خیر و شر

روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم دو پسر بودند یکی اسمش خیر بود و آن یکی هم شر. روزی بچه ها جمع شده بودند و بازی می کردند و باید یکی اوستای بازی شان می شد. قرعه انداختند و به اسم شر درآمد. اما از شر راضی
سه‌شنبه، 5 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
خیر و شر
 خیر و شر
 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 
روزي بود، روزگاري بود. در زمان‌هاي قديم دو پسر بودند يکي اسمش خير بود و آن يکي هم شر. روزي بچه‌ها جمع شده بودند و بازي مي‌کردند و بايد يکي اوستاي بازي‌شان مي‌شد. قرعه انداختند و به اسم شر درآمد. اما از شر راضي نبودند، چون او را مي‌شناختند و ديده بودند هر وقت شر اوستا مي‌شود، تمام وقت جر مي‌زند و زير بار حرف حسابي نمي‌رود و مي‌خواهد بزرگي خودش را به رخ ديگران بکشد. اين بود که يک صدا گفتند نه. ما اين قرعه کشي را قبول نداريم، نمي‌خواهيم شر اوستاي بازي باشد. اشتباه شده و بايد دوباره قرعه بندازيم. شر که از درستي قرعه اطمينان داشت و از اين حرف خيلي لجش گرفته بود، فرياد زد: «چرا قبول نداريد؟ ما که هنوز بازي را شروع نکرده‌ايم، از کجا مي‌دانيد که من بدم؟»
يکي از بچه‌ها گفت: «ما چند بار امتحان کرده‌ايم. تو وقتي مثل همه بازي مي‌کني، بد نيستي، ولي عيب کارت اين است که وقتي اوستا مي‌شوي، ديگر حرف حسابي سرت نمي‌شود. گردن کلفتي مي‌کني، جر مي‌زني، دغل بازي مي‌کني، با قوي‌ترها رو هم مي‌ريزي و حق ضعيف‌ها را مي‌خوري و دعوا راه مي‌اندازي و صداي بزرگ‌ترها در مي‌آيد. ما آمده‌ايم بازي کنيم و همه با هم برابر و برادر باشيم. بگذار يکي ديگر اوستا باشد.»
خوب رسم دنيا اين است که وقتي همه با هم چيزي را بخواهند، يک نفر نمي‌تواند با همه دربيفتد. ناچار شر هم قبول کرد و دوباره قرعه انداختند. اين بار قرعه به اسم خير درآمد. همه خوشحال شدند و صداي فرياد خوشحالي‌شان رفت هوا، چون خير پسر خوبي بود و همه دوستش داشتند. هرگز به کسي حرف بد نمي‌زد و در بازي بي انصافي نمي‌کرد و با همه مهربان بود و هيچ کس نمي‌توانست از کار او ايراد بگيرد. وقتي بچه‌ها از اوستا شدن خير خوشحالي کردند، شر از زور حسودي رنگش سرخ شد و خير هم اين را فهميد و براي اين که دلخوري پيش نيايد، گفت: «من شر را به جاي وردستم انتخاب مي‌کنم و شر هم به ميل همه بازي مي‌کند.»
پيش از اين که بچه‌ها حرفي بزنند، شر ميان حرفش دويد و گفت: «نه. من بازي نمي‌کنم، مي‌خواهم بروم.»
شر خيلي رنجيده بود و کينه‌ي خير را به دل گرفت و با چشم پراشک رفت خانه. آن روز گذشت و بچه‌ها هر روز بازي مي‌کردند و هيچ کي به فکر اين پيشامد نبود. اما شر هيچي را فراموش نکرد. دنبال فرصتي مي‌گشت تا کار خير را بسازد. هميشه پشت سرش بدگويي مي‌کرد که خير بي عرضه است، از دعوا فرار مي‌کند، ترسوست، با من نمي‌آيد صحرا، خودپسند است، خاک بازي نمي‌کند. شر اين حرف‌ها را مي‌زد، اما فرصت و بهانه‌اي پيدا نمي‌کرد که زهرش را به خير بريزد. چون خير آنقدر مهربان و خوب بود که نمي‌شد ازش بهانه بگيرند و هروقت هم شر مسخره‌اش مي‌کرد، ديگران از خير طرفداري مي‌کردند.
چند سالي گذشت و خير و شر هم مثل بچه‌هاي ديگر زندگي مي‌کردند، همبازي بودند، همشهري بودند، بچه محل بودند. بعد بزرگ‌تر شدند و کمتر هم ديگر را مي‌ديدند. خير بيشتر با آدم‌هاي خوب معاشرت مي‌کرد و شر همانطور که خودش دوست داشت، با آدم‌هايي مثل خودش نشست و برخاست مي‌کرد. هرکس به کاري مشغول بود. يک سال خير مي‌خواست از آن شهر کوچ کند و برود شهر ديگري و آنجا بماند. آن موقع راه‌هاي بياباني چندان امن و امان نبود. همانطور که تو آبادي‌ها هم جايي نبود تا مردم امانت‌هاي قيمتي يا پول‌شان را نگه دارند و تو خانه هم نمي‌توانستند آنها را جلو دست بگذارند و ناچار آنها را عين گنج زير خاک يا جايي چال مي‌کردند و محلش را هم به کسي نمي‌گفتند و بعدها مي‌افتاد دست اين و آن. تو مسافرت هم آنهايي که با قافله‌هاي بزرگ همراه نبودند، سعي مي‌کردند تا جايي که مي‌توانند، چيزهاي گرانقيمت همراه نداشته باشند يا پول نقدشان را طوري قايم کنند تا دزدها و گردنه بگيرها به طمع نيفتند و خودشان هم آسوده باشند. خير هم هرچه اسباب اضافي داشت، فروخت و عوضش دو دانه جواهر خريد تا بتواند آسان قايمش کند و با خودش ببرد و تو شهري که خانه مي‌گرفت، بفروشد و سرمايه‌ي زندگي‌اش کند. روزهاي آخر که خير داشت با دوست‌هايش خداحافظي مي‌کرد، شر خبردار شد هم شهريش مي‌خواهد از شهر برود. رفت تو فکر و با خود گفت هرطور شده بايد بفهمد خير چي تو کله‌اش دارد. نبايد بي کار بنشيند. شر جل و پلاسش را جمع کرد و اسبش را زين کرد و روزي که فهميد خير خيال حرکت دارد، کفش و کلاه کرد و راه افتاد. اما خير مي‌خواست تنها سفر کند و همه‌ي اسباب سفرش را گذاشته بود تو يک کوله پشتي. شر هم همين کار را کرد و همان روز صبح بيرون دروازه به هم رسيدند و ديدند هر دو پا به راه شده‌اند. شر همين که خير را ديد، گفت: «چه عجب! رسيدم به خير! کجا مي‌خواهي بروي؟»
خير گفت: «مي‌بينم تو هم باروبنديلت را بسته‌اي.»
شر گفت: «من هم از اين شهر خسته شده‌ام. مي‌خواهم بروم جاي خوبي. اما تو مي‌خواهي چه کار بکني؟»
خير گفت: «مي‌روم ببينم چه مي‌شود؛ خدا روزي مرا مي‌دهد.»
شر گفت: «مبارک است، ولي من مي‌خواهم اول بروم شهر جابلقا. آنجا همه چيز هست. از همه جا بهتر است.»
خير گفت: «اسمش را شنيده‌ام.»
شر گفت: «شنيدن کي بود مانند ديدن؟ من آنجا را ديده‌ام، هرچي دلت بخواهد پيدا مي‌شود. مردم شب و روز خوش مي‌گذرانند. هرکي آنجا باشد، رنگ غم را نمي‌بيند.»
خير گفت: «نمي‌دانم، همه جا خوب و بد هست، آدم خودش بايد خوب باشد، من دنبال خوش گذراني نيستم. مي‌روم مردم را ببينم، دنياي خدا را ببينم.»
شر گفت: «تو هميشه اين طور بودي. بد هم نديدي. خوب، هرجا بروي، من هم با تو مي‌آيم. جابلقا را مي‌شناسم، شهر خيلي خوبي است. حالا داريم مي‌رويم. جابلقا نشد، جابلسا که هست.»
شر و خير با هم راه افتادند و از اين در و آن در حرف مي‌زدند. شر خوشحال بود که با خير همسفر شده، ولي خير برايش فرقي نمي‌کرد. چون کمتر با مردم جوشيده بود و همه را مثل خودش مي‌دانست و تا از کسي بدي نمي‌ديد، او را آدم خوبي حساب مي‌کرد. خير و شر با هم رفتند تا حسابي از شهر و آبادي دور شدند و آفتاب غروب کرد و هوا تاريک شد. تا شب به هيچ آبادي نرسيدند. ناچار تو صحرا از سنگ و خاک پشته‌اي درست کردند تا توش سر کنند و شب را به صبح برسانند. خير کوله بارش را باز کرد و نان خورشي و مشک آبي در آورد و با هم شام خوردند و خوابيدند. کله‌ي سحر پاشدند و حرکت کردند. يکي دو روز گذشت و بيابان تمام شدني نبود و هوا گرم بود. هرجا مي‌نشستند و مي‌ماندند، خير سفره‌اش را پهن مي‌کرد و نان و آب و خوردني را که داشت، مي‌خوردند. شر هم گاه گاهي ناني سر سفره مي‌گذاشت ولي همان‌طور که خير دو دانه جواهرش را قايم کرده بود، شر هم مشک آبي تو کوله پشتي داشت که هيچ ازش حرف نمي‌زد.
يک هفته گذشت و دو رفيق هنوز تو راه بودند و از آب و نان خورشي که خير با خودش آورده بود، خوردند و سفره‌ي خير خالي شد. شر خبر داشت که چند روز ديگر هم به آب نمي‌رسند و خير خيال مي‌کرد به آب مي‌رسند و مشک آبش را پر مي‌کنند. روزي که خير ديگر خوردني و چيزي نداشت، شر بناي نارفيقي را گذاشت و گفت: «هفت روز راه آمده‌ايم و بيشتر از اين هم بايد برويم و تو اين بيابان برهوت هم از خوردني و آب خبري نيست. بايد از غذايي که مانده، کمتر بخوريم تا قبل رسيدن از گشنگي و تشنگي تلف نشويم.»
خير حرفي نزد و قبول کرد و از آنجا که صبر زيادي داشت، تا جايي که مي‌توانست، غذا نمي‌خورد و از گشنگي و تشنگي حرفي نمي‌زد. چون از مشک آبي که شر تو کوله بارش قايم کرده بود، خبر نداشت. روز هشتم آفتاب طوري داغ و پرسوز شد که نزديک ظهر خير از تشنگي بي حال شد و گفت: «زبانم خشک شده و نزديک است از تشنگي بي حال شوم.»
خير تعجب مي‌کرد شر چه طور تاب مي‌آورد و از تشنگي شکايتي ندارد. اما يکهو ديد شر آهسته از مشک آبي که دارد، آب مي‌خورد. گفت: «حالا که آب داري، کمي هم به من بده. از تشنگي ديگر رمق براي راه رفتن ندارم.»
شر گفت: «نه. حالا زود است، آب تمام مي‌شود و تشنه مي‌مانيم.»
خير گفت: «تا تمام نشده، شايد به آب برسيم.»
شر گفت: «مطمئن باش چند روز ديگر هم به آب و آباداني نمي‌رسيم.»
خير گفت: «خيلي خوب، اين نشد رفاقت که تو آب داشته باشي و من از تشنگي بسوزم. نمي‌خواهم از خودم حرف بزنم، وقتي من آب داشتم، با هم خورديم. اگر تنها بودم، مال من هنوز تمام نشده بود.»
شر گفت: «به من مربوط نيست. داشتي که داشتي، نداشتي که نداشتي. مي‌خواستي حالا هم داشته باشي، يعني مي‌گويي آبم را بدهم تو بخوري و خودم از تشنگي بميرم؟» خير گفت: «ما همسفريم، رفيقم. من هرچه داشتم، با هم خورديم. حالا وقتش رسيده که تو مرا مهمان کني. هيچ کي از آينده خبر ندارد، شايد امروز به آب برسيم. شايد کسي برسد و آب داشته باشد. طوري رفتار کن که بعدها از من شرمنده نباشي. دلم مي‌خواهد بتوانيم هميشه تو چشم هم نگاه کنيم. حرف تو بوي بي وفايي مي‌دهد. من از تشنگي دارم بي حال مي‌شوم و خيلي راه بايد برويم. تو از صبح تا حالا دوبار آب خوردي، من از ديروز تا حالا تشنه‌ام.»
شر گفت: «اولاً که گفتي شرمنده نشوم، من خجالت سرم نمي‌شود. ديگر اين که گفتي بي وفا هستم، تو اين طور خيال کن. رفاقت هم بي رفاقت. اينجا شهر نيست. بيابان است و مرگ است و زندگي، مي‌خواهم هفتاد سال سياه هم تو چشمم نگاه نکني، تو اصلاً از بچگي همين حرف‌ها را مي‌زدي که مي‌گفتند آدم خوبي هستي، ولي اين جا اين حرف‌ها خريدار ندارد. آن روزي که بچه‌ها مي‌گفتند مرا قبول ندارند و تو را انتخاب کردند، يادت هست؟»
خير تا حرف شر را شنيد، فهميد با دشمن همراه شده که در لباس دوستي او را به اين بيابان کشانده است. با اين که خودش مي‌دانست گناهي ندارد، فهميد شر فرصتي گير آورده تا اذيتش کند. اين بود که فکر کرد شر را به طمع مال بيندازد. رو کرد به شر و گفت: «ما که بنا نيست تو اين بيابان گرم از تشنگي بميريم، عاقبت به جايي مي‌رسيم. حالا يا انصاف داشته باشي و کمي آب به من بده يا آن را به من بفروش. آخر ما همشهري هستيم. ما با هم بزرگ شده‌ايم و شايد تو دنيا با هم خيلي کارها داشته باشيم. من دو دانه جواهر گران قيمت دارم که با فروش اسبابم آن را خريده‌ام. حاضرم آنها را به ات بخشم و از تو يک خوراک آب بخرم. حالا راضي شدي؟» شر گفت: «به! مي‌خواهي گولم بزني؟ مي‌خواهي اين جا که هيچ کي نيست، دو دانه گوهر به من بدهي و آب بخوري و تو شهر آبروي مرا ببري و آنها را پس بگيري؟ من خيلي از اين حقه‌ها بلدم، صد تا مثل تو بايد بيايند پيش من درس بخوانند. خيال کردي من هم مثل تو‌ هالو هستم؟»
خير ديگر نتوانست قدم از قدم بردارد. از تشنگي صدايش گرفت و چشم‌هايش تار شد و بي حال رو زمين نشست و گفت: «به خدا قسم من اين طور فکر نمي‌کنم. درست است که تو هم مي‌داني يک خوراک آب ارزش دو دانه جواهر ندارد، ولي براي من بيشتر هم مي‌ارزد. مي‌گويند پول سفيد براي روز سياه خوب است. چه وقتي بهتر از حالا. باور کن با رضا و رغبت جواهر را به‌ات مي‌دهم. هرگز هم چشمم دنبالش نيست. حاضرم به جز اين جواهر همه‌ي دارايي‌ام را تو شهر هم به‌ات بدهم.»
شر گفت: «مي‌دانم اين حرفها را مي‌زني، چون به آب احتياج داري. آدم وقتي محتاج و گرفتار است، خيلي حرفها مي‌زند. بعد دبه مي‌کند، اگر راست مي‌گويي يک کار ديگري بکن. من ده سال است چشم ديدن تو را ندارم. از آن روز که مرا به بازي نگرفتيد، نمي‌توانم تو را ببينم، امروز موقعش رسيده که تلافي کنم. تو هم نتواني مرا ببيني. جواهر‌هايي که گفتي مال خودت، ولي من حاضرم چشمت را کور کنم و هرچه مي‌خواهي آب بخور، جواهري که من مي‌خواهم اين است تا ديگر نتواني پسش بگيري.»
خير با شنيدن اين حرف آهي کشيد و گفت: «عجب آدمي هستي! از خدا شرم نمي‌کني؟ کور کردن من براي يک خوراک آب! چه طور دلت راضي مي‌شود اين حرف را بزني؟ تو را اينقدر سنگدل و بي انصاف نمي‌دانستم. از تشنگي دارم بي حال مي‌شوم و تو اين قدر بي رحمي و مروت نداري.»
شر گفت: «همين است که گفتم. مي‌خواهي بخواه، نمي‌خواهي من رفتم. تو اين بيابان نه آبي هست و نه آدمي. از هر طرف تا آبادي هفت روز راه است. نه راه پس داري، نه راه پيش. يا بايد در اين صحرا بميري يا کور بشوي و زنده بماني.»
خير ديگر ناي حرف زدن نداشت و نمي‌توانست باور کند که شر اين قدر بد باشد. خير نزديک بود از تشنگي بيهوش بشود. ناچار تن به قضا داد و به شر گفت: «خود داني و انصاف خودت. من که باور نمي‌کنم، ولي مي‌خواهم زنده باشم. هر کاري مي‌کني، آبي به من برسان. اين هم چشم من.»
شر فرصت نداد حرف خير تمام شود. پاره آهني را که دستش بود، به دو چشم خير کشيد و چشم‌هاي خير پرخون شد. خير از درد فريادي زد و بيهوش به زمين افتاد.
شر لباس و جواهري را که تو کوله‌بار خير بود، برداشت و بي اين که آبي به او بدهد، راهش را گرفت و رفت. خير تا چند لحظه بيهوش بود و همين که به هوش آمد، فهميد شر او را تنها گذاشته و رفته. خير رو خاک افتاده بود و دست‌هايش را رو چشم گذاشته بود و ناله مي‌کرد. ولي خدا خواسته بود خير زنده بماند و پيشامد خوبي به سراغش آمد.
شر گفته بود اين بيابان آب ندارد و از هر طرف تا آبادي هفت روز راه است، اما شر دروغ گفته بود. از قضا، کمي دورتر چاه آبي بود و کردهاي چادرنشين هم طرف ديگر با کس و کارشان زندگي مي‌کردند. مرد صحرانشين کوهنورد مثل همه‌ي بيابان نشين‌ها با قوم و خويش و گله‌اي گاو و گوسفندش، براي علف تو صحرا مي‌گشت و گله را مي‌چراند. دشت به دشت مي‌رفت و هرجا آب و سبزه‌اي بود و گياهي داشت، دو هفته‌اي آنجا منزل مي‌کرد و بعد راه مي‌افتاد و مي‌رفت جايي ديگر، تازه دو سه روز بود که صحرانشين با مادر و خواهر و زن و دختر و کس و کارش پشت تپه‌اي چادر زده بود و گله‌هايش را تو صحرا مي‌چراند.
از قضا رئيس قبيله‌ي کردها تنها يک دختر داشت. آن روز بعدازظهر دختره کوزه را برداشت و گفت مي‌رود از چاه آب خنک بياورد. دختره از راه دورتر و صاف‌تر رفت سر چاه. طنابي به گردن کوزه بست و از چاه آب برداشت و از راه ميان بر به طرف چادر راه افتاد. در ميان راه يکهو صداي ناله‌ي ضعيفي شنيد و با حيرت رفت ببيند کي ناله مي‌کند. تا رسيد، ديد خير با چشم‌هاي خوني، بي حال و تشنه رو خاک افتاده و خدا خدا مي‌کند. دختره همين که خير را به آن حال ديد، زودي رفت و گفت: «کي هستي؟ اين جا چه کار مي‌کني؟ کي تو را به اين روز انداخته؟»
خير همين که صداي دختره را شنيد، داد زد: «من هم نمي‌دانم تو کي هستي. اگر فرشته‌اي، اگر انساني، هرکي هستي، من از تشنگي دارم مي‌ميرم. اگر مي‌تواني کمي آب به من برسان که زنده بمانم. اگر نمي‌تواني، مرا به حال خودم بگذار.»
دختره زود کوزه را گذاشت رو لب خير و او کمي آب خورد و تازه به فکر چشم‌هايش افتاد و ناله‌اي کرد. دختره دست خير را گرفت و او را آرام برد تا نزديک چادرها رسيدند. دختره جوان ناشناس را به يکي از نوکرهاي پدرش سپرد و سفارش کرد آرام آرام به چادر برساندش و خودش زود رفت پيش مادرش و گفت جوان ناشناسي چنين و چنان تو بيابان رو خاک افتاده بود. مادره گفت: «اي واي! پس چرا نياورديش؟ چرا تنها آمدي؟ زود باش. زودباش نشاني بده بروند هرکي هست، او را بياورند.» دختر گفت: «من هم همين کار را کردم. آوردمش و دادمش دست نوکري. الان مي‌رسد.»
همين وقت خير را آوردند و زير چادر جاي نرمي برايش درست کردند و خواباندش. بعد آبي و غذايي آوردند و سفره‌اي انداختند و شوربا و کبابي گذاشتند جلو خير. او کمي آب و غذا خورد و آرام گرفت. آن وقت دست و رويش را شستند. خير دراز کشيد و خوابيد. مثل آدمي که از هوش رفته، بي حال و خسته خوابيد تا شب. شب که شد و پدر دختر از صحرا برگشت و پي برد چه اتفاقي افتاده، نشست کنار خير و احوالش را پرسيد. خير راضي نشد درد بزرگ ناجوانمردي و بي انصافي دوست و هم شهريش را فاش کند و گفت: «داستان من مفصل است. تنها سفر مي‌کردم که دزدها ريختند رو سرم. خواستم باهاشان بجنگم، تشنه و بي حال بودم. آنها هرچي داشتم، بردند و چشمم را کور کردند و رفتند.»
رئيس قبيله رفت تو فکر و گفت اسمش چي هست. تا فهميد خير است، گفت: «اميدوارم کارت به خير بگذرد. از قضا تو همين بيابان درختي هست که ما به‌اش مي‌گوييم دارو برگ. اگر چند تا برگش را بکوبند و تو آب بجوشانند و نرم کنند و مرهم بسازند و رو چشم آفت رسيده بگذارند، شفا پيدا مي‌کند. اگر شب نبود و تاريک نبود و راه دور نبود و من خسته نبودم، الان اين مرهم را مي‌ساختم. درخت دارو برگ نزديک چاه آبي است و درختي قديمي و پر شاخ و برگ است و دو شاخه دارد که برگ يکي‌اش داروي چشم است و برگ آن يکي داروي غش وصرع است. فردا اين مرهم را تهيه مي‌کنم.» دختره تا اين حرف را شنيد، گفت: «بابا حالا چاره هست، همين امشب چاره‌اش را بساز و به فردا نيندازش، خستگي تو از درد چشم اين جوان بدتر نيست. علاج درد را مي‌شود گذاشت براي فردا. اما به زخم تازه بايد زود مرهم گذاشت. اگر تو نمي‌تواني، من مي‌روم پاي درخت.»
پدره وقتي التماس دختر را ديد، کيسه‌اي برداشت و زود راهي شد و رفت و به درخت که رسيد، از شاخه‌ي داروي چشم بالا رفت و يک مشت برگ تو کيسه ريخت و برگشت. دختره زود برگها را تو ‌هاون کوبيد و با کمي آب رو آتش جوشانيد و نرم کرد و با روغني از مغز استخوان قلم مخلوط کرد و مرهم را گذاشت رو چشم خير و با پارچه‌ي تميزي چشمش را بست. ساعتي که گذشت، مهمان بي چاره را خواباندند. رئيس قبيله دستور داد تا پنج روز چشم خير را باز نکنند. در اين مدت دختره به کار و بار خير مي‌رسيد. روز پنجم دستمال را از رو چشم خير باز کردند و مرهم را برداشتند و خير چشمش را باز کرد و آدم‌هاي دورو برش را ديد. براي‌شان دعا کرد و شکر خدا را به جا آورد. همه از سلامت خير خوشحال شدند. خير که روزهاي اول از جراحت چشمش ترسيده بود، گفت: «پدر جان! تو از کجا خاصيت برگ‌هاي آن درخت را مي‌دانستي؟» مرد گفت: «پدران ما که تو صحرا زندگي مي‌کردند، خيلي از خواص اين نعمت‌هاي ناشناخته را مي‌شناختند و به هم ياد مي‌دادند. اين تجربه‌ي دارو برگ را از پدرم ياد گرفتم. او هم از پدرانش ياد گرفته بود و خوشحالم که اين مرهم اثربخش بود.»
خير شکرگزاري کرد و از آن روز با خودش عهد بست تا هروقت بتواند و خدا بخواهد، خدمت‌گزار آن خانواده باشد. رئيس قبيله هم از نگهداري او خوشحال بود. از آن روز، خير مانند اهل خانه با آنها زندگي مي‌کرد، تو کارها کمک‌شان مي‌کرد و سر يک سفره غذا مي‌خورد و هر روز صبح با رئيس قبيله و نوکرهايش به صحرا مي‌رفت و گله را مي‌چراند. خير روزبه روز در نظر او عزيزتر مي‌شد. مردم وقتي با هم زندگي مي‌کنند و انس مي‌گيرند، رازشان را هم برملا مي‌کنند. خير هم کم‌کم ماجراي شر و جواهر و خريدن آب و تشنگي‌اش و بي انصافي شر و کور شدن خود را گفت. همه داستان خير را شنيدند و پيش همه عزيز شد. همه خوبي‌هاي خير را مي‌ديدند و به‌اش دل بسته بودند. خير کم‌کم ديد به دختره علاقه پيدا کرده. اما نمي‌توانست رازش را فاش کند. مي‌ترسيد ناراحت شوند. باز فکر کرد اگر از آنجا برود و ديگر دختره را نبيند، اين حال و هوا هم از سرش مي‌افتد. اين بود که يک شب که همه جمع بودند، رو به رئيس قبيله کرد و گفت: «من زنده شده‌ي شما هستم. شما مرا از مرگ و آوارگي و نابينايي نجات داديد. تا زنده‌ام، با ياد شما زنده‌ام. اما چه کنم که من هم بشرم و مدتي است فکر قوم و خويش و شهر و ديارم مرا مشغول کرده. مي‌خواهم بروم آنها را ببينم. مي‌دانم شما مهمان نوازيد، ولي مي‌ترسم بي خبري از من دوستانم را آزرده کند. آخر هيچ کي نمي‌داند من کجا هستم، زنده‌ام يا مرده‌ام؟ با اين که اين جا خيلي به من خوش مي‌گذرد، باز فکر مي‌کنم تنها هستم. اجازه بدهيد فردا صبح برگردم شهر خودم.»
رئيس قبيله پي برد درد خير چي هست. زود دخترش را داد به خير، جشن گرفتند و دختره را عقد کردند و مرد هم اختيار همه چيز را داد به دست دامادش. يک هفته بعد که مي‌خواستند کوچ کنند و گله را ببرند جايي ديگر، خير شبانه رفت و از برگ آن درخت مقداري چيد و تو کيسه ريخت و گذاشت تو اسبابش، گله راه افتاد و رفتند و رفتند تا رسيدند نزديک شهري و بيرون شهر چادر زدند. روزي که خير براي خريد و فروش رفته بود شهر، شنيد که چند سالي است دختر پادشاه صرع گرفته و هرچي دوا درمانش کرده‌اند، فايده نداشته. شاه هم دستور داده هر کس بتواند دخترش را علاج کند، دختره را به‌اش مي‌دهد، اما اگر نتواند خونش به گردن خودش است.
خير تا اين خبر را شنيد، به تاجري گفت: «من مي‌توانم دختر شاه را معالجه کنم.»
تاجر او را ترساند و گفت: «اين حرف را نزن که سرت را به باد مي‌دهد.»
خير گفت: «اين کار به دست من درست مي‌شود.» اين را گفت و پيرمردي را فرستاد به خانه‌ي پادشاه و پيغام داد درمان اين درد پيش من است، من حاضرم دخترت را معالجه کنم. شرطش اين است که من هيچ پاداشي نمي‌خواهم. اين کار را محض رضاي خدا مي‌کنم. اگر نتوانستم، فرمان فرمان شماست.»
همين که پيغام رسيد، پادشاه دستور داد خير را بياورند. تا او را بردند بارگاه و پادشاه ديدش، پرسيد: «اسمت چيست؟»
خير گفت: «اسمم خير است.»
 پادشاه از اسم او خوشش آمد و آن را به فال نيک گرفت و گفت: «اميدوارم عاقبت کارت هم به خير باشد.»
خير را با آدم محرمي فرستاد پيش دختره. خير تا او را ديد، گفت آتش حاضر کنند و ظرفي آب و کمي شکر بياورند. بسته‌ي برگ را درآورد و در آب و شکر جوشاند و شربتي درست کرد. همين که سرد شد، پياله‌اي ازش به دختره داد. دختر شربت را خورد و هنوز چند لحظه نگذشته بود که درد سرش آرام يافت و سر رو بالش گذاشت و آرام خوابيد. همه خوشحال شدند. خير گفت: «نبايد دختره را بيدار کنند تا خودش بيدار شود. اگر باز سردرد داشت، خبرم کنيد.»
دختره حسابي خوابيد و همين که بيدار شد، درد که نداشت هيچ، اشتهاي خوبي هم پيدا کرده بود. زود به پادشاه خبر دادند که دخترش علاج شد و او پابرهنه دويد به اتاق دخترش، از قضا چشم دختر يکي از وزير‌ها آسيب ديده بود و نيمه کور بود. وزير با خود گفت شايد اين آدم دواي چشم دختر مرا هم داشته باشد. پرسان پرسان نشاني خير را پيدا کرد و رفت سراغش. خير هم زود رفت تا دختر وزير را علاج کند.
از آن طرف دختر پادشاه تا ماجراي مريضي‌اش را شنيد، به پدرش گفت: «شنيده‌ام براي درمان بيماري من شرط کرده بودي و به اين خاطر هم چند نفر را کشتي، حالا که خير مرا علاج کرده، بهتر اين است که به شرط ديگرت عمل کني تا مردم بدانند حاکم با انصافي و نگويند چون به مرادش رسيد، قدر خوبي را نشناخت.»
پادشاه قبول کرد و زود فرستاد دنبال خير. خير تو خانه‌ي وزير بود و دختر وزير را هم علاج کرده بود که غلام‌هاي پادشاه رسيدند او را بردند بارگاه. پادشاه تا او را ديد، گفت: «اي جوان! من براي درمان دخترم شرطي داشتم که مردم برايش سر و دست مي‌شکستند. حالا تو سزاوار اين پاداش بزرگي. اول گفتي دخترم را نمي‌خواهي و محض رضاي خدا خوبي مي‌کني. من هم بايد به قولم عمل کنم، اما خود دختره مي‌خواهد قدرشناس باشد، حالا چي مي‌گويي»
خير تمام سرگذشتش را براي پادشاه و وزير تعريف کرد و گفت چون دختري که او را نجات داده، حالا زن اوست، نمي‌خواهد هوو ببرد رو سرش. پادشاه به او آفرين گفت. اما گفت نمي‌تواند نيکي او را رد کند. يا دامادش بشود يا بگويد در جواب نيکي‌اش بايد چه کار کند. خير گفت حالا که اين طور است بايد با هر دو دختر يک جا حرف بزند و بعد بگويد چي مي‌خواهد. پادشاه قبول کرد و دختر خودش و دختر وزير را آوردند. خير اين دفعه سرگذشتش را براي هر دو دختر تعريف کرد و گفت زنش براي او چه کار کرده و نمي‌خواهد دل او را بشکند. اگر آنها پسري را دوست دارند، بگويند تا از پادشاه و وزير بخواهد دخترها را به آن جوان‌ها بدهند. دخترها خوشحال شدند و اسم دو جوان را به او گفتند. خير رفت پيش پادشاه گفت: «شما گفتيد اختيار دخترها با من است. حالا که اين طور است من اين دو دختر را براي دو نفر که اسمشان را رو اين کاغذ نوشته‌ام، نامزد مي‌کنم.»
پادشاه و وزير قبول کردند و همان روز جشن عروسي گرفتند و دخترها به خير و خوشي رسيدند به آن کسي که دوستش داشتند. پادشاه هم خير را کرد مشاور خودش، از آن روز خير در شهر ماند. از قضا، روزي پادشاه و وزيرها و خير و پدرزنش و گروهي مي‌رفتند به باغي بيرون شهر که شر هم گذرش به آن شهر افتاده بود و خير او را شناخت و کسي را مأمور کرد تا دنبالش برود و محل زندگي‌اش را بشناسد. فردا دستور داد شر را بياورند. جز خير هيچ کي شر را نمي‌شناخت. رفتند سراغ شر و گفتند از بارگاه سلطان تو را خواسته‌اند. شر که از عاقبت کار خير خبر نداشت با لباسي آراسته رفت بارگاه و منتظر فرمان ايستاد. خير در حضور پادشاه و حاضران به شر گفت: «بيا جلو و اسم و شغلت را بگو.»
شر گفت: «اسم من مبشر سفري است و کارم خريد و فروش است.»
خير گفت: «اين اسم تقلبي را کنار بگذار و اسم اصلي‌ات را بگو.»
شر گفت: «من اسم ديگري ‌ندارم، همين است که عرض کردم.»
خير گفت: «حالا اسمت را قايم مي‌کني و خيال مي‌کني مکافاتت فراموش شده؟ من خوب مي‌شناسمت. اسمت شر است و کارت همين است. يادت هست آن روز تو بيابان رفيقت، خير را کور کردي و دو دانه جواهرش را برداشتي و تشنه‌اش گذاشتي و رفتي؟ آن دو تا جواهر را چه کردي؟»
شر تا اين را شنيد، شروع کرد به لرزيدن و گفت: «درست است من شر هستم. آن جواهر را خود خير به‌ام داد و من هنوز دارمش، الان تو جيبم است، نگهش داشتم تا روزي به خودش پس بدهم. من کار بدي نکردم. خير دروغ گفته. من از کوريش خبر ندارم. خير خودش ازم جدا شد و رفت. من هيچ خبري ازش ندارم.»
خير گفت: «بي‌انصاف! باز هم دروغ گفتي و بدي و پستي‌ات را نشان دادي. من که با تو حرف مي‌زنم، همان خيرم. درست نگاه کن.»
شر خوب به چشم خير نگاه کرد و شناختش و از ترس بدنش به لرزه افتاد و گفت: «خير! مرا ببخش، بد کردم و امروز مي‌فهمم خوبي و بدي فراموش نمي‌شود. من خيلي شر بودم، ولي پشيمان شدم. خودم هم از خودم بدم مي‌آيد. اسمم را براي همين عوض کردم. تو مي‌تواني مرا بکشي و مي‌تواني بدي مرا تلافي کني، ولي مرا نکش، من ديگر بد نيستم، به من رحم کن. من آدم بدبختي‌ام.»
خير گفت: «مي‌توانم تو را بکشم، اما نمي‌کشم. مي‌توانم بدي تو را تلافي کنم، اما نمي‌کنم. تو را مي‌بخشم، اما عملت تو را نمي‌بخشد و تا آخر عمر رنجت مي‌دهد. تا آخر عمر از خودت شرمنده‌اي، فقط مي‌خواستم بداني ديگر باهات کاري ندارم، ولي بهتر است از اين شهر بروي. اين ديدار براي عبرتت کافي است. ديگر نمي‌خواهم ببينمت.»
شر شرمنده و سرافکنده و ترسان از بارگاه زد بيرون. خير فقط مي‌خواست بديش را به رخش بکشد و بيدارش کند، ولي راضي به آزارش نشده بود. اما کردي که آنجا بود و داستان خير و شر را مي‌دانست، وقتي شر را ديد، غيرتش به جوش آمد و ديگر نتوانست جلو خودش را بگيرد. راه افتاد دنبال شر و بيرون شهر، او را به سزاي عملش رساند و جواهر را از جيبش درآورد و برگشت پيش خير و گفت: «دلم مي‌خواهد اين دو تا جواهر خودت را براي يادگاري نگه داري. شر هم به سزاي عملش رسيد.»
خير گفت: «بله مال حلال به صاحبش برمي‌گردد، اما هيچ يادگاري بهتر از خوبي نيست. حالا من از اين‌ها زياد دارم. بخشيدمش به تو. هم شر را بخشيدم، هم تو را.»

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما