نسبت اخلاق و دين(2)

ولي گاهي خداوند الزاماتي را قصد كرده كه مردم آنها را انجام نمي‌دهند. خداوند قصد كرده كه مردم راست بگويند ولي اين كار را نمي‌كنند. آيا بايد گفت خداوند عاقل نيست؟ اين بسيار دور از ذهن است. بنابراين اين تعبير نمي‌تواند درست باشد. حال از جهاتي ديگر اين استدلال را پي مي‌گيريم. مقدمه و فرض اين استدلال اين است: الزامات اخلاقي نقض‌پذيرند. اگر فردي عاقل است چيزي را كه مي‌داند رخ نمي‌دهد، قصد
پنجشنبه، 17 بهمن 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نسبت اخلاق و دين(2)
نسبت اخلاق و دين(2)
نسبت اخلاق و دين(2)

نويسنده: سعید بابایی
سخنران: احمد رضا همتى

نگاهی معناشناختي به رابطه اخلاق و دين

بر اساس تصوير رايج از خداوند در اديان ابراهيمی، خداوند عالم و قادر مطلق است. البته كه عاقل هم هست. بنابراين نبايد چيزي را كه اتفاق نخواهد افتاد قصد ‌كند.
ولي گاهي خداوند الزاماتي را قصد كرده كه مردم آنها را انجام نمي‌دهند. خداوند قصد كرده كه مردم راست بگويند ولي اين كار را نمي‌كنند. آيا بايد گفت خداوند عاقل نيست؟ اين بسيار دور از ذهن است. بنابراين اين تعبير نمي‌تواند درست باشد. حال از جهاتي ديگر اين استدلال را پي مي‌گيريم. مقدمه و فرض اين استدلال اين است: الزامات اخلاقي نقض‌پذيرند. اگر فردي عاقل است چيزي را كه مي‌داند رخ نمي‌دهد، قصد نمي‌كند. مقدمه دوم: خداوند عاقل و عالم مطلق است. مقدمه سوم: بنابراين خداوند چيزي را كه رخ نمي‌دهد قصد نمي‌كند. مقدمه چهارم: اگر الزامات اخلاقي از طريق خواسته‌هاي الاهي تعبير شود، پس هيچ الزامي نقض نمي‌شود. نتيجه: هيچ الزامي نقض نمي‌شود.
مي‌بينيد كه نتيجه استدلال با فرضمان متناقض است.
بر اساس تصوير رايج، فرد عاقل چيزي را كه رخ نمي‌دهد قصد نمي‌كند. خداوند عاقل است. پس چيزي را كه مي‌داند رخ نمي‌دهد قصد نمي‌كند. از طرف ديگر اگر الزامات اخلاقي را از طريق خواسته‌هاي الاهي تعبير كنيم، هيچ الزامي نقض نمي‌شود. چون وقتي خداوند اراده مي‌كند، همه بايد ملزم به رعايت آن باشند. ولي الزامات اخلاقي هم اكنون در همه جا در حال نقض شدن هستند. پس يك جای كار اشكال دارد. نمي‌‌توان گفت خداوند عاقل نيست. بنابراين همه بر مقدمه چهارم انگشت مي‌گذارند كه: الزامات الاهي را نمي‌توان از طريق خواسته‌های الاهي تعبير كرد.
آدامز و ديگران كه فرمان خداوند را مي‌پذيرند، چنين استدلالي طراحي كرده‌اند تا از آن بر ضد مخالفان استفاده كنند. البته همين استدلال را هم مي‌توان براي افرادي كه موافق دسته اول‌اند مثل آدامز و ديگران به كار برد.
به دليل كاربرد كنش‌های گفتاري در مبحث امروز، توضيحي مختصر در مورد آن ارائه مي‌كنم.
در را ببند. باران آمد.
جمله اول امري و جمله دوم خبري است. فلاسفه به اين جملات، كنش‌های گفتاری مي‌گويند. يعني با بيان اين جملات، فعلي را انجام مي‌دهيم. حال استدلال مدافعان دسته دوم را براي مخالفت با دسته اول پي‌مي‌گيريم.
مدافعان اصل دوم كه موافق نيات خداوند هستند؛ مي‌گويند امر كردن خداوند يك كنش گفتاري است. يعني خداوند عملي را انجام مي‌دهد.
اما شرط صادقانه هر امري اين است كه طرف مقابل آن امر را قصد كند. يعني وقتي مي‌گوييم در را ببند، من اين قصد را دارم كه طرف مقابل قصد را اجرا كند. اگر من چنين قصدي را نداشته باشم امر من نمي‌تواند بيان شود. چنين است كه شرط صادقانه هر امري، انجام عمل از سوي امر شده به فرماني است. مشكل از اينجا آغاز مي‌شود. پس امر كننده يا خداوند قصد مي‌كند كه امر شده، عمل را انجام دهد. پس اين استدلال براي پيروان دسته دوم يعني دسته‌اي كه معتقدند الزامات اخلاقي را از طريق خواسته‌هاي الاهي تفهيم مي‌كنيم نامعقول است؛ همين استدلال را مي‌توان عليه موافقين دسته اول بازسازي كرد. بنابراين پيروان دسته اول در دوراهي عجيبي گرفتار مي‌شوند. يا بايد بگويند خداوند صداقت ندارد. زيرا شرط صادقانه هر امري، عمل به آن است. يا اينكه بايد اين استدلال را تصحيح كرد. زيرا عليه هر دو گروه درست عمل مي‌كند. ادامه بحث را در اين مورد پي‌مي‌گيريم.
افرادي كه معتقدند نيات و خواسته‌هاي خداوند نمي‌تواند ملاك خوبي برای توضیح عمل اخلاقی باشد، يعني دسته اول بايد بتوانند به طريقي از تناقضات اين استدلال خود را رها كنند. خود من هم با اين استدلال بيشتر موافقم تا استدلال گروه ديگر كه امر خداوند را ملاك قرار مي‌دهند.
خلاصه بحث تا اينجا اين است كه دو دسته تفكر و رويكرد در قبال امر اخلاقي وجود دارند. دسته اول معتقدند الزامات اخلاقي را می توان و باید از طريق امر خداوند تبيين كرد. دسته دوم الزامات اخلاقي را از طريق نيات و خواست‌هاي خداوند تبيين مي‌كنند. استدلالي هم عليه هر دو گروه طراحي شد كه هر دو رويكرد را متناقض نشان مي‌داد. معتقدين به دسته دوم يعني آنهايي كه الزامات اخلاقي را از طريق نيات و خواست‌هاي خداوند مي‌جويند معتقدند نيات يا اراده خداوند پذيراي خوانش‌هاي متفاوت است. از اراده دو تعبير مستفاد مي‌شود كه نبايد با هم مخلوط شوند. اولي را اراده مقدم خداوند و دومي را اراده مؤخر خداوند مي‌ناميم.
در سنت اسلامي اين امر شايد همان اراده تكويني و تشريعي خداوند باشد. حال اين دو اراده يعني چه؟ اراده مؤخر خداوند، اراده‌اي است كه به طور مطلق در نظر گرفته مي‌شود. تمام جزئيات رفتار و احوالات بشر را مدنظر قرار مي‌دهد. اراده مقدم خداوند بر عكس، زيرمجموعه‌اي از احوال‌هاي بشر را مدنظر قرار مي‌گيرد. در سنت اسلامي و مسيحي اين جمله ديده مي‌شود كه خداوند مي‌خواهد همه افراد بشر رستگار شوند. از طرف ديگر خداوند نمي‌خواهد همه افراد رستگار شوند. زيرا مي‌خواهد عده‌اي را به جهنم رهسپار كند. به نظر مي‌رسد اين دو جمله متناقض باشند.
بر اساس اراده مقدم و مؤخر؛ آنجا كه خداوند مي‌خواهد همه افراد بشر رستگار شوند اراده مقدم او تجلي مي‌يابد. يعني خداوند بدون توجه به جزئيات رفتار انسان‌ها و احوالاتي كه انجام مي‌دهند، قصد مي‌كند همه افراد بشر رستگار شوند. يعني اراده خداوند بر جزئيات رفتار بشر مقدم است. ولي وقتي خداوند جزئيات رفتار بشر را مدنظر قرار مي‌دهد، آن‌گاه نمي‌خواهد همه افراد بشر رستگار شوند. يعني پاي اراده خداوند به ميان مي‌آيد. حال افرادي كه معتقدند الزام اخلاقي را مي‌توان از طريق نيات خداوند استخراج كرد، منظورشان اراده مقدم خداوند است نه اراده مؤخر خداوند.
آدامز بر اين دسته ايرادي گرفته است. او مي‌گويد همه ما گاهي گرفتار مي‌شويم كه بين امور بد و بدتر امري را انتخاب كنيم. ولي الزام داريم كه يكي از آنها را انجام دهيم. او مي‌گويد اگر با چنين حالتي روبرو شويد، نمي‌توانيد بگوييد اراده مقدم يك خداوند خوب بر عمل بد در نظر گرفته شده است نه عمل بدتر. اگر خداوند خوب است نبايد هيچ عمل بدي را قصد نمايد. زيرا طبق تعريفي كه از خداوند داريم، مبني بر اينكه وجودي خوب، عالم و قادر است، نمي‌تواند عمل بدي را قصد نمايد. پس شما چه جوابي داريد؟ به نظر من ايراد آدامز منطقي و پاسخ دادن به آن سخت است. خود آدامز در مقام پاسخ برمي‌آيد و مي‌گويد: ممكن است بگوييد منظورمان اراده آشكار شده خداوند است، سپس مي‌گويد: اراده آشكار شده خداوند يعني چه؟ اين اراده يا امر خداوند است يا توصيه به انجام چيزي است كه بر اساس مباني و تعريف آن، نوعي امر بر آن حاكم است. وقتي من به انجام امري توصيه مي‌كنم، در واقع قصد مي‌كنم كه طرف مقابل، امر من را انجام دهد.
مورفي در مقام پاسخ برآمده است به اين معنا كه: اراده مقدم خداوند مستلزم يك تجريد، انتزاع و جداشدگي است. يعني اراده مقدم خداوند به يك زير مجموعه جدا شده از واقعيت‌هاي عالم تعلق مي‌يابد. يعني اگر حالت بالفعل و كامل رويدادها را در نظر بگيريم، اراده مقدم خداوند به زيرمجموعه جدا شده از اين حالت‌ها تعلق گرفته است. بنابراين اراده مقدم خداوند به فعلي تعلق مي‌گيرد كه كمترين انتزاع و جداشدگي از فعل اصلي را دارد. اين استدلال زياد قوي نيست و مشكل اصلي را حل نمي‌كند.
سؤال ديگري براي كساني كه معتقدند الزامات اخلاقي از طريق نيات و خواسته‌هاي الاهي تبيين مي‌شود مطرح مي‌شود:
فرض كنيم خداوند قصد كرده عملي انجام دهيم. مثل راست گفتن. ولي براي اين كار در هيچ كتاب مقدسي فرماني نداده است. آيا اينجا الزام اخلاقي پديد مي‌آيد؟ من چگونه بفهمم خداوند چنين قصدي كرده است؟ چرا بايد ملزم به انجام كاري باشم كه قصد خداوند را از انجام آن نمي‌فهمم؟ اينجاست كه بحث آدامز پيش مي‌رود. بدين ترتيب او يك معنا براي الزام بيان مي‌كند. همان‌طور كه قبلاً در مورد نظريه كريپ‌كي و پاتنم در مورد آب و H2O شرح دادم؛ آدامز معتقد است ويژگي الزام اخلاقي مساوي است با ويژگي موافق يا مخالف با امر خدا. يعني هر چيزي كه درست است الزام اخلاقي است.
ما مي‌گوييم X عمل درستي است. آدم‌ها معمولاً مخالف اعمالي كه نادرست‌اند عمل‌ مي‌كنند. چرا مي‌گوييم اين امر نادرست است؟ آدامز يك رئاليست است. او معتقد است ويژگي‌هايي مثل نادرستي در اعمال محقق می شوند. در فلسفه اخلاق بحث بزرگي دراين باره وجود دارد و بسياري معتقدند كه اصلاً ويژگي به نام نادرستي وجود ندارد. آدامز پرسش مي‌كند اينكه مي‌گوييم اين عمل نادرست است، اين عمل به واسطه چه چيزي نادرست است؟ چه چيزي باعث مي‌شود نادرست بودن اين عمل محقق شود؟ قطعاً اين ويژگي، ويژگي نادرستي است. آدامز مي‌گويد چه چيزي مي‌تواند اين نقش را خوب برآورده كند؟
آدامز معتقد است اين ويژگي، مخالف بودن با امر خداست. يعني ويژگي مخالف با امر خدا بودن باعث مي‌شود كه X نادرست جلوه كند. آدامز قصد دارد تعريف و معنايي براي نقش الزام بدست دهد تا بگويد آن ويژگي كه بهتر از همه اين نقش را برآورده مي‌كند، ويژگي مخالف بودن با امر خداست. او قصد دارد تعريفي از الزام به دست دهد كه بين خداباور و خداناباور يكي باشد. يعني اين دو بتوانند با هم ديالوگ برقرار كنند.
آدامز معتقد است الزام هنگامي شكل مي‌گيرد كه از ما مطالبه‌اي درخواست شود. معمولاً در روابط اجتماعي اين امر صورت مي‌گيرد. از اين روست كه او اين تعريف را بر اساس مقتضيات اجتماعي به دست مي‌دهد. اگر در خانواده، جامعه و رفتارها دقت كنيد، وقتي كسي از ما درخواست و مطالبه‌اي مي‌كند، معمولاً انتظار دارد كه ما اين كار را انجام دهيم و ما هم خود را ملزم به انجام آن مي‌دانيم. او مي‌گويد الزام ها به طور كلي اعم از حقوقي، غير اخلاقي، تكليفي و درسي اينگونه‌اند و در اجتماع انسان‌ها صورت مي‌گيرد.
الزام دهنده‌اي بايد وجود داشته باشد كه من آن را انجام دهم. آدامز مي‌گويد وقتي من مي‌پذيرم مطالبه و درخواستي شكل پيدا كند تا الزام به وجود آيد، حال اگر الزامي به وجود آيد و آن عمل درست بود و بايد انجامش مي‌دادم، درستي آن عمل به واسطه اين ويژگي (منطبق با خواست خدا) حاصل مي‌شد. شما بايد خداباور باشيد تا بتوانيد اين ويژگي را بپذيريد. ولي از اينجا به بعد كسي كه خداباور نيست مي‌تواند با شما بحث كند كه چون خدا را باور ندارد، بنابراين اين ويژگي را قبول ندارد. اين ويژگي يعني مطابق بودن با امر خدا باعث مي‌شود درستي يا نادرسي در اعمال جلوه‌گر شود. ولي الزام وقتي صورت مي‌گيرد كه مطالبه‌اي صورت گيرد. خداوند معمولاً از انسان‌ها مطالبه‌اي مي‌كند.
طبق چهارچوب آدامز، خداوند از ما درخواست مي‌كند كار x را انجام دهیم پس ما ملزم به انجام آن مي‌شویم. حال سؤالي مطرح مي‌شود: فرض كنيم خداوند قصد كرده من عملي را انجام دهم اما به انجام آن عمل فرمان نداده است. به نظر مي‌آيد اينجا الزامي پديد آمده است. اما آدامز معتقد است به سه دليل الزام پديد نمي‌آيد. اول: چون هيچ مطالبه‌اي صورت نگرفته است. او جمله‌اي دارد به اين صورت كه: وقتي من اوامر الاهي را به جاي نيت خداوند مبنا قرار بدهم، باعث مي‌شود كه من ميان اعمال واجب و مستحب تمايز قائل شوم. وقتي خداوند من را به انجام عملي فرمان داده آن عمل بر من واجب مي‌شود. اما اگر خداوند قصد كرده باشد كه من آن عمل را انجام دهم آن عمل مستحب مي‌شود.
يعني اگر آن عمل را انجام دهم كار خوبي كرده‌ام و اگر انجام ندهم كار بدي انجام نداده‌ام. ايشان بر اساس مفهوم اجتماعي الزام، معتقد است در رابطه اجتماعي ميان خدا و افراد بشر، چنين حالتي ايجاد مي‌شود. خداوند با افراد بشر ديالوگ برقرار مي‌كند و حرف مي‌زند. مردم با خداوند راز و نياز مي‌كنند.
درست مثل اينكه بين اين دو رابطه‌اي اجتماعي برقرار شود. به نظر من پاسخ‌هاي آدامز قانع كننده نيست. او مي‌گويد الزاماتي كه نتيجه اراده خداوند باشند؛ يعني ديدگاه مخالف ايشان، الزامات ناخوشايند‌ي‌‌اند. فرض كنيد در يك بازي دو نفر با هم بازي مي‌كنند. طرف مقابل هم نتوانسته ديدگاه طرف ديگر را حدس بزند. پس به خاطر اينكه نتوانسته اين ديدگاه را حدس بزند تنبيه هم مي‌شود.
فرض كنيد خداوند بهشت و جهنم را قرار داده است. يك سري اعمالي را هم قصد كرده كه من انجام دهم. ولي من نتوانسته‌ام بفهمم او چه خواسته است. پس من تنبيه و مجازات مي‌شوم. او مي‌گويد اين امري ناپسند و غيرمعمول است. خداوند هم نمي‌خواهد چنين بازي‌هايي با بندگانش انجام دهد.
آدامز در ايراد اول مي‌گفت كه مي‌تواند بين اعمال واجب و مستحب با فرمان الاهي تمايز قائل شود. اگر ما بپذيريم كه نيات خداوند مبنا باشد، باز هم مي‌توانيم بين اعمال واجب و مستحب تمايز قائل شويم. به اين صورت كه وقتي خداوند عملي را قصد مي‌كند، آن عمل بر ما واجب مي‌شود. ولي وقتي خداوند انجام عملي را ترجيح داده باشد، نه قصد كرده باشد، پس آن عمل مستحب است. از طرف ديگر به نظر مي‌رسد مفهوم اجتماعي الزام كه توسط آدامز مطرح مي‌شود، هميشه كاربرد ندارد. به بيان ديگر هميشه الزامات در روابط اجتماعي بر اساس مطالبه و درخواست صورت نمي‌گيرد. مثلاً زن و شوهر هميشه ملزمند كه چيزي كه همسرش قصد مي‌كند انجام دهد تا دلش را شاد كند. مثلاً بدون اينكه همسرم به من بگويد ظرف‌ها بشويم، باعث مي‌شود او را خيلي خوشحال كرده باشم تا هنگامي كه همسرم به من بگويد ظرف‌ها را بشويم. من احساس مي‌كنم كه اگر ظرف‌ها را بشويم بدون اينكه هيچ امري به من بشود، او خیلی خوشحال شود. از اين رو الزامات روابط اجتماعي هميشه به صورت مطالبه و درخواست نيست.
از طرف ديگر به لحاظ فلسفي استدلال آدامز، به مشكل برمي‌خورد. همانطور كه گفته شد اوامر جزو كنش‌هاي گفتاري‌اند. تا وقتي امري صادر نشود، وجود نخواهد داشت.
فرض مي‌كنيم علي در جامعه خاصی زندگي مي‌كند كه در آن جامعه زبانی خاص هيچ جمله امري وجود ندارد و همه آدم‌ها با هم در آن جامعه زندگي مي‌كنند. فرض اين جامعه محال نيست. كسي در اين جامعه نمي‌تواند به طور موفقي به علي امري و دستوري بدهد. حال سوال من از آدامز اين است كه در چنين جامعه‌اي خداوند مي‌تواند الزاماتي بر علي و افراد ديگر ايجاد كند؟ چون در اين جامعه امر هيچ معنايي ندارد. پس امر خداوند براي افراد اين جامعه قابل فهم نيست. حال آيا آنها ملزم به انجام اين امر هستند يا نه؟
احتمالاً آدامز مي‌گويد، الزامات اخلاقي وجود دارند؛ ولي افراد جامعه نتوانسته‌اند آن را بفهمند. الزام اخلاقي كماكان وجود دارد. اين حرف او را مي‌توان پذيرفت. ايشان در اين زمينه صورتبندي خاصي از خود بدست داده است. او مي‌گويد: وقتي فرد X ملزم به انجام عمل A است، يعني شخص ديگري به نام Y وجود دارد كه او فرد X را به انجام آن عمل امر كرده است و انجام ندادن آن عمل توسط فرد X باعث مي‌شود كه فرد X مستحق انجام مجازات شود. او مي‌گويد رابطه درستي، امر و الزام با تنبيه و مجازات پيوند دارد. اين چيزي است كه اكثر فيلسوفان اخلاق آن را مي‌پذيرند.
اگر آدامز در جواب من، جواب‌هاي بالا را ارائه كند و بگويد در اين جامعه الزامات اخلاقي وجود دارد، فقط مردم جامعه آن را نفهميده‌اند، پس مردم آن جامعه مستحق تنبيه نخواهند بود. بنابراين اين جواب با اصل آدامز تناقض دارد. من با اين مثال براي تئوري آدامز يك دو راهي تعبير كرده‌ام و منتظر پاسخگويي ايشان هستم. اما به نظر من افرادي كه مدافع نظريه دوم‌اند، بدين معني كه نيات خداوند را مبنا قرار دهد، مي‌توانند از اين مثال فرار كرده و بگويند ما مي‌توانيم افراد آن جامعه را به نحوي آگاه كنيم كه اراده مقدم خداوند بر اين اعمال تعلق گرفته است. پس شما اين كارها را انجام بدهيد. پس اين جامعه مي‌تواند الزام اخلاقي داشته باشد. اگرچه در اين جامعه هيچ امري وجود نداشته باشد.
اميدوارم اين مطالب چهارچوب مناسبي را در اختيار شما قرار داده باشد تا با توجه به آنها به عنوان مقدمه ای مبسوط، به رابطه اخلاق و دین بیشتر بپردازید.




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط