سر نه ماه و نه روز، دختره همین طور که با زن ها داشت حرف می زد، قی کرد و بچه ای از دهنش افتاد بیرون. بچه پسر بود و دیدند یک پر پوست جو روسرش سبز شده. خوب اسمش را گذاشتند جوسر، مردم که دیدند دختره چه طوری زائید، حرف و حدیث شان تمام شد و فهمیدند دامنش آلوده نشده و پاک است. اما جوسر که اول بچه ی خیلی کوچکی بود، تند و تند بزرگ شد و تو یک ماه به اندازه ی یک سال و تو یک سال به اندازه ی ده سال قد کشید و طوری گنده و قلچماق شد که تو کوچه و بازار کسی حریفش نمی شد. هر بچه ای حرفی می زد که جوسر خوشش نمی آمد، حسابی کتکش می زد و مادر بچه ها هر روز خدا در خانه ی مادر جوسر را از پاشنه در می آوردند که جلو پسرش را بگیرد که بچه های مردم را این طور شل و پل نکند.
مادره هرچی جو سر را نصیحت کرد، دید حرف به گوشش نمی رود. از دستش به جان آمد و روزی به اش گفت این خانه دیگر جای او نیست. هرجا دلش می خواهد برود. جو سر هم که خُلقش از خانه و آبادی گرفته بود، گفت سفره ای نان برایش بپزد. خودش هم دلش نمی خواهد این جا بماند. مادره یک سفره نان پخت و فردا که آفتاب زد، جوسر سفره را بست و انداخت به پشتش و با مادرش خداحافظی کرد و پشت به آبادی راه افتاد. رفت و رفت تا وسط راه به کوهی رسید و دید مردی رفته بالای کوه و از آن جا سنگ های بزرگ را می اندازد پائین و می گوید از دست زورم سوختم... از دست زورم سوختم. جو سر تا صدای این بابا را شنید، داد زد و گفت اگر از دست زورش به جان آمده، بیاید پائین با هم کشتی بگیرند. هر کی زمین خورد، نوکر آن یکی بشود. مرد از بالای کوه آمد پائین و با هم قرار مدارشان را گذاشتند و شروع کردند به کشتی گرفتن. کمی این ور و آن ور چرخیدند، که جو سر کمر یارو را گرفت و بلندش کرد و زدش زمین. یارو قبول کرد که نوکر جوسر بشود. ارباب و نوکر راه افتادند و رفتند. هی راه را از زیر پا در کردند تا رسیدند به کنار دریا. دیدند آدم کت و گنده و نکره ای رفته تو آب دریا و آب را در جهت مخالف پس می زند و داد و فریاد راه انداخته که از دست زورم سوختم... از دست زورم سوختم.
جوسر رو کرد به مرد و گفت اگر از دست زورش جان به سر شده، بیاید با هم کشتی بگیرند. هر کی زمین خورد، بشود نوکر آن یکی، یارو زود از دریا زد بیرون و آمد و با جوسر و کوه کن قول و قرار گذاشت و هر دو گلاویز شدند و این یکی هم آن قدرها طاقت نیاورد و جو سر بلندش کرد و زدش زمین، حالا نوکرهاش شدند دو تا اول یکی بود، شدند دوتا، دو تا بودند، شدند سه تا. هر سه نفری راهشان را گرفتند و رفتند. از این راه برو، از آن راه برو، تا رسیدند به جنگلی. دیدند یک نفر تو جنگل افتاده و درخت های بزرگ و قطور را از ریشه می کند و صداش را ول داده تو جنگل و می گوید از دست زورم سوختم... از دست زورم سوختم.جو سر همان طور که یارو را نگاه می کرد، داد زد اگر از دست زورش بی چاره شده و به ستوه آمده، بیاید با هم کشتی بگیرند. یارو از خدا خواسته آمد جلو. جو سر گفت باید با هم شرطی ببندند که هر کی پشتش به زمین رسید و شکست خورد، بشود نوکر آن یکی. یارو گفت هیچ کی تو دنیا زورش به او نمی رسد، اما قبول می کند کشتی بگیرد. هر دو رفتند وسط زمین پهنی و کمر هم دیگر را گرفتند تا زورشان را به هم نشان بدهند. هی این زور زد و هی آن یکی تا آخر کار، جو سر کمر یارو را گرفت و از زمین کندش و زدش زمین. نوکرهای جو سر شدند سه تا و چهارنفری راه شان را گرفتند و رفتند تا رسیدند به کوهی. جو سر گفت: «با این زوری که ما داریم، نمی توانیم با آدم های شهری سر کنیم. بهتر است تو کوه و کمر جایی پیدا کنیم و بند و بساط مان را راه بیندازیم. این جا کسی کاری به کارمان ندارد و شکار هم زیاد است.»
دوروبر کوه را گشتند تا آخر سر غاری پیدا کردند که برای چهار نفرشان جا داشت. زود بساط شان را تو غار پهن کردند. هر روز می زدند به کوه و آهویی یا گوزنی شکار می کردند و گوشت حیوان می شد ناهار و شام شان. چند ماهی که گذشت، روزی جوسر به نوکرهایش گفت بهتر است نظم و ترتیبی به کارشان بدهند. یک نفر در غار بماند و آشپزی کند و بقیه بروند برای شکار تا وقتی از کوه برمی گردند، خوراک شان آماده باشد.
هر روز یکی در غار ماند. روزی که نوبت جنگل کن بود، همان طور که داشت کنار اجاق به خورد و خوراک می رسید، دید کوتوله ای از راه رسید که یک وجب قد داشت و ریشش تا نوک پاش رسیده بود. تا پا تو غار گذاشت، ایستاد و گفت: «پهلوان! از زیر دیگت یک گوله آتش بده به من.»
جنگل کن گفت: «خودت بردار.»
کوتوله گفت: «من نمی توانم. ریشم می سوزد.»
همین که جنگل کن خم شد که آتش بردارد، کوتوله مشتی خاکستر زد به چشمش. تا جنگل کن به خودش بیاید و چشمش را پاک کند، کوتوله دیگ غذا را برداشت و فلنگ را بست و رفت تو غاری زیر کوه. جنگل کن دید راه و چاره ای ندارد. زود دیگ دیگری گذاشت رو اجاق و از نو دست به کار شد، اما دیر شده بود و وقتی جوسر و دو نوکرش آمدند، گوشت نیم پز شده بود. غذا را که جلو آورد، آن قدر نپخته که بشود خوردش. به اش سرکوفت زدند که دیو بزندش. تا لنگ ظهر خوابیده و وقتی گوشت را بار گذاشته که نپخته. حالا چه طور گوشت نیم پز را بخورند. جنگل کن چیزی نگفت.
چون به اش برمی خورد که اسباب خنده شان بشود که کوتوله ی نیم وجبی سرش کلاه گذاشته و دیگش را برده. آن شب را هرطوری بود، صبح کردند.
فرداش نوبت آبکش بود که غذا بپزد. آبکش زود بلند شد و اجاق را آتش کرد و گوشت را بارگذاشت تا وقتی سه تایی می آیند، خوب پخته باشد. اما نزدیک غروب که شد، همان کوتوله آمد و گفت: « کمی آتش بده تا روشنایی کلبه ام بشود.»
آبکش گفت: «خودت بردار.»
کوتوله گفت: «نمی توانم. ریشم می سوزد.»
آبکش چوب دست کوتوله را گرفت و تا خم شد که روشنش کند، کوتوله مشتی خاکستر پاشید به چشمش. آبکش جایی را ندید و تا شروع کرد به مالیدن چشمش، کوتوله عین دیروز دیگ را برداشت و در رفت. دیگ را برد تو همان غار. آبکش خاکستر چشمش را پاک کرد و دید دیگ نیست. فهمید همین کوتوله دیروز دیگ جنگل کن را برده. زود جنبید و دیگی آورد و گوشتی خرد کرد و ریخت توش و گذاشت رو اجاق. وقتی جو سر و آن دو تا آمدند، دیدند امروز هم گوشت نپخته و خام خام است. جو سر عصبانی شد و گفت فقط هیکل گنده کرده اند. عرضه ندارند یک دیگ غذا بپزند. وقتی تا لنگ ظهر می خوابند، غذا از این بهتر نمی شود. آبکش هم که کسر شأنش می شد، بگوید از کوتوله ای رودست خورده، بهانه آورد و گفت زود بارش گذاشته. حتماً گوشت آهوی پیر بوده.
فردا نوبت کوهکن بود. زودتر از بقیه بلند شد و دیگ را گذاشت رو اجاق. اما کوتوله سر وقت رسید و همان کلکی را به کوهکن زد که به جنگل کن و آبکش زده بود. شب سوم هم گوشت نپخته را به نیش کشیدند و جو سر هم هرچی از دهنش درآمد، بار کوهکن کرد. جنگل کن و آبکش که می دانستند چه بلایی سر این بی چاره آمده، حرفی نزدند.
روز بعد نوبت خود جو سر شد. خوب گوشت را خرد کرد و ریخت تو دیگ و ایستاد بالا سرش تا گوشت پخت و نرم شد. همین طور که دیگ را نگاه می کرد که جوش می زد، دید کوتوله ای آمد و گفت: «یک شعله آتش به من بده.»
جوسر گفت: «خودت بیا ببر»
کوتوله گفت: «نمی توانم. ریشم می سوزد.»
جو سر چوبی گرفت و خم شد که روشنش کند. کوتوله مشتی خاکستر برداشت و پاشید تو چشمش، جو سر زود خاکستر را پاک کرد و کمانش را که بغل دستش بود، برداشت و رفت دنبال کوتوله. وسط راه رسید و دید دارد دیگ را می برد. تیری گذاشت تو کمان و زد پس گردن کوتوله که سرش از تنش جدا شد. تنه اش افتاد رو زمین، اما سرش همان طور می رفت و به جو سر می گفت بیا... بیا. جو سر نگاه کرد و دید سر بریده رفت تو غاری زیر کوه. تازه فهمید چرا این چند روزه گوشت ها خام و نپخته مانده. دیگ را برداشت و برگشت به غار. وقتی هر سه نوکرش از کوه آمدند، دیدند غذا آماده و پخته است. جو سر گفت: «این چند روزه گوشت ها را ضایع کردید و تازه چیزی هم به من نگفتید که از کوتوله رودست خوردید. من امروز سر کوتوله را از تنش کندم.»
جو سر ماجرا را برای آنها تعریف کرد و قرار گذاشتند فردا بروند تو غار و سر کوتوله را بیاورند. شب را خوابیدند و کله ی سحر بلند شدند و به جای شکار، راه افتادند به طرف غار کوتوله. وقتی رسیدند، دیدند در غار را با سنگ بسته اند. کوهکن و آبکش و جنگل کن هر کاری کردند، نتوانستند سنگ را از جا جنب بدهند. جو سر خودش جلو رفت و سنگ را گرفت و انداختش کنار. دیدند غار سرراست نیست و عین چاه پائین می رود و پلکانی هم ندارد که ازش بشود پائین رفت. جو سر گفت هرطور شده، باید دنبال کوتوله بروند. ریسمانی بستند به کمر کوهکن و فرستادندش پائین، پهلوانی که از دست زورش عاصی شده بود، وقتی رسید وسط چاه، جیغ زد سوختم... سوختم. زود کوهکن را کشیدند بالا و این دفعه طناب را بستند کمر آبکش و این پهلوان هم رفت تو چاه. اما زود جیغش بلند و داد زد سوختم... سوختم. جو سر کشیدش بالا. حالا مانده بود جنگل کن، که طناب بست به کمرش و سرازیرش کردند. اما جنگل کن هم تا رسید به نیمه راه جیغ و دادش بلند شد که سوختم... سوختم. این یکی را هم کشیدند بالا. جو سر وقتی دید این ها مرد کار نیستند، طناب را بست به کمر خودش و به نوکرها گفت هرچی داد زد سوختم... سوختم، گوش شان بدهکار نباشد و او را بفرستند پائین، این را گفت و سرازیر شد و نوکرها هم طناب را دست به دست شل کردند و جو سر رفت پائین. وقتی رسید وسط چاه، دید از آتش عین جهنم است. لبش را گاز گرفت و حرفی نزد. رفت و رفت. از آتش و بخار گذشت. تنش از گرمی سوخت، اما دندان رو جگر گذاشت و رد شد. وقتی به ته چاه نزدیک شد، دید گرمی چاه کم شد و نوری ته آن را روشن کرد.
پاش که به زمین رسید، دید دختری به چه خوشگلی نشسته و سر کوتوله را گذاشته رو زانوش و می گوید: «خدایا! هرکی برادرم را به این روز انداخت، خودش هم به این روز بیفتد. برادرم برای من غذا می آورد. حالا چی بخورم؟»
جو سر طناب را از کمرش باز کرد و راه افتاد که سر کوتوله جیغ کشید و از رو زانوی دختره فرار کرد. دختره بلند شد و گفت: «تو کی هستی؟ چرا برادرم را ترساندی؟»
جو سر حرفی نزد و دست دختره را گرفت و طناب را به کمرش بست و چند بار آن را تکان داد. نوکرها تا تکان خوردن طناب را دیدند، فهمیدند باید آن را بالا بکشند، زود طناب را کشیدند بالا و دیدند دختری مثل ماه شب چهارده از غار بیرون آمد. دوباره طناب را پائین انداختند و جو سر بستش به کمر خودش و نوکرها بالاش کشیدند. اما وسط چاه که رسید، با خودشان حساب کردند تا جوسر بیاید بالا، خودش صاحب دختره می شود و سر آنها بی کلاه می ماند. با هم قرار گذاشتند جو سر را به چاه بیندازند و از شرش راحت بشوند و دختره را خودشان صاحب بشوند. زود طناب را بریدند و جوسر تالاپی افتاد ته چاه و ناکار شد. همان جا ماند و مدتی طول کشید تا بتواند خودش را تکان بدهد.
روزی نشسته بود که دید دو تا موش، یکی سیاه و یکی سفید با هم می جنگند. موش سفید افتاد به دست سیاهه و دو تا پاش لنگ شد. اما او زود خودش را رساند به چشمه ای و چندبار که تو آبش غلت زد، سالم و تندرست زد بیرون. جو سر پاشد و با هر جان کندنی بود، رفت تو چشمه و شنا کرد. شش دانگ بدنش رو به راه شد و آمد بیرون. زود تیر و کمانش را برداشت و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به مردی که زمینش را شخم می زد و گاوهایش آهسته و بیخ گوشی صدا می زد که بروند. رفت جلو و گفت: «چرا گاوها را این قدر آهسته هی می کنی؟ با این صدا که نمی روند؟»
مرد گفت: «دیوانگی نکن، صدات را بیار پائین. می خواهی کشت و کار پادشاه بیفتد به دست اژدها. اگر نمی دانی، بدان اژدها آن طرف تر خوابیده.»
جو سر گفت: «نشانش بده.»
مرد جرأت نکرد حرفی بزند و با انگشت آن طرف را نشان داد. جو سر گفت به جایش شخم می زند تا او برود و برایش نانی بیاورد. مرد قبول کرد، اما گفت نباید بلند حرف بزند. جو سر گفت درست مثل خودش حرف می زند. مرد راه افتاد و جو سر هم صبر کرد تا دورتر رفت. وقتی مرد از چشمش گم شد، گاوها را ول کرد وسط مزرعه و رفت سراغ اژدها. تا رسید، دید اژدها هفت سر دارد و خوابیده. زود تیری در کمان گذاشت و زد به یکی از سرها که افتاد زمین، اژدها بیدار شد و نعره زد: «یک سر مرا انداختی، شش تا سر دیگر دارم که برای کشتن تو کافی است.»
جوسر گفت: «یک تیر از تیردان من کم شد. شش تا تیر دیگر دارم که برای کشتن تو کافی است.»
این را گفت و تیر دوم را انداخت که خورد به گردن دوم اژدها و آن یکی سر هم قطع شد. اژدها گفت: «دو سرم را انداختی. پنج سر دیگر دارم که با همین ها هم از پس تو برمی آیم.»
جو سر گفت: «دو تیر از تیردانم کم شد و پنج تیر دیگر دارم که برای کشتن تو کافی است.»
جو سر پشت سر هم تیر گذاشت در کمان و سرهای اژدها را یکی یکی انداخت. وقتی سر هفتمی به زمین افتاد و اژدها جان داد. پوستش را از سر تا دم برید و کمربندی برای خودش درست کرد و برگشت سرزمین و بلند بلند گاوها را هی کرد و مشغول شخم زدن شد. دهقان که برگشت، دید جو سر همه جا را گرفته رو سرش و داد می زند. از ترس شروع کرد به لرزیدن و گفت: «خانه خراب! چه کار می کنی؟ الان اژدها همه را می خورد. شخم زدن بخورد تو سرت. بیا نانت را بخور.»
جو سر گفت: «کدام اژدها؟ نکند همان ماری را می گویی که من کشتمش؟»
این را گفت و تسمه را بیرون آورد نشانش داد. دهقان پوست اژدها را شناخت و خوشحال شد و گفت مردم این خبر را بشنوند، جشن می گیرند. الان می رود و از پادشاه مژدگانی می گیرد. مرد دوید و رفت تا رسید به قصر پادشاه و خبر داد که پهلوان پرزوری پیدا شده و اژدها را کشته است. پادشاه خوشحال شد و گفت زود این پهلوان را بیاورد پیش او. مرد از راهی که رفته بود، برگشت و جو سر را با خودش پیش پادشاه. وقتی رسیدند، پادشاه رو کرد به جوسر و اسمش را پرسید و گفت: «تو کار بزرگی کردی. پادشاهی مرا نجات دادی، هرچی بخواهی به ات می دهم، حتی اگر تاج و تختم باشد.»
جو سر گفت: «من نه تاج و تخت را می خواهم، نه چیز دیگری. اژدها را کشتم تا مردم آسوده باشند. حالا هم اگر پادشاه اجازه بدهد، راه می افتم و می روم.»
جوسر با پادشاه خداحافظی کرد و راه افتاد و رفت. از دشت و رودخانه و کوه گذشت تا رسید به آن طرف کوه. سه تا جوجه ی سیمرغ را بالای درختی دید. یکی می خندید، یکی گریه می کرد، یکی هم می خندید و هم گریه می کرد. حیران و مات ماند و به خودش گفت این چه سری است؟ داشت جوجه ها را نگاه می کرد که جوجه ای لب باز کرد و گفت: «هر وقت مادرمان جوجه می گذارد، اژدهایی می آید و جوجه ها را می خورد. این که گریه می کند، همین امروز لقمه ی اژدها می شود، آن یکی که هم می خندد و هم گریه می کند، فردا طعمه ی اژدهاست، من هم که می خندم، تا پس فردا وقت دارم.»
جو سر گفت: «من خسته ام. زیر این درخت می خوابم. هروقت اژدها آمد، خبرم کنید تا بکشمش و شما را راحت کنم.»
جوسر گرفت خوابید. کمی بعد اژدها آمد و جوجه ها گفتند این آدم که نمی تواند اژدها را بکشد. خودش هم می شود لقمه ی چپ اژدها، بگذار تو خواب خوراک اژدها بشود و نترسد. از قضا اشک جوجه ای که گریه می کرد، ریخت رو صورت جوسر و بیدارش کرد. دید اژدها دارد نزدیک می شود. رو سر جوجه ها داد زد که چرا بیدارش نکرده اند. اما وقت حرف زدن نبود. رفت طرف اژدها و با حیوان درگیر شد و خیلی زود اژدها را کشت. تازه جنازه ی اژدها رو زمین افتاده بود که سیمرغ از راه رسید و تا جو سر را دید، خواست سنگ بزرگی بردارد و به این خیال که این آدم قلچماق هر ساله جوجه هایش را می کشد، خواست سنگ را به سرش بزند که جوجه ها بال هاشان را کشیدند رو سر جوسر و داد زدند سنگ را بینداز زمین که این آدمی زاد آن ها را نجات داده. سیمرغ نشست رو زمین و پرسید چی شده؟ جوجه ها تعریف کردند که این جوان اژدهایی را که همیشه جوجه ها را می خورد، کشته و بعد از این هیچ بلایی سر جوجه ها نمی آید. سیمرغ که خیالش راحت شده بود، رو به جوسر کرد و گفت: «عوض این نیکی که در حق من و جوجه هام کردی، چی می خواهی؟»
جوسر گفت: «من آدمی زادم و از دنیای بالام. جادوگری مرا انداخته اینجا. می خواهم مرا ببری دنیای بالا. فقط همین.»
سیمرغ گفت: «تو را می برم. اول برو هفت آهو بکش، پوست شان را بکن و سه تا را پر گوشت و چهار تا را پر آب کن. وقتی پریدم، اگر گفتم آب بده، تو گوشت بگذار دهنم. اگر گفتم گوشت می خواهم، تو آب بده.»
جوسر رفت و هفت آهو کشت و از پوستشان مشک درست کرد و آب و گوشت برای سیمرغ آماده کرد و هر هفت تا مشک را چید رو بال سیمرغ و خودش هم سوار شد. سیمرغ چرخی زد و بال گرفت و رفت اوج آسمان، رفت و رفت تا وقتی از جوسر پرسید: «رو زمین گاوها و شترها چه اندازه است؟»
جوسر گفت: «قد یک مرغ.»
سیمرغ باز هم بالا رفت و دوباره پرسید حالا چی می بیند. جو سر گفت چیزی پیدا نیست. همه جا آبی است. سیمرغ بیشتر اوج گرفت و رسید وسط دنیا و آنجا آب خواست. جوسر به او گوشت داد. رفتند و هی آب و گوشت خواست و جو سر هم گوشت و آب به او داد تا همه ی مشک ها خالی شد. رسیدند به جایی و سیمرغ آب خواست و جو سر دید گوشتی نمانده. خنجرش را کشید و تکه ای از ران خودش را برید و گذاشت دهن سیمرغ، سیمرغ دید طعم گوشت عوض شده و پی برد گوشت آدم است. نخوردش و تو دهنش نگهش داشت. رفت و رفت تا رسید روی زمین. جو سر گذاشت روی خاک و گفت برود. اما جوسر ایستاد و گفت بعداً می رود. اول او برگردد. سیمرغ گفت نه. او باید حرکت کند تا ببیند می تواند راه برود؟ جوسر لنگ لنگان راه افتاد. سیمرغ گفت چرا می لنگد؟ جو سر هم ماجرا را برایش تعریف کرد و سیمرغ تا این را شنید، گفت رانش را بیارد جلو، جوسر رانش را لخت کرد و برد جلو، سیمرغ گوشت را از دهنش بیرون آورد و به ران جو سر چسباند و شد مثل اولش. بعد با هم خداحافظی کردند.
جوسر راه افتاد و رفت تا رسید به غارش و دید کوهکن و جنگل کن و آبکش هر کدام شکاری با تیر زده اند و دختری هم که از دنیای پائین فرستاده بود بالا، دم در غار ایستاده. جلوتر که رفت، دید با هم سر و کله می زنند. پرسید از چی حرف می زنند. هیچ کدام جوسر را نشناختند. گفتند شرط بسته ایم که تیر هر کی از این سه تا درخت و هفت بیل گذشت، صاحب این دختر می شود. جو سر گفت او را هم شریک بدانند. تازه خودشان سه نفر هم می توانند پشت بیل ها بایستند. هر سه گفتند قبول نمی کنیم. مگر این که دختر قبول کند. جو سر رفت سراغ دختره. او پهلوان را شناخت و گفت او هم شریک باشد. جو سر گفت: «شما سه تا بروید پشت درخت ها و بیل ها پشت سر هم بایستید. من یک تیر می زنم. اگر از همه رد نشد، هر بلایی خواستید سر من بیارید.»
کوهکن و جنگل کن و آبکش با هم گفتند ما که پهلوانیم و این قدر زور داریم، نمی توانیم تیرمان را از بیل و درخت ها رد کنیم، این یکی چه طور می تواند. از ته دل به اش خندیدند و پشت بیل ها ایستادند. جو سر تیری در کمان گذاشت و با تمام قوت انداخت. تیر از سه درخت و هفت بیل و دو تا از نوکرها گذشت و سومی را هم زخمی کرد. آن یکی هم کمی بعد جان داد. جو سر رفت پیش دختر و همان جا عقدش کرد و با هم تو آن غار زندگی کردند.
باز نوشته ی افسانه ی جوسر پهلوان، قصه های هزاره های افغانستان، محمدجواد خاوری، صص 128 - 139، نیز نگاه شود به افسانه های خراسان، نیشابور، حمیدرضا خزاعی، جلد چهارم، صص 87 - 95
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.