آشنایی با شهید محسن گلستانی

طی مراحلی از عملیات ها طبیعتاً خاطرات و سرگذشت هایی فراموش نشدنی از لحظات گوناگون حمله و پدافند، پیشروی، شهادت‌ها بجای می‌ماند. من نیزشمه‌ای از خاطراتم را از عملیات والفجر4 مرحله 4 برایتان تعریف می کنم و مقصود، رساندن مطلب است که خداوند چطور امدادهای غیبی خودش را نازل می کند
دوشنبه، 14 بهمن 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آشنایی با شهید محسن گلستانی
آشنایی با شهید محسن گلستانی
آشنایی با شهید محسن گلستانی

شهید محسن گلستانی

تاریخ شهادت: 24/11/64
محل شهادت: منطقه عملیاتی والفجر 8 – جاده فاو - ام‌القصر
سن: 25 سال
مصاحبه‌ی هفته نامه سروش با شهید گلستانی:
طی مراحلی از عملیات ها طبیعتاً خاطرات و سرگذشت هایی فراموش نشدنی از لحظات گوناگون حمله و پدافند، پیشروی، شهادت‌ها بجای می‌ماند.
من نیزشمه‌ای از خاطراتم را از عملیات والفجر4 مرحله 4 برایتان تعریف می کنم و مقصود، رساندن مطلب است که خداوند چطور امدادهای غیبی خودش را نازل می کند و...
نزدیکی‌های صبح بود که دستور حمله داده شد و با دشمن درگیری شدیدی پیدا کردیم.
طی مشورت‌هایی تصمیم گرفته شد که از ارتفاعی صعود کنیم و با دشمن درگیرشویم؛ این بود که به یک ستون حرکت کردیم و به طرف ارتفاع رفتیم وقتی به نزدیکی سنگرها رسیدیم فکر می‌کردیم نیرویی که روی این تپه است خودیست و به همین خاطر از بچه‌ها کسی عکس العمل نشان نمی‌داد ولی خوب که نزدیک شدیم و صدای عربی مزدوران عراقی را شنیدیم و سلاح هایی را که در سنگر داشتند را دیدیم ، فهمیدیم که اوضاع از چه قرار است ابتدا یکی از بچه ها بنام شهید عباس رضایی متوجه‌ی جریان شد و گفت این ها عراقی هستند و دارند ما را دور می‌زنند.
وقتی این حرف را زد برادر اسیرمان جواد ملائک که انشاءالله خداوند هرچه زودتر اسرا را آزاد بکند شروع کرد به تیراندازی کردن بطرف مزدوران که آنها هم متقابلاً با کالیبری که داشتند یک رگبار زمینی جلوی پای بچه‌ها زدند که در این حین شهید کمال بازوزاده در اولین مرحله پای چپش تیرخورد و چون ما هنوز فرصتی پیدا نکرده بودیم تا کسی موضعی و پناهگاهی برای خودش بگیرد به همین علت یک حالت پخش و پراکندگی و بی‌برنامه‌گی داشتیم...
من برگشتم پشت سرم را نگاه کردم دیدم که سید کمال بازوزاده روی زمین افتاده ولی حرف نمی زند...
از او سؤال کردم تیر خوردی؟
گفت بله.
اشاره کرد به پایش که پایم تیرخورده.
من وقتی رفتم بالای سرش دستش را خواست دورگردنم بیندازد تا بلکه من از آنجا بتوانم دورش بکنم که دشمن یک رگبار دیگر بست و دستش هم تیرخورد و این تیر در زمان دومش به کتف من اصابت کرد و من خودم را به پشت سید کمال انداختم...
رگبارقطع نمی شد و مدام تیرخالی می‌کرد و خط آتش مهیبی ساخته بود و البته نمی‌دانستند که آتش جهنم سوزاننده تر از آتشی است که اینها برپا کرده اند...
هیچ فرصتی نبود که پشت یک سنگ یا درختی پناه بگیریم و مجبور بودم پشت سید کمال دراز بکشم، اما از لای دستان و آرنج کمال، سنگر و حتی نفرات عراقی ها را که تند تند جایشان را عوض می‌کردند می‌دیدم.
چندین‌بار خواستم که به طرفشان شلیک کنم اما سید کمال غلت می‌خورد و نمی‌گذاشت کارم را انجام بدهم، یکبار به طرف من چرخید و صورتش را دیدم، زیرلب زمزمه می کرد منتهی متوجه نشدم چه می‌گوید فقط می دانم که ذکر می‌گفت...
گفتم هرچه که می‌خواهی بگو هر وصیتی، چیزی داری به من بگو، ولی او فقط به چشم‌های من نگاه می کرد.
یکدفعه دیدم چشم‌هایش حالت سفیدی پیدا کرد و رنگش سفید شد د رهمین حال که با او صحبت می کردم یک‌دفعه شنیدم چیزی داخل شکمش ترکید و صدای عجیبی داد و برای همیشه چشمانش را بست و همچنان خون از پایش جاری بود و روی سرمن می‌ریخت.
وقتی این صحنه را دیدم و مطمئن شدم که سیدکمال دیگر شهید شده، منتظر فرصتی شدم که از مهلکه بگریزم و یا لااقل پناهی برای خودم دست و پا کنم.
همین‌طوری از لای دستانش به سنگر عراقی‌ها نگاه می کردم متوجه شدم که دارند رگبار عوض می‌کنند ضمن عوض کردن رگبار که این فرصت را غنیمت شمرده و پریدم پشت یک تحته سنگی که جای خوبی باشد برای جنگیدن.
وقتی پشت تخت سنگ قرار گرفتم متاسفانه دیگر به سنگر عراقی‌ها دید نداشتم چون از ارتفاع کمی بطرف پائین کشیده بودم و فقط صدای بچه ها را می‌شنیدم که گاهی اوقات تکبیر می‌گفتند و گاهی اوقات دعای توسل می‌خواندند.
من هم همان جا نشسته بودم و یک عده هم از عراقی‌ها پائین‌تر جمع شده بودند، روی یک تپه و از بچه‌های بالا هیچ خبری نداشتم.
نزدیک غروب شد خورشید رفته رفته خودش را پنهان می کرد و قلبم را غم و غصه فرا می‌گرفت.
پیش خودم گفتم خورشید که کاملا غروب کرد و هوا که تاریک شد می‌روم پیش بچه‌ها و یک تصمیمی می گیریم که چه کار کنیم؟ از چه راهی برویم؟ چون واقعا ما محاصره شده بودیم از سه چهار طرف آر پی جی و تیربار می زدند هیچ راهی نبود حتی بچه ها با فرمانده لشکر(شهید حاج همت) هم تماس گرفته بودند تا کسب تکلیف کنند که ایشان هم تاکید کرده بودند که مقاومت کنند و بچه ها هم با ایمانی که داشتند مقاومت کردند و تسلیم نشدند.
اما از غروب بگویم تا بحال اینقدر غروب را به این غمناکی ندیده بودم؛ پشت درخت بودم و البته دراز کشیده ،چون نمی‌توانستم سرم را بلند کنم به هر حال آفتاب وقتی غروب کرد تازه یک مقداری توانستم تکانی بخورم و تیمم کنم با همان حال نشسته نماز مغرب و عشا را خواندم.
از نظر دید، دشمن دیگر دیدی به من نداشت ولی از لحاظ نزدیکی صدا خیلی به هم نزدیک بودیم و تمام حرکات پا و حرف زدن آنها بگوشم می‌رسید؛ بعد تصمیم گرفتم که بروم پیش بچه‌ها تا برای گریز از محاصره دشمن چاره‌ای بیندیشیم و همان مسیری را که پائین آمده بودم بالا آمدم زیر همان درختی که شهید بازوزاده افتاده بود دیدم چند نفر دیگر شهید شده اند از جمله عباس رضایی و ساریخانی ولی بچه های دیگر نیستند همان بچه هایی که پشت یک تخته سنگی قرار گرفته بودند.
گویا تغییر موضع داده و رفته بودند؛ شاید به این گمان که من شهید شده‌ام و یا اینکه برگشه‌ام جایی دیگر و موضعی دیگر، به دنبال من نیامده و صدایم نزده‌اند در این فکرها بودم که یکدفعه حس تنهایی بر من غلبه کرد و خودم را در آن مکان تنها حس کردم و فکر کردم در این دشت و کوه‌ها فقط من هستم و این همه دشمن خونخوار، یعنی یک لحظه از خدا غافل شده بودم، غافل از اینکه نمی دانستم نزدیک ترین یار و قدرتمند ترین پشتیبان من آنجا خداست، اینجا بود که یک مرتبه خدا را صدا زدم، یکبار، دوبار، سه بار... گفتم که شاید قسمت ما هم این بوده که اینطوری آخرین لحظات زندگیمان را بگذرانیم و خدا خواسته که ما اینطوری و تنها شهید بشویم.
این بود که یکی دو تا از بچه ها را با صدای بلند خواندم، کسی جوابم را نداد فقط صدای خودم در کوه می‌پیچید و بر می‌گشت و برگشت صدای کمک طلبی من به من هشدار می داد که: ای گلستانی توجه تو باید به خدا باشد و از خدا مدد بخواه و به امدادهای دنیوی پایبند مباش، تو مرا صدا بزن و از اعماق جانت صدایم کن...ادعونی استجب لکم...
از این صدای من مزدوران عراقی متوجه شده بودند که یکنفر پائین شیار تنهاست، این بود که شروع به تعقیبم کردند یکدفعه متوجه صدای پای یک یا چند نفر شدم که از سمت راست شیار می آید و بطرف پائین در حال حرکت بودند،وقتی منور زدند من نشستم، تا نشستم متوجه شده و شروع به تیراندازی کردند تا اینکه نتوانم از جایم بلند شوم و بگریزم، هی می‌زدند جلوی پایم، اطرافم، متوجه بودند و می‌توانستند بکشنم ولی نمی‌خواستند بزنند، فکر می کنم می‌خواستند اسیرم کنند، این بود که اسلحه‌ام را آماده کردم و پیش خودم گفتم اولین نفری که جلو بیاید خواهم زد و آنها را خواهم کشت، ولی از آنجا که خدا نمی‌خواست آنها نیامدند جلو ، فقط اطرافم را می زدند.
منور که خاموش شد، یک تنه درخت بود، رفتم پشت آن تنه درخت و شروع کردم به فکر کردن که از کجا بروم؟
در همان حالی که فکر می کردم تا راه گریزی پیدا کنم گفتم اول باید ببینم که من در چه موقعیتی و در چه مکانی هستم که یک دفعه متوجه مین‌هایی شدم که در اطرافم پخش بود مین‌هایی که ضامن آنها بوسیله ی یک رشته سیم مویی بهم وصل شده بود که کافی بود جزئی از بدنم به آن اصابت می‌کرد، تا منفجر شود، من مقداری از این میدان مین را دویده بودم و از روی مین‌های مختلف بدون آنکه خودم متوجه باشم که میدان مین است عبور کرده بودم این چه حکمتی است؟!!... آیا غیر از این است که معجزه الهی برمن نازل شده بود؟!!!
در آن لحظه دیگر غم وغصه حسابی دلم راگرفته بود، گفتم خدایا، تا اینجا ما را کمک کردی و از این همه موانع نجاتم دادی این یک تکه راه را هم کمکم کن انشاءالله بنده‌ی خوبی برایت می شوم، بنده‌ی مطیعی می‌شوم، از این امتحان رو سفیدم بیرون بیاور و نگذار که دشمن شاد بشوم و بدست مزدوران اسیر بشوم.
به هرحال تصمیم گرفتم که از طریق میدان مین به هر صورتی که شده راهم را پیدا کنم و به بچه ها ملحق شوم چون هیچ راه دیگری نبود.
گفتم اگر از داخل میدان مین بروم دشمن کمتر متوجه می شود و کمتر به آنجا توجه خواهد داشت، یا دراثر اصابت مین شهید می شوم، و یا اینکه نجات پیدا می کنم در هر دو صورت برد با من است، گفتم به هرحال اینجا من هستم و خدا و بغیر از خدا اینجا کسی نیست که بتواند کمکم کند، توکل کردم به امداد های غیبی خدا و باقی مانده میدان مین را شروع کردم به دویدن که رسیدم به سراشیبی کوه و با سرعت خودم را کشیدم توی جاده، جاده شنی بود و شروع کردم به راهپیمائی، کاملا خسته و تشنه بودم و گویا مزدوران عراقی هم بدون آنکه متوجه میدان مینی که برای ما گسترده بودند بشوند اقدام به تعقیب کرده بودند به دویدن که ناگهان صدای انفجار مهیبی بگوشم رسید یک لحظه فکر کردم پایم به مین اصابت کرده است ولی وقتی پشت سرم را نگاه کردم متوجه‌ی نعره‌ی یک مزدور عراقی شدم که بدامی که برای ما پهن کرده اند دچار شده و کمک می طلبید.
من متوجه نشدم که چه می گفتند، بعد دیدم که چهار نفر از اطراف دویدند طرفش تا نجاتش بدهند، دیگر ندیدم چه شد و چه کار کردند چون در داخل رودخانه بودم و درختان زیادی جلوی دیدم را گرفتم یک راهی را انتخاب کردم، بالاخره یا به طرف دشمن می روم و یا اینکه برایم کمین می زنند و یا نه، اینکه خداوند راه درست را نصیبم می کند و نجاتم می دهد.
بالاخره راه افتادم و بعد از مدتی راهپیمائی در مسیرم به یک ستون از بچه‌هایی که از گردان مقداد بودند برخوردکردم و این نیز یکی از عنایات خداوندی بود که در تقدیر من گذاشته بود تا زنده بمانم و دوباره برگردم پیش بچه ها، انشاءالله بتوانم شکر نعمت های خدا را بجا بیاورم و همان طور که در مهلکه قول دادم، بتوانم بنده‌ی خوبی برایش باشم.

****

اکنون سخنی دارم برای خانواده ها،پدر و مادرها و خواهران شهدا و امت شهیدپرور که برای شهدا گریه می کنند و یا برای از دست دادن عزیزشان گریه می‌کنند، و آن این است که ما هر چه داریم از ارباب است حتی سرمنشاء پیروزی انقلاب اسلامی ما، انقلاب اربابمان بود پس ما باید برای نحوه شهادت و از دست دادن اربابمان بود پس ما باید برای نحوه‌ی شهادت و از دست دادن اربابمان آقا، اباعبدالله گریه بکنیم برای غریبی زینب کبری و یتیمی بچه‌های اصحاب امام حسین گریه کنیم برای پهلوی بشکسته فاطمه زهرا(س)گریه بکنیم چون رزمنده ها هم برای آنها گریه می کنند، امام هم تا نام حسین(ع) برلب مداح آمد گریه اش گرفت پس باید به الگو نگریست و اگر کسی برای مظلومیت انبیاء و اولیاء و امامان معصوم گریه اش نمی گیرد، به حال خودش گریه کند و بداند که خیلی از غافله عقب است و هنوز درک این مطلب را نکرده که ائمه چه کسانی هستند؟! خدا کیست؟! و اصلا معنویت یعنی چی؟!
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

زندگی نامه ی شهید محسن گلستانی:به نقل از خواهر شهید

شهید محسن گلستانی درسال 1340 در محله‌ای به نام شهرستانک از توابع شهریار در 26 کلیومتری جاده ساوه چشم به جهان گشود.
در 2 سالگی همراه با پدر و مادر به چهاردانگه در 12 کیلومتری جاده ساوه نقل مکان کرده و زندگی را در آنجا شروع کرد.
در7سالگی راهی مدرسه شد و در تمام دوره‌ی ابتدایی جزء شاگردان ممتاز به حساب می آمد.
آرامی و گشاده رویی و متانتش زبانزد بود. بعد از دوره‌ی ابتدایی برای کمک به خانواده مشغول به کار شد در حالی که از آموزش و پرورش برایشان تشویق نامه آمده بود و همه‌ی معلمان اصرار داشتند که باید به درس خود ادامه دهد، محسن از آنجا که دلسوز خانواده بود تصمیم گرفت که درکنار تحصیل، مشغول به کار شود.
او در 12 سالگی به شرکت پشم بافی جهان رفت، طی 2 سال کار کردن نتوانست به تحصیلاتش ادامه دهد به همین خاطر از شرکت بیرون آمد و به نقاشی ماشین پرداخت.
ساعت 6 صبح به شهر می‌رفت که هم صنعتی یاد گفته باشد و هم بتواند ادامه تحصیل دهد.
محسن در عرض 3 سال استاد نقاشی شد و مشتریان زیادی پیدا کرد و با وجود مشغله‌های کاری زیاد و استراحت کم بازهم شاگرد ممتاز بود.
در زمینه‌ی ورزش هم درفوتبال مهارت بسیار زیادی داشت.
محسن در راهپیمایی ها شرکت زیادی می‌کرد و شب ها دیر به خانه می آمد؛ فعالیت‌های انقلابی وی بسیار زیاد بود؛ تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) به پیروزی رسید.
پس از آن به خدمت مقدس سربازی که با شروع جنگ تحمیلی همراه بود رفت. پس از دوره‌ی آموزشی داوطلبانه به کردستان و تا پایان خدمت در سردشت (منطقه‌ی پاک سازی شده) مشغول به خدمت و فعالیت های مذهبی اعم از کلاس مداحی قرآن و اخلاق شد، به همین خاطر چندین بار مورد حمله ی منافقین و کومله دمکرات قرار گرفت.
خوشبختانه این دوسال به سر رسید و بعد از پایان خدمت برای رفتن به جبهه به عنوان بسیجی ثبت نام کرد و زمانی که اقوام به او گفتند که شما وظیفه ی خود را انجام داده اید در جواب گفت: «آن دو سال هرچقدر هم که سخت بود وظیفه ی هر فرد ایرانی است که برود و لیکن اگر داوطلبانه و عاشقانه برای جهاد به میدان برود اجر و پاداشی جدا دارد».
او از عملیات والفجر مقدماتی وارد لشکر حضرت رسول(ص) شد و تدارکات و سپس در گردان عمار و بعد در گردان حمزه مشغول شد.
در عملیات والفجر4 در منطقه‌ی کانی‌مانگاه بعد از جدالی سخت با دشمن از ناحیه ی کتف مجروح گشت که بعد از بهبودی در بیمارستان شیراز دوباره راهی جبهه شده بود.
درعملیات خیبر و بدر از ناحیه‌ی چشم و گوش آسیب دید، در حالی که در بیمارستان قم بستری شده بود و تحت معالجه قرار گرفته بود، نگذاشت خانواده اش با خبر شوند و بعد از معالجه بلافاصله به جبهه برگشت.
محسن از صدای گرم و دلنشینی برخوردار بود و بخاطر همین مزیت به عنوان مداح لشکر حضرت رسول(ص) مراسم صبحگاه و دیگر دعاها را انجام می‌داد.
همیشه آرزو داشت که مانند حضرت فاطمه زهرا (س)شهید شود و همان طور که دوست داشت در عملیات پیروز مندانه‌ی والفجر هشت در جاده ی فاو – ام‌القصر در حالی که دو برادرش حسن و حسین مجروح شده بودند، از ناحیه ی پهلو مورد اصابت گلوله‌ی بعثیون قرار گرفت و در حالی که دست به پهلو داشت در سن 25 سالگی به شهادت رسید.
خبر شهادت محسن در منطقه خصوصاً لشکر محمد رسول الله (ص)پیچید،او فرمانده‌ی دسته‌ی اخلاص از گروهان یک گردان حمزه بود و تمام بچه های دسته‌ی اخلاص که همه زیر 20 سال بودند که در منطقه معروف به کودکستان گلستانی بود.
او آنقدر با بچه‌ها مهربان و دلسوز بود که بعد از شهادتش بچه ها احساس می‌کردند پدرشان را از دست داده اند.




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.