نویسنده: محمد قاسمزاده
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمانهای قدیم جوانی بود به اسم شیرعلی و با این که سن و سالی ازش گذشته بود، با جوانها سنگ بازی میکرد. روزی وسط بازی سنگش شکست و رفت دنبال سنگ گرد که چشمش افتاد به سنگ چهارگوش خوشگلی و ازش خوشش آمد و آن را پیچید تو دستمالی و گذاشت جیبش. بعد سنگ گردی پیدا کرد و رفت سربازی. از قضا، کاروان بازرگانها رسید به جایی که آنها بازی میکردند. شیرعلی تا آنها را دید، به بچهها گفت او را خان صدا بزنند تا او سر به سر بازرگانها بگذارد و آنها را حسابی بخنداند. این را گفت و صبر کرد تا شترها رسیدند، او قبا را رو دوشش انداخت و رفت طرف رئیس کاروان و گفت: «من شیرعلی خانم. قافلهی شما کجا میرود؟»
همین که این را گفت، جوانها رفتند و گفتند سلام خان! رئیس کاروان گفت: «ما بازرگانیم و میرویم یمن.»
شیرعلی گفت: «حالا که میروید یمن، پیشکشی برای پادشاه یمن دارم. این را ببرید و بگوئید شیرعلی خان برایت فرستاده و رسیدش را هم بگیرید و برایم بیاورید. اگر بدون رسید برگردید، نمیگذارم از این شهر بگذرید.»
رئیس کاروان قبول کرد. شیرعلی سنگ را به او سپرد و اجازه داد بروند. کاروان که رفت، شیرعلی و بچهها پقی زدند زیر خنده و به ریش بابا خندیدند.
کاروان رفت و رفت تا رسید به یمن. رئیس کاروان راه افتاد و خودش را رسانید به قصر پادشاه و سنگ را داد و گفت این را شیرعلی خان فرستاده و رسیدش را میخواهد. پادشاه سنگ را به وزیر و وکیل نشان داد و آنها سر درنیاوردند. وزیر فرستاد جواهرفروشی را آوردند و او تا سنگ را دید، گفت گرانترین سنگ دنیاست و قیمتش به اندازهی پادشاهی یمن است. پادشاه تا این حرف را شنید، از شادی پر درآورد و به خودش گفت خانی که چنین سنگی را برایش فرستاده، حتماً ارادت زیادی به او دارد. نامهای نوشت که بیاید تا دخترش را به او بدهد. نامه را با یک بار طلا برای شیرعلی فرستاد. رئیس کاروان تا نامه و بار طلا را دید، او هم پیش خودش حساب کرد این خان باید آدم دم کلفتی باشد. این بود که تا رسید پیش شیرعلی، با چاکرم، مخلصم، نامه و امانتی پادشاه را داد و اجازه گرفت و از شهر رفت.
شیرعلی تا نامه را خواند و گنجی را دید که پادشاه برایش فرستاده بود، هاج و واج ماند که چی پیش آمده؟ اما با خودش گفت خدا گوشهی چشمی بهاش نشان داده و بخت هم که سراغ آدم بیاید، نمیپرسد پسر کی هستی، رفت سراغ رفیقهایش و همه چیز را برایشان تعریف کرد. مقداری از طلا هم به آنها بخشید و با بقیه دم و دستگاهی برای خودش راه انداخت و منتظر ماند و کاروان بازرگانها که آمد، نامهای برای پادشاه یمن نوشت و گفت که فلان روز میآید. نامه را رئیس کاروان برد و داد به پادشاه یمن.
شیرعلی سوار مادیان لاغر و لندوکی شد و راه افتاد به طرف یمن، رفت و رفت تا همان روزی که قرار بود، رسید به یمن و دید شهر را آذین بستهاند و وزیر و وکیل و لشکر پادشاه همه جا ایستادهاند. از یکی پرسید چی شده که شهر را شلوغ کردهاند. گفتند آمدهاند پیشواز داماد شاه. اما شیرعلی عین دیو وارد شهر شده بود. چون آن همه روز و شب در آفتاب و باد و گرما، بیابان را از زیر پا در کرده بود و رخت تنش هم از گرما و باد شندره پندره شده بود. این بود که تا لشکر یمن سر راهش را گرفت، گفت: «من شیرعلی خان، داماد پادشاهم و شما آمدهاید پیشواز من.»
سربازها به شیرعلی خندیدند و تا میخورد، او را زدند. شیرعلی به زحمت خودش را از چنگ قلچماقهای سپاه درآورد و از راهی که آمده بود، برگشت. دید رو ندارد برگردد شهر خودش. با این کار دیگر سنگ رو یخ شده بود. این بود که رفت تا خودش را از بالای کوه پرت کند پائین، رفت و رفت تا رسید بالای کوه، خواست زود کلک خودش را بکند که یک لحظه زندگی به چشمش شیرین آمد. رفت گوشهای نشست. اما چند دقیقه بعد، بلند شد و دوباره رفت که خودش را بیندازد پائین. این دفعه هم دلش نیامد. رفت کنار و خوب که فکر کرد، دید زندگی آن قدر هم ارزش ندارد. خودش را پرت کرد. از بالا آمد پائین و همین که رسید جلو دهانهی غاری وسط کوه، دستی از غار بیرون آمد و او را تو هوا گرفت و برد تو. اما شیرعلی تا خودش را پرت کرد، غش کرد و دیگر نفهمید چی پیش آمد. وقتی چشم باز کرد، دید وسط قصر خوشگلی، رو تخت دراز کشیده و دخترهای پریزاد دوروبر قصر ایستادهاند. دختری هم نشسته عین پنجهی آفتاب و خون تف میکرد و آن طرفتر هم پادشاهی با شکوه تمام نشسته رو تخت و خیره شده به او، پادشاه تا دید شیرعلی به هوش آمده، گفت: «جوان غریبه! من جوانبخت پری، پادشاه قافم و این دختره هم سیمین، دختر من است. مدتی بود استخوان تو گلوش گیر کرده بود و نمیتوانست درش بیاورد. امروز که تو رفتی خودت را بکشی و نتوانستی، دخترم از کارت آن قدر خندید که استخوان از گلوش پرت شد بیرون و حالش جا آمد. این بزرگترین نیکی بود که تو در حق من کردی. به همین خاطر دیوی را مأمور کردم تا وقتی خودت را پرت کردی، تو را تو هوا بقاپد و بیاورد این جا، من با خودم عهد کرده بودم هرکی دخترم را علاج کند، دامادم بشود. من همین دختر را دارم و تو هم از الان داماد منی.»
شیرعلی گفت: «شما سر من منت میگذارید، اما من به پادشاه یمن قول دادهام و باید دخترش را بگیرم. آدمی هم هستم که تا زندهام، زیر قولم نمیزنم. باید بروم یمن برای عروسی با دختر پادشاه.»
جوانبخت تا حرف شیرعلی را شنید، با خودش گفت بزرگهای قاف از خدا میخواهند من دخترم را به یکی از آنها بدهم، اما حالا که خودم به این آدمیزاد میگویم دخترم را بگیر، ابرو بالا میاندازد. خوب این آدمیزاد به این خاطر که زیر قولش نزند، این کار را میکند. من هم دنبال کسی بودم که قول و قرار حالیاش باشد. باید هرطور شده، راضیاش کنم دختره را بگیرد. جوانبخت باز رو به شیرعلی کرد و گفت: «این دختر نامزد توست. کمکت هم میکنم بروی یمن و با دختر پادشاهش عروسی کنی، بعد بیا این جا و این یکی را هم بگیر، حالا کی روز عروسیات است؟»
شیرعلی گفت: «فردا. یک روز زودتر رسیدهام.»
جوانبخت تا این حرف را شنید، دیوی را مأمور کرد که در خدمت شیرعلی باشد. شیرعلی هم نامهای نوشت به پادشاه یمن که فردا میآید. نامه را داد به دیو تا به پادشاه برساند. دیو نامه را گرفت و تنوره کشید و رفت هوا. وقتی رسید بالای شهر یمن، مردم دیو را دیدند و همه از ترس فلنگ را بستند. دیو دید مردم هولبرشان داشته، داد زد فرار نکنند. با آنها کاری ندارد و قاصد شیرعلی، داماد پادشاه است. هیچ کی از حرف دیو سر درنیاورد، جز پیرمردی که زبان دیوها را میدانست. پیرمرد هرچه گفت این دیو قاصد داماد پادشاه است، کسی به خوردش نرفت. تا این که پیرمرد رفت و با دیو که پائین آمده بود، دست داد و هم دیگر را بغل کردند. مردم خیالشان راحت شد و پیرمرد هم دیو را برد قصر پادشاه و دیو نامه را از شاخش باز کرد و داد به پادشاه و برگشت.
فردا همه منتظر شیرعلی خان بودند که او با چهارصد نره دیو و چهارصد پریزاد از راه رسید. چهار دیو هم تخت شیرعلی را رو دوش گرفته بودند. دیوها تخت شیرعلی را گذاشتند جلو قصر پادشاه. پادشاه و وزیر و وکیل و دم کلفتهای شهر از دیدن شیرعلی و دم و دستگاهش انگشت به دهن ماندند. پادشاه دستور داد تمام غلامها و کنیزها در خدمت شیرعلی و دیوها و پریزادها باشند. پذیرائی که تمام شد، پادشاه دست دخترش را گرفت و گذاشت تو دست شیرعلی و بزن و بکوبی در شهر راه انداختند که سرش ناپیدا. چند روزی جشن گرفتند و بعد از آن، شیرعلی رفت پیش پادشاه تا از او اجازه بگیرد برای برگشت. پادشاه هم اجازه داد و شیرعلی به دیوها گفت حرکت کنند. آنها تخت عروس و داماد را برداشتند و رفتند هوا.
دیوها خیلی زود رسیدند به قاف و تخت را تو باغ فردوس گذاشتند زمین. پادشاه قاف تا دید شیرعلی برگشته، دستور داد باغ فردوس را چراغانی کنند و هفت شب و هفت روز جشن بگیرند. شب هفتم سیمین را برای شیرعلی عقد کردند و پنج روز هم پس از عقدکنان سرگرم بزن و بکوب شدند. شیرعلی با هر دو زنش، زندگی را به خیر و خوشی شروع کردند و کنیز و غلامهای پریزاد هم نمیگذاشتند آب تو دلشان تکان بخورد. اما مدتی که گذشت، شیرعلی رفت پیش جوانبخت پری و گفت دلش برای پدر و مادرش تنگ شده و او را ببرند شهرش تا پدر و مادر پیرش را ببیند. جوانبخت به چهار نره دیو گفت شیرعلی را ببرند و برگردانند. دیوها تخت شیرعلی را برداشتند و رفتند. همین که رسیدند به شهر شیرعلی، مردم تا دیوها را دیدند، دو پا داشتند، دو پا هم قرض کردند و فلنگ را بستند تا جانشان را به در ببرند. شیرعلی هر چه رفیقهایش را صدا میکرد، هیچ کی نمیایستاد. وقتی رسیدند نزدیک خانهی پدرش، آنها دیدند آدمی با لباس شاهانه رو تخت نشسته و صداشان میکند. خوب که نگاهش کردند، شیرعلی را شناختند. همه آمدند و شیرعلی یکی یکی بغلشان کرد و همه چیز را از سیر تا پیاز برای آنها تعریف کرد و به هر کدام هم هدیهی گران قیمتی داد و رفت سراغ پدر و مادرش.
پدر و مادرش هی بروبر پسرشان را نگاه میکردند و باورشان نمیشد این همان پسر یکلا قبای خودشان باشد. شیرعلی چند روزی تو شهر ماند و دوست و رفیقهایش را دید و این ور و آن ور رفتند. بعد پدر و مادرش را نشاند بالای تخت و با خودش برد کوه قاف و تو قصر خودش، جایی برایشان درست کرد تا راحت و آسوده زندگی کنند. از آن طرف جوانبخت پری هم سهم دخترش را از پادشاهی داد و شیرعلی هم شد پادشاه قسمتی از کوه قاف.
قصهی ما همین بود.
بازنوشتهی افسانهی بخت بیدار، قصههای هزارههای افغانستان، محمدجواد خاوری، صص 276 - 283
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم
همین که این را گفت، جوانها رفتند و گفتند سلام خان! رئیس کاروان گفت: «ما بازرگانیم و میرویم یمن.»
شیرعلی گفت: «حالا که میروید یمن، پیشکشی برای پادشاه یمن دارم. این را ببرید و بگوئید شیرعلی خان برایت فرستاده و رسیدش را هم بگیرید و برایم بیاورید. اگر بدون رسید برگردید، نمیگذارم از این شهر بگذرید.»
رئیس کاروان قبول کرد. شیرعلی سنگ را به او سپرد و اجازه داد بروند. کاروان که رفت، شیرعلی و بچهها پقی زدند زیر خنده و به ریش بابا خندیدند.
کاروان رفت و رفت تا رسید به یمن. رئیس کاروان راه افتاد و خودش را رسانید به قصر پادشاه و سنگ را داد و گفت این را شیرعلی خان فرستاده و رسیدش را میخواهد. پادشاه سنگ را به وزیر و وکیل نشان داد و آنها سر درنیاوردند. وزیر فرستاد جواهرفروشی را آوردند و او تا سنگ را دید، گفت گرانترین سنگ دنیاست و قیمتش به اندازهی پادشاهی یمن است. پادشاه تا این حرف را شنید، از شادی پر درآورد و به خودش گفت خانی که چنین سنگی را برایش فرستاده، حتماً ارادت زیادی به او دارد. نامهای نوشت که بیاید تا دخترش را به او بدهد. نامه را با یک بار طلا برای شیرعلی فرستاد. رئیس کاروان تا نامه و بار طلا را دید، او هم پیش خودش حساب کرد این خان باید آدم دم کلفتی باشد. این بود که تا رسید پیش شیرعلی، با چاکرم، مخلصم، نامه و امانتی پادشاه را داد و اجازه گرفت و از شهر رفت.
شیرعلی تا نامه را خواند و گنجی را دید که پادشاه برایش فرستاده بود، هاج و واج ماند که چی پیش آمده؟ اما با خودش گفت خدا گوشهی چشمی بهاش نشان داده و بخت هم که سراغ آدم بیاید، نمیپرسد پسر کی هستی، رفت سراغ رفیقهایش و همه چیز را برایشان تعریف کرد. مقداری از طلا هم به آنها بخشید و با بقیه دم و دستگاهی برای خودش راه انداخت و منتظر ماند و کاروان بازرگانها که آمد، نامهای برای پادشاه یمن نوشت و گفت که فلان روز میآید. نامه را رئیس کاروان برد و داد به پادشاه یمن.
شیرعلی سوار مادیان لاغر و لندوکی شد و راه افتاد به طرف یمن، رفت و رفت تا همان روزی که قرار بود، رسید به یمن و دید شهر را آذین بستهاند و وزیر و وکیل و لشکر پادشاه همه جا ایستادهاند. از یکی پرسید چی شده که شهر را شلوغ کردهاند. گفتند آمدهاند پیشواز داماد شاه. اما شیرعلی عین دیو وارد شهر شده بود. چون آن همه روز و شب در آفتاب و باد و گرما، بیابان را از زیر پا در کرده بود و رخت تنش هم از گرما و باد شندره پندره شده بود. این بود که تا لشکر یمن سر راهش را گرفت، گفت: «من شیرعلی خان، داماد پادشاهم و شما آمدهاید پیشواز من.»
سربازها به شیرعلی خندیدند و تا میخورد، او را زدند. شیرعلی به زحمت خودش را از چنگ قلچماقهای سپاه درآورد و از راهی که آمده بود، برگشت. دید رو ندارد برگردد شهر خودش. با این کار دیگر سنگ رو یخ شده بود. این بود که رفت تا خودش را از بالای کوه پرت کند پائین، رفت و رفت تا رسید بالای کوه، خواست زود کلک خودش را بکند که یک لحظه زندگی به چشمش شیرین آمد. رفت گوشهای نشست. اما چند دقیقه بعد، بلند شد و دوباره رفت که خودش را بیندازد پائین. این دفعه هم دلش نیامد. رفت کنار و خوب که فکر کرد، دید زندگی آن قدر هم ارزش ندارد. خودش را پرت کرد. از بالا آمد پائین و همین که رسید جلو دهانهی غاری وسط کوه، دستی از غار بیرون آمد و او را تو هوا گرفت و برد تو. اما شیرعلی تا خودش را پرت کرد، غش کرد و دیگر نفهمید چی پیش آمد. وقتی چشم باز کرد، دید وسط قصر خوشگلی، رو تخت دراز کشیده و دخترهای پریزاد دوروبر قصر ایستادهاند. دختری هم نشسته عین پنجهی آفتاب و خون تف میکرد و آن طرفتر هم پادشاهی با شکوه تمام نشسته رو تخت و خیره شده به او، پادشاه تا دید شیرعلی به هوش آمده، گفت: «جوان غریبه! من جوانبخت پری، پادشاه قافم و این دختره هم سیمین، دختر من است. مدتی بود استخوان تو گلوش گیر کرده بود و نمیتوانست درش بیاورد. امروز که تو رفتی خودت را بکشی و نتوانستی، دخترم از کارت آن قدر خندید که استخوان از گلوش پرت شد بیرون و حالش جا آمد. این بزرگترین نیکی بود که تو در حق من کردی. به همین خاطر دیوی را مأمور کردم تا وقتی خودت را پرت کردی، تو را تو هوا بقاپد و بیاورد این جا، من با خودم عهد کرده بودم هرکی دخترم را علاج کند، دامادم بشود. من همین دختر را دارم و تو هم از الان داماد منی.»
شیرعلی گفت: «شما سر من منت میگذارید، اما من به پادشاه یمن قول دادهام و باید دخترش را بگیرم. آدمی هم هستم که تا زندهام، زیر قولم نمیزنم. باید بروم یمن برای عروسی با دختر پادشاه.»
جوانبخت تا حرف شیرعلی را شنید، با خودش گفت بزرگهای قاف از خدا میخواهند من دخترم را به یکی از آنها بدهم، اما حالا که خودم به این آدمیزاد میگویم دخترم را بگیر، ابرو بالا میاندازد. خوب این آدمیزاد به این خاطر که زیر قولش نزند، این کار را میکند. من هم دنبال کسی بودم که قول و قرار حالیاش باشد. باید هرطور شده، راضیاش کنم دختره را بگیرد. جوانبخت باز رو به شیرعلی کرد و گفت: «این دختر نامزد توست. کمکت هم میکنم بروی یمن و با دختر پادشاهش عروسی کنی، بعد بیا این جا و این یکی را هم بگیر، حالا کی روز عروسیات است؟»
شیرعلی گفت: «فردا. یک روز زودتر رسیدهام.»
جوانبخت تا این حرف را شنید، دیوی را مأمور کرد که در خدمت شیرعلی باشد. شیرعلی هم نامهای نوشت به پادشاه یمن که فردا میآید. نامه را داد به دیو تا به پادشاه برساند. دیو نامه را گرفت و تنوره کشید و رفت هوا. وقتی رسید بالای شهر یمن، مردم دیو را دیدند و همه از ترس فلنگ را بستند. دیو دید مردم هولبرشان داشته، داد زد فرار نکنند. با آنها کاری ندارد و قاصد شیرعلی، داماد پادشاه است. هیچ کی از حرف دیو سر درنیاورد، جز پیرمردی که زبان دیوها را میدانست. پیرمرد هرچه گفت این دیو قاصد داماد پادشاه است، کسی به خوردش نرفت. تا این که پیرمرد رفت و با دیو که پائین آمده بود، دست داد و هم دیگر را بغل کردند. مردم خیالشان راحت شد و پیرمرد هم دیو را برد قصر پادشاه و دیو نامه را از شاخش باز کرد و داد به پادشاه و برگشت.
فردا همه منتظر شیرعلی خان بودند که او با چهارصد نره دیو و چهارصد پریزاد از راه رسید. چهار دیو هم تخت شیرعلی را رو دوش گرفته بودند. دیوها تخت شیرعلی را گذاشتند جلو قصر پادشاه. پادشاه و وزیر و وکیل و دم کلفتهای شهر از دیدن شیرعلی و دم و دستگاهش انگشت به دهن ماندند. پادشاه دستور داد تمام غلامها و کنیزها در خدمت شیرعلی و دیوها و پریزادها باشند. پذیرائی که تمام شد، پادشاه دست دخترش را گرفت و گذاشت تو دست شیرعلی و بزن و بکوبی در شهر راه انداختند که سرش ناپیدا. چند روزی جشن گرفتند و بعد از آن، شیرعلی رفت پیش پادشاه تا از او اجازه بگیرد برای برگشت. پادشاه هم اجازه داد و شیرعلی به دیوها گفت حرکت کنند. آنها تخت عروس و داماد را برداشتند و رفتند هوا.
دیوها خیلی زود رسیدند به قاف و تخت را تو باغ فردوس گذاشتند زمین. پادشاه قاف تا دید شیرعلی برگشته، دستور داد باغ فردوس را چراغانی کنند و هفت شب و هفت روز جشن بگیرند. شب هفتم سیمین را برای شیرعلی عقد کردند و پنج روز هم پس از عقدکنان سرگرم بزن و بکوب شدند. شیرعلی با هر دو زنش، زندگی را به خیر و خوشی شروع کردند و کنیز و غلامهای پریزاد هم نمیگذاشتند آب تو دلشان تکان بخورد. اما مدتی که گذشت، شیرعلی رفت پیش جوانبخت پری و گفت دلش برای پدر و مادرش تنگ شده و او را ببرند شهرش تا پدر و مادر پیرش را ببیند. جوانبخت به چهار نره دیو گفت شیرعلی را ببرند و برگردانند. دیوها تخت شیرعلی را برداشتند و رفتند. همین که رسیدند به شهر شیرعلی، مردم تا دیوها را دیدند، دو پا داشتند، دو پا هم قرض کردند و فلنگ را بستند تا جانشان را به در ببرند. شیرعلی هر چه رفیقهایش را صدا میکرد، هیچ کی نمیایستاد. وقتی رسیدند نزدیک خانهی پدرش، آنها دیدند آدمی با لباس شاهانه رو تخت نشسته و صداشان میکند. خوب که نگاهش کردند، شیرعلی را شناختند. همه آمدند و شیرعلی یکی یکی بغلشان کرد و همه چیز را از سیر تا پیاز برای آنها تعریف کرد و به هر کدام هم هدیهی گران قیمتی داد و رفت سراغ پدر و مادرش.
پدر و مادرش هی بروبر پسرشان را نگاه میکردند و باورشان نمیشد این همان پسر یکلا قبای خودشان باشد. شیرعلی چند روزی تو شهر ماند و دوست و رفیقهایش را دید و این ور و آن ور رفتند. بعد پدر و مادرش را نشاند بالای تخت و با خودش برد کوه قاف و تو قصر خودش، جایی برایشان درست کرد تا راحت و آسوده زندگی کنند. از آن طرف جوانبخت پری هم سهم دخترش را از پادشاهی داد و شیرعلی هم شد پادشاه قسمتی از کوه قاف.
قصهی ما همین بود.
بازنوشتهی افسانهی بخت بیدار، قصههای هزارههای افغانستان، محمدجواد خاوری، صص 276 - 283
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم