چشمه پری

روزی بود، روزگاری بود. یک آبادی بود که هیچ کی اسمش را نمی‌داند. مردم این آبادی همه با هم کار می‌کردند و هر محصولی برمی‌داشتند، بین خودشان تقسیم می‌کردند. ‌اما زد و یک سال که داشتند گندم و جو را درو می‌کردند، یکهو زن و مرد
دوشنبه، 11 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
چشمه پری
 چشمه پری

 

نویسنده: محمد قاسم‌زاده

 
روزی بود، روزگاری بود. یک آبادی بود که هیچ کی اسمش را نمی‌داند. مردم این آبادی همه با هم کار می‌کردند و هر محصولی برمی‌داشتند، بین خودشان تقسیم می‌کردند. ‌اما زد و یک سال که داشتند گندم و جو را درو می‌کردند، یکهو زن و مرد مثل سنگ خشک شدند و سر جاشان ماندند. گذشت و گذشت و شد هزار سال. روزی وسط چله‌ی تابستان جوانی به اسم مراد از خواب هزارساله‌اش بیدار شد و داسی که تو دستش بود، خورد به خوشه‌های خشک گندم و خوشه ریخت روزمین. دوباره داسش را گرداند و بعد کمر راست کرد و با چاقو تیزکنی که تو جیبش بود، داس را تیز کرد و خواست گندم‌ها را درو کند که دید مردم، زن و مرد ایستاده و نشسته‌اند و هیچ حرکتی نمی‌کنند. رفت و دست زد به‌ شانه‌ی پیرمردی که نزدیکش خم شده بود تا گندم درو کند، ‌اما پیرمرد افتاد و مراد هر چه تکانش داد، دید شده عین مجسمه و تکان نمی‌خورد. حیران و مات ماند دست زد به خوشه‌های گندم. دید گندم‌ها هم سنگ شده. حسابی ترس برش داشت و رفت دست به زن‌ها و مردهایی زد که دوروبر زمینش بودند. پی برد ده‌شان طلسم شده. نگران و سراسیمه از گندم زار زد بیرون. رفت نزدیک ده و دستش را سایه‌بان چشم کرد و دید تو آبادی هم کسی نمی‌جنبد و دودی هم که از روزنه‌ی بام بیرون زده، تو هوا ایستاده و نه بالا می‌رود و نه این طرف و آن طرف. هر چه داد زد، هیچ کی جوابش را نداد. ولی دید جز خودش، فقط اسبش حرکت می‌کند و شیهه می‌کشد.
مراد رد رودخانه را گرفت و هرچی و هرکی را سر راهش می‌دید، سنگ شده بود، سگی که داشت می‌آمد طرف رودخانه، زن جوانی که بافه‌ی هیزم را کول کرده بود، دختری که مشک آب رو‌شانه‌اش بود، پیرزنی که داشت خمیر را می‌چسباند شینه‌ی تنور، چند تا بچه که بازی می‌کردند یا مرغ و خروس‌هایی که از رو زمین دانه می‌چیدند. مراد می‌خواست از آبادی بزند بیرون. دوید به طرف کوه که اسبش وحشت زده شیهه می‌کشید و می‌آمد طرف او. تا اسب رسید، مرد پرید پشت اسب بی‌زین و اسب برگشت و مثل برق و باد رفت طرف کوه. اسب از دره گذشت و تاخت، تا رسید به درخت سالخورده‌ای که نزدیک آسیاب سایه انداخته بود. اسب ایستاد. آسیابان هم سنگ شده بود و آسیابش را گرد و خاک گرفته بود، ‌اما درخت سبز و پربرگ بود. مراد شاخه‌های درخت را تکاند تا اسبش بخورد و خودش هم رفت زیر درخت، در سایه دراز کشید و میان خواب و بیداری بود که صدایی از طرف کوه شنید، که می‌گفت بیا... زودی بیا. بعد صدای دیگری شنید. انگار دو نفر با هم حرف می‌زدند. خواهر صدام را شنیدی؟ یکی از بالای کوه حرف می‌زند. صدا را شنیدی؟ صدای پری چشمه است که این جوانی را که زیر درخت خوابیده، صدا می‌زند که برود کمکش. همین جوانی که معلوم نیست خواب است یا بیدار. این جوان مال همین آبادی است که حالا هیچ کی نمی‌داند اسمش چی هست. بعد از هزار سال، ‌امروز ظهر، طلسم این جوان و اسبش و این درخت که ما رو شاخه‌اش نشسته‌ایم، باطل شد. هزار سال پیش، دیو سیاه که دشمن پری چشمه بود، این آبادی و آدم‌هایش را سنگ کرد. این جوان اگر صدای ما را می‌شنود، باید بلند شود و برگ این درخت را بتکاند و با سنگی که جلو در آسیاب افتاده، آن را بکوبد و بریزد تو دستمالی که به کمرش بسته و برود بالای کوه و پری چشمه را پیدا کند و تنش را با آن بشوید تا پری زنده شود. پری که زنده شد، شروع می‌کند به رقصیدن و آن وقت رودخانه و سبزه و اهالی آبادی و حیوان‌ها و پرنده‌ها زنده می‌شوند و زندگی دوباره شروع می‌شود. پرنده‌ی دیگر گفت حالا دیو کجا هست؟ اگر دیو بیدار بشود، جوان را نابود می‌کند. او باید چه کار کند که دیو بلایی سرش نیاورد؟ آن یکی صدا گفت هفت منزل باید برود تا برسد به قله‌ی کوه. بعد از هفت روز می‌رسد آنجا. کنار چشمه غاری می‌بیند که چشمه پری از آن می‌آید بیرون. دیو تو آن غار افتاده. همین که پری بیدار شود، خواب هزارساله‌ی دیو هم به آخر می‌رسد. جوان باید اول با سنگ بزرگی دیو سنگی را بشکند و تکه‌ها را ببرد دور از چشمه و در چاهی یا گودالی بیندازد و پری را بیدار کند. این طور دیو بیدار نمی‌شود و آب را آلوده نمی‌کند.
مراد تا این حرف‌ها را شنید، عطسه‌ای کرد و بلند شد و دید دو کبوتر از رو درخت پر زدند و رفتند هوا. ایستاد و کبوترها را نگاه کرد تا آنها رفتند و از چشمش گم شدند. زود تمام برگ و بار درخت را تکاند و با سنگ‌های جلو در آسیاب خوب کوبید و ریخت به دستمال کمرش و سوار اسب شد و راه افتاد به طرف قله‌ی کوه. روز و شب رفت و رفت تا هفت منزل را گذاشت پشت سر. در منزل هفتم رسید به غاری که کبوترها گفته بودند. دید دیو سنگی سیاهی جلو در غار دراز به دراز افتاده. چشمه‌ای هم دید که گرد و خاک گرفته بود و ماهی‌های تو آب ایستاده بودند و تکان نمی‌خوردند. آن طرف‌تر هم پری خوشگلی سنگ شده بود. مراد خوب دوروبرش را نگاه کرد و سنگ بزرگی برداشت و شروع کرد به شکستن دیو سنگی. آن قدر زد و زد تا دیو خرد و خاکشیر شد. بعد هی رفت و هی آمد تا تمام تکه‌ها را برد جایی دور و ریخت تو گودالی و خاک هم ریخت رو گودال و سنگ‌ها را پوشاند. وقتی خیالش از طرف دیو راحت شد، رفت بالا سر پری و دستمالش را باز کرد و با برگ کوبیده از پا تا سرش را شست. دید بدن پری سنگی آرام آرام گرم می‌شود. دلش هم کم کم حرکت می‌کند. چندبار که تن پری را شست، یکهو چشم باز کرد. دوروبرش را نگاه کرد دید ماهی‌ها حرکت کردند و شاخه‌ی درخت هم تکان خورد و از دور و نزدیک صداهایی شنید.
مراد از آن بالا نگاه کرد. زن و مرد آبادی که نمی‌دانستند چه بلایی سرشان آمده و این همه سال سنگ شده‌اند، شروع کردند به درو گندم و جو. زندگی در آبادی دوباره شروع شد. غروب که شد، زن و مرد برگشتند به خانه. ‌اما از مراد خبری نبود. از هرکس خبرش را می‌گرفتند، همه می‌گفتند جوان را ندیده‌اند. چند روز که گذشت، نگرانش شدند و چون نه خودش بود و نه اسبش، رد اسبش را گرفتند تا رسیدند بالای قله و دم غار. آنجا رد اسبش گم شد. بعد از آن هم هیچ کی مراد را ندید. رسم و رسوم آبادی هم عوض شد. دیگر با هم کار نمی‌کردند. زمین‌ها را مرز کشیدند و هر کی برای خودش کار می‌کرد. دوروبر خانه‌ها دیوار ساختند تا کسی تو زندگی کسی دخالت نکند. اسم آبادی را هم گذاشتند چشمه پری.
پیرهای آبادی می‌گویند هر چشمه‌ای یک پری دارد که تا زنده است، آب چشمه خشک نمی‌شود. پری و مراد، جان چشمه‌اند. تا وقتی باشند، چشمه می‌جوشد و از زمین آب می‌زند بیرون.
بازنوشته‌ی افسانه‌ی چشمه پری، افسانه‌های مردم ایران، لرستان، باجلان فرخی و محمد اسدیان، ص55
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما