اوصاف پارسایان
مرتعش که یگانهی محققان عراق است و از علمای این طایفه، چنین گفته است که «ابوعبدالله حضرمی را که از کبار (1) صوفیان بود و بیست سال بود که سخن نگفته بود، سؤال کردم که صوفیان چه کساناند؟»مرا از قرآن جواب داد که «رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ» (2) -یعنی صوفیان مردانیاند که راست سازند آن عهدی را که با خدای تعالی بسته باشند، یعنی غیر او را ربّ (3) و مطاع (4) ندانند و مراد از آن عهد الست است که قرآن به آن ناطق است.
مرتعش گوید که باز از او پرسیدم که «صفت صوفیان چیست؟»
گفت: «لَا یرْتَدُّ إِلَیهِمْ طَرْفُهُمْ وَأَفْئِدَتُهُمْ هَوَاءٌ» (5) -یعنی نظر ایشان به خود نیفتد بلکه دلهایشان خالی بود از اندیشهی غیر.
باز پرسیدم که «محل ایشان از احوال کجاست؟»
گفت: «فی مَقعَدِ صِدقٍ عندَ مَلیک مُقتَدِرٍ» (6) -یعنی جای ایشان در موضع راستان است، نزدیک پادشاهی که نیک تواناست.
گفتم: «زیاده کن فائده را.»
گفت: «إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا» (7) -یعنی قوهی سامعه (8) و باصره (9) و عاقله بلکه جمیع قوای مُدرکه (10) و غیر مُدرکه را سؤال خواهند کرد از کردار ایشان، پس باید که آن قوّتها کار فرموده نشود، مگر در آنچه صاحب شریعت گفته است.
رحمت خداوند بر نیکوکاران
سلیمان بن عبدالملک به وعظ ابوحازم اعرج مدنی آمد که نام او سلمة بن دینارست و از جملهی علمای ثقهی عدل بود در زمان خود، و در زمان منصور خلیفه وفات یافت. چندان آیات و احادیث و اخبار و حکایات در وعید (11) حق سبحانه بر او خواند که بترسید و آب چشماش روان شد و خوف و خشیّت بر او مستولی (12) گشت، پس گفت «یا ابالحازم اَینَ رَحمَةُ اللهِ -این همه از غضب و سخط (13) او گفتی، کجاست رحمت خدای تعالی؟»ابوحازم این آیت خواند که «إِنَّ رَحْمَةَ اللَّهِ قَرِیبٌ مِنَ الْمُحْسِنِینَ» (14) به درستی که رحمت خدای تعالی نزدیک است به نیکوکاران.
داد گدایان و داد گدایی
پادشاهی عالمی ربّانی را گفت: «مرا پندی ده و موعظتی گوی که به آن رضای خلق و خالق هر دو حاصل کنم.»گفت: «در روز داد گدایان بده تا خلق از تو راضی باشند، و در شب داد گدایی بده تا خالق از تو راضی باشد.»
ای ابلیس تو حیا نکردی؟!
یکی از علمای ربّانی که صاحب کشف و یقین بود ابلیس را دید و گفت «ای ملعون چرا آدم را سجده نکردی؟»گفت: «به واسطهی آن که من از آتش نورانی و او از خاک ظلمانی بود، ننگ داشتم که او را سجده کنم.»
گفت: «ای ملعون میروی و فاسقی را با فاحشهیی برای زنا در یک جا جمع میکنی و بر در آن خانه مینشینی و قیادت (15) میکنی و ننگ نمیداری، و در سجادهی آدم صفیالله (16) که بدیعِ فطرت است و صنیعِ قدرت (17)، ننگ میداری؟! زهی (18) خذلان (19) و خواری و پستی و خاکساری.»
ابلیس از تعرّض او خجل شد و گفت: «بدان خدای که مرا ملعون ابد گردانید (20) که هرگز هیچ آفریده مرا چنین انفعالی (21) نداده که تو دادی.» پس نالهایی زار بکرد و از نظر آن بزرگوار غایب شد.
خزانههای بسته
روزی معاویهی ملعون بر منبر گفت: «حق تعالی میفرماید وَإِنْ مِنْ شَیءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ» (22) - و معنی آن است که نیست هیچ چیز از آنچه آدمی به آن محتاج است مگر آن که به نزد ماست و به فرمان ماست خزینههای آن و فرو نمیفرستیم آن را مگر به اندازهی معلوم، که نه کم از آن شاید و نه زیاده بر آن باید.آنگاه معاویه گفت: «پس شما ای اعراب چرا ما را ملامت میکنید به امساک؟» (23)
احنف بن قیس که از جملهی علما و فصحای زمان بود برخاست و گفت: «والله که ما تو را ملامت نمیکنیم بر آنچه درین خزاین اوست لیکن ملامت بر آن است که تو درهای آن خزاین را به روی ما فرو میبندی.»
شیخ نجمالدّین نسفی بر در خانهی زمخشری
زَمخشری صاحب کشّاف (24) در خانهی کعبه نشسته بود و در فرو بسته و به تألیف کشّاف مشغول شده.شیخ نجمالدّین عمر نسفی که صاحب تفسیر تیسیر است به در خانهی کعبه آمد و در بزد.
زمخشری گفت: «کیست بر در؟»
نسفی گفت: «عمر.»
زمخشری گفت: «انصَرف» - یعنی برگرد.
نسفی گفت: «عُمَرُ لایَنصَرِفُ.»
زمخشری گفت: «اِذا نُکِرَ صُرِف» - یعنی کلمهی غیرمنصرف چون نکره واقع شود منصرف گردد به قاعدهی نحویان.
ای کاش خاک بودم
روزی خواجه نصیر طوسی در راهی سواره میرفت و مولانا قطبالدّین علّامه که شاگرد او بود در رکاب او میرفت و به غایت صاحب جمال و مزلّف (25) بود و غبار راه بر سر زلفاش نشسته بود، خواجه از روی ظرافت این آیت خواند که «یا لَیتَنی کُنتُ تُراباً» (26) - ای کاش من خاک میبودمی، یعنی آن غباری که به زلف تو آمیخته.مولانا قطبالدّین در جواب خواند که «وَ یَقُولُ الکافِرُ یا لَیتنی کُنتُ تُراباً» (27) - یعنی کافر میگوید این سخن را که ای کاش خاک بودمی.
آن جثّهی کوچک تو!
قاضی عضد به غایت فربه و جسیم (28) بوده است. روزی با یکی از علمای بَحّاث (29) شیراز که مولانا پادشاه نام داشته و از دانشمندان مقرّر (30) شیراز بوده و به غایت حقیر پیکر و ضعیف جثّهی بوده است بحثی کرده و میان ایشان کار به غلظت و خشونت کشید. اتفاقاً پیش روی مولانا پادشاه دواتی خرد و قلمی نهاده بوده است، قاضی عضد بر سبیل تعریض گفت که «از پس آن دوات آوازی میاید، ببینید که در پس آن چه چیزست؟!»و بدین کنایت نسبت کرده است او را به حقارت (31) جثّه.
مولانا پادشاه در جواب قاضی گفت که «از یک نطفه بیش ازین متکوّن نمیشود.» (32)
قاضی از این جواب که به غایت زیبا گفت عظیم خجل و منفعل گشت.
کاری نکرده، عرق کرده!
مولانا سعید مولتانی از شاگردان مولانا قطبالدّین است و به غایت سیاهچرده (33) بوده، شبی شیشهی سیاهی بیوقوف او بر فَرَجی (34) سفید وی بریخت و چند جا سیاه شد و او غافل از آن، پگاه فَرَجی پوشید و به درسگاه آمد. چون در حوزهی درسی نشست، اصحاب گفتند: «مولانا چه کار است کردهیی؟»مولانا قطبالدّین گفت: «هیچ نکرده، عرق کرده!»
یکی دیگر میافتد گردن من میشکند!
مولانا قطبالدّین در راهی میرفت شخصی از بامی بیفتاد و بر گردن مولانا آمد، چنان که مهرهی گردن مولانا قصوری یافت و چند روز بدان سبب صاحب بستر گشت.جمعی از اکابر (35) وقت به عیادت او آمدند و گفتند: «مخدوما (36) چه حال است؟» گفت «حال ازین بدتر چه باشد که دیگری از بام بیفتد و گردن من بشکند!»
امیدوارم گردنت هم بشکند!
مولانا به عیادت ترسایی (37) رفت که همسایهی او بود. او را پرسش کرد و گفت «چه حال داری؟»گفت: «تب میکنم و گردنام درد میکند. اما امروز تبام شکسته است.»
گفت: «امید میدارم که آن نیز بشکند!»
میزبانی به شرط تغییر کیش!
روزی مولانا به محلّهی یهودان رفت و احبار (38) و اعیان (39) ایشان را جمع کرد و گفت: «مرا میشناسید که دانشمند مسلمانانام، و دین اسلام را به من قوّت تمام است.»گفتند: «بلی میدانیم که تو بیمثل زمان و نادرهی (40) دورانی.»
گفت: «دلام از مسلمانی خود گرفته است، اگر چهل روز مرا خدمت شایسته کنید و اطعمه و اشربهیی (41) که دلام خواهد برای من مهیا سازید، بعد از آن به دین شما درآیم و آیین شما را تقویت نمایم.»
ایشان با هم گفتند: «اگر مولانا قطبالدّین به جانب ما آید دین ما بسی قوّت گیرد.»
پس مهمانی و خدمت مولانا قبول کردند و هر تکلّف که ممکن بود به جای آوردند. (42)
چون مدّت چهل روز بگذشت، آمدند که «میعاد (43) به سر رسید باید که به وعده وفا کنی.»
مولانا گفت که «به حکم وَ اَتمَمناها بِعَشرٍ (44) ده روز دیگر برین ضیافت افزایید تا بعد از آن نقل مذهب کنم.» (45)
چنان کردند.
چون پنجاه روز تمام شد و وقت آن رسید که مولانا به کیش یهودی نقل کند، تمام احبار یهود جمع شدند و گرداگرد او درآمدند و گفتند: «در کار خیر تأخیر جایز نیست و وقت آن رسید که به وعده وفا کنی.»
گفت: «ای جهودان شما عجب ابلهان بودهاید، من پنجاه سال است که طعام و شراب (46) مسلمانان میخورم و مینوشم و جامه و لباس ایشان میپوشم، هنوز مسلمان نشدهام، به پنجاه روز که طعام شما خوردم کی جهود شوم؟!»
برخیز ای قاضی!
پادشاه عراق به قاضی قم این توقیع نوشت که «اَیُّهَا القاضی بِقُم قَد عَزَلناکَ فَقُم» - یعنی ای قاضی شهر قم، عزل کردیم تو را، از مسند قضا برخیز.چون این توقیع به قاضی رسید، گفت: «وَاللهِ ما عَزَلَتنی اِلّا هذِهِ السَّجعَةُ» - یعنی سوگند به خدای که عزل نکرده است مرا و باعث عزل من نشده است مگر سجعی که در لفظ قم واقع است که یکی نام شهرست و دیگری امر برخاستن.
چشم مظلوم و چهره ظالم
زنی با شوهر نزد قاضی شد و از او شکایت کرد، و آن زن دو چشم خوب داشت و باقی چهرهی او به غایت (47) زشت بود و روی خود چُست (48) بسته بود و گفت و شنید میکرد.چون قاضی آن چشمان زیبا دید، میل او کرد و شوهر زن را گفت: «بدین ضعیفهی مظلومه چرا جفا میکنی؟»
مرد میل قاضی دریافت و چادر از سر زن درکشید و روی او برهنه کرد و گفت: «ای قاضی این زن با چنین رویی زشت بر من این همه ناز میکند.»
قاضی چون روی زشت او بدید گفت: «ای زن برخیز که چشم تو مظلوم است و روی تو ظالم.»
تو برو کار خودت را بکن!
شخصی نزد قاضی محمّد آمد و دعوی کرد که «فلان مرا گفته است گه مخور»، گفت: «غلط گفتهست (49) تو برو کار خود را باش!»قاضی با فراست
گویند زنی با شوهر به حکمهی وی آمد وقتی که شَعبی کوفی که از کبار (50) علمای زمان بود در محکمه پیش وی نشسته بود. زن آغاز گریه و زاری کرد و از شوهر شکایت بیحد نمود و بسی اشک از دیده بریخت، چنان که شعبی را دل بر او بسوخت و قاضی شریح را گفت: «چنین مینماید که این زن مظلومه است و حق به جانب اوست.»قاضی گفت: «برادران یوسف (علیه السلام) ظالم بودند و میگریستند کَما قالَ اللهُ تَعالی (51): وَ جآؤُا اَباهُم عِشاء یَبکُونَ (52) - یعنی آمدند برادران یوسف بعد از آنکه او را در چاه انداختند نزد پدر خود شبانگاه و به دروغ میگریستند.
شعبی خاموش گشت و قاضی در آن مهم تا بر شعبی و اهل مجلس ظاهر شد که حق به جانب شوهر بوده است و زن به دروغ میگریسته.
شعبی بر فراست قاضی آفرین گفت.
تو خودت اقرار کردی
دو تن پیش قاضی شریح آمدند و یکی بر دیگری مالی خطیر (53) دعوی میکرد و آن دیگری انکار صِرف مینمود و سخنان پریشان میگفت. قاضی در میان گفتگوی منکر از او سخنی شنید که متضمّن (54) اقرار بود. قاضی به یقین دانست که او را آن مال دادنیست، حکم کرد به ادای مال.منکر آغاز فریاد کرد که «ایّها القاضی هنوز مرافعه ناشده و گواه گواهی ناداده چگونه حکم میکنی به ادای مال؟»
قاضی گفت: «گواه، گواهی داد.»
منکر گفت: «کدام گواه؟»
گفت: «خواهرزادهی خالهی تو.» - یعنی تو اقرار کردی.
پول در پای درخت
مردی در صحرایی خالی از مردم در پای درختی هزار دینار دفن کرد و به سفر رفت، بعد از مدّتی که باز آمد و بر سر آن رفت، دید که بیخ درخت را کافتهاند و زمین را شکافته و زر را بردهاند. دود از نهادش برآمد و بیطاقت شده، نزد قاضی شریح رفت و در خلوتی صورت حال بر او عرض نکرد.قاضی گفت: «برو بعد از سه روز نزد من آی، لیکن درین سه روز حال خود را به هیچ آفریده ظاهر مکن.»
آن مرد برفت و قاضی طبیب شهر را که مرجع خواص و عوام بود طلبید و در خلوتی از او پرسید که «بیخ فلان درخت هیچ خاصیتی و منفعتی دارد؟»
گفت: «بلی خواص آن بسیارست و منفعت بیشمار.»
گفت: «درین ایّام هیچکس را به بیخ آن درخت معالجه کردهیی؟»
گفت: «آری پیش ازین به یک ماه، فلان مرد بیماریی داشت که علاجاش منحصر در بیخ آن درخت بود. من آن درخت را به او نشان دادم و او به آن معالجه شفا یافت.»
قاضی طبیب را وداع کرد و فیالحال کس فرستاد و آن مرد را طلبید و در خلوت او را پیش خود نشانید و به رفق و مدارا، آغاز موعظت و نصیحت کرد و چند آیت و حدیث در ترغیب و تربیت بر او خواند و دل او را نرم گردانید و به حسن تدبیر از او اقرار باز کشید، و آن مرد هزار دینار را که در پای درخت یافته بود به صاحباش باز داد.
گواهی برگها
روزی دو مرد نزد قاضی شریح آمدند و یکی بر دیگری مالی خطیر دعوی کرد، و او انکار صرف نمود و گفت: «من هرگز این مدعی را ندیدهام و با او هیچ جا معامله نکرده.»قاضی از مدعی پرسید که «کجا این زر به وی دادی؟»
گفت: «در پای فلان درخت، در فلان صحرا و از شهر تا آن درخت سه میل راه است.»
گفت: «برو از آن درخت دو برگ تازه بیار تا من از ایشان گواهی طلبم، و ایشان آنچه حقّ است به من خواهند گفت.»
مدّعی به طلب برگها رفت، و منکر منتظر بنشست.
قاضی مهمّات (55) دیگران در میان آورد و به آن مشغولی تمام کرد و در گرمیهای مرافعه (56) که منکر را غفلتی شده بود، روی به وی کرد که «آن مرد به آن درخت رسیده باشد؟»
گفت: «نی، هنوز نرسیده باشد.»
قاضی گفت: «اگر با وی در پای آن درخت معامله نکردهیی، چه میدانی که دور است یا نزدیک؟»
منکر خجل و منفعل شد و قاضی به رفق و ملایمت و موعظت و نصیحت او را ملایم ساخت تا از انکار به اقرار بازگشت. و چون مدّعی برگها را آورد، قاضی گفت: «برگهای تو پیش از آمدن گواهی دادند و معامله از هم گذشت.»
پس منکر دست مدعی گرفته از محکمه به خانه آورد و مال تسلیم او کرد.
قاضی تیزهوش
قاضی ایاس که از مشاهیر علما و فقهاست - ایاسبن معاویةبن قرةبن ایاس مزنی-، از قبیله مزنیه و کنیت او ابوواثله است و بَصریست، و مسایل فقهی را به غایت (57) مستحضر (58) بوده و بسیار حاضر جواب بودست.روزى فضولی (59) بر او اعتراض کرد که «چرا در جواب مسایل تعجیل میکنی؟»
ایاس گفت: «بر دست تو چند انگشت است؟»
گفت: «پنج.»
ایاس گفت: «در جواب من چرا تعجیل کردی، و تأمّل وافی به جای نیاوردی؟»
گفت: «از برای آن که حاجت به تأمّل نبود.»
ایاس گفت: «من نیز در مسایل این چنینام و محتاج به تأمّل نیستم.»
پاسخ سه اعتراض
جمعی از فضلا، سه اعتراض بر ایاس کردند، یکی آن که «در جواب مسایل تعجیل میکنی.»، دوّم آنکه «با اراذل و اوباش قوم صحبت میداری.»، سوّم آنکه «لباس بیتکلف (60) میپوشی.»ایاس در جواب به یکی از آن معترضین گفت: «از تو سؤالی دارم.»
گفت: «بپرس».
گفت: «سه زیادست یا چهار؟»
معترض بخندید و گفت: «چهار.»
ایاس گفت: «چرا در جواب من تعجیل کردی؟»
گفت: «برای آنکه حاجت به تأمّل نبود.»
ایاس گفت: «جواب من نیز در مسایل ازین قبیل است.»
دیگر آنکه با اراذل برای آن مینشینم که ایشان مرا خدمت کنند و از من طمع خدمت ندارند و اگر با اَعِزّه و اکابر نشینم مرا خدمت ایشان باید کرد و قوّهی آن ندارم. دیگر آنکه لباس چنان پوشم که او خدمت من کند، نه چنانکه مرا خدمت او باید کرد.»
دروغگویی و رسوایی
از قاضی نظامالدّین هروی ولد مولانا حاج محمّد فراهی زمان خاقان مغفور سلطان حسین میرزا مثل این فراستی واقع شد، و آنچنان بود که دو کس دستاری به محکمهی او آوردند و دعوی هر یک ان بود که دستار از آنِ اوست.قاضی به فراستی که داشت بر یکی بدگمان شد و او را گفت: «برخیز و دستار را ببند چنانکه عادت توست.»
آن مرد ببست و چیزی زیاده آمد. دیگری را بفرمود تا ببست و راست آمد. حکم کرد که دستار ازین مرد است که راست بسته است و بعد از تحقیق بلیغ و تهدید و وعید، کاذب (61) اقرار کرد به کذب خود و قاضی او را از کذب توبه داد.
قسم بر دوزخی بودن حجّاج
شخصی در مجلسی که مذمّت (62) حجّاج و ظلم او میکردند به طلاق زن سوگند خورد که «حجّاج دوزخیست.»مردم او را ملامت کردند که «چون حقیقت حال معلوم نیست و حکم بر عاقبت خاتمت (63) است چرا تو این عبارت بر زبان آوردی؟»
و جمعی جزم کردند که زن بر او طلاق شد که سوگند بر غیب خورد.
آن مرد ملول شد و نزد عمروبنعبید آمد، که افقه و اورع و اتقی (64) زمان بود، و قصّه پیش او باز گفت.
عمرو گفت: «زن خود نگاهدار که اگر خدای تعالی حجّاج را با آن همه مظالم عباد که در گردن اوست بیامرزد و به دوزخ نفرستد با تو نیز به این یک گناه مضایقه نخواهد کرد.»
به سمت جامههای خود
ابومنصور سجستانی فقیه را پرسیدند که «چون در صحرایی بر سر چشمهیی رسیم و خواهیم که غسلی برآریم روی به کدام سمت کنیم؟»گفت: «به سمت جامههای خود، تا دزد نبرد.»
من و ریاکاری؟ هرگز!
ابوالعلای مُرائی واعظی بوده است مشهور و معروف و به صفت سُمعه (65) و ریا موصوف. روزی بر سر منبر گفت: «مردم مرا مرایی میگویند و حال ان که در کمال صدق و اخلاصام و از شائبهی ریا و سمعه خلاصام و همیشه در اخفای (66) طاعات و ستر (67) عبادات میکوشم و خیرات و مبرّات (68) خود را از جمیع بَریّات (69) میپوشم. دوش صد رکعت نماز گزاردهام و امروز روزه دارم و صد درم تصدّق کردهام. (70) و امشب و فردا نیز همین طاعت به جا خواهم آورد. و هرچه دارم در راه رضای خدای تعالی صدقه خواهم داد و آن را به هیچ احدی ظاهر نخواهم کرد، و آن میان من و خدای من است!»واعظ واقعبین
راقم این حروف (71) وقتی که در ماوراءالنّهر بود، از بعضی اکابر (72) استماع نمود (73) که درویش احمد سمرقندی دانشمند و به غایت (74) عارف بود و در مقصورهی (75) هرات وعظ میگفت و همهی علما و عرفای هرات به مجلس او حاضر میشدند و کسی را بر او مجال اعتراض نبود، با آنکه سخنان غامضِ (76) اهل توحید را دلیر میگفت، زیرا که آن را مؤکّد (77) میساخت به آیات و احادیث. روزی چند، ترک وعظ کرد.بعد از آن که مشغول شد گفت: «واعظان دو قِسماند: اوّل آنان که به همگی روی در حق دارند و پشت بر خلق و باعث ایشان بر وعظ گفتن اعلای (78) کلمهی حق است و اکمال (79) شفقت و رأفت بر خلق. پس ایشان دایم وعظ گویند و تعطیل جایز ندارند. و قِسم دوّم آناناند که به همگی روی در خلق دارند و پشت بر حق و غرض ایشان از وعظ گفتن جمع حطام دنیوی (80) و طلب جاه و خودنماییست. پس این طایفه نیز دایم وعظ گویند و تعطیل روا ندارند. و در واقع من از قسم اوّل نیستم که به همگی روی خود در حق داشته باشم، بلکه دواعی (81) نفس من بسیارست و در وعظ خود اغراض فاسده دارم و در نفسالامر (82) از قِسم دوّم نیستم زیرا که در وعظ گفتن نیّتهای صالح نیز دارم و همّت بر صدق حال و مقال میگمارم. پس من گاهی وعظ میگویم و گاهی تعطیل مینمایم.»
پینوشتها
1- بزرگان.
2- سوره احزاب (33)، آیه 23: «(از مؤمنان) مردانیاند که آنچه را با خدای بر آن پیمان بسته بودند به راستی به جای آوردند.»
3- پروردگار.
4- مورد اطاعت، فرمانبرداری شده.
5- سوره ابراهیم (14)، آیه 43: «چشم بر هم نمیزند و دلهایشان تهی است.»
6- سوره قمر (54)، آیه 55. «در نشستگاهی راستین (بهشت) نزد پادشاهی توانا (خدای متعال).»
7- سوره اسرا (17)، آیه 36: «گوش و چشم و دل، از همهی اینها بازخواست خواهد شد.»
8- بینایی.
9- شنوایی.
10- درک کننده، شناسنده.
11- وعدهی عذاب، تهدید.
12- چیره.
13- خشم.
14- سوره اعراف (7)، آیه 56: «مهر و بخشایش خداوند به نیکوکاران نزدیک است.»
15- واسطهگری، دلّالی.
16- برگزیدهی خدا.
17- ساخته شده به قدرت الهی.
18- کلمهای در بیان نکوهش و تقبیح؛ چه بد، چه بیهوده است.
19- خواری، پستی، مذلت.
20- سوگند که.
21- شرمساری، خجالت.
22- سوره حجر (15)، آیه 21: «و هیچ چیزی نیست مگر آن که گنجینههای آن نزد ماست، و آن را جز به اندازهی معلوم فرو نمیفرستیم.»
23- خسیسی، بخیلی، خودداری (از انفاق و گشادهدستی).
24- نام تفسیر قرآن مشهور زَمَخشری.
25- دارای زُلف آراسته و معمولاً بلند.
26- ای کاش خاک بودم.
27- سوره النبأ (78)، آیه 40: «و کافر (از سر حسرت) گوید: ای کاش خاک بودمی.»
28- تنومند، درشت هیکل.
29- بسیار بحثکننده.
30- تقریرکننده، نویسنده؛ جا افتاده.
31- کوچکی، ناچیزی.
32- پدید نمیآید.
33- رنگ چهره و پوست.
34- نوعی لباس بلند و گشاد که روی لباسهای دیگر میپوشیدند.
35- بزرگان.
36- مخدوم: آنکه به او خدمت کنند، آقا، سرور.
37- مسیحی.
38- دانشمندان دینی یهود.
39- بزرگان، بلندپایگان.
40- کم نظیر.
41- خوردنیها و نوشیدنیها.
42- در مهمانداری سنگ تمام گذاشتند.
43- زمان وعده.
44- سوره اعراف (7)، آیه 142: «و آن را به ده شب دیگر کامل کردیم.» در ابتدای این آیه آمده: «و با موسی سی شب وعده نهادیم.»
45- تغییر مذهب دهم.
46- خوردنی و نوشیدنی.
47- بسیار.
48- محکم، با مهارت.
49- نادرست گفته، اشتباه کرده.
50- بزرگان.
51- چنان که خداوند متعال فرموده است.
52- سوره یوسف (12)، آیه 16: «و شبانگاه گریه کنان نزد پدرشان آمدند.»
53- زیاد، فراوان.
54- در بردارنده، شامل.
55- کارها، امور مهم.
56- دعوایی که نزد قاضی مطرح شود؛ حل و فصل دعاوی نزد قاضی یا در دادگاه.
57- بسیار.
58- صاحب حضور ذهن، مطّلع، آگاه.
59- یاوهگو.
60- ساده، بیآلایش.
61- دروغگو.
62- سرزنش، بدگویی.
63- پایان، فرجام کار.
64- فقیهترین و پارساترین و پرهیزکارترین.
65- کار خود را به رخ دیگران کشیدن، ریاکاری.
66- پنهان کردن.
67- پوشاندن.
68- نیکیها، اعمال خیر.
69- خلایق، مردمان.
70- صدقه دادهام.
71- نویسندهی این حرفها.
72- بزرگان.
73- شنید.
74- بسیار.
75- مکان ایستادنِ امام جماعت در مسجد.
76- دشوار، پیچیده.
77- تأکید شده، استوار.
78- بلند کردن و ترقی دادن، ترویج.
79- به کمال رساندن.
80- مال دنیا.
81- انگیزهها.
82- در حقیقت.
علی صفی، فخرالدّین، به کوششِ عباسی، شهابالدین؛ (1393)، از لطافتهای زندگی (لطایف و حکایتهای لطایف الطوایف)، تهران: انتشارات مروارید، چاپ اوّل