اژدها را کي و چه طور کشته است. دزد که از ترس رمق به دست و پا نداشت، از طرفي زور بازوي شيرافکن را هم ديده بود، ولي نميدانست زن است، گفت غلام اوست. ميرود و به پادشاه خبر ميدهد. دزد زود خود را رساند به قصر پادشاه و ماجراي کشتن اژدها را تعريف کرد. پادشاه خوشحال شد و دستور داد بروند و پهلوان اژدها کش را بياورند. دزد برگشت به غار و حرفهايي را که شنيده بود، به شيرافکن گفت. شيرافکن و مردافکن دزد را برداشتند و راهي قصر پادشاه شدند. وقتي رسيدند، آنها را با شکوه و جلال بردند خدمت پادشاه. پادشاه نگاه کرد و دو جوان رشيد و سرزنده ديد که يکي اژدها را کشته بود. پرسيد از آن دو تا کي اژدها را کشته؟ شيرافکن گفت: «من اژدها را کشتهام. اين هم برادرم است که مادرزاد، از گوش کر و از زبان لال است.»
پادشاه پرسيد چيزي دارد که ثابت کند، اژدها را او کشته است. شيرافکن تعظيم کرد و جفت چشمهاي اژدها را از دستمال در آورد و گرفت جلو چشم پادشاه. پادشاه تا چشمهاي اژدها را ديد، باورش شد که شيرافکن اژدها را کشته است. اما شيرافکن گفت اين آخر کارش نيست. دزدهاي شهر را هم گرفته و تو کاروان سرا بسته است. پادشاه خوشحالتر شد و دستور داد بروند و دزدها را بياورند. دزدها را که آوردند، پادشاه رو به شيرافکن کرد و گفت از اول با مردم قرار گذاشته، هر کسي اژدها را بکشد و دزدها را بگيرد، دخترش را به او ميدهد. از حالا او را داماد خودش ميداند. از همين امروز هم تدارک عروسي را ميبينند. او خيالش راحت باشد که خيلي زود داماد پادشاه ميشود. شيرافکن و مردافکن را در قصر نگه داشتند و پادشاه هم فرمان داد خوب از آنها پذيرايي کنند. از طرفي دختر پادشاه هم ماجرا را شنيد و پي برد جواني خوشگل و دلير اژدها را کشته و دزدها را گرفته و حالا قرار است شوهر او بشود. از خوشي نميدانست چه کار کند. زود به مطربها گفت بروند و براي شيرافکن و برادر لالش بزنند تا سرگرم بشوند و حوصلهشان سر نرود.
شيرافکن چند روزي سرگرم بود، اما روزي از قصر زد بيرون تا تو دشت گردش کند. هنوز راهي نرفته بود که دست پيرزني از ابر آمد بيرون تا شيرافکن و اسبش را ببرد به آسمان که شيرافکن شمشير کشيد و آن را حوالهي دست پيرزنه کرد، ولي شمشير تنها به دو انگشت عجوزه گرفت و آنها را بريد. شيرافکن ديد انگشتها انگشتانه دارند. آنها را برداشت و برگشت به قصر و انگشتانهها را درآورد و داد به مردافکن. ساعتي بعد مطربها آمدند و سردستهي آنها تا انگشتانه را ديد، آنها را گرفت و گفت اينها را از کجا آوردهاند؟ شيرافکن گفت آنها را رو زمين پيدا کرده. سردسته از پيش شيرافکن رفت به قصر دختر پادشاه و انگشتانهها را نشانش داد. دختره آنقدر از ديدن آنها خوشش آمد که به مطرب گفت برود و به شيرافکن بگويد براي روز عروسي چندتايي از اينها بياورد. مطرب قبول کرد، اما گفت بهتر است پادشاه اينها را از شيرافکن بخواهد.
دختر پادشاه رفت پيش پدرش و انگشتانهها را نشان داد و از او خواست به شيرافکن بگويد چندتايي از اينها براي روز عروسي بياورد. پادشاه هم شيرافکن را خواست و به او گفت بايد چندتايي انگشتانه براي دخترش بياورد، چون روز عروسي نزديک است. شيرافکن گفت روزي پيرزني را ديده و انگشتانهها را از او گرفته و نميداند پيرزنه کجاست. پادشاه به او اصرار کرد که بايد برود و پيرزن را پيدا کند و دوباره از او بگيرد. شيرافکن ديد نه راه پس دارد، نه راه پيش، ناچار قبول کرد که برود و بگيرد.
شيرافکن رفت پيش مرد افکن و دستور پادشاه را به او گفت. گفت ميرود تا چندتايي انگشتانه پيدا کند، اما او بايد مواظب حرکاتش باشد. نه لباسش را در بياورد و نه قروقنبيله راه بيندازد و نه از اتاقش بيرون برود و نه با کسي حرف بزند. تا او برود و برگردد. اينها را گفت و سوار شد و پشت به شهر و رو به بيابان رفت. رفت و رفت تا رسيد به شهري. از اسبش پياده شد و چون شب شده بود و جايي نداشت، سر کوچهاي ايستاد و پيرزني را ديد که به خانهاش ميرفت. رو کرد به پيرزن و گفت غريب است و اگر جايي دارد، به او بدهد تا شب را به روز برساند. پيرزن گفت مهمان دوست دارد، اما از بلا ميترسد. شيرافکن براي اين که دل پيرزن را آرام کند، گفت جواهر دارد و اجارهاش را ميدهد. پيرزن تا اسم جواهر را شنيد، عقلش دود شد و رفت هوا، گفت پشت سرش بيايد تا جايي برايش دست و پا کند. پيرزن شيرافکن را برد و تو مطبخ گليمي انداخت و چون مهمانش گرسنه بود، دو تخم مرغ برايش پخت. اما شيرافکن که تشنهاش بود، پيالهاي آب خواست. پيرزن گفت حرف آب را نزند که از آب خبري نيست. شيرافکن گفت هرچي بخواهد، بهاش ميدهد، فقط يک پياله آب بياورد. پيرزن گفت اژدهايي سر آب را گرفته و نميگذارد آب بيايد. سر هفته بايد دختري را سوار شتري کنند و براي او ببرند تا اجازه بدهد ساعتي آب بيايد. فردا هم نوبت دختر پادشاه است که سوارش کنند و براي اژدها ببرند. شيرافکن حرفهاي پيرزن را شنيد و جوابي نداد و رو گليم گرفت و خوابيد.
سپيده سر نزده بود که هياهويي در شهر به راه افتاد. شيرافکن بيدار شد و زود از خانهي پيرزن زد بيرون و ديد دختر پادشاه را سوار شتر کردهاند و جواني هم مهار شتر را گرفته، ميرود. زود خودش را رساند به جوان و گفت مهار را به او بدهد و دنبال کارش برود. جوان که از ترس ناي حرف زدن نداشت، مهار را به شيرافکن داد و فلنگ را بست. پيرزن تا اين کار شيرافکن را ديد، رفت و گفت خدا عمرش بدهد، چون تنها پسرش را که مهار شتر را گرفته بود، از مرگ نجات داده. دختر پادشاه هم حرفشان را که شنيد، رو به شيرافکن کرد و گفت حيف از جواني مثل او که برود و به دست اژدها کشته شود.
شيرافکن آرام و با خيال آسوده رفت تا رسيد به سر کاريز. اژدها که صداي پاي شيرافکن و شتر را شنيده بود، تکاني خورد و سرش را به اين طرف و آن طرف تکان داد که شيرافکن امان نداد و مثل پرندهاي رو سر اژدها پريد و طوري با شمشير به سرش زد که دو شقه شد. خون از سرش به کاريز ريخت و تنهاش هم افتاد کناري و آب به طرف شهر سرازير شد. دختر پادشاه که از نزديک کار شيرافکن را ميديد، از شتر پائين پريد و زود شيرافکن را بغل کرد.
خبر در شهر پيچيد که جوان غريبهاي اژدها را کشت و دختر پادشاه را نجات داد. خبر به گوش پادشاه رسيد. دستور داد شهر را آذين ببندند و بروند جوان غريبه را بياورند. اما شيرافکن راه افتاد و رفت به خانهي پيرزن. هنوز ننشسته بود که غلامهاي پادشاه آمدند و گفتند بايد بيايد خدمت پادشاه، چون او گفته هر کس دخترش را نجات بدهد، به داماديش قبولش ميکند. شيرافکن با آنها راه افتاد و رفت قصر پادشاه. او را با جلال و جبروت بردند به قصر، پادشاه به او خلعتي داد و جايي هم در قصر برايش آماده کردند و تدارک عروسي را ديدند. اما شيرافکن گفت به دوستي قول داده که برايش کاري کند و چند روزي بايد برود. پادشاه قبول کرد و شيرافکن هم سوار شد و راه افتاد. پشت به شهر و رو به بيابان رفت و ديد دختر خوشگلي بالاي قلعه ايستاده. خوب که نگاه کرد، به خودش گفت آب و رنگش کمتر از من نيست. اما دختره تا شيرافکن را ديد، فرياد زد: « کي هستي؟ کجا ميروي؟»
شيرافکن گفت: «شيرافکنم.»
دختره گفت: «پس تو هماني که دو انگشت مادرم را بريدي و انگشتانهاش را بردي؟» شيرافکن سر تکان داد و دختره گفت: «حالا چي ميخواهي؟»
شيرافکن گفت: «دنبال انگشتانه آمدهام.»
دختره گفت: «به چه قيمتي؟»
شيرافکن گفت: «به قيمت روي نازنيني مثل تو، اين همه رنج سفر را تحمل کردهام.» دختر که از حرف شيرافکن قند تو دلش آب ميشد، گفت خورجينش را بفرستد بالا تا پرش کند انگشتانه. شيرافکن خورجين را فرستاد بالا و دختره پرش کرد و خودش هم آمد پائين و به شيرافکن نبايد در راه آهسته برود يا بايستد، چون اگر مادرش برسد، خاکسترش ميکند. اين را گفت و با شيرافکن راه افتاد. به تاخت ميرفتند، اما هنوز يک فرسخي نرفته بودند که مادر دختره، يا همان عجوزه رسيد به آنجا و دهنش را باز کرد و به دختره گفت بد کارهي غريبه دوست. عجوزه که قدرت شيرافکن را ميشناخت و ميدانست کاري از دستش برنميآيد و نميتواند با شيرافکن رويارويي کند، خودش را زد به سينهي کوه و خاکستر شد.
شيرافکن راه افتاد و رفت به قصر پادشاه و انگشتانهها را داد به پادشاه و گفت چند روزي بايد برود دنبال کاري، اما پول و جواهرش تمام شده و پادشاه بايد کمکش کند. پادشاه چند کيسه سکهي طلا و مقداري جواهر به شيرافکن داد و او مردافکن و دختر عجوزه را برداشت و راه افتاد. رفتند و رفتند تا رسيدند به حوالي آن جايي که پادشاه و شاهزاده و مادرش با خواري و بدبختي زندگي ميکردند. در شهر گشتي زدند و دختر عجوزه که از جادو سررشته داشت، حليمپزي و نانوايي و رختشورخانه را نشانش داد. شيرافکن هر سه نفر را پيدا کرد و با همان لباس مردانه رفت پيش آنها و بي اين که خودش را معرفي کند، گفت دست از اين کار بردارند و در خدمت او به سفر بروند تا حال و روز بهتري داشته باشند.
پادشاه و شاهزاده که انتظار چنين روزي را ميکشيدند، از دل و جان قبول کردند و رفتند زير دست او. هر شش نفر راه افتادند و از شهر زدند بيرون. رفتند و رفتند تا رسيدند به همان جنگل و چشمهاي که زن پادشاه آنها را گذاشت و با شوهر و پسرش در رفت. همين که رسيدند، شيرافکن از گوشهي چشم ديد که حال شاهزاده تغيير کرد و چشمش پراشک شد. شيرافکن پرسيد چرا گريه ميکند؟ شاهزاده با بغض و اشک گفت اين جا اشتباهي کرده که ديگر نميتواند جبرانش کند. شيرافکن دلداريش داد و وادارش کرد بيشتر حرف بزند. شاهزاده هم تمام پيشامد را از سير تا پياز تعريف کرد. شيرافکن سرزنشش کرد، اما شاهزاده تقصير را به گردن مادر و پدرش انداخت که ميخواستند خودشان را نجات بدهند.
شيرافکن ديگر حرفي نزد و همه را برداشت و برد به دشتي که قديم آنجا خانه داشت. کنار چشمه دست و روش را شست و نگاهي کرد به پنجره و باز راه افتادند و رفتند تا رسيدند به شهر پادشاه. هفت سال قحطي گذشته بود و حالا شهر سر و رويي گرفته بود. به طرف قصر رفتند و شيرافکن از خورجينش کليد قصر را درآورد و درش را باز کرد. پادشاه و شاهزاده که از ديدن قصرشان سر شوق آمده بودند، حيران و مات ماندند. وارد قصر که شدند، شيرافکن رفت اتاقي و لباس مردانه را درآورد و همان لباس زنانه را پوشيد و موها را هم ريخت رو دوشش و رفت طرف شاهزاده. شوهرش تا او را ديد، از هوش رفت و افتاد رو زمين، دختره زود مردافکن را فرستاد تا لباسش را عوض کند و بگويد زن شاهزاده است. تا او رفت، شيرافکن شاهزاده را به هوش آورد و گفت شيرافکن و مردافکن همان زنهايي بودند که آنها را وسط جنگل رها کردند و به راه خودشان رفتند. پادشاه و زنش و شاهزاده از کارشان پشيمان شدند و التماس کردند که آنها را ببخشند.
وزير کناره گرفت و زن کوچکه خودش نشست به تخت و شد پادشاه شهر، دختر عجوزه را داد به سپهسالار شهر و تمام بزرگان، از پادشاه و شاهزاده شدند زيردست و فرمانبر او.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.
خيال دختر عمو از سرش در نميرفت. زن پادشاه هم که دورادور زاغ سياه پسره را چوب ميزد، وقتي ديد تيرش به هدف خورده، رفت و به پسرش گفت اين دخترهايتر گل ورگل را پسنديد يا نه. شاه زاده به حال و روزي بود که نميتوانست حرف دلش را نديد بگيرد. دختره کنج دلش نشسته بود. پس رو کرد به مادرش و گفت هر کاري دوست دارد بکند. او بالاي حرف مادرش حرفي نميزند. مادره هم که منتظر چنين روزي بود، زود رفت و پادشاه را خبر کرد.
پادشاه معطل نکرد و رفت خواستگاري دختر برادرش و بله را که شنيد، دستور داد شهر را آذين بستند و هفت شب و هفت روز بزن و بکوب راه انداختند و شب هفتم دختره را براي شاهزاده عقد کردند. دختره را با چه بند و بساطي آوردند به قصر، شاهزاده که خودش را بالاي ابرها ميديد، يک هفته از قصر پا نگذاشت بيرون. تمام اهل قصر هم خوشحال بودند که شاهزاده، آخر سري به راه آمد و عروس هم غريبه نيست. اما سر يک هفته شاهزاده خسته شد و پريد پشت اسبش تا بزند به دشت و هوايي تازه کند. از شهر زد بيرون و رفت و رفت تا رسيد به جايي که از سبزه و آب و درخت، دست کمي از باغ بهشت نداشت. دشت طوري سرحالش آورد که از اسب پياده شد و رد رودخانه را گرفت و رفت تا سر از جايي درآورده که آبش عين اشک چشم صاف و زلال بود. خم شد مشتي آب بردارد و به صورتش بزند که يکهو عکس دختر خوشگلي را تو آب ديد. بيچاره طوري هول شد که پريد تو آب. آب به هم خورد و عکس دختره کج و کوله شد. شاهزاده دلش گرفت و از آب آمد بيرون و سرش را که بلند کرد، دختره را تو قاب پنجره ديد که خم شده بود و عکسش افتاده بود تو آب چشمه. شاهزاده حيران و مات ماند. اما دختره که لبخند شيريني رولبش ماسيده بود، زود پنجره را بست و رفت. شاهزاده ايستاد. شايد دختره دوباره پنجره را باز کند. وقتي ديد خبري نيست، با دل پرغصه، سوار اسبش شد و از راهي که آمده بود، برگشت. تا رسيد به قصر، هنوز گيج و خيس بود و با زنش هم که تنها شد، حرفي نزد. نه حرفي زد و نه چيزي خواست. فقط نشست و زل زد به زمين. هرچه زنش پرسيد چه اتفاقي افتاده، لام تا کام حرفي نزد و ساکت ماند. زنه فکر کرد. شايد اسبش بدقلقي کرده و زدهاش زمين. شاه زاده که نميتوانست در دلش را باز کند و بگويد دردش از کجاست، بهتر ديد لب باز نکند تا ببيند چي ميشود. خبر به زن پادشاه بردند که پسرش شده برج زهر مار و حرف نميزند. مادره آمد و از راهي که رفت، لب شاهزاده باز نشد که نشد.
يک هفته که گذشت، شاهزاده ديد دلش دارد ميترکد و ناچاري رفت پيش مادرش و همه چيز را از سير تا پياز تعريف کرد. دود از کلهي مادره رفت هوا و گفت هنوز چند روز نشده که دست زنش را گرفته و آورده. قبلاً به اين يکي هم که راضي نبود، حال چه طور شده که صداي دامب و دومب عروسياش نخوابيده، عاشق شده؟ اين طور پيش برود، فردا روز سومياش را هم نشان ميکند. پسره گفت اين تو بميري، از آن تو نميريها نيست. خودش هم بي خودي هوايي نشده. به اين دختره نرسد، خبر پسرش را برايش ميآورند. اگر ميخواهد تابوتش را نبيند، بايد برود خواستگاري اين دختره. زن پادشاه ديد نه راه پس دارد و نه راه پيش و از آنجا که شاهزاده عزيز دردانهاش بود و نميخواست رو سنگ مردهشور خانه ببيندش، فردايي با شوهرش راه افتاد و رفت خواستگاري دختره، دختره هم که زن پادشاه را ميشناخت، تا بهاش خبر دادند، خوشحال و خندان آمد پيشوازش، زن و دختر نشستند و مدتي از اين در و آن در حرف زدند تا آخرسر، زن پادشاه حرف دلش را کشيد وسط و گفت آمده دختر را خواستگاري کند براي پسرش، دختره سري تکان داد و گفت ما کجا و پادشاه کجا؟ دختري کشاورز است و همين زندگي ساده هم به سرش زيادي است. اما زن پادشاه که دل نگران شاهزاده بود، کوتاه نيامد و آن قدر گفت و گفت تا دختره کوتاه آمد. اما گفت به يک شرط زن شاهزاده ميشود که شب پيش او نماند. زن پادشاه به همين هم راضي بود، گفت پسرش شرط دختر را قبول ميکند. اين را هم گفت که بايد بداند شاهزاده زن ديگري دارد که برادرزادهي پادشاه است. دختره تا اين را شنيد، سگرمههايش رفت توهم، اما گفت مهر شاهزاده به دلش افتاده و از همه چيزي عزيزتر است.
قرار عروسي را گذاشتند و وقتش که رسيد، به دستور پادشاه شهر را چراغاني کردند و دوباره بزن و بکوب به راه افتاد و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و دختره را که عقد کردند و با شاهزاده دست به دست دادند، غروب شد و او راه افتاد و رفت به خانهي خودش. شاهزاده که تازه دلش به ديدن او خوش شده بود، ناچار دندان رو جگر گذاشت.
دختره هر روز صبح ميآمد و شب برميگشت. شاهزاده دلدل ميکرد که بپرسد، شب چه کار ميکند و کجا ميخوابد؟ چند روزي که گذشت، کاسهي صبرش لبريز شد و رو کرد به دختره و گفت ميخواهد بداند شب چه کار ميکند که تو قصر نميماند.
دختره که ميدانست دلخوري شوهرش شوخي بردار نيست، گفت نه دزدي ميکند، نه خيانت. شب سر راه آدمهاي ستمگر و دارا را ميگيرد و مالشان را برميدارد و به آدمهاي ندار و دست تنگ ميدهد. شاهزاده حيران و مات ماند که اين چه کاري است. اما به خودش گفت کاري که حق را به حقدار برساند، خير است. دختره مثل هرشب رفت و شاهزاده هم گيج و مات رفت سر خانه و زندگياش.
چند ماهي که گذشت، پادشاه خواب ديد که هفت گاو لاغر آمدند و هفت گاو چاق را خوردند. از اين خواب پريشان شد و به هرکس ميگفت، آن بابا نميتوانست تعبيرش کند و آخر سر پسره گفت از زن دومش بپرسد. وقتي دختره آمده، پادشاه خوابش را بهاش گفت. دختره اين طور تعبيرش کرد که گاو لاغر خشکسالي است و وقتي بيايد، پادشاه هم محتاج نان خالي ميشود. پادشاه حسابي ترسيد و رفت تو فکر که چه طور چارهي اين کار را بکند. چند روز بعد وزيرش را خواست و امور مملکت را داد به دست آن بابا و خودش باروبنديلش را بست و با زن و پسر و دو عروسش از شهر زد بيرون. رفتند و رفتند تا هوا تاريک شد و رسيدند به جنگلي، زن پادشاه و عروس اولي از خستگي نا نداشتند و گفتند همان جا ميمانند تا خستگي در کنند و شب هم صبح شود. شاهزاده و زن کوچکه با اين که خسته نبودند، حرفي نزدند و بساطي پهن کردند و ولو شدند.
چند ساعتي که گذشت، نزديک نصف شب، زن پادشاه بدخواب شد و ميان جا غلت و واغلت زد. بلند شد و ديد روانداز عروسها کنار رفته. رفت صورتشان را پوشاند که ديد يکهو جنگل تاريک شد. حيران ماند. روانداز را کنار زد، ديد به! به! جنگل روشن شد. زود رفت و پادشاه را بيدار کرد و چيزي را که ديده بود، به او نشان داد. پادشاه چيزي را که ميديد، باور نميکرد. حيران و مات عروسها را نگاه ميکرد که زنش گفت خوشگلي اين دو تا زن بلايي است که نميتوانيم جان سالم ازش در ببريم. پادشاه از حرف زنش بيشتر گيج شد. اما زن دستور داد برود و پسرش را بيدار کند تا حرف دلش را بزند. شاهزاده را که بيدار کردند، آمد بالاي سر زنها که خواب خواب بودند. مادره همان چيزي را که ديده بود، اين بار به پسرش نشان داد. پسره هم از حيرت خشکش زد. زن پادشاه اين را نشان داد و دست پسرش را گرفت و گفت خوشگلي اين دو تا مايهي بدبختي و عذابشان ميشود و بهتر است هر دو را همين جا بگذارند و بروند. پادشاه که هنوز حالش جا نيامده بود، حرفي نزد، اما پسره زير بار نميرفت و ميگفت چه طور ميتواند هر دو زنش را به امان خدا رها کند. ولي زن پادشاه دست بردار نبود و گفت و گفت تا پسره را خام و رام خودش کرد. زود وسايلشان را بار اسب کردند و بي سروصدا حرکت کردند. دورتر که رفتند، بنا کردند به تاختن. اما شاهزاده که دل نداشت زنها را در جنگل ول کنند، ميخواست برگردد و به مادرش ميگفت آنها را سربه نيست ميکنند. ولي مادرش ميگفت اسير ميشوند و زنده ميمانند.
هر سه به تاخت رفتند تا نزديک صبح رسيدند به دروازهي شهري. دروازهبان تا ديد غريبهاند، پرسيد چه کارهاند و آنها گفتند سرگرم سياحت دنيا شدهاند. ميروند تو شهر گردشي کنند. دروازهبان گفت بايد تو همين کاروانسرا اتاقي بگيرند تا وضعشان روشن بشود. اما پادشاه و پسرش آن قدر اصرار کردند تا دروازهبان از خر شيطان پائين آمد و اجازه داد وارد شهر شوند. رفتند و کاروانسراي تميزي پيدا کردند و دو اتاق گرفتند. اول اسبها را بستند به آخور و رفتند حمام و گرد و کثافت سفر را از تنشان شستند. بعد هم راه افتادند و جايي را پيدا کردند تا غذايي بخورند. هنوز درست ننشسته بودند که خان سفيد و خان سياه، دو تا گنده قمارباز شهر رسيدند و قاپها را بيرون آوردند و بنا کردند به قمار. پادشاه و پسرش هم که کرم قمار داشتند و تا بساطش به پا ميشد، وا ميدادند، رفتند سر بساط قمار. پدر و پسر که نميدانستند پاي قمار کي نشستهاند، همان روز دارو ندارشان را باختند و به روز سياه نشستند. وقتي چشم باز کردند، ديدند جز لباس تنشان و سه تا اسب تو طويله چيزي ندارند. اسبها را فروختند و اتاق کوچکي گرفتند و افتادند دنبال کار و کاسبي تا پولي در بياورند و ناني وصلهي شکمشان بکنند. از آنجا که کاري بلد نبودند، پادشاه شد شاگرد حليمپز و پسرش هم تو نانوايي جاروکشي کرد و زن پادشاه هم که روزي صد غلام و کنيز دوروبرش را ميگرفتند و دست به سياه و سفيد نميزد، رفت لب جو و شد رخت شور و لباس آدمهايي را ميشست که تا ديروز به نوکري هم قبولشان نداشت.
پادشاه و زن و پسرش را اين جا داشته باشيد و بشنويد از دو تا عروسش.
صبح که شد و آفتاب زد، هر دو بلند شدند و ديدند واويلا! هر سه فلنگ را بستهاند و آنها را ول کردهاند به امان خدا. هرچي اين ور و آنور صدا زدند، جز صداي خودشان چيزي نشنيدند. دختر عموي شاهزاده که تو ناز و نعمت بزرگ شده بود و دل و گردهي زن کوچکه را نداشت، زودي خودش را باخت و گفت نه چيزي دارند بخورند و نه ميدانند راه و چاه کجاست. زن کوچکه گفت باکي نيست. اين درست که دو تا زناند و وسط جنگل ماندهاند، اما هيچ چيزشان از آن سه تا کم نيست. زود دست به کار شدند و زن کوچکه تير و کماني ساخت و دورو بر جنگل گشت و ساعتي نشده، گورخري زد و کشان کشان بردش کنار چشمه. از گوشت گورخر کباب کردند و شکمشان که سير شد، رفت سر خورجين و دو دست لباس شاهزاده را بيرون آورد و هر دو لباس مردانه پوشيدند و موها را زير کلاه قايم کردند. طوري سر و برشان را پوشاندند که هيچ کي شک نميکرد اينها مرد نباشند. زن کوچکه اسم خودش را گذاشت شيرافکن و اسم زن بزرگه هم مردافکن و به او ياد داد که دو تا برادرند و دختر عموي شاهزاده بايد خودش را خلو چل نشان بدهد و لام تا کام با کسي حرف نزند. لباس زنانه را هم گذاشتند تو خورجين و سوار شدند و زدند به چاک جاده و از قضا، همان راهي را گرفتند و رفتند که پادشاه و پسرش و زنش رفته بودند. رفتند و رفتند تا رسيدند به دروازهي شهر، دروازهبان اين دفعه هم ديد که دو تا غريبه آمدهاند. هر دو را نگه داشت و پرسيد کي هستند. شيرافکن گفت دنبال شکار رسيدهاند به اين دروازه و دوست دارند گشتي تو شهر بزنند و زود هم برميگردند. دروازهبان هم در را به روشان باز کرد. وارد شهر که شدند، رفتند کاروانسرايي و اتاقي گرفتند، اما زود پي بردند انگار تو اين کاروانسرا خبرهايي است. شيرافکن گفت بايد حساب کار دستشان باشد و بي اين که تو چشم ديگران باشند، سر از کار آدمهايي که اين جا هستند، در بياورند تا ببينند اين جا چه خبر است.
گشتي در شهر زدند و شب که شد، برگشتند کاروانسرا، شيرافکن گفت شب بيدار ميماند و مردافکن بخوابد. چون هر بلايي که بخواهد سر آدم بيايد، شب ميآيد. روز همه جا امن است. مرد افکن راحت خوابيد و شيرافکن دوروبر کاروانسرا سر و گوشي آب داد و وقتي چيزي نديد، برگشت و در را چفت کرد و گوشهاي ايستاد تا ببيند چي پيش ميآيد. ساعتي نگذشته بود که در کاروانسرا غژغژ صدا کرد و شيرافکن ديد عدهاي مرد صورت پوشيده يکي يکي مال به دوش ميآيند تو، يکي هم آن وسط ايستاده و به آنها ميگويد اين کار را بکن، آن کار را نکن. پي برد اينها دزدند و آن يکي هم رئيس دزدهاست. يکي يکي شمردشان و ديد چهل نفرند. شيرافکن طوري ايستاد که کسي نبيندش. هر دزدي که از راهرو رد ميشد، تند و تيز دهنش را ميگرفت و ميبرد تو اتاقي و ميبستش. نفر چهلم که رسيد، طناب را انداخت به دور دست و پاش و محکم بستش. خيالش راحت بود که اگر داد بزند، دزدها به کمکش نميآيند. دزد را برد به اتاق خودش و مردافکن را بيدار کرد و بهاش گفت چه اتفاقي افتاده. بعد چند مشتي به سر و صورت دزد زد و وادارش کرد حرف بزند و بگويد تو اين کاروانسرا چه خبر است. دزد اول نميخواست لب باز کند، اما ديد با بد آدمي طرف شده و اگر جانش را ميخواهد، بهتر است کوتاه بيايد. از ترس جانش گفت: «ما چهل تا دزديم و بيرون شهر تو غاري زندگي ميکنيم. هر شب ميآييم شهر و تو کاروان سراهاي بزرگ و خانههاي آدمهاي دولتمند هرچي به درد بخور باشد، برمي داريم و اول ميآريم اين کاروانسرا و نزديک صبح ميبريم به غار خودمان. هيچ کي تو اين کاروان سرا منزل نميکند، جز آدمهاي غريبه که از همه جا بي خبرند. هر چند وقت از چاه اين جا اژدهايي ميآيد بيرون و مسافرها را ميخورد. به اين خاطر مسافري شب اين جا نميماند.»
شيرافکن گفت: «حرفت تمام شد؟ کو اژدها؟»
دزد گفت: «هر شب نميآيد. گاه گاهي ميآيد. ولي انگار امشب بيايد.»
شيرافکن دزد را داد دست مردافکن و گفت مواظبش باشد. از اتاق زد بيرون و شمشيرش را کشيد و طوري کمين کرد که هيچ کي نبيندش، خيلي نگذشته بود که باد گرمي آمد و شيرافکن از جايي که نشسته بود، نيمخيز شد و ديد اژدهايي يواش يواش خودش را از دهنهي چاه ميکشد بيرون. از جا پريد و امان نداد و با شمشير دودم، طوري به گردنش زد که سرش غلتيد رو زمين و تنهاش افتاد تو چاه. زود سر اژدها را برداشت و برگشت به اتاق و جلو دزد که از ترس جان به لب شده بود، چشمهاي اژدها را از کاسه درآورد و در دستمال پيچيد. دزد که از کار شيرافکن دست و دلش لرزيده بود، تصميم گرفت سربه راه و پا به راه باشد. شيرافکن، دزد و مردافکن را برداشت و راهي غار دزدها، بيرون شهر شدند. تا رسيدند، شيرافکن گشتي تو غار زد و ديد عجب جايي و عجب مالهايي! وقتي ديد مالي جمع شده به اندازهي خزانهي ده پادشاه، رو کرد به دزد و گفت به شرطي جان به در ميبرد که برود پيش پادشاه و بگويد اژدها را کي و چه طور کشته است. دزد که از ترس رمق به دست و پا نداشت، از طرفي زور بازوي شيرافکن را هم ديده بود، ولي نميدانست زن است، گفت غلام اوست. ميرود و به پادشاه خبر ميدهد. دزد زود خود را رساند به قصر پادشاه و ماجراي کشتن اژدها را تعريف کرد. پادشاه خوشحال شد و دستور داد بروند و پهلوان اژدها کش را بياورند. دزد برگشت به غار و حرفهايي را که شنيده بود، به شيرافکن گفت. شيرافکن و مردافکن دزد را برداشتند و راهي قصر پادشاه شدند. وقتي رسيدند، آنها را با شکوه و جلال بردند خدمت پادشاه. پادشاه نگاه کرد و دو جوان رشيد و سرزنده ديد که يکي اژدها را کشته بود. پرسيد از آن دو تا کي اژدها را کشته؟ شيرافکن گفت: «من اژدها را کشتهام. اين هم برادرم است که مادرزاد، از گوش کر و از زبان لال است.»
پادشاه پرسيد چيزي دارد که ثابت کند، اژدها را او کشته است. شيرافکن تعظيم کرد و جفت چشمهاي اژدها را از دستمال در آورد و گرفت جلو چشم پادشاه. پادشاه تا چشمهاي اژدها را ديد، باورش شد که شيرافکن اژدها را کشته است. اما شيرافکن گفت اين آخر کارش نيست. دزدهاي شهر را هم گرفته و تو کاروان سرا بسته است. پادشاه خوشحالتر شد و دستور داد بروند و دزدها را بياورند. دزدها را که آوردند، پادشاه رو به شيرافکن کرد و گفت از اول با مردم قرار گذاشته، هر کسي اژدها را بکشد و دزدها را بگيرد، دخترش را به او ميدهد. از حالا او را داماد خودش ميداند. از همين امروز هم تدارک عروسي را ميبينند. او خيالش راحت باشد که خيلي زود داماد پادشاه ميشود. شيرافکن و مردافکن را در قصر نگه داشتند و پادشاه هم فرمان داد خوب از آنها پذيرايي کنند. از طرفي دختر پادشاه هم ماجرا را شنيد و پي برد جواني خوشگل و دلير اژدها را کشته و دزدها را گرفته و حالا قرار است شوهر او بشود. از خوشي نميدانست چه کار کند. زود به مطربها گفت بروند و براي شيرافکن و برادر لالش بزنند تا سرگرم بشوند و حوصلهشان سر نرود.
شيرافکن چند روزي سرگرم بود، اما روزي از قصر زد بيرون تا تو دشت گردش کند. هنوز راهي نرفته بود که دست پيرزني از ابر آمد بيرون تا شيرافکن و اسبش را ببرد به آسمان که شيرافکن شمشير کشيد و آن را حوالهي دست پيرزنه کرد، ولي شمشير تنها به دو انگشت عجوزه گرفت و آنها را بريد. شيرافکن ديد انگشتها انگشتانه دارند. آنها را برداشت و برگشت به قصر و انگشتانهها را درآورد و داد به مردافکن. ساعتي بعد مطربها آمدند و سردستهي آنها تا انگشتانه را ديد، آنها را گرفت و گفت اينها را از کجا آوردهاند؟ شيرافکن گفت آنها را رو زمين پيدا کرده. سردسته از پيش شيرافکن رفت به قصر دختر پادشاه و انگشتانهها را نشانش داد. دختره آنقدر از ديدن آنها خوشش آمد که به مطرب گفت برود و به شيرافکن بگويد براي روز عروسي چندتايي از اينها بياورد. مطرب قبول کرد، اما گفت بهتر است پادشاه اينها را از شيرافکن بخواهد.
دختر پادشاه رفت پيش پدرش و انگشتانهها را نشان داد و از او خواست به شيرافکن بگويد چندتايي از اينها براي روز عروسي بياورد. پادشاه هم شيرافکن را خواست و به او گفت بايد چندتايي انگشتانه براي دخترش بياورد، چون روز عروسي نزديک است. شيرافکن گفت روزي پيرزني را ديده و انگشتانهها را از او گرفته و نميداند پيرزنه کجاست. پادشاه به او اصرار کرد که بايد برود و پيرزن را پيدا کند و دوباره از او بگيرد. شيرافکن ديد نه راه پس دارد، نه راه پيش، ناچار قبول کرد که برود و بگيرد.
شيرافکن رفت پيش مرد افکن و دستور پادشاه را به او گفت. گفت ميرود تا چندتايي انگشتانه پيدا کند، اما او بايد مواظب حرکاتش باشد. نه لباسش را در بياورد و نه قروقنبيله راه بيندازد و نه از اتاقش بيرون برود و نه با کسي حرف بزند. تا او برود و برگردد. اينها را گفت و سوار شد و پشت به شهر و رو به بيابان رفت. رفت و رفت تا رسيد به شهري. از اسبش پياده شد و چون شب شده بود و جايي نداشت، سر کوچهاي ايستاد و پيرزني را ديد که به خانهاش ميرفت. رو کرد به پيرزن و گفت غريب است و اگر جايي دارد، به او بدهد تا شب را به روز برساند. پيرزن گفت مهمان دوست دارد، اما از بلا ميترسد. شيرافکن براي اين که دل پيرزن را آرام کند، گفت جواهر دارد و اجارهاش را ميدهد. پيرزن تا اسم جواهر را شنيد، عقلش دود شد و رفت هوا، گفت پشت سرش بيايد تا جايي برايش دست و پا کند. پيرزن شيرافکن را برد و تو مطبخ گليمي انداخت و چون مهمانش گرسنه بود، دو تخم مرغ برايش پخت. اما شيرافکن که تشنهاش بود، پيالهاي آب خواست. پيرزن گفت حرف آب را نزند که از آب خبري نيست. شيرافکن گفت هرچي بخواهد، بهاش ميدهد، فقط يک پياله آب بياورد. پيرزن گفت اژدهايي سر آب را گرفته و نميگذارد آب بيايد. سر هفته بايد دختري را سوار شتري کنند و براي او ببرند تا اجازه بدهد ساعتي آب بيايد. فردا هم نوبت دختر پادشاه است که سوارش کنند و براي اژدها ببرند. شيرافکن حرفهاي پيرزن را شنيد و جوابي نداد و رو گليم گرفت و خوابيد.
سپيده سر نزده بود که هياهويي در شهر به راه افتاد. شيرافکن بيدار شد و زود از خانهي پيرزن زد بيرون و ديد دختر پادشاه را سوار شتر کردهاند و جواني هم مهار شتر را گرفته، ميرود. زود خودش را رساند به جوان و گفت مهار را به او بدهد و دنبال کارش برود. جوان که از ترس ناي حرف زدن نداشت، مهار را به شيرافکن داد و فلنگ را بست. پيرزن تا اين کار شيرافکن را ديد، رفت و گفت خدا عمرش بدهد، چون تنها پسرش را که مهار شتر را گرفته بود، از مرگ نجات داده. دختر پادشاه هم حرفشان را که شنيد، رو به شيرافکن کرد و گفت حيف از جواني مثل او که برود و به دست اژدها کشته شود.
شيرافکن آرام و با خيال آسوده رفت تا رسيد به سر کاريز. اژدها که صداي پاي شيرافکن و شتر را شنيده بود، تکاني خورد و سرش را به اين طرف و آن طرف تکان داد که شيرافکن امان نداد و مثل پرندهاي رو سر اژدها پريد و طوري با شمشير به سرش زد که دو شقه شد. خون از سرش به کاريز ريخت و تنهاش هم افتاد کناري و آب به طرف شهر سرازير شد. دختر پادشاه که از نزديک کار شيرافکن را ميديد، از شتر پائين پريد و زود شيرافکن را بغل کرد.
خبر در شهر پيچيد که جوان غريبهاي اژدها را کشت و دختر پادشاه را نجات داد. خبر به گوش پادشاه رسيد. دستور داد شهر را آذين ببندند و بروند جوان غريبه را بياورند. اما شيرافکن راه افتاد و رفت به خانهي پيرزن. هنوز ننشسته بود که غلامهاي پادشاه آمدند و گفتند بايد بيايد خدمت پادشاه، چون او گفته هر کس دخترش را نجات بدهد، به داماديش قبولش ميکند. شيرافکن با آنها راه افتاد و رفت قصر پادشاه. او را با جلال و جبروت بردند به قصر، پادشاه به او خلعتي داد و جايي هم در قصر برايش آماده کردند و تدارک عروسي را ديدند. اما شيرافکن گفت به دوستي قول داده که برايش کاري کند و چند روزي بايد برود. پادشاه قبول کرد و شيرافکن هم سوار شد و راه افتاد. پشت به شهر و رو به بيابان رفت و ديد دختر خوشگلي بالاي قلعه ايستاده. خوب که نگاه کرد، به خودش گفت آب و رنگش کمتر از من نيست. اما دختره تا شيرافکن را ديد، فرياد زد: « کي هستي؟ کجا ميروي؟»
شيرافکن گفت: «شيرافکنم.»
دختره گفت: «پس تو هماني که دو انگشت مادرم را بريدي و انگشتانهاش را بردي؟» شيرافکن سر تکان داد و دختره گفت: «حالا چي ميخواهي؟»
شيرافکن گفت: «دنبال انگشتانه آمدهام.»
دختره گفت: «به چه قيمتي؟»
شيرافکن گفت: «به قيمت روي نازنيني مثل تو، اين همه رنج سفر را تحمل کردهام.» دختر که از حرف شيرافکن قند تو دلش آب ميشد، گفت خورجينش را بفرستد بالا تا پرش کند انگشتانه. شيرافکن خورجين را فرستاد بالا و دختره پرش کرد و خودش هم آمد پائين و به شيرافکن نبايد در راه آهسته برود يا بايستد، چون اگر مادرش برسد، خاکسترش ميکند. اين را گفت و با شيرافکن راه افتاد. به تاخت ميرفتند، اما هنوز يک فرسخي نرفته بودند که مادر دختره، يا همان عجوزه رسيد به آنجا و دهنش را باز کرد و به دختره گفت بد کارهي غريبه دوست. عجوزه که قدرت شيرافکن را ميشناخت و ميدانست کاري از دستش برنميآيد و نميتواند با شيرافکن رويارويي کند، خودش را زد به سينهي کوه و خاکستر شد.
شيرافکن راه افتاد و رفت به قصر پادشاه و انگشتانهها را داد به پادشاه و گفت چند روزي بايد برود دنبال کاري، اما پول و جواهرش تمام شده و پادشاه بايد کمکش کند. پادشاه چند کيسه سکهي طلا و مقداري جواهر به شيرافکن داد و او مردافکن و دختر عجوزه را برداشت و راه افتاد. رفتند و رفتند تا رسيدند به حوالي آن جايي که پادشاه و شاهزاده و مادرش با خواري و بدبختي زندگي ميکردند. در شهر گشتي زدند و دختر عجوزه که از جادو سررشته داشت، حليمپزي و نانوايي و رختشورخانه را نشانش داد. شيرافکن هر سه نفر را پيدا کرد و با همان لباس مردانه رفت پيش آنها و بي اين که خودش را معرفي کند، گفت دست از اين کار بردارند و در خدمت او به سفر بروند تا حال و روز بهتري داشته باشند.
پادشاه و شاهزاده که انتظار چنين روزي را ميکشيدند، از دل و جان قبول کردند و رفتند زير دست او. هر شش نفر راه افتادند و از شهر زدند بيرون. رفتند و رفتند تا رسيدند به همان جنگل و چشمهاي که زن پادشاه آنها را گذاشت و با شوهر و پسرش در رفت. همين که رسيدند، شيرافکن از گوشهي چشم ديد که حال شاهزاده تغيير کرد و چشمش پراشک شد. شيرافکن پرسيد چرا گريه ميکند؟ شاهزاده با بغض و اشک گفت اين جا اشتباهي کرده که ديگر نميتواند جبرانش کند. شيرافکن دلداريش داد و وادارش کرد بيشتر حرف بزند. شاهزاده هم تمام پيشامد را از سير تا پياز تعريف کرد. شيرافکن سرزنشش کرد، اما شاهزاده تقصير را به گردن مادر و پدرش انداخت که ميخواستند خودشان را نجات بدهند.
شيرافکن ديگر حرفي نزد و همه را برداشت و برد به دشتي که قديم آنجا خانه داشت. کنار چشمه دست و روش را شست و نگاهي کرد به پنجره و باز راه افتادند و رفتند تا رسيدند به شهر پادشاه. هفت سال قحطي گذشته بود و حالا شهر سر و رويي گرفته بود. به طرف قصر رفتند و شيرافکن از خورجينش کليد قصر را درآورد و درش را باز کرد. پادشاه و شاهزاده که از ديدن قصرشان سر شوق آمده بودند، حيران و مات ماندند. وارد قصر که شدند، شيرافکن رفت اتاقي و لباس مردانه را درآورد و همان لباس زنانه را پوشيد و موها را هم ريخت رو دوشش و رفت طرف شاهزاده. شوهرش تا او را ديد، از هوش رفت و افتاد رو زمين، دختره زود مردافکن را فرستاد تا لباسش را عوض کند و بگويد زن شاهزاده است. تا او رفت، شيرافکن شاهزاده را به هوش آورد و گفت شيرافکن و مردافکن همان زنهايي بودند که آنها را وسط جنگل رها کردند و به راه خودشان رفتند. پادشاه و زنش و شاهزاده از کارشان پشيمان شدند و التماس کردند که آنها را ببخشند.
وزير کناره گرفت و زن کوچکه خودش نشست به تخت و شد پادشاه شهر، دختر عجوزه را داد به سپهسالار شهر و تمام بزرگان، از پادشاه و شاهزاده شدند زيردست و فرمانبر او.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.