عروس پادشاه و دیو هفت سر

روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم پسر پادشاهی بود که با پسر وزیر دوست جان جانی بود. صبح از قصر می زدند بیرون و شهر و دوروبرش را می گشتند. روزی پسر پادشاه رو کرد به پسر وزیر و گفت بروند کشور همسایه و
سه‌شنبه، 5 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
عروس پادشاه و دیو هفت سر
 عروس پادشاه و دیو هفت سر
 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 
روزي بود، روزگاري بود. در زمان‌هاي قديم پسر پادشاهي بود که با پسر وزير دوست جان‌جاني بود. صبح از قصر مي‌زدند بيرون و شهر و دوروبرش را مي‌گشتند. روزي پسر پادشاه رو کرد به پسر وزير و گفت بروند کشور همسايه و ببينند آنها چه طور زندگي مي‌کنند. بارو بنديل‌شان را بستند و راه افتادند و شب و روز رفتند و وقتي رسيدند کنار قصر پادشاه همسايه، پسر وزير به دوستش اشاره کرد که عکس دختر خوشگلي عين پنجه‌ي آفتاب را گذاشته‌اند کنار پنجره. پسر وزير حيران و مات پنجره را نگاه کرد و گفت عجب عکسي! اما پسر پادشاه به حرف پسر وزير خنديد و گفت آدم واقعي است. عکس نيست. داشتند با هم سر و کله مي‌زدند که عکس است يا نه که دختره رفت کنار و پسر پادشاه که دل به دختره داده بود، راه افتاد و با پسر وزير برگشتند به شهر خودشان. پسر پادشاه وقتي رسيد به قصر خودش، تازه پي برد که عشق دختره چه آتشي به دلش زده است. همان روز افتاد تو رختخواب و مريض شد. به هيچ‌کس هم نگفت چه دردي دارد. اما روزي که پسر وزير يکه و تنها مي‌رفت، با پادشاه روبه رو شد. پادشاه پرسيد پسرش کجا رفته و او چرا تنها مي‌رود؟ پسر وزير همه چيز را براي پادشاه تعريف کرد و گفت رفته بودند کشور همسايه و آنجا دختري را تو قصر پادشاه ديدند و پسر پادشاه دل به دختره داد و حالا افتاده تو رختخواب. پادشاه از کار پسرش دمغ شد، اما به پسر وزير گفت برود و به پسرش بگويد از رختخواب بيرون بيايد. آن دختره را هر کي مي‌خواهد باشد، دختر پادشاه باشد يا زن و عروسش، برايش مي‌گيرد و مي‌آورد.
پادشاه اين را گفت و دستور داد نامه‌اي براي پادشاه همسايه بنويسند که پسرش در قصر او دختري را ديده و عاشقش شده. اگر دختر پادشاه است يا زن و عروسش، بايد او را براي پسرش بفرستد. نامه را نوشتند و به قاصدي دادند تا ببرد. پادشاه همسايه تا نامه را خواند، ديد نمي‌تواند با آن پادشاه بجنگد. همه‌ي مردم کشورش را هم که جمع کند، يک روز هم دوام نمي‌آورند. با وزير و وکيل مشورت کرد و آخر سر نامه‌اي نوشت که آن دختر عروسش بوده و چه طور مي‌تواند زن شوهردار را براي او بفرستد. پادشاه نامه را خواند و در جوابش نوشت بايد عروسش را هر چه زودتر بفرستد. پادشاه همسايه که مانده بود چه کار کند، پيغام فرستاد چهل روز به او مهلت بدهد تا پسرش را راضي کند و عروس را برايش روانه کند.
پادشاه تا اين نامه را خواند، دستور داد اين چهل روزه مواظب باشند که دختره را نبرند جايي، اما پادشاه کشور همسايه هم دستور داد از قصرش نقبي بزند. يک لشکر عمله دست به کار شدند و چهل روزه نقبي زدند که سر از بيابان درمي‌آورد. نقب که آماده شد، دست زن و بچه‌اش را گرفت و از راه نقب زد بيرون و پشت به کشورش و رو به بيابان و فلنگ را بست تا جان و آبروش را به در ببرد.
از آن طرف سر چهل روز پادشاه عده‌اي از لشکر را فرستاد تا دختره را بياورند. مأمورها آمدند و ديدند جا‌ تر است و بچه نيست. پادشاه همه را قال گذاشته و هيچ کي خبر ندارد کي رفته و کجا رفته. اما بشنويد پادشاه کشور همسايه که با زن و بچه‌اش در همان بيابان رفتند و هوا که تاريک شد، رسيدند نزديک کوه و آن جا چادري به پا کردند که شب را صبح کنند و فردا زمين خدا را بگيرند و بروند. همه خوابيدند و زن پادشاه که بيدار بود، ديد يک طرف کوه روشن است و آن طرفش تاريک تاريک است. به آسمان نگاه کرد و ديد ماه هم تو آسمان نيست. با خودش گفت اين روشنايي از کجا آمده؟ خوب که دوروبرش را نگاه کرد، ديد عروسش خوابيده و نصف صورتش را پوشانده و نصفي‌اش افتاده بيرون و اين نور که به کوه تابيده از صورت عروسش است. زود شوهرش را بيدار کرد و چيزي را که ديده بود، به مرد بخت برگشته هم نشان داد و گفت ما با اين عروس نمي‌توانيم جايي برويم. اگر چوپان‌ها ما را ببينند، به خاطر اين دختر ما را هم مي‌کشند. خطر بيخ گوش‌مان است. پادشاه از حرف زنش، خود را باخت و زود پسرش را بيدار کرد. اين پسر دو تا زن داشت و هر دو را هم آورده بود. پادشاه اين دفعه چيزي را که ديده بود، به پسرش نشان داد و گفت آوردن زن‌هايش، سر آنها را هم به باد مي‌دهد. حالا دو راه دارد، اگر با زن‌هايش مي‌رود، خدا پشت و پناه او، اما اگر مي‌خواهد با آنها بيايد، بايد زن‌هايش را همين جا بگذارد. پسره با خودش حساب کرد و ديد بهتر است با مادر و پدرش برود.
پادشاه و زن و پسرش بي خبر راه افتادند و رفتند. کمي که دور شدند، اسب‌ها را هي کردند و آن قدر به تاخت رفتند تا عروسي‌ها نتوانند پيداشان کنند. اما بشنويد که پادشاه همسايه از کرده‌اش پشيمان شد. چون به او سرکوفت زدند اين چه مسلماني است که تو زن شوهردار را براي پسرت مي‌خواهي؟ پادشاه ديد رسوايي بار آمده و بايد جمع و جورش کند. پس نامه‌اي به پادشاه فراري نوشت و گفت هر جور شده، برگردد سر خانه و زندگي‌اش، از خود و عروسش هم دست کشيده.
نامه را قاصد رساند به پادشاه. پادشاه خوشحال شد و به زن و پسرش گفت برگردند و عروس‌ها را بردارند و بروند به شهرشان. به تاخت از راهي که رفته بودند، برگشتند. اما ديدند جا‌ تر است و بچه نيست. هرچه پي عروس‌ها گشتند، پيداشان نکردند. ناراحت شدند و راه را کشيدند و رفتند.
از آن طرف بشنويد از عروس‌ها. صبح که بيدار شدند، ديدند شوهرشان و پادشاه و زنش نيستند. فهميدند آنها را گذاشته‌اند و رفته‌اند. هر دو نشستند و خوب گريه کردند. عروسي که دل از شاه‌زاده‌ي همسايه برده بود، گفت گريه چاره‌ي کارشان نيست. بهتر است بروند و روزي‌شان را جاي ديگري پيدا کنند. يک دست لباس مردانه از خورجين درآورد و به تنش کرد و به هوويش گفت از اين جا مي‌رويم و هرجا رسيديم مي‌گوييم من شوهر و تو زنم هستي، برويم تا ببينيم چي پيش مي‌آيد.
راه افتادند و رفتند و رفتند تا رسيدند به شهري. نشاني قصر پادشاه را پرسيدند. رفتند خدمت پادشاه. دختري که حالا شوهر شده بود، به پادشاه گفت در اين شهر کس و کاري ندارد و با زنش دنبال سرپناهي است. اگر پادشاه بخواهد نوکرش مي‌شود. پادشاه قبول کرد و دختره دست به کار شد.
روزي اين دختره تو باغ پادشاه کار مي‌کرد که از بالاي درخت صداي فش و فوشي شنيد. نگاه کرد و ماري ديد. زود مار را گرفت و به زمين زد. مار به خودش پيچيد و گفت هفت‌سر داشتم، يکي‌اش افتاد. تا زنه به خودش بيايد، مار رو زمين غلتيد و رفت و دستمالي ازش جا ماند. زنه دستمال را برداشت و داد به هوو و گفت اين را قايم کند. مواظب باشد اين دستمال را نبايد سرش کند تا بلايي سرشان نيايد. هوو دستمال را قايم کرد. گذشت و گذشت تا روزي چادر و چارقدش را شسته بود و چيزي نداشت سرش کند، ياد آن دستمال افتاد. رفت و دستمال انداخت رو سرش. از قضا دختر پادشاه که از آن طرف مي‌گذشت، دستمال را ديد و از آن خوشش آمد. زود رفت پيش پادشاه و به‌اش گفت به اين نوکر تازه‌اش دستور بدهد که از دستمال زنش، يکي هم براي او بياورد. پادشاه هم زنه را خواست و گفت هرچه زودتر بايد عين آن دستمال را براي دخترش آماده کند. زنه نتوانست حرفي بزند. برگشت خانه و چند مشت و لگد زد به هوو که چرا آن دستمال را سرش انداخته و اين بلا را سرش آورده است. زنه گفت: «به ميل خودم اين کار را نکردم. چيزي نداشتم سرم کنم.»
زنه گفت: «من ديگر نمي‌توانم اين جا بمانم. خدا نگه‌دارت باشد. اگر خواستي شوهر کن، اگر نخواستي، همين جا بمان.»
زنه با هوو خداحافظي کرد و رفت. رفت و رفت تا رسيد به شهر ديگري. ديد جلو در خانه‌اي پيرزني نشسته. رو کرد به پيرزنه و گفت تو اين شهر کس و کاري ندارد. امشب جايي به او بدهد تا شب را صبح کند. پيرزنه گفت جايي ندارد. خانه‌اي دارد به اندازه‌ي لانه‌ي مرغ و با پسر کچلش و کره خر و بره و مرغش آنجا زندگي مي‌کند. زنه تا اين را شنيد، چند سکه‌ي طلا از جيبش درآورد و به پيرزنه داد. پيرزنه تا سکه‌ها را ديد، گل از گلش شکفت و گفت او که يک نفر بيشتر نيست. خانه آنقدر جا دارد که لشکر پادشاه هم مي‌تواند در آن بخوابد.
زنه رفت خانه‌ي پيرزن و صاحب خانه خميري گرفت و تنورش را آتش کرد و دست به کار شد تا نان بپزد. همينطور که نان به تنور مي‌چسباند، مي‌خنديد و نان را که مي‌کند، گريه مي‌کرد. زنه پرسيد اين خنده و گريه براي چي هست؟ پيرزنه گفت: «تو اين شهر ديو هفت‌سري پيدا شده که معلوم نيست کي يک سرش را انداخته. هر شب بايد يک گاو نر و يک خانه نان و گودالي آب به‌اش بدهند. امشب هم نوبت پسر من است. وقتي نان را به تنور مي‌چسبانم، مي‌گويم خدا بزرگ است. نان را که مي‌کنم، مي‌گويم وقتش رسيده.»
زنه گفت: «ناراحت نباش. من عوض پسرت مي‌روم.»
پيرزنه خوشحال شد. از خانه‌ها نان آوردند و گذاشتند رو هم و شد به اندازه‌ي يک خانه. آب و گاو را هم آماده کردند. زنه رفت جلو و به مردم گفت آن جا مواظب باشند. خودش کنار نان و آب و گاو ايستاد. ديو هفت‌سر آمد و زنه شناختش. همان ماري بود که يک سرش را انداخته بود. ديو شروع کرد به خوردن نان. بعد گاو را لمباند و آب را که سر کشيد و خواست راه بيفتد، اول رسيد به زنه. زنه هم امانش نداد و تيري در کمان گذاشت و يک سر ديو را انداخت. ديو نعره‌اي کشيد و گفت: «هفت سر داشتم و دو تاش افتاد.»
زنه گفت: «هفت تير داشتم و دو تاش را انداختم.»
ديو اين را گفت و رفت. صبح که آفتاب زد و دنيا را روشن کرد، مردم آمدند و ديدند سر ديوي رو زمين افتاده. هر کي از راه مي‌رسيد، لاف مي‌زد و مي‌گفت کار او بوده. هيچ کي هم حاضر نبود کوتاه بيايد. وقتي خبر به گوش پادشاه رسيد، گفت هر کي توانست سر ديو را از زمين بلند کند، همان آدم سر ديو را انداخته. هرکي جلو آمد، يا نتوانست از زمين بلندش کند يا تا زانو بلندش کرد. سر بي صاحب رو زمين مانده بود که پيرزنه رفت و گفت پسرش سر ديو را انداخته. او زنه را که لباس مردانه تنش کرده بود، به جاي پسرش جا زده بود. رفت و زنه را آورد. زنه گوش ديو را گرفت و عين پر کاه بلندش کرد. به پادشاه خبر دادند و جوان را پيش او بردند. پادشاه خلعتي به جوان داد و گفت به مردم قول داده که هر کسي سر اين ديو را بزند، دخترش را به او مي‌دهد. حالا يک دخترش مال اوست.
جوان گفت به دوستي قول داده و بايد به چند کشور برود و کارهايش را روبه راه کند. وقتي برگشت، دختر پادشاه را مي‌گيرد. جوان اين را گفت و از قصر زد بيرون. بعد آمد و با پيرزنه خداحافظي کرد. راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا رسيد به شهر ديگري. آنجا هم پيرزني را جلو در خانه‌اي ديد و خواست جايي به او بدهد تا شب را سر کند. پيرزن گفت دلش خون است و نمي‌تواند مهمان به خانه‌اش ببرد. گفت هر شب ديوي مي‌آيد و بايد خانه‌اي نان و يک گاو نر و يک گودال آب به‌اش بدهند. امشب هم نوبت پسر اوست. ديو که بيايد، اول پسرش را مي‌لمباند و بعد مي‌رود سراغ آب و نان. اين ديو هفت‌سر دارد و دو سرش را انداخته‌اند. جوان به پيرزنه دلداري داد و گفت ناراحت نباشد. او به جاي پسرش خورد و خوراک ديو را مي‌برد. پيرزن خوشحال شد و جوان را به خانه برد و غذايي به او داد. بعد گفت حالا وقتش رسيده که برود و غذاي ديو را ببرد. جوان کيسه‌اي به پيرزنه داد و گفت اين امانت پيشش باشد. اگر از پيش ديو برنگشت، مال خودش.
جوان با پيرزنه خداحافظي کرد و رفت. اما پيرزنه پشت سرش گفت برود و برنگردد تا کيسه را صاحب شود. جوان رفت و کنار نان و آب و گاو ايستاد و ديو هم خيلي زود آمد و نان و آب و گاو را خورد. خوب که سير شد، رفت طرف جوان که او امان نداد و تيري در کمان گذاشت و سرش را انداخت. ديو گفت: «هفت‌سر داشتم و سه تاش افتاد.» جوان گفت: «هفت تير داشتم و سه تاش را انداختم.»
مردم دور سر ديو جمع شدند و هرکي از راه مي‌رسيد، چاخان مي‌کرد که او سر ديو را انداخته. اما پادشاه گفت هر کي سر ديو را از زمين برداشت، انداختن سر ديو هم کار اوست. اين دفعه هيچ کي مرد آن نبود که سر ديو را از جا تکان بدهد. عروس پادشاه رفت و دو گوشش را گرفت و راحت بلندش کرد. اين بار هم جوان را بردند خدمت پادشاه. پادشاه به‌اش خلعت داد و گفت حالا که سر ديو را انداخته و خيال مردم را آسوده کرده، دخترش را به او مي‌دهد.
شهر را چراغان کردند و پادشاه دختر را داد به اين جوان غريبه. اما او گفت به دوستي قول داده که بايد برايش کاري بکند. حالا مي‌رود. وقتي برگشت، زنش را هم با خودش مي‌برد. زن جوان برگشت به خانه‌ي پيرزن و کيسه‌اش را گرفت و رفت. رفت و رفت و از سه کشور ديگر گذشت و سه سر ديگر ديو را هم انداخت و تنها ماند يک سرش، جوان باز راه افتاد و شب و روز رفت تا رسيد به غاري و ديد دختري به چه خوشگلي نشسته و دارد نان مي‌پزد و خرواري نان هم کنارش جمع شده. حيران ماند و گفت: «خواهر! اين همه نان را براي کي مي‌پزي؟»
دختر سري تکان داد و گفت: «اي برادر! پدري دارم که هفت‌سر رو گردنش بود و شب‌ها مي‌رفت و هفت کشور را مي‌گشت و مردم از ترس جان‌شان، آب و غذايي به‌اش مي‌دادند. نمي‌دانم کدام خير نديده شش تا سرش را انداخته و حالا سر هفتمش هم بوگرفته و ديگر به شهر نمي‌رود و شده بلاي جان من. روز تا شب بايد برايش نان بپزم و سيرماني هم ندارد.»
جوان گفت: «من کمکت مي‌کنم.»
دختره خوشحال شد و زن پسر پادشاه نشست کنار تنور و تا شب نان پخت. شب که شد، به دختره گفت: «اگر شش تا سر پدرت را بيارم، به دردش مي‌خورد؟»
دختره گفت: «اگر شش تا سرش را بياري، نصف ثروتش را مي‌دهد به تو.»
جوان گفت: «خوب. حالا مرا جايي قايم کن.»
دختره عروس پادشاه را برد و گوشه‌اي قايم کرد. هوا که تاريک شد، ديو آمد و ناله‌اش در غار پيچيد. داد مي‌زد سرم بو گرفته.... سرم بو گرفته. سرش بويي گرفته بود که امانش بريده بود و هيچ کي هم از شدت بو نمي‌توانست به‌اش نزديک بشود. اما زود نشست و نان‌هايي را که پخته بودند، لمباند تا سير شد و چند تايي هم ماند. بعد رو کرد به دخترش و گفت: «امروز هم خوب نان پختي و هم زياد پختي. اضافه هم آمد.»
دختره گفت: «از پا افتادم تا اين همه نان پختم.»
ديو که آرام گرفت، دختره گفت: «اگر آن آدمي که شش تا سرت را انداخته، بيايد و سرها را بيارد و بچسباند و خوب بشوي، برايش چه کار مي‌کني؟»
ديو گفت: «از کجا بيايد. اگر بيايد، اين يکي سر را هم مي‌اندازد. معلوم نيست سرها را چه کار کرده. کاشکي بيايد و اين يکي را هم بيندازد و راحتم کند. اگر سرها را بيارد، هر چي دارم، به‌اش مي‌دهم.»
عروس پادشاه حرف‌هاي ديو را که شنيد، از جايي که قايم شده بود، آمد بيرون. ديو تا او را ديد، لرزه افتاد به تنش، اما عروس پادشاه گفت کاري به کارش ندارد و برود سرهايش را جمع کند و بياورد. ديو زودي رفت و هر شش تا سرش را آورد. زنه هم دوايي داد به دختر ديو و گفت دوا را خوب بجوشاند. دختر دوا را ريخت تو ديگي و خوب جوشاند. وقتي آماده شد، معجون را به گردن ديو ماليد و سرها را چسباند. ديو نفس راحتي کشيد و بعد از دو روز حالش جا آمد و دردش هم آرام شد. از خوشحالي نمي‌دانست چه کار کند. با خيال آسوده رو کرد به عروس پادشاه و گفت: «هر چي دارم، با اين دخترم مال تو. من اگر زنده بمانم، هفتاد روزه همين ثروت را جمع مي‌کنم.»
عروس پادشاه گفت: «من آمده‌ام دستمال ببرم.»
ديو گفت: «کدام دستمال؟»
عروس پادشاه گفت: «آن روزي که تو باغ سر اولت را زدم، دستمالي جا ماند. از همان دستمال مي‌خواهم.»
ديو گفت: «دستمال که چيزي نيست. هرچه بخواهي به‌ات مي‌دهم.»
ديو شروع کرد به آوردن دستمال. آنقدر آورد و آورد تا کوهي جمع شد. عروس پادشاه ‌هاج و واج ماند که رخت‌هايي، به چه قشنگي جمع شده. عروس گنج ديو را با دخترش برداشت و خواست حرکت کند که ديو لشکري هم همراه‌شان فرستاد تا امن و امان آنها را برسانند به شهري که مي‌خواهند بروند. عروس پادشاه و دختر ديو رفتند و رفتند و تو شش شهر دختر شش پادشاه را برداشتند و رسيدند به شهري که دختره هوويش را جا گذاشته بود. آنجا در شهر چادرهايي به پا کرد. صبح که شد، پادشاه آمد و تا آن همه چادر را ديد، حيران و مات ماند. وزيرش را صدا کرد و او مردي را فرستاد تا ببيند اين همه چادر مال کي هست. عروس پادشاه به قاصد گفت همان نوکر تازه‌اي است که پادشاه او را فرستاد تا دستمال براي دخترش بياورد. اما پادشاه بايد تخت پادشاهي‌اش را به او بدهد يا براي جنگ آماده بشود. پادشاه تا حرف نوکر را شنيد، از کوره در رفت و گفت نوکر و اين همه ادعا! اين دفعه قاصد را فرستاد و به نوکره پيغام داد که دست از شوخي بردارد و برود سر کارش. نوکره هم جواب داد که هيچ شوخي ندارد.
پادشاه ناچار دستور داد لشکرش آماده شوند. دو لشکر که با هم روبه رو شدند، ديوهايي که همراه عروس پادشاه آمده بودند، اجازه گرفتند و زدند به لشکر پادشاه و خيلي زود عده‌ي زيادي را شل و پل کردند. اما عروس پادشاه به ديوها دستور داد که بروند سروقت پادشاه و خودش و وزيرش را بکشند. پادشاه و وزير که کشته شدند، عروس آمد و خودش به تخت نشست.
دختر و تاج و تختش را همين جا داشته باشد و بشنويد از شوهرش.
پسر پادشاه تا با پدر و مادرش به شهر برگشت و جاي خالي زن‌هايش را ديد، دلش گرفت و نتوانست آنجا بماند. رخت درويشي تنش کرد و کشکولي به دست گرفت و از قصر زد بيرون و شهر به شهر گدايي کرد. شب و روز مي‌گشت و به فکر هر دو زنش بود که آنها را چوپان‌ها برده‌اند، افتاده‌اند دست دهقاني و حالا کجا سر مي‌کنند و چي به سرشان آمده؟ اما زنش که حالا پادشاه شده بود، عکس خودش را چسباند دم دروازه‌ي شهر و به مأمورها گفت هر آدمي آمد جلو اين عکس و گريه کرد، زود او را بياورند پيش او. از قضا پسر پادشاه شهر به شهر گشت تا رسيد به اين شهر و همين که چشمش افتاد به عکس جلو دروازه و صورت زنش را ديد، نشست و زد زير گريه. دروازه‌بان‌ها زود پسره را گرفتند و بردند پيش پادشاه. پادشاه او را نشاند و پرسيد چرا گريه مي‌کند؟ پسره گفت: «همين‌طوري دلم گرفت. تو اين شهر کس و کاري ندارم. غريب هم دل نازک است.»
پادشاه گفت: «نه. روراست باش و بگو چرا گريه کردي؟»
پسره حرفي نزد. يعني خجالت کشيد بگويد زنش را وسط بر بيابان گذاشته و رفته پي کار خودش. پادشاه هم دستور داد پسره بايد نوکرش بشود. از آن روز به پسره پيله کرد. به‌اش مي‌گفت آفتابه بيارد، غذايش را بيارد، اين کار را بکند، آن کار را بکند، کفش را پيش پايش جفت کند و قليانش را چاق کند. پسره هم حرفي نمي‌زد و سرش را پائين انداخته بود و گوش به فرمان پادشاه بود. روزي به او دستور داد برود و از حرمسرا برايش قليان بياورد. پسره که راه افتاد، پادشاه از دريچه رفت و لباس مردانه‌اش را درآورد و لباس زنانه تنش کرد و وسط زن‌ها نشست. زن‌ها حيران و مات ماندند که چي مي‌بينند، پادشاه‌شان زن است؟ پسره تا رسيد و زنش را ديد، ‌هاج و واج و گيج ايستاد و با خودش گفت اين‌ها زن پادشاه‌اند، اما اين زن من است.
پسره حرفي نزد و قليان را برداشت و رفت. زنش هم از دريچه زد بيرون و لباس زنانه را درآورد و رخت مردانه را تنش کرد و نشست رو تخت. پسره که برگشت، زنش رو به او کرد و گفت: «نمک به حرام ! چرا دير کردي؟»
شوهرش گفت: «معطل نکردم. زود رفتم و برگشتم.»
زنش گفت: «تو رفتي حرم‌سراي مرا نگاه کردي. چه کار مي‌کني؟»
شوهرش گفت: «خدا نکند چنين آدمي باشم.»
زنش گفت: «دروغ مي‌گويي. راست بگو.»
شوهرش گفت: «تو حرم‌سراي پادشاه دو تا زنم را ديدم. بقيه‌ي زن‌ها مال پادشاه است. حالا پادشاه مي‌خواهد مرا بکشد، اختيار دارد. اما اين جا دلم خون است و تن و جانم سست مي‌شود و نمي‌توانم حرکت کنم.»
زنش گفت: «خاک به سرت! همان وقتي که پادشاه همسايه نامه فرستاد که کاري به کارتان ندارد، آن قدر غيرت نداشتي که بيايي و ما را ببري. تو نتوانستي دو تا زن را تو بيابان اداره کني. من هشت زن برايت جمع کردم. خودم هم نهمي. همه‌ي اين زن‌ها مال تو.»
عروس پادشاه از تخت آمد پايين و شوهرش را به جاي خودش نشاند و رفت حرمسرا و از آن روز به خير و خوشي با هم زندگي کردند.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط