به دنبال عیب دیگران
در علم و فراست پادشاهان و ظرافت ایشان در توقیعات (1)، ثعلبی آورده که اسکندر به پادشاه هند نوشت: «گمان میبرم که تو از اشراری.»پادشاه هند در جواب او نوشت: «بدکردار گمان نمیبرد به مردمان الّا بدی را زیرا که میبیند ایشان را به دیدهی طبع خود یعنی حال دیگران را بر حال خود قیاس میکند.»
اسکندر جواب او را پسندید. (2)
دردسرهای ریاکاری
زاهدی سالوس (3) نزد پادشاهی حدیدالفهم (4) که به ادمان خمر (5) مبتلا شده بود آمد و گفت: «دوش حضرت رسالت پناه را در واقعه دیدم که مرا گفت ”برو پادشاه را بگوی که شراب کمتر خورد“»پادشاه گفت: «والله که تو این خواب را به دروغ بر آن حضرت بستهیی.»
زاهد گفت: «از کجا میگویی که این خواب دروغ است؟»
گفت: «از آنجا که گفتی پیغمبر فرمود شراب کمتر خورد زیرا که این عبارت رخصت است بر آن که کمتر میتوان خورد و حال آن که اندک و بسیار آن حرام است و هرگز آن حضرت رخصت ندهد به حرام اندک، همچنان که رخصت ندهد به حرام بسیار.»
زاهد خجل گشت و حاضران بر حدت فهم پادشاه آفرین گفتند.
خواستگار عروس سرزمینهای شرق و غرب
یعقوب لیث پیش از آن که پادشاه شود روزی با جوانان قبیله در جایی نشسته بود. پیری از اقربای وی به آنجا رسید گفت: «ای یعقوب جوانی خوبروی و رشید و رسیدهیی، دست پیمانی (6) لایق سامان کن (7) تا عروسی جمیله (8) از اعیان (9) قبیله برای تو خواستگاری کنم.»یعقوب گفت: «ای پدر آن عروس که من میخواهم دست پیمان او مهیّا کردهام.»
گفت: «آن کدام است؟»
یعقوب شمشیر از نیام برکشید و گفت: «من عروس ممالک شرق و غرب را خواستگاری کردهام و دست پیمان او این شمشیر آبدار و این تیغ جوشنگذار است.» (10)
درمانگری روحی امام رضا
مأمونالرّشید را روزی چند گل خوردن عادت شده بود و از آن جهت به مرضهای مهلک (11) عارض (12) شده بود و هر چند اطبّا سعی نمودند و معالجت فرمودند از آن عادت نگشت و از سر آن خصلت در نگذشت تا کار او به سر حد ناامیدی رسید. آخر، اقربای (13) او به حضرت امام رضا رجوع کردند و استغاثه نمودند و گفتند: «یابن رسول الله اطبّا عاجز شدهاند وقت عنایت است. اگر تو معالجهی آن نکنی هلاک میشود.»امام نزد او آمد وقتی که بر بستر، زار و نزار افتاده بود گفت: «ای مأمون تو مردی عاقلی و دانا و مدبر و صاحب رأی و ملوک را عزمهای درست و همّتهای بلند میباشد که در هر چه عزم کنند از آن برنگردند و بر هر چه همّت گمارند آن را پیش برند. پس کجاست آن عزم درست که پادشاهان را میباشد که هیچ کس آن را تغییر نمیتواند داد. پس اگر این راست است تو که از ملوک بزرگی عزم بر ناخوردن گل جزم کن و همت بر آن گمار که دیگر پیرامون این کار نگردی.»
مأمون از سخن امام متأثر شد و بر ترک آن خصلت عزم جزم کرد و هرچند در آن دو سه روز طبع وی گل طلبید و خاطرش به آن کشید به قوت عزم درست آن کشش طبع را منع کرد و آن وسوسه را نفی نمود و به برکت انفاس امام از آن بلیّه خلاص شد و صحّت یافت.
ترک شهوت
ابوسَلَمَة خَلّال وکیل سَفّاح بود، به وی نوشت که «اگر فرمان دهی برای تو کنیزکان صاحب جمال پیدا کنیم.»خلیفه در جواب نوشت: «چون قدرت بسیار و بزرگ شود، شهوت و دغدغهی آن کم گردد.»
سه تحفهی شاهانه
حکیمی فاضل و طبیبی حاذق (14) به مجلس خلیفه به بغداد آمد و گفت:«برای تو سه تحفه آوردهام که جز ملک را نشاید.» (15)فرمود: «آن کدامست؟»
گفت: «اوّل خضابی (16) که موی سپید را سیاه سازد بر وجهی که دیگر سپید نشود، دوّم معجونی که هرچند کسی طعام غلیظ خورد معده گران نشود و آن طعام هضم صحیح یابد، سوم ترکیبی که تناول آن پشت و کمر را قوی سازد و تقویت باه کند به مثابهیی که هر چند شهوت براند ضعف طاری (17) نشود.»
خلیفه زمانی تأمل کرد پس گفت: «ای حکیم پیش ازین سخنان، قدر تو بر من بیش ازین بود و من تو را دانا گمان میداشتم و عاقل میپنداشتم، امّا خضابی که گفتی سرمایهی فریب و غرورست، چه سیاهی مو، ظلمت و سپیدی آن، نورست. زهی مغرور کسی که در آن کوشد که نور را به ظلمت بپوشد. و امّا معجونی که ذکر کردی: من از آن قبیل نیستم که طعام بسیار خورم و به آن لذّت گیرم. چه از آن ناخوشتر که هر لحظه به جایی باید رفت که در او نادیدنی باید دید و ناشنیدنی باید شنید و نابوییدنی باید بویید. امّا ترکیبی که نام بردی: مباشرت (18) با زنان و افراط در آن و مبالغهی شهوت، شعبهییست از جنون و شیوهییست از دایرهی خرد بیرون و به غایت نامناسب ست که خلیفهی روی زمین پیش زنی به دو زانو درآید و تملق و چاپلوسی نماید. (19)»
تبدیل کاغذ به سُرب گداخته
سدید عوفی در جوامع الحکایات آورده که بهرام شاه، پسر سلطان مسعود غزنوی، حاکمی به غور فرستاد، و او بر غوریان ظلم بسیار کرد. آخر، غوریی پایافزار پوشیده پیاده به غزنین رفت و از آن ظالم دادخواهی کرد. بهرام شاه بفرمود تا نشان دور و دراز نوشته، او را از آن ظلم منع کردند. غوری نشان سلطان را گرفته به غور مراجعت نمود. حاکم او را نشانید و نشان را پارهپاره کرده و به زخم گردنی به خوردِ غوری داد، و او باز پیاده به غزنین رفت و قصّه عرض کرد. بهرامشاه بفرمود که نشانی مشتمل به تأکید و وعید (20) بنویسند. منشی کاغذی درازتر برداشت که نشان بنویسد، غوری گفت: «برای خدا نشان را بر کاغذی خردتر بنویس که در وقت خوردن تشویش کمتر یابم، که در خوردن نشان اول بسی محنت به من رسید.»بهرام شاه از این سخن بخندید.
غوری گفت: «ازین سخن میخندی و حال آن که اگر تو را در امر سلطنت غیرتی باشد باید که بر کار و بار خود زار زار بگریی که نوکر تو از فرمان تو حسابی نگیرد و تو را در شماری نیارد.»
بهرامشاه ازین سخن عظیم متأثر شد و گفت «ای غوری راست گفتی، به خدا عهد کردم که تا انتقام این بیادبی از آن ظالم نکشم خواب نکنم و آرام نگیرم.»، پس فی الحال برخاست و شمشیر بر میان بست و متوجّه دیار غور شد و گفت: «لشکر از عقب من بیاید که به رسم شکار به کوهسار غور میروم.» و به آن بهانه از غزنین به قریهی آن غوری رفت.
حاکم ظالم استقبال نموده با تحفههای لایق به ملازمت (21) بهرام شاه آمد. غوری را در عنان (22) بهرام شاه دید، از هیبت بر خود بلرزید، خود را از مرکب درانداخت و پیش دوید که رکاب بهرام شاه را ببوسد.
بهرامشاه بفرمود تا دست و گردنش را محکم بستند و گفت: «از اسب فرود نیایم تا سزای این ظالم ندهم.»
پس بفرمود تا ده من سُرب آوردند و بگداختند و آن را در گلوی حاکم ظالم ریختند و گفتند: «این سزای کسی که با نشان پادشاه خود این کند و آن را بدرد و به خوردِ مظلومان دهد.» بعد ازین سیاست، حاکمی عادل بر ولایت غور والی ساخت و فرود نیامد و عنان بگرداند و بازگشت.
یا به کار مردم برس یا بمیر
دهقانی پیش منصور خلیفه آمد و از دست عاملی ظالم شکایت کرد.منصور به وی این توقیع (23) مختصر نوشت که «کفایت کن کار او را والا کفایت کنم کار تو را.» - یعنی «تو را به قتل رسانم و دفع کنم شر تو را.»
چون چهارپا مباش
عمر بن عبدالعزیز به عاملی که جایی فرستاده بود و او به جمع حطام (24) در افتاده بود نوشت: «چون چهارپا مباش که میچرد از برای طلب فربهی و جز این نیست که هلاک او و کشتن او در فربهیست.»هشتاد هزار گوسفند!
چون اسکندر متوجّه حرب دارا شد (25)، دارا به وی نوشت: «به درستی که دارا در میان هشتاد هزار مردست.» و به این سخن خواست که اسکندر را بترساند.اسکندر در جواب او نوشت: «به درستی که قصاب را در هول نیفکند بسیاریِ گوسفند.»
وقتی پای دشمن دوّم در میان است
قیصر روم را دو دشمن عظیم بود. روزی، خبر آوردند که آن دو قصد محاربهی (26) یکدیگر کردهاند. جمعی از مُدبِّران (27) پایتخت قیصر گفتند: «حال که دشمنان مرکز خود باز گذاشتهاند مناسب آن است که بر ملک ایشان تازیم و دیار ایشان را زیر و زبر سازیم.»قیصر گفت: «این رأی که شما کردهاید خطاست زیرا که چون ایشان از قصد ما خبر یابند هر دو به هم اتفاق کرده به جانب ما بشتابند و ما را از میان بردارند. و من از برای شما مثالی بنمایم که مُسلَّم دارید.» (28) پس بفرمود تا دو سگ شکاری مُعَلِّم (29) آوردند و هر دو را با هم در جنگ انداختند چنانکه یکدیگر را مجروح ساختند. پس بفرمود تا آهویی از دور بدیشان نمودند، ایشان جنگ را گذاشته و هر دو به آن آهو حمله آوردند.
مدبّران بر رأی قیصر آفرین کردند.
امان گرفتن زیرکانه
زمخشری در کتاب ربیعالابرار آورده که هرمزان را، که از جملهی ملوک بود گرفتند و به مدینه آوردند، در زمان حکومت عمربنالخطّاب و وی حکم به قتل او کرد.گفت: «من تشنهام اوّل مرا آبی بدهید پس از آن تیغ برانید.»
قدحی پر آب آوردند و به دست وی دادند.
آن را نگاه داشت و دستاش میلرزید.
گفتند: «چرا آب نخوردی؟»
گفت: «میترسم که پیش از خوردن آن خونام بریزند.»
ابن خطّاب گفت: «در امانی تا وقتی که این آب را بیاشامی.»
او فیالحال قدح آب را بر خاک ریخت، ابن خطّاب گفت: «او را بکشید.»
هرمزان گفت: «نه تو مرا امان دادی؟»
گفت مقدار آب خوردنی امان دادم، هرمزان گفت هنوز آن آب را نیاشامیدهام، ابن خطّاب گفت: «بکشد تو را خدا که به حیلت از من امان گرفتی و حال آنکه من شعور (30) به آن نداشتم.»
و هرمزان هود را بدین تدبیر از کشتن برهانید.
مردمداری و خداپرستی
حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) در زمان خلافت خود همه روز مهمّات خلایق ساختی (31) و همه شب احیا (32) کردی و به عبادت خالق پرداختی.بعضی محرمان گفتند: «یا امیرالمؤمنین این همه رنج و محنت بر خود چرا مینهی. چه باشد که گاهی طبع لطیف و نفس شریف را راحتی دهی و شبی سر فراغت بر بالین استراحتی نهی؟ این چه حالتست که نه روز حضرتات را آسایشی هست و نه شب آرامشی؟» فرمود که «اگر در روز بیاسایم کار خلق در دنیا تباه شود و اگر در شب بیارامم کار من در آخرت ضایع گردد.»
چیرگی بر نفس
این حکایت مشابه است با آن که حضرت مرتضی علی (علیه السلام) در یکی از غزوات (33) بر کافری از ابطال (34) عرب غالب آمد و بر سینهی او نشست. خواست سرش از بدن جدا کند. او آب دهن به جانب آن حضرت افکند. حضرت، فیالحال (35) از سینهی او برخاست و از سر قتل وی درگذشت.کافر گفت: «یا علی بعد از آن که بر مثل من شجاعی غالب شدی و آن بیادبی نیز از من صادر شد چرا مرا نکشتی؟»
گفت: «چون خنجر کشیدم خواستم تو را برای خدا بکشم، تو آب دهن به سوی من انداختی و نفس مرا خشمگین ساختی، نخواستم که نیّت خالص خود را شائبهی غَرَض نَفس بیامیزم و از روی غضب نفسانی خونات بریزم.»
گویند که آن کافر به برکت خلوص نیّت و صفای طَویَّت (36) حضرت امیر (علیه السلام) مسلمان شد.
ادب در پذیرفتن هدیه
در نوادر، ثعلبی آورده که یکی از اکابر (37) دین برای پادشاهی تحفهیی فرستاد و پیغام داد که «تحفهی ما فقیران برای مثل تو پادشاهی رفیعالشّأن کَنَقلِ التَّمرَةِ ِالیَ البَصرَةِ است» - یعنی آن را هیچ قدری نیست.پادشاه جواب نوشت که «قَد یُنقَلُ التَّمرَةُ مِنَ المَدینَةِ اِلَی البَصرَةِ تَبَرُّکاً» - یعنی گاه نقل میکنند خرما را از مدینه به بصره بر سبیل تبرّک.
میزبانی از ملخها
جمعی از رعایا به هارونالرّشید عرضه داشت کردند که «ملخ کشت ما را بخورد.»در جواب ایشان این توقیع (38) نوشت که «ما که پادشاهایم اولی (39) و انسبایم (40) به مهمانداری ملخ از شما که فقیراناید.» و خراج آن سال را بخشید.
بانگ تو آزارندهتر است
دادخواهی از رعایا در مجلس عمر عبدالعزیز ابرام (41) بسیار کرد و مقدمات بیهوده که در مقصود مدخلی نداشت (42) ایراد نمود.یکی از مقرّبان (43) عمر در آن مجلس بانگ بر او زد و گفت: «برخیز که امیر را بسیار ایذا رسانیدی.»
آن دادخواه دلشکسته برخاست.
عمر آن مقرّب را گفت که «من از بانگ تو ایذا بیش یافتم که از ابرام او.» پس به مهم آن دادخواه نیک پرداخت و کار او به مدعای او بساخت.
آن مشاور خشن!
پادشاهی در باب مجرمی با یکی از امرا مشورت کرد.آن امیر گفت: «اگر من به جای پادشاه بودمی بدین جرمی که از او صادر شده او را سیاست بلیغ فرمودمی.» (44)
پادشاه گفت: «به شکرانهی آن که تو به جای من نیستی او را باید ضرر نرسانید که کار من برخلاف کار تو باشد.» پس آن مجرم را ببخشید و او را از خود ایمن ساخت و آن امیر را از چشم عنایت انداخت که آن سخن را به غایت بیادبانه گفت.
ما غلامها هم آدمیم!
عبدالله بن طاهر گوید پیش خلیفه بودم و از غلامان کسی حاضر نبود. خلیفه غلامی را او از داد که «یا غلام، یا غلام.»ناگاه غلامی ترک از گوشهیی پیدا شد و از روی درشتی گفت: «غلامان را ضرورتها باشد از طعام خوردن و قضای حاجت کردن و وضو ساختن و نمازگزاردن و خواب کردن، هرگاه به حسب ضرورت غایب شدیم فریاد برداشتی که ”یا غلام یا غلام“ تا کی توان گفت ”یا غلام؟“»
خلیفه سر در پیش انداخت، عبدالله بن طاهر گوید با خود جزم کردم حالی که سر بردارد، سر غلام را بردارد، بعد از مدّتی مدید سر برآورد و گفت: «چون خویهای مرد نیک شود خویهای خادمان او بد شود، اکنون ما نمیتوانیم که خوی خود را بد کنیم تا خوی خادمان نیک شود.»
پینوشتها
1- نوشتهها و دستخطها (ی پادشاهان و بزرگان).
2- پس از حکایت: «مؤلّف از بعضی عرفا استماع کرده (شنیده) که فرمودهاند کسی که میخواهد عیب کسی را گوید آنچه خود به آن متصف است اوّل به زباناش میآید زیرا که آن صفت به وی اقرب (نزدیکتر) است.»
3- ریاکار.
4- تیزهوش.
5- شرابخوریِ پیوسته.
6- اسباب و هدایایی که داماد (پیش از ازدواج) به خانه عروس میفرستاد، مهریه هنگام عقد.
7- دست و پا کن، فراهم کن.
8- زیبا.
9- بزرگان، اشراف، بلندپایگان.
10- پس از حکایت:
عروس ملک، کسی در کنار گیرد تنگ *** که بوسه بر لب شمشیر آبدار زند
و زبان حالش بدین مقال مترنّم بود که:
دریا و کوه را بگذاریم و بگذریم *** سیمرغوار زیر پر آریم خشک و تر
یا بر مراد بر سر گردون نهیم پای *** یا مردوار در سر همّت نهیم سر
11- گشنده.
12- دچار.
13- نزدیکان، بستگان.
14- ماهر، چیره دست.
15- شایسته نیست.
16- رنگ مو.
17- آنچه به صورت ناگهانی روی میدهد یا عارض میشود.
18- همبستری.
19- پس از حکایت: و عارف جام این حکایت را در بهارستان آورده و در مذمت شهوتپرستان این قطعه را فرموده:
ای زده لاف خرد چند به شهوت گیری *** گیسوی شاهد و زنجیر جنون جنبانی
چه چنون باشد ازین بیش که پیش زنکی *** بنشینی به سر زانو و کون جنبانی
20- وعدهی بد، تهدید.
21- همراهی پیوسته (استقبال).
22- در کنار سواران، در همراهی.
23- نامه حکومتی، فرمان رسمی.
24- مال، ثروت.
25- به جنگ با دارا روی آورد.
26- جنگ با یکدیگر.
27- مشاوران و پیشکاران.
28- بپذیرید.
29- تعلیم دیده.
30- حضور ذهن، آگاهی.
31- به کارها و امور مردم رسیدگی میکرد.
32- شب بیداری و عبادت.
33- جنگهای مسلمانان با مشرکان.
34- دلیران، شجاعان.
35- بیدرنگ، بلافاصله.
36- نیّت، ضمیر، باطن.
37- بزرگان.
38- نامه حکومتی، فرمان رسمی.
39- سزاوارتر، شایستهتر.
40- مناسبتر.
41- پافشاری، اصرار.
42- ربطی نداشت.
43- نزدیکان.
44- دستور میدادم او را حسابی تنبیه کنند.
علی صفی، فخرالدّین، به کوششِ عباسی، شهابالدین؛ (1393)، از لطافتهای زندگی (لطایف و حکایتهای لطایف الطوایف)، تهران: انتشارات مروارید، چاپ اوّل