دختره که دید پدرش حیا را خورده و شرم را قورت داده، گفت: «آخر مگر می شود دختر زن پدرش بشود؟»
قاضی گفت: «این بابا می گوید درخت، تو می گویی دختر، من پاشنه ی پات را اره می کنم، اگر خون آمد تو راست می گویی، وگرنه حرف رمال درست است.»
تا قاضی اره را آورد، دختره خواست کفشش را در بیاورد که قاضی گفت لازم نیست کفش را در بیاورد. خودش بلد است کارش را بکند. قاضی پاشنه را اره کرد و خونی بیرون نزد و رو به دختره کرد و گفت تو درختی و رمال راست می گوید. دختره که دید قاضی هم لنگه ی پدرش است و این راه را هم به روی او بسته اند، به قاضی گفت خجالت بکشد و حکم ناحق ندهد. قاضی از کوره دررفت و گفت حکم ناحق؟ درختی است که این بابا خودش کاشته و میوه اش هم به خودش می رسد. دختر یک من رفت و صد من برگشت خانه. دید چاره ای برایش نمانده و پدره دست بردار نیست. به پدرش گفت برود بازار و فلان چیز و بهمان رخت را بخرد و تا شب نیاید، چون می خواهد خودش را حاضر و آماده کند. دختره چیزهایی را گفت که پدرش تو شهر دوره بیفتد و تا تنگ غروب برنگردد.
رمال راه افتاد تو بازار و از این دکان این را خرید و از آن دکان آن را. دختره هر چی نان تو خانه بود، گذاشت تو سفره و زدش زیر بغل و چادرش را انداخت رو سرش و از خانه زد بیرون. رفت و از دروازه ی شهر هم گذشت و پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید پای کوه و لب چشمه ای، که از قضا، شکارگاه شاه تهماسب بود و آن روز هم پادشاه آمده بود شکار، دختره تا لشکر پادشاه را از دور دید، ترس برش داشت و رفت بالای درختی که لب چشمه بود و نشست رو شاخه ای و از بی کسی خودش، دلش گرفت و زد زیر گریه. و حالا اشک نریز، کی بریز، پادشاه و لشکرش رسیدند لب چشمه و تا صدای گریه را شنیدند، بالا را نگاه کردند و دختره را دیدند. پادشاه به اش دستور داد بیاید پائین، دختره گفت می ترسد. پادشاه گفت پادشاه به اش می گوید بیاید پائین. هیچ کی جرأت ندارد به اش بگوید بالا چشمش ابروست. دختره خیالش راحت شد و آمد پائین. پادشاه نگاه کرد و دید هم برورو دارد و هم خوش آب و رنگ است. دختره را سوار ترکش کرد و با خودش برد قصر و وقتی دختره نان و آبی خورد و خستگی اش را در کرد، به اش گفت شش تا زن دارد و هنوز اجاقش کور است و زن ها عرضه نداشته اند پسری بیارند. حالا می خواهد او زنش بشود تا ببیند بختش باز می شود یا نه.
پادشاه دستور داد جشنی گرفتند و دختره را عقد کرد و این بیچاره که از دست پدره در رفته بود، بختش باز شد و شد زن هفتم شاه تهماسب و رفت حرم سرا. اما یک سالی که گذشت، پادشاه دید این یکی هم لنگه ی آن شش تا زن نروک درآمد و عین آنها هر چی می خورد، پس می دهد و بچه زا نیست. پادشاه که دلش لک زده بود برای بچه، یک شب رفت و نشست تو خاکستر و مشت مشت خاکستر ریخت رو سرش و زارزار گریه کرد به درگاه خدا. از قضا، درویشی از کوچه رد می شد و دید پادشاه خاکسترنشین شده و چه اشکی می ریزد. رفت جلو و خاکستر سر و صورت پادشاه را تکاند و گفت: «قبله ی عالم! چی شده که نشسته ای تو خاکستر؟ چرا گریه می کنی؟»
پادشاه گفت: «گل مولا! سگ هم به حال من نباشد. شش تا زن داشتم و خدا به ام یک بچه، اندازه ی یک ملخ نداد. تازگی دختربچه سالی گرفتم و این یکی هم به پای من سیاه بخت شد. با هفت تا زن اجاقم کور است. چرا گریه نکنم؟»
درویش گفت این که غصه ندارد. دست کرد تو کشکولش و سیبی درآورد و گفت: «این سیب را نصف می کنی و نصفی اش را خودت می خوری و آن یکی نصفه اش را می دهی به زنت. بعد از نه ماه و نه روز خدا به ات پسری می دهد. اسمش را بگذار عباس.» شاه تهماسب خواست سیب را بگیرد که درویش دستش را برد عقب و گفت این کار شرطی دارد. سر هفت سال می آید و عباس را می برد. پادشاه نباید غصه بخورد، چون زود برش می گرداند. پادشاه دید چاره ای ندارد. یک دل راضی و یک دل ناراضی قبول کرد و سیب را از درویش گرفت و رفت پیش دختر رمال و به اش گفت درویش چی گفته و چی سفارش کرده. دختره پکر شد و گفت چرا بچه ای را که خدا می دهد، باید بدهند دست درویشی که معلوم نیست کی هست؟ پادشاه که حالا با دمش گردو می شکست، گفت حالا بگذار پسره دنیا بیاید، درویش که رسید، یک جوری از سربازش می کنند. پولی تو کشکولش می گذارد و می فرستدش دنبال کارش. حرف زیادی هم زد، سیاه چال و غل و زنجیر هست.
پادشاه و زنش سیب را خوردند و کار اصل کاری را هم کردند و بعد از نه ماه و نه روز صاحب پسری شدند و اسمش را گذاشتند عباس، شاه تهماسب که انگاری دنیا را به اش داده بودند، پسره را داد دست دایه ها تا جلو چشم خودش بزرگش کنند و خودش هم از خانه تکان نمی خورد و کار شب و روزش این شده بود که دوروبر دختر رمال و دایه ها بگردد و عباس را نگاه کند.
از آن طرف رمال برگشت و دید جا تر است و بچه نیست. این در و آن در دنبال دختره گشت، اما انگاری آب شده بود و رفته بود، یا تکه نانی شده بود و سگه خورده بودش. بعد مدتی رمل انداخت و دید دخترش تو قصر شاه تهماسب است. خودش را رساند قصر و با هر دوز و کلکی بود، قدم به قدم جلو رفت تا رسید خدمت پادشاه و چون رمال نداشتند، این بابا را کردند رمال باشی. وقتی خودش را تو دل پادشاه جا کرد، روزی گفت: «قبله ی عالم! چرا از قصر نمی روی بیرون؟ مردی گفته اند، زنی گفته اند. چرا پس زانو نشسته ای و عین زن ها خانه نشین شده ای؟ هیچ کار خوبی نیست و مردم پشت سرت حرف درمی آورند. مثل قبل برو شکار و تو دشت سواری کن تا بادی به دلت بخورد.»
شاه تهماسب به حرف رمال باشی گردن گذاشت و دستور داد اسبش را زین کردند و با وزیر و وکیل و لشکر زد بیرون و راه افتاد به طرف شکارگاه. رمال باشی تا دید شاه تهماسب رفته بیرون، بساط جادو جنبلش را پهن کرد و وردی خواند تا پادشاه و آدم های اطرافش شب تو بیابان بمانند. شب که شد، چشم بندی کرد و خودش را رساند به اتاق دخترش و دید خوابیده. بچه اش هم وردستش خواب خواب است. زود یقه ی دختره را چسبید و دختره از خواب پرید و تا پدرش را دید، مشتی زد تنگ سینه اش و پرتش کرد آن ورتر و گفت اگر گورش را گم نکند، شاه تهماسب را خبر می کند تا چشمش را کور کند. رمال که چند سالی بود که از فکر و خیال دختره شب و روز نداشت، گفت باید به اش دست بدهد، وگرنه هم خودش را می کشد و هم پسرش را، دختره زیر بار نرفت. رمال وردی خواند و زبان دختره را بند آورد و در جا سر عباس را برید و همین طور که در می رفت، چاقو را گذاشت جیب دختره.
آفتاب که زد و دنیا را روشن کرد، کنیزها آمدند و دیدند زن کوچکه ی پادشاه عین دیوانه ها نگاه می کند و به سر و کول خودش می زند و سر بریده ی عباس هم افتاده جلوش، جیغ و وویغ و گریه و شیون شان رفت هوا و زود به شاه تهماسب خبر دادند چه نشسته ای که گردن پسرت را زده اند. پادشاه تا رسید، دنیا دور سرش گشت و هرچی به سر کنیزها داد کشید و از زنه پرسید، هیچ کی به اش جواب نداد. دختر رمال باشی اشک می ریخت و زبانش بند آمده بود و حرفی نمی زد. پادشاه که خون جلو چشمش را گرفته بود، گفت: «این رمال پدر سگ را بیارید. مرا فرستاد بیرون. حالا خودش باید رد خونی و قاتل پسرم را پیدا کند.»
رمال باشی آمد و رمل انداخت و گفت: «قاتل تو حرم سرای پادشاه است. زنی سر بچه را بریده و نشانی اش تو جیب قاتل است.»
به دستور پادشاه حرمسرا را زیر و رو کردند و آخر سر چاقو را تو جیب مادر بچه پیدا کردند. شاه تهماسب دستور داد زن کوچکه را ببرند و سرش را ببرند و یک شیشه از خونش بیارند تا بخورد و دلش آرام بگیرد. زن بخت برگشته جنازه ی پسرش را بغل کرد و با جلاد پادشاه راه افتاد و رفت. جلاد بردش بیابان و آنجا سر زنه را برید و یک شیشه پر کرد از خونش و جنازه ها را ول کرد تو بر بیابان و برگشت. سر زن افتاده بود کنارش که یکهو دید سوار سفیدپوشی به تاخت آمد. سوار همین که رسید، چرخی زد دور جنازه ی زنه و گفت بلند شود، بچه اش دارد گریه می کند. زن که از حال خودش خبر نداشت، گفت سر بریده چه طور گریه می کند؟ سوار سفیدپوش گفت بلند شود و ببیند پسرش سالم است و سرش رو تنش است. مادره بلند شد و دید بچه اش عین روز اول کنارش دراز کشیده و گریه می کند. بیچاره از شادی پر درآورد و بچه را بغل کرد و حالا نبوس، کی ببوس. بعد خودش را انداخت به پای اسب سوار و گفت: «آقا! تو کی هستی؟»
سوار حرفی نزد و دست زن را گرفت و بلندش کرد و مادر و بچه اش را نشاند رو ترک اسبش و مثل برق و باد تاخت و آنها را برد کربلا. همین که رسیدند، نامه ای نوشت و داد به زنه و گفت این نامه را بدهد به دفتردار و دیگر کارش نباشد که خودش و بچه اش در امان هستند. زنه همین که دید رسیده به کربلا، خواست خودش را بیندازد به پای سوار که دید از چشمش غیب شده. زنه که حیران و مات مانده بود و چیزهایی را که دیده بود، باورش نمی شد، رفت و نامه را داد به دفتردار. آدم هایی که آن جا بودند، تا نامه را دیدند، یکی یکی آن را گذاشتند رو چشم شان و زود رفتند و خانه ی تروتمیزی برای زنه و بچه اش آماده کردند و مقرری ماهانه ای هم تعیین کردند و گفتند تا هفت سال در خدمت او هستند.
هفت سال گذشت و عباس هم رسید به هفت سالگی و رفت بالای گلدسته ی حرم حضرت ابوالفضل و شروع کرد به گفتن اذان.
مادر و پسر را این جا داشته باشید و بشنوید از شاه تهماسب.
شاه تهماسب هفت سال خانه نشین شد و دست به هیچ کاری نزد. تا آخر سر کله گنده های دربار دورش را گرفتند و گفتند این نمی شود که پادشاه مملکت هفت سال برای بچه ی چند روزه ای عزاداری کند و کشور را ول کند به امان خدا. بهتر است پادشاه برود کربلا و زیارتی کند تا استخوانش سبک بشود. شاه تهماسب قبول کرد و کاروانی از بارگاه پادشاه راه افتاد و رفت. تا رسیدند کربلا، پادشاه رفت صحن امام حسین و زیارت کرد و دلش کمی آرام شد و راه افتاد که برود صحن حضرت ابوالفضل که صدای عباس را شنید که داشت اذان می گفت. تا صدای پسره به گوشش رسید، یکهو دلش گرفت و نشست و زار زار گریه کرد. دورو بر پادشاه را گرفتند که چی شده؟ گفت این بچه ای را که اذان می گفت بیارند پیشش، هرچی گفتند با این بچه چه کار دارد، فقط می گفت می خواهد بچه را ببیند. رفتند سراغ بچه، اما رفته بود و از هرکی پرسیدند، این بچه کی هست؟ گفتند پسر بی بی غریبی است و پدر هم ندارد.
عده ای رفتند سراغ مادر پسره و گفتند شاه تهماسب از ایران آمده و این پسره را می خواهد ببیند. اذانش را شنیده و ازش خوشش آمده. زنه که به دلش افتاده بود که روزگار بی کسی اش تمام شده، اجازه داد عباس را ببرند. عباس راه افتاد و رفت. همین که رسید پیش شاه تهماسب، پادشاه بغلش کرد و حالا گریه نکن، کی گریه بکن. وقتی آرام شد، گفت این بچه را باید ببرد ایران. دوروبری ها گفتند این بچه صاحب دارد و نمی شود همین طوری بچه ی مردم را گرفت و برد. پادشاه گفت پولی به مادرش بدهند و راضی اش کنند. آدم های همراه پادشاه وقتی دیدند قبله ی عالم زده به سرش و کوتاه نمی آید، رفتند پیش مادر عباس و گفتند پادشاه چنین حرفی دارد. مادره گفت بچه را بفرستد. امشب فکرش را می کند و فردا جواب پادشاه را می دهد.
صبح که شد، شاه تهماسب رفت پیش مادره و زنه هم نشست تمام سرگذشتش را از سیر تا پیاز برای پادشاه تعریف کرد. شاه تهماسب باورش نمی شد که بعد از این همه سال، به پسر خودش رسیده. از خوشی نمی دانست چه کار کند و شد عین بچه و بالا پائین می پرید. زود دستور داد به خاطر بخت و اقبالی که به اش روآورده، سه ماه در راه ابوالفضل خرج بدهند. بعد دست زن و بچه اش را گرفت و راه افتاد به طرف شهر خودش. رفتند و رفتند تا رسیدند به پایتخت. تازه نشسته بودند و هنوز آب خوش از گلوی پادشاه بخت برگشته پائین نرفته بود که درویش از راه رسید و گفت با هم قول و قراری داشته اند و بعد از هفت سال باید بچه را ببرد. پادشاه که تازه دلش خوش شده بود که به پسرش رسیده، دوباره زد تو سر خودش و همه چیز را برای درویش تعریف کرد و گفت تازه همین روزها پسرش را تو کربلا پیدا کرده. اما مرغ درویش یک پا داشت و هر دو پای خودش را هم کرده بود تو یک کفش و گفت پادشاه قولی داده و باید به قولش عمل کند. شاه تهماسب هرچی عز و چز کرد، به خورد درویش نرفت. آخر سر از کوره در رفت و گفت: «گل مولا! اگر زیادی حرف بزنی، پس گردنت را می گیرند و می اندازندت تو هلفدانی.»
درویش گفت: «شاه تهماسب ! خیال نکن می خواهم بچه را ازت بگیرم. تو هم حرف زیادی بزنی، بچه را می کنم سیبی و می اندازمش تو کشکولم.»زنه تا حرف درویش را شنید، گفت: «بگذار ببرد. ما بدبختی زیاد کشیده ایم. پناه بر خدا. هرچی رو پیشانی مان نوشته باشند، همان می شود.»
شاه تهماسب یک دل راضی و یک دل ناراضی، قبول کرد و یک دست لباس درویشی آوردند و کردند تن عباس و درویش دستش را گرفت و رفت. رفتند و رفتند تا رسیدند به کوه بلندی. آنجا چادری زده بودند و دو تا صندلی طلا گذاشته بودند جلو چادر. درویش نشست رو یکی و عباس رو آن یکی. قلیان و غذایی و آبی آوردند. اما عباس هیچ کی را نمی دید. شب که شد و شام آوردند، باز کسی را ندید و وحشتش گرفت و رو به درویش کرد و گفت: «گل مولا! این چه نقلی است؟ غذا و آب را کی می آورد؟»
درویش گفت: «تو بخور و حرفی نزن. این فضولی ها به تو نیامده.»
عباس حرفی نزد و شب آن جا ماندند و صبح حرکت کردند و رفتند تا رسیدند به کوه دومی، آنجا جلو غاری ایستادند. درویش شمشیری درآورد و داد به عباس و گفت: «این شمشیر را جلو خودت بگیر و برو. هر قدمی که برمی داری، صلوات بفرست و برو. هرچی هم سر راهت دیدی، هیچ اعتنا نکن. ته غار به قصری می رسی. آنجا صندوقی می بینی. در صندوق را باز کن. چند کلید آن جاست. زود کلیدها را بردار و در صندوقچه ی کوچکی را که تو صندوق است، باز کن. آنجا صندوقچه ی دیگری می بینی، درش را باز کن و یک قوطی را که توش می بینی، بردار و بیار، مبادا دست به چیزی بزنی.»
عباس شمشیر را گرفت و راه افتاد. همین طور که صلوات می فرستاد و می رفت، یک دسته مرده را دید که استخوان خالی بودند و هیچ گوشتی به تن شان نبود و ته چشم شان آتش شعله می کشید. مرده ها رو کردند به عباس و گفتند کجا می رود؟ خودش را به کشتن می دهد. بهتر است برگردد. عباس اعتنایی نکرد و صلوات فرستاد و رفت. یک گله جانور از روبه رو آمدند. پرنده و درنده هم آمدند و سر و صدا راه انداختند و به عباس گفتند بهتر است برگردد، و الا جانش را سر این کار می گذارد. عباس باز هم اعتنایی نکرد و راهش را گرفت و رفت. دیوها شروع کردند به خندیدن. عباس به این ها هم نگاهی نکرد.
عباس رفت و رفت تا رسید به قصر و در صندوق و صندوقچه ها را باز کرد و قوطی را برداشت و گذاشت تو جیبش. دوروبرش را نگاه کرد و دید چه تاج های طلائی آویزان کرده اند به دیوار که تاج بابای پیرش پیش این تاج ها صنار و سه شاهی هم نمی ارزد. خوب که نگاه کرد، یکی از تاج ها چشمش را گرفت و به خودش گفت این تاج را برمی دارد و برای پدرش می برد. گور بابای درویش که به اش دستور داده به چیزی دست نزند. رفت جلو و تا دست به تاج زد، کشیده ای از غیب خورد و غش کرد و بیهوش و گوش افتاد روزمین، همین که به هوش آمد، دید ته غاری است تو ولایت دیگری و از قصر و درویش هم هیچ خبری نیست. از کرده اش پشیمان شد و به خودش گفت این چه کاری بود که من کردم؟ حالا چه کار باید بکنم؟
عباس از غار آمد بیرون و از هر کی می پرسید، نه شاه تهماسب را می شناخت و نه اسم ولایت او را شنیده بود. رفت و رفت تا رسید به دروازه ی شهری. گیج و حیران مانده بود که حالا چه کار کند. نه پولی دارد که شکمش را سیر کند و نه جایی که بخوابد و نه کاری از دستش برمی آید. خواست سرش را بخاراند که دید لای موهایش پر اشرفی است. یادش آمد که مادرش اشرفی به موهایش بافته بود. رفت تو شهر یکی دو تا اشرفی را کند و نان و آبی خرید و خورد و اتاقی اجاره کرد. از این و آن پرسید و فهمید از این شهر تا ولایت خودش چند سال راه است.
عباس همین طور که دوروبرش را نگاه می کرد و از آدم ها می پرسید، شروع کرد بد و بی راه گفتن به درویش که این پدر سوخته ی هیچی ندار چه بلایی سر من آورد؟ این قوطی چی بود که به خاطرش روزگارم را سیاه کرد؟ دست کرد تو جیبش و قوطی را درآورد. تا در قوطی را باز کرد، یک گله دیو زد بیرون و جلو پسره خم شدند و گفتند مبارکت باشد شاه عباس! مبارکت باشد شاه عباس! عباس حیران و مات دیوها را نگاه کرد و ترس برش داشت و نمی دانست چه کار کند. اما دیوها فرش و صندلی و تخت آوردند و به عباس گفتند بفرما بالای این تخت بنشین، عباس بیچاره همین طور نگاه می کرد و تکان نمی خورد. دیوها کنار رفتند و دخترهای پریزاد آمدند. دختری به چه خوشگلی هم جلوشان حرکت می کرد. دخترها آمدند و دوروبر عباس دست به سینه ایستادند و آن یکی دختر آمد و دستش را گرفت و بر بالای تخت نشاند و گفت: «نترس، مبارکت باشد. من نامزدتم.»
عباس گفت: «تو کی هستی؟ این جا کجاست؟ این ها چه می کنند؟»
دختر پریزاد گفت: «خیالت راحت باشد. خوب کاری کردی دست زدی به آن تاج. من بودم که کشیده زدم تو صورتت. طلسمی که به اسم تو بود، با این کارت باطل شد. درویش آدم حقه بازی است و طلسم قوطی هم دست من بود. درویش هم قوطی را می خواست که تو همیشه تو طلسم بمانی. حالا من مال توام.»
عباس گفت: «درویش چی شد؟»
دختر پریزاد گفت: «همان جا خشک شد و می میرد. تو غصه نخور. خیلی زود می رسی به پدر و مادرت.»
عباس یکی دو شب آنجا ماند تا آخر سر دلش تنگ شد و زد زیر گریه. دختر پریزاد تا صدای گریه را شنید، آمد و گفت چرا گریه می کند؟ مگر دلش برای شاه تهماسب و مادرش تنگ شده؟ عباس همین طور که اشک می ریخت، سفره ی دلش را باز کرد و گفت دلش هوای بابا و ننه ی بخت برگشته ی خدازده اش را کرده. دختره حسابی دلداریش داد و گفت: «غصه به دلت راه نده. فردا می فرستمت پیش پادشاه. اما شرطی دارد. باید تو قصر پدرت نخوابی و بروی قصری برای خودت بسازی و آنجا بمانی و دور از بابا و ننه ات، در قوطی را باز کنی تا من بیایم.»
عباس گفت: «چرا تو قصر بابام نباید درش را باز کنم.»
دختر پریزاد گفت: «چون درویش دوباره زنده می شود.»
صبح که شد، عباس باروبندیلش را بست و شال و کلاه کرد که دختر پریزاد آمد و گفت بهتر است چیزی برای پدرش ببرد. عباس که چیزی دم دستش نبود، گفت چی ببرم؟ من که چیزی ندارم؟ دختره رفت و همان تاجی را آورد که تو غار چشم عباس را گرفته بود. تاج را گذاشته بود تو سینی، عباس تاج را برداشت و انداخت تو کیسه و رخت درویشی را تنش کرد و نشست رو تخت و دو تا دیو تخت را برداشتند و رفتند هوا، رفتند و رفتند تا رسیدند پشت دروازه ی پایتخت و آنجا آمدند پائین و عباس پیاده شد و دیوها رفتند. عباس راه افتاد و همین طور که مدح علی را می گفت، رفت به طرف قصر پادشاه. خبر برای شاه تهماسب بردند که پسرش دارد می آید. پادشاه که کلافه بود. گفت: «این درویش پدرسگ معلوم نیست چه بلایی سر پسرم آورد؟! الان یک سال است این پسره را برده.»
تند و تند برای پادشاه خبر آوردند که پسرش رسیده وسط شهر. ولوله ای افتاد تو شهر و از همه طرف آدم ها می دویدند تا عباس را ببینند. اما عباس نرفت قصر پدرش و گفت باید قصر جداگانه ای برایش بسازند. قصر را که آماده کردند، رفت آنجا. ولی هنوز رخت درویشی اش را در نیاورده بود و هر روز در کوچه و بازار مدح علی را می خواند. مدتی که گذشت، درویشی پیدا شد و با عباس ریخت رو هم و دوتایی با هم مدح علی را می خواندند. شبی که با هم بودند، از نزدیکی قبرستانی رد می شدند که دیدند چراغی تو قبرستان روشن است. جلوتر که رفتند، دیدند خانه ای به قشنگی قصر و عین تخم مرغ سفید است. درویش جوان رو کرد به عباس و گفت: «شاه عباس بیا چیزی به ات نشان بدهم که تو خواب هم ندیده ای.»
عباس گفت: «گل مولا! من تو بیداری و به چشم خودم چیزهایی دیده ام که تو خواب ندیده ایی. حالا چی می خواهی نشان بدهی؟»
درویش دست عباس را گرفت و برد سر قبر. عباس گفت بهتر است قبر را باز کند تا ببینند کی توش خوابیده. درویش سر قبر را باز کرد و جوانی را دیدند که موی صورتش تازه درآمده بود. عباس شانه های جوان را گرفت و تکان داد و گفت: «بلند شو که مهمان رسیده. بلند شو.»
جوان بلند شد و نشست و رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا! مهمان آمده. روزی مهمان را برسان.»
حوری خوشگلی پیدا شد و سینی بزرگی پر مرغ بریان آورد و گذاشت جلو آنها. مرغ ها را خوردند و استخوان ها را انداختند کنار. استخوان ها تکانی خوردند و شدند پرنده و پرنده پرواز کرد و رفت هوا. عباس تا این را دید، رو کرد به جوان و گفت: «تو چه کار کرده ای که این قدر در نظر خدا عزیزی؟»
جوان گفت: «خدا جای شاه عباس را داده به من. چون شاه عباس به مملکتش نمی رسد و مردم از ناامنی اذیت و آزار دیده اند. چشمش فقط به شهر است. از شهر که بروی بیرون، نه آب است و نه آبادانی. من تاجر بودم و سفر می کردم. دزدها ریختند سر ما و من کشته شدم و خدا جای شاه عباس را داد به من.»
عباس ناراحت شد و با درویش آمدند بیرون. آنجا رو به درویش کرد و گفت خانه اش خراب بشود که پدرش را سوزاند. حالا چه کار کند که خدا جای او را به این تاجر داده. از غم و غصه خواب و خوراک نداشت و شب و روز گریه می کرد. وقتی آرام و قرارش از دست رفت، شبی ابوالفضل به خوابش آمد و پرسید چرا گریه می کند. عباس سفره ی دلش را باز کرد و گفت تو قبرستان چی دیده. ابوالفضل گفت خیالش راحت باشد. آنجا که چیزی نیست. برود کاروانسرا بسازد و آب انبار درست کند و به آبادی مملکتش برسد، خدا بالاتر از آن را به اش می دهد.
عباس خوشحال شد و از فردا دست به کار شد و تا روزی که زنده بود، ده و شهر و کشورش را آباد کرد.
قصه ی ما به سر رسید، کلاغ کوره به خونه اش نرسید.
بازنوشته ی افسانه ی شاه عباس، افسانه های خراسان، نیشابور، حمیدرضا خزاعی، جلد 3، صص 119 - 145
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.