برخي تكاپوهاي صهيوني ـ صليبي در دوره قاجار
مقدمه
براي شناخت بستر فعاليتهاي اجتماعي ـ سياسي صهيوني و ماسوني توجه به برخي نكات ضروري است. آن پديدهاي كه با نام استعمار اروپايي يا غربي ميشناسيم، به اقتضاي نظم سرمايهداري، به طور عمده بر بنياد عملكرد كانونهاي مالي و سياسي غير دولتي و تا حدي نيز بر بنياد عملكرد كانونهاي مالي و سياسي غير دولتي پديد آمده كه در برخي موارد مستقل از دولتهاي متبوع عمل كرده و ميكنند؛ چنان كه فعاليتهاي دولتي را نيز ميتوان در خدمت اين كانونهاي مالي و سياسي خصوصي تلقي نمود كه به صورت گونهاي از نخبهسالاري دودماني و مستمر، به ويژه در برخي كانونها، استمرار يافته است. اين گونه نخبهسالاري دودماني (اليگارشي) در انگليس از دوران اليزابت اول (1558 ـ 1603 م) و در وران تكاپوي ماوراء بحار شكل گرفت و در سده هفدهم به نهادي مستقل از دربار و دولت انگليس بدل شد، هر چند اين كانونها در ساختار سياسي دولتهاي غربي از نفوذ فراوان برخوردار بوده و هستند. در اين ميان، فرايند تكوين و ظهور احزاب سياسي در جامعة انگليس بر بنيادي كاملاً دودماني بود. از سوي ديگر، اين كانونها از سرشتي فراملي برخوردار بودهاند.[1]
از جمله كانونهاي قدرت در اروپا خاندان روچيلدهاست كه به ويژه از دوره ملكه ويكتوريا قدرت فزونتري يافته و در دوره ادوارد هفتم، از تعامل و نفوذ ويژهاي در دولت انگليس و همزمان با مشروطه خواهي ايرانيان، برخوردار بودهاند؛[2] چنان كه قدرت اين كانون مالي، كشورهاي ديگري همچون فرانسه و آمريكا را نيز در بر ميگيرد. از سوي ديگر، جريان صهيونيسم يهودي، در دو سه سده اخير در تلاش بوده است تا نفوذي از سنخ نخبهسالاري دودماني را در ساختار سياسي ايران نيز سامان دهد.
اين نوشتار، ابتدا بخشي از تكاپوهاي روچيلدها به عنوان يكي از خاندانها و محورهاي اصلي زرسالاري يهودي در زمينة تأسيس دولت فلسطن در دورة حكومت قاجاريه و از جمله ناصرالدين شاه را، كه گاه ناگزير از تعاملاتي با آنها نيز بودهاند، بررسي ميكند و سپس با طرح فضاي فعاليتهاي فراماسونري صهيوني ـ صليبي در جهان و ايران، و به ويژه شاخة ميرزا ملكمخان، به گوشهاي از مواجهة قاجار و به ويژه ناصرالدين شاه، با اين جريان ميپردازد. البته بر اين نكته تأكيد ميگردد كه اين نوشتار قصد توجيه يا تطهير عملكرد منفي شاهان قاجار و به ويژه ناصرالدين شاه (از جمله به كارگيري عناصر مسئلهدار) را ندارد، ما قضاوت بر اساس ذهنيت غير انتقادي رايج را نيز نيازمند بازنگري و تأمل ميداند؛ چه آنكه در كنار مسائل منفي زندگي سياسي او، نميتوان از ابعاد نسبتاً مثبت آن (به ويژه در سختگيري بر فرقة ضالّه بابيت، تعطيلكردن فراموشخانه وارداتي و وابسته، و پيگيري نسبي اصلاحات ساختار سياسي) غفلت كرد.
تأسيس دولت صهيوني
الف. ناصرالدين شاه و روچيلده
تنها هنگامي معناي چنين تلاشها و از جمله معناي اين درخواست روچيلد از ناصرالدين شاه روشن ميشود كه از يك سو، داقل به گوشهاي از پيشينه تلاش آنان توجه نماييم و از سوي ديگر، شناختي اجمالي از خاندان روچيلدها و به ويژه روچيلدهاي فرانسه داشته باشيم.
در دوران سلطنت لويي بناپارت، همانند دوران بوربنها و لويي فيليپ، سلطة يهوديان بر اقتصاد و سياست فرانسه تداوم يافت. روچيلدها به دليل پيوند با دولت بريتانيا و مشاركت ناپلئون اول و نيز به دليل پيوند با حكومت بوربن و اورلئان در ميان توده مردم فرانسه به شدت منفور بودند و به عنوان سلاطين زرسالار زمانه شناخته ميشدند. در اين ميان، بارون جيمز روچيلد از جايگاه خاصي برخوردار بود. در دوران لويي ناپلئون، وي به عنوان غول مالي فرانسه، شاه يهود و بارون بزرگ شهرت افسانهاي داشت؛[5] چنان كه وي و به طور كلي يهوديان زرسالار مورد حملة شديد كساني مانند فردريك انگلس بودند.[6] وي كه در سال 1868 م دو سال پيش از سقوط لويي بناپارت در سن 76 سالگي درگذشت، داراي چهار پسر بود: ماير آلفونس (1827 ـ 1905 م، بارون آلفونس روچيلد داماد پسر عمومي لندنياش بارون ليونل روچيلد»، بارون گوستاو سالومون، سالومون جيمز روچيلد (داماد بارون ماير كارل روچيلد فرانكفورت) و بارون ادموند جيمز روچيلد (1792 ـ 1868 م، ملقب به پدر صهيونيسم و داماد بارون ويلهلم كارل روچيلد فرانكفورت.)[7]
ناصرالدين شاه در سفر سوم خود به فرنگ نيز، با آلفونس روچيلد و گوستاو روچيلد در فرانسه ديدار كرد. وي دربارة اين دو و با قلمي گزنده درباره فرد نخست، مينويسد: «امروز صبح روچيلدهاي پاريس به حضور آمدند. دو نفر بودند؛ يكي از آنها بارون آلفونس دو روچيلد است، پيرمرد ريش سفيدي است. چشمهايش سجاف قصب دارد. چيز عجيبي است. همچو چشم نديدهام، مگر چشمهاي نويسنده فيگارو كه او هم دور چشمش قصب جور و قرمز است، پيرمرد نحس كثيفي است. ديگر گوستاو دو روچيلد بود كه آنهم منسوبان روچيلدهاست. دختر اين شخص زن پسر ساسون لندن [سر آلبرت عبدالله ساسون كه در پذيرايي از ناصرالدين شاه با او به فارسي صحبت ميكرد][8] است.»[9]
احتمال ميرود كه تلاشهاي صهيونيستي ادموند جيمز روچيلد به عنوان پدر صهيونيسم، از نگاه اين شاه ايران به دور نمانده باشد؛ فردي كه فعاليتهاي صهيونيستي وي نيز مورد تأييد ديگر روچيلدها، حتي روچيلدهاي كشورهاي دگر بوده[10] و فضاي سفرنامههاي او نشان ميدهد كه ناصرالدين شاه اعضاي اين خاندان را از يكديگر جدا نميديده است و حتي گاه به همكاري مالي آنان اشاره ميكند و به هر حال، برخي تلاشهاي صهيونيستي و حمايت آنان از يهود جهان مورد توجه او بوده و يكي از انتظارات او در ديدارها، طرح سخناني در اين زمينه بوده است.
به عنوان شاهدي بر مدعاي مذكور، اين انتظار در گوشهاي از سفرنامة او منعكس شده است. يك بار يكي از روچيلدهاي انگليس به حضور ناصرالدين شاه رسيد و به جاي پرداختن به امور مهمي همچون وضعيت يهوديان در ايران ـ كه مورد انتظار شاه از چنين فردي بود ـ به دادن هديهاي اكتفا كرد كه البته از ديد ناصرالدين شاه، هدية بسيار ناچيزي نيز بوده است:
«ناظمالدوله ... عرض كرد كه روچيلد محرمانه دارد، ميخواهد خودش عرض كند. گفتم: بيايد اطاق ديگر بگويد، و ما هم رفتيم به اطاق خلوت و تصور كردم آيا چه مطلب مهمي است كه ميخواهد خودش عرض كند، شايد در باب يهوديهاي طهران حرفي دارد يا مسئله ديگري است كه خيلي اهميت دارد. همين كه آمد ديدم يك قوطي كوچك از طلا كه روي ميناي كار قديم داشت، در دست اوست و عرض كرد كه ميخواهم اين قوطي را به يادگار تقديم كنم ... گرفتم ديدم همان قوطي خالي است. ديگر چيزي ندارد. از او امتنان و اظهار خوشنودي كردم.»[11]
وي در سفرنامة سوم خود به فرنگ (1889 م، يعني 29 سال پس از تأسيس آليانس اسرائيلي)، به معرفي مختصري از خانداون روچيلدها و ساسونها در چند كشور ميپردازد كه در ضيافتهاي آنان شركت نموده است. وي در اين ميان به گوشهاي از همكاري اين كانون نخبهسالار دودماني و اين شعبه از اليگارشي مالي ـ سياسي اروپا كه خاستگاهي صهيونيستي دارد، اشاره ميكند. بر اساس نوشتة او: «روچيلهاي لندن سه برادر هستند، اول لرد ناشينل [ناتانيل] روچيلد است كه رئيس خانواده است، دوم آلفرد روچيلد است، سوم فرديناند روچيلد، يك روچيل هم از اينها در شهر فرانكفورت آلمان مينشيند، يك روچيل هم در وين مينشيند، پايتخت اطريش، يكي هم در پاريس مينشيند[12] و اينها همه با هم جمعالمالند و شريكند، در نفع و ضرر و در غم و غصه و ثمر و ضرر، در عيش و عشرت همه با هم رفيق و شريك و متفقند.»[13]
ب. تلاش روچيلدها براي تأسيس اسرائيل
وي در دو مرحله دست به شورش عليه عثماني به عنوان حكومت مركزي زد. يك بار در 1832 م دست به تهاجم نظامي عليه آن زد كه محمود دوم دست ياري به سوي نيكلاي اول، تزار روسيه دراز كرد و رقابت تزار با قدرتهاي غرب، موجوديت عثماني را نجات داد. شورش و تهاجم دوم او نيز از سال 1839 م آغاز شد. اين شورش كمي پس از دومين سفر سر موسس مونت فيوره،[15] باجناق و شريك ناتان روچيلد، به مصر صورت گرفت.
اولين سفر مونت فيوره به مصر در سال 1827 م بود. وي در سفر دوم، عنوان كلانتر شهر لندن را بر خود داشت و دوست محمد علي به شمار ميرفت. دائرهالمعارف يهود مينويسد: هدف از اين سفر خريد اراضي فلسطين از محمد علي بود. آنان در اين زمينه به توافق رسيدند، ولي به علت كوتاه شدن دست محمد علي از فلسطين اين معامله صورت نگرفت. به نوشته نائوم سوكولو، مونت فيوره در 13 ژوئه 1838 وارد بندر اسكندريه شد و مورد استقبال گرم محمد علي پاشا قرار گرفت. پاشا با دقت به طرحهاي مونت فيوره گوش فرا داد و وعده داد يهوديان هر مقدار زمين كه بخواهند در اختيارشان قرار خواهد داد و هر حكمراني را كه بخواهند در اختيارشان قرار خواهد داد و هر حكمراني را كه بخواهند ميتوانند در مناطق روستايي فلسطين منصوب كنند و او هر چه در توانش است در راه تحقق اين طرح به كار خواهد گرفت. وي سپس دستور داد برغاس بيگ، وزير ماليه او، اين مطالب را به شكل مكتوب تأييد كند. دربارة ميزان موفقيت سر موسس گفته شده است: «سرموسس با قلبي اميدوار به انگلستان بازگشت و آماده شد تا اجراي طرحهايش را آغاز كند.»[16]
مندرجات كتاب سوكولو روشن ميكند كه مسئله به خريد ساده اراضي فلسطين محدود نميشد و در اين زمان در محافل يهودي و مستعمراتي انگلستان طرح استقلال سوريه (كه فلسطين جزء اين ايالت عثماني شمرده ميشد) به جد مطرح بود. وي مينويسد: «[اينك] انديشه تجديد حيات اسرائيل به مسئله بالفعل روز بدل شد؛ انديشهاي كه نه تنها براي رؤيا پردازان و مقالهنويسان و اديبان، بلكه براي هر فرد معتقد به كتاب مقدس و هردوستدار آزادي عزيز بود. ... مبالغي را كه عثماني [در ازاي موافقت با استقلال سوريه و فلسطين] مطالبه مينمود، ميشد از طريق منابع موجود در سوريه به اضافه كمك مالي يهوديان تأمين كرد. كمك مالي يهوديان را ميشد به عنوان ما به ازاي استقرار ايشان در سوريه تلقي كرد.»[17]
طرح استعماري مذكور، به اين صورت دنبال ميشد كه كساني مانند لرد پالمرستون خواستار ايجاد يك جمهوري يهودي و كساني مانند تيير نخستوزير بلژيك و زمامداران فرانسوي، به دنبال تأسيس يك دولت مسيحي وابسته به فرانسه در سوريه و فلسطين بودند. از سوي ديگر، با فشارهاي ديپلماتيك پالمرستون، محمود دوم، امتيازات فراواني به محمد علي پاشا داد كه بر اساس آن، حوزه پاشايي او شامل سوريه، دمشق و طرابلس، حلب و ادرنه افزايش يافته و تثبيت گديد و عنوان «پاشاليك» نيز د طول حيات او (و نه به صورت موروثي) تضمين شد، اما توسعهطلبي برخوردار از حمايت از غرب او، وي را به تهاجم نظامي عليه عثماني در 24 ژوئن 1839 م، سوق داد.
اندكي بعد از آن، با درگذشت محمود در اول ژوئيه 1839، اوضاع عثماني به وخامت گراييد و با بحران شديدتري مواجه شد. با مرگ محمود، عبدالمجيد، پسر 16 سالة او زمامدار عثماني (1839 ـ 1861) شد؛ فردي كه به عبير لرد كين راس، شاگرد و دستپرورده سر استراتفورد كانينگ سفير انگليس در عثماني، بود. فشار انگليس براي خروج محمد علي پاشا از سوريه، به تطميع او براي موروثي دانستن پاشايي مصر محدود نشد و استنكاف اوليه او، با حملة ناوگان انگليس به شمال فلسطين و تصرف بندر عكا (به عنوان تحقق بشارت كتاب مقدس) و حيفا و تهديد حمله به اسكندريه، وي را به پذيرش شرايط انگلستان واداشت و عبدالمجيد نيز در 13 فوريه 1841 طي فرماني حكومت موروثي محمد علي و خاندان او را بر مصر به رسميت شناخت.[18]
مفقود شدن يك كشيش ايتاليايي و مستخدم مسلمانش و در پي آن، شايعة قتل آنان توسط يهوديان و بازداشت برخي يهوديان، با كارگرداني روچيلدها به جنجالي بزرگ در سطح اروپا منتهي شد كه مظلوميت يهوديان دمشق را تبليغ مينمود. سرانجام هيأتي از سوي يهوديان اروپا راهي قاهره و استانبول شد كه سر موسس مونت فيوره و آدولف كرميو (رئيس بعدي آليانس اسرائيل) در رأس آن بودند. دائرهالمعارف يهود ماجراي دمشق را سرآغاز حركتي ميداند كه به تأسيس آليانس اسرائيلي (1860) انجاميد.[19]
ج. تكاپوهاي صهيوني ـ صليبي جيمز ملكم
جيمز هاراطون ملكم (متولد 1285 ق / 1868 م)، يك ارمني بوشهري بود كه خانواده مرفه و بازرگان او از چند نسل پيشتر، در خدمت كمپاني هند شرقي در خليج فارس بودند و از 1261 ق / 1845 م به موقعيت مطلوب شخص مورد حمايت بريتانيا دست يافته بودند. وي در 1303 ق / 1866 م، به كمك سر آلبرت عبدالله ساسون، وارد كالج انگليس بي لي يل شد و سپس به تابعيت انگليس درآمد و در لندن اقامت گزيد و در آنجا به عنوان يك مقاطعهكار و بانكدار بينالمللي ثروتمند، موقعيت ويژهاي در محافل انگليس يافت.
وي كه فعاليت وسيعي در حمايت از آرمان ارامنه داشت، نماينده كميتة بينالمللي ارامنه در لندن و نيز مؤسسه كميتة ارامنه و انگليسيها و انجمن هواداران روسيه بود. وي از طريق خانواده ساسون و سردبير نشرية «جيوويش كرانيكل» با محافل يهودي انگليس كه آمال صهيونيستيشان را شبيه به آمال ارامنه ميدانست روابط نزديكي برقارر كرده بود. جيمز ملكم اميدوار بود كه با سقوط امپراتوري عثماني هر دو گروه با كمك انگليسيها به تحقق آرزوي خود نايل آيند.
وي به همراه مارك سايكس (نماينده پارلمان انگليس) و سوكولف (صيهونيست) به پاريس سفر كرد تا اهداف ارامنه و يهوديان را با دولت فرانسه در ميان بگذارند. در 1917 م، وي نقش پيغامرساني صهيونيستها به فرانسويان را ايفا مينمود. جيمز ملكم، در سال 1917 م / 1335 ق، مارك سايكس را با رهبران صهيونيسم در بريتانيا و از جمله دكتر حييم وايزمن، آشنا و مرتبط نمودن وايزمن به درخواست سايكس ياداشتي تهيه كرد كه در آن اهداف صهيونيستها بيان و بر اين نكته تأكيد شده بود كه فلسطين به عنوان وطن ملي قوم يهود به رسميت شناخته شود. بدينسان، يك ايرانيِ ارمني و تحصيلكرده انگليس در صدور اعلامية سرنوشتساز بالفور در دوم نوامبر 1917 م / 15 محرم 1336 ق، نقش ايفا كرد.[20]
يهود، فراماسونري و ناصرالدينشاه
الف. دوره توسعه فراماسونري در شرق و غرب
با گذري به توسعة تكاپوهاي ماسوني در نيمة سده هجدهم، و اشاره به تاريخ تشكيل لژهاي فراماسونري در كشورهاي مختلف جهان، ميتوان حدس زد كه تكاپوي منسجمي كه پس از تأسيس گراندلژ لندن در 1717 م شكل گرفت، دايره خود را نيز در همان سالها يا دست كم دو سه دهه بعد از آن، به ايران كشانده باشد و طبيعتاً زمامداران و شاهان ايراني، از همان دوران به برخي از ابعاد آن، هر چند به صورتي مبهم آشنا شده باشند:
هندوستان: اولين لژهاي فراماسونري بين سالهاي 1728 تا 1730 در كلكته و بمبئي و بنگال تأسيس شد و سپس در شهرهاي بزرگ ديگر هند گسترش يافت.
تركيه: اولين لژ فراماسونري در سال 1736 شروع به كار كرد.
روسيه: اولين لژهاي فراماسونري در سال روسيه در سال 1749 تأسيس شدند.
آمريكا: اولين لژهاي فراماسونري در سال 1730 در بوستون و فيلادلفيا تشكيل شدند و تا سال 1750 در كليه ايالات شرق آمريكا گسترش يافتند.
كانادا: اولين لژهاي فراماسونري در سال 1721 تأسيس شدند.
ايرلند و بلژيك: اولين لژهاي فراماسونري در سال 1721 در اين دو كشور پا به عرصة وجود نهادند.
اسپانيا و پرتقال: اولين لژها بين سالهاي 1728 تا 1732 تشكيل شدند.
هلند: اولين لژهاي فراماسونري در سال 1734 تأسيس گرديدند.
ايتاليا، سوئيس سوئد: اولين لژهاي فراماسونري در اين سه كشور در سال 1735 تشكيل شدند.
لهستان: اولين لژهاي فراماسونري در سال 1739 تشكيل شدند.
اتريش، مجارستان، نروژ و دانمارك: لژهاي فراماسونري در اين كشورها از سال 1742 تا 1747 تشكيل شدهاند.
بيشتر لژهاي فراماسونري، تا پايان قرن هجدهم وابسته يا تابع لژ بزرگ لندن بودند. در قاره آفريقا نيز نخستين لژهاي فراماسونري در اواخر قرن هجدهم در مصر به وجود آمدند. اين لژها در آغاز تابع لژهاي فرانسوي بودند، ولي در قرن نوزدهم به لژهاي انگليسي وابسته شدند.[22]
ب. فراماسونري و نفوذ نشاندار يهودي ـ ارمني در ساختار حكومتي ايران
ميرزا ابوطالب نيز كه از سال 1879 تا 1802 در انگلستان مقيم بوده است و دنيس رايت سفير پيشين انگليس در ايران در كتاب ايرانيان در ميان انگليسيها به تفصيل از او ياد ميكند،[24] تحت عنوان «ذكرخانة فرميسن و اوضاع آن ملت»، گزارشي از فراماسونري ارائه داده و همانند عبداللطيف شوشتري از مفهوم «فراموشي» براي معرفي آن بهره برده و با تأكيد بر جنبة پنهانكاري اين سازمان، متذكر ميگردد كه مردم بيگانه آن را «فرامشان» ميخوانند كه نشان ميدهد اصطلاح «فراموشخانه»، ابتكار ميرزا ملكمخان نبوده و سابقهاي طولاني دارد.[25]
در تاريخچة فراماسونري در تركيه نيز، اشارههايي به شركت ايرانيان مقيم اسلامبول در تشكيلات فراماسونري در نيمة دوم قرن هجدهم وجود داشته است.[26]
به هر روي، رجالي كه سابقة ماسوني آنها در دست است از اوايل سده نوزدهم، به اين جرگه وارد شدهاند. عسكرخان افشار ارومي، در سال 1807 يا 1808 وارد لژ «فيلوزوفيك يا لژ فلسفي» فرانسه[27] شد. يكي از نكات مهم در اين رابطه اين است كه رينيودو سن ژان دانژلي يكي از وزيران ناپلئون در مراسم پذيرش عسكرخان نطق مفصلي ايراد كرده است كه گذشته از اهميت شخص عسكرخان، نشاندهندة استقلال اين لژ فرانسوي از انگلستان و اسكاتلند ميباشد. ناپلئون نيز در نامة خود به فتحعليشاه ستايش فوقالعادهاي از عسكرخان ميكند.[28] وي پس از بازگشت به ايران، از سوي عباس ميرزا نايبالسلطنه به حكومت زادگاهش اروميه منصوب گرديد كه نسبت به مشاغل قبلي او كم اهميتتر بود.[29]
در كنار بياطلاعي ما از ارتباط مستند وي پس از اين دوره با تشكيلات فراماسونري، كه باعث شده است محققان فراماسونري از فعاليتهاي ماسوني بعدي او اظهار بياطلاعي ميكنند. ميتوان با توجه به برخي قراين، حدس مهمي زد. براي انعقاد اين حدس در ذهن ما، تصور اين نكته مهم است كه وي در اين دوره، از جهت مكاني در نزديكي و تا حدي در تعامل بيشتري با دولت عثماني بوده است و شايد بتوان استقرار او را در اروميه، از اين جهت خالي از پيوند ديرين با تشكيلات فراماسونري ندانست؛ چرا كه ميدانيم در 1818 م نيز آيين فلسفي فراماسونري ايران ـ كه البته ايراني بودن آن توسط الگار مورد تشكيك قرار گرفته است ـ توسط گرانداوريان در ارزروم پايهگذاري شد.[30]
مورد ديگري كه ميتواند از زاوية بهره اقليتهاي مذهبي و تقويت جايگاه آنان مورد توجه قرار گيرد، ورود خواهرزاده ميرزا ابراهيمخان كلانتر به جرگة فراماسونري است.
دو سال پس از ورود عسكرخان به تشكيلات ماسوني فرانسه، ميرزا ابوالحسنخان ايلچي (خواهر زاده و شوهر خواهر[31] ميرزا ابراهيم خان كلانتر ملقب به اعتمادالدوله كه يهوديالاصل و جديدالاسلام نيز بود)، هفت ماه پس از ورود به انگليس در 14 يا 15 ژوئن 1810، با تشريفات با شكوهي، به جرگة فراماسونري پيوست و به او مقام شامخ استاد اعظم پيشين گراندلژ انگلستان و استاد اعظم منطقهاي ايران اعطا شد.[32]
در آن مراسم سرگور اوزلي، مهماندار او و وزيرمختار بعدي انگليس در ايران و كسي كه زمينة عضويت او را در فراماسونري فراهم نمود، شركت اشت و افزون بر حضور 35 نفر اعضاي اصلي لژ، دوك اف ساسكس برادر جرج سوم پادشاه انگلستان و تعدادي از مقامات برجستة فراماسونري انگليس نيز حضور داشتند. برادر شاه، پس از آن به افتخار ايلچي، مجلس ضيافتي ترتيب داد و نطقي در ستايش وي ايراد نمود. شايان ذكر است سرگور اوزلي كه به همراه ايلچي به عنوان وزير مختار بعدي انگليس در ايران و كسي كه زمينة عضويت او را در فراماسونري فراهم نمود، شركت داشت و افزون بر حضور 35 نفر اعضاي اصلي لژ، دوك اف ساسكس برادر جرج سوم پادشاه انگلستان و تعدادي از مقامات برجستة فراماسونري انگليس نيز حضور داشتند. برادر شاه، پس از آن به افتخار ايلچي، مجلس ضيافتي ترتيب داد و نطقي در ستايش وي ايراد نمود. شايان ذكر است سرگور اوزلي كه به همراه ايلچي به عنوان وزيرمختار انگليس به ايران آمد، براي خود فرمان استاد اعظم منطقهاي فراماسونري را گرفته بود، چنان كه مقرري ماهانة يك هزار پوند استرلينگ براي ميرزا از كمپاني هند شرقي، تأمين نمود كه وي آن را تا پايان عمر و به مدت 35 سال دريافت ميكرد.[33] بگذريم از اينكه كسي مانند مجتبي مينوي بر آن است كه «چند سالي هم از دولت انگليس كمكخرجي به او ميرسيد، ظاهراً خيانتي به مملكت خود نكرد!!»[34]
جالب آنكه وي در قراردادهاي گلستان و تركمانچاي در تأمين منافع انگلستان كوشش وافري به خرج داد.[35] همانگونه كه در سالاي 1234 ـ 1235 ق / 1819 ـ 1820 م، براي دومين بار سفير ايران در انگليس بود و در مجامع فراماسونري حضور مييافت و پس از مراجعت به ايران نيز از 1239 ق / 1823 م، از جانب فتحعلي شاه به مدت ده سال، تا مرگ فتحعلي شا (1250 ق / 1834 م)، دومين (و به گزارش يا تحليل عباس اقبال آشتياني اولين)[36] وزير خارجة ايران گرديد. وي در پي مرگ شاه و توطئهگري عليه قائم مقام[37] و حمايت از عليشاه ظل السلطان، پسر ارشد فتحعلي شاه كه مدعي سلطنت شده و در تهران به تخت نشسته بود، به دنبال جلب حمايت دولتهاي خارجي برآمد و پس از جلوس محمد شاه، از ترس ميرزا ابوالقاسم قائم مقام صدر اعظم محمد شاه، در عبدالعظيم بست نشست، ولي پس از عزل و قتل قائم مقام (30 صفر 1251 ق / 26 ژوئن 1835 م) با پشتيباني انگليسيها به صحنه بازگشت و در سال 1254 ق / 1838 م، مجددا به وزارت خارجه رسيد و تا زمان مرگ (1262 ق/ 1845 م)، در آن منصب بود و در ترميم رابطه ايران و انگليس، پس از تلاش نافرجام محمد شاه براي فتح هرات و تيرگي روابط اين دو، نقش مهمي ايفا نمود.[38]
جالب است كه بانيم ميرزا ابوالحسن خان ايلچي، پس از خلع پدر زن و دايياش ميرزا ابراهيم خان كلانتر (اعتمادالدوله) توسط فتحعليشاه، و قلع و قمع اين خاندان و از جمله كور كردن و بريدن زبان اعتمادالدوله، تبعيد به قزوين و طالقان و سرانجام قتل او در طالقان (1215 ق / 1801 م)، حكومت شوشتر را از دست داد و مدتي تبعيدوار در هندوستان زندگي ميكرد. اين دوران مصادف با چهار سال حكومت ريچارد ولزلي در هند است. مندرجات سفرنامه ابوالحسن شيرازي نيز بيانگر پيوند نزديك او با خاندان ولزلي در دوران سفارتش در لندن (1809 ـ 1810 م) است. ريچارد ولزلي كه در زمان اين سفارت، وزير خارجة انگليس بود، از او حمايت فوقالعادهاي كرد و در اتمام مأموريتش نيز توصيه نامهاي براي او به ميرزا شفيع مازندراني، صدر اعظم ايران، نوشت.[39]
افول مقعيت خاندان كلانتر (قوام شيرازي) موقت بود. با بهبود رابطة ايران و انگليس، دوباره اين خاندان به قدرت بازگشتند. ميرزا علي اكبر خان، پسر چهارم كلانتر (قوام الملك بعدي)، بيگلربيگي فارس شد. ايلچي نيز نه سال پس از خلع دايي و پدرزنش از صدارت و پس از امضاي قرارداد مقدماتي «دوستي و اتحاد»، موسوم به «عهدنامة مجمل» و با وساطت اطرافيان فتحعلي شاه به تهران فراخوانده شد و به علت آشنايي با زبان انگليسي و به گزارش دنيس رايت، به توصيه سر هارفورد جونز، به لندن اعزام گرديد و براي شش ماه در منزل سرجان ملكم و با مهمانداري سرگور اوزلي و مصاحبت جيمز موريه،[40] اقامت گزيد.[41]
يكي از نقاط شروع خوب براي بررسي نفوذ يهود در ساختار حكومتي ايران، كه با فراماسونري نيز بيپيوند نبوده است، ماجراي مهاجرت بخشي از يهوديان بغداد به ايران و هند است. در اين ميان، ساسونها (روچيلدهاي شرق)، در كنار خاندانهايي همچون دوري (خدوري)، ازقل، عزرا گباي، نسيم، و حييم، از جمله يهودياني هستند كه شبكة گستردهاي را در سدههاي نوزدهم و بيستم ميلادي، به عنوان «يهوديان بغدادي» تشكيل دادند و شاخههاي گسترده آن، در عراق، ايران، هند و جنوب شرقي آسيا از نفوذ فراواني برخوردار بودند؛ شبكهاي كه در سدة نوزدهم، نقش اصلي را در تجارت جهاني ترياك داشت و امروزه نيز حضور بينالمللي دارد.
تبار خاندان ساسون به شيخ ساسون بن صالح ميرسد كه در سالهاي 1781 ـ 1817 م، رئيس يهوديان بغداد و صرافباشي پاشاي بغداد بود. ازقل گباي، برادر عزرا بن راحل، جانشين شيخ ساسون، نيز صرافباشي سلطان محمود دوم عثماني است.
آنچه براي بحث حاضر اهميت دارد اين است كه در آخرين سالهاي سلطنت فتحعليشاه، كمي پس از انعقاد معاهده تركمانچاي و در زماني كه سرجان ملكم حكومت بمبئي را به دست داشت، ساسونها و گروه كثيري از يهوديان بغداد به طور دستهجمعي به بندر بوشهر مهاجرت كردند. شيخ ساسون در 1830 در بوشهر فوت كرد و پسر ارشدش داود (ديويد ساسون بعدي و دوست ادوارد هفتم) تجارتخانة خود را در بمبئي تأسيس كرد. گروهي از يهوديان بغدادي مزبور نيز به شهرهاي مختلف ايران، به ويژه شيراز و اصفهان، مهاجرت كردند. بعضي جديدالاسلام شدند و براي استتار پيشينة خود تبارنامه جعل كردند و بعضي يهودي باقي ماندند.
در همين زمان خاندان جديدالاسلام قوام شيرازي، از تبار يهودياني كه در نيمة اول سده هجدهم به ايران مهاجرت كرده بودند،[42] در دولت مركزي از اقتدار سياسي فراوان برخوردار بود و شهر شيراز پايگاه بومي قدرت ايشان به شمار ميرفت. يكي از اعضاي يهودي خاندان قوام شيرازي به نام ملاآقا بابا نيز رياست يهوديان ايران را به دست داشت. ميرزا ابرهيم خان كلانتر (قوام شيرازي) نيز با كودتاي خود عليه زنديه و كمك به استقرار حكومت قاجاريه، نقش تعيين كنندهاي در سرنوشت اجتماعي و سياسي ايران ايفا نمود.[43] اين عوامل طبعاً راه استقرار و نفوذ مهاجران جديد بغدادي را تسهيل كرد؛ چنان كه خاندان فروغي نيز از زمره همين جديدالاسلامهايي بود كه از بغداد به ايران كوچيده بودند[44] و موقعيت فروغيها در ساختار حكومتي ايران، نيازمند توضيح نيست. تنها به عنوان نمونهاي از پيوند اين يهوديهاي جديدالاسلام، متذكر اين نكته ميشويم كه ابوالحسن فروغي از اعضاي اصلي و اولية لژ بيداري ايرانيان بود كه به همراه برخي ديگر، براي نخستين بار، قانون اساسي فراماسونري را ترجمه نمود.
كمپاني ساسونها و عوامل آن در ايران كه بسياري از ايشان جديدالاسلامهاي يهودي بودند تأثيرات فراواني نيز در اقتصادي سياسي ايران داشتهاند. به عنوان نمونه، نقش اصلي آن در كشت ترياك، كه تأثير زيادي در قحطي سال 1288 ق داشت و سرمايهگذاري آن براي تأسيس بانك شاهنشاهي ايران در سال 1889 م، به عنوان غرامت امتياز رويتر فراموش ناشدني است.[45]
البته تكاپوها و موقعيتهاي يهود، بايد در خاندانهاي مختلف آن مورد بررسي قرار گيرد. به عنوان نمونه، به گزارش خانملك ساساني، حاجي محمد حسن اصفهاني ملقّب به امين الضرب كه از رجال عمده مالي اين دوره بود، يهودي بوده است، چنان كه خانواده امين السلطان نيز جديدالاسلام و از ارامنة سلماس بوده است.[46]
جالب آنكه، پيدايش فرقه بابيه كمي بعد از مهاجرت فوق رخ داد و خاستگاه اصلي آن بندر بوشهر بود. در منابع بابي ـ بهايي اشارت مكرر به ارتابط علي محمد باب با يهوديان بوشهر وجود دارد. در اين زمان بندر بوشهر مركز مهم تجاري كمپاني هند شرقي بريتانيا و در پيوند دايم با بمبئي بود و علي محمد باب از 18 سالگي به مدت پنج سال در حجره دايياش در بوشهر اقامت داشت و با تجار اين بندر در حشر و نشر دايم بود. بعدها، در پيرامون باب افرادي مانند ميرزا اسدالله ديان، كاتب [كتاب] بيان و از بابيان حروف حي، كه به زبان عبري تسلط كامل داشت، گرد آمدند. دانستن زبان عبري در آن عصر قرينهاي جديد بر يهوديالاصل بودن اوست و نيز ميدانيم كه بابيگري و سپس بهايي گري به طور عمده به وسيله يهوديان جديدالاسلام رواج داده شد. براي نمونه، به نوشته حبيب لوي، «اولين اشخاصي كه در خراسان بابي شدند جديدالاسلامهاي يهودي مشهدي بودند.»[47]
ماجراي فراموشخانه ملكم
به گفتة لمبتون، رئيس اولين فراموشخانه كه توسط فراماسونري انگلستان و فرانسه به رسميت شناخته شد، يعقوبخان پدر ميرزا ملكمخان بود. بيشترين اعضاي اصلي فراموشخانة ميرزا ملكخان، دانشجويان سابق دارالفنون (تأسيس ربيعالاول سال 1268 / دسامبر و ژانويه (1851 ـ 1852) بودند. وي هدف خود را از تشكيل جامع [مجمع] آدميت،[49] به طوري كه براي ويلفرد سكاون بلانت[50] نويسنده كتاب تاريخ محرمانة اشغال مصر توسط انگلستان، گفته و توسط لمپتون نقل شده است، به اين شرح بيان ميكند: «من به اروپا رفته و نظامهاي ديني، اجتماعي و سياسي آنان را مطالعه كردم. من روحية فرقههاي مختلف مسيحيت و سازمان جوامع مخفي و فراماسونري را با عقل ديني آسيايي با هم به كار گيرد. من ميدانستم كه بيفايده است ايران را به الگوي اروپايي تغيير شكل دهيم و تصميم گرفتم محتواي اصلاحات خود را به لباسي بپوشانم كه مردم من بتوانند آن را بفهمند. آن لباس مذهب بود.»[51]
پس از شروع انجمن ملكم در 1274 ق، اين انجمن در تاريخ 12 ربيعالثاني 1278 / 19 اكتبر 1861 توسط ناصرالدين شاه تعطيل شد و يعقوبخان پدر ملكمخان، به استانبول تبعيد گرديد، اما ميرزا ملكمخان فعاليتهاي خويش را براي مدتي در ايران ادامه داد.
درباره علت تعطيلي فراموشخانه، يك نگاه اين است كه ناصرالدين شاه، به لحاظ اقتدارگرايي و احساس خطري كه از ناحية چنين نهادهاي تازه تأسيسي داشت، دست به اين اقدام زد. اما از زواياي ديگري نيز ميتوان به چنين مسائلي نظر افكند. نگاه مذكور، مانع از توجه به ديگر ابعاد مسئله كه ميتواند آن را تعميق كند، نميشود. بر اساس نگاه اجمالي نخست، هر چنداحساس خطر اين شاه قاجار، ريشة چنين عملكرد اقتدارگرايانهاي بوده است، اما بايد پرسيد: آيا اين احساس خطر تنها بر اساس گزارش جزئي درباريان و وابستگان او درباره عملكرد نهان روشانة فراموشخانة ملكمخان بود، بيآنكه از وجود چنين نهاد بينالمللي آگاهي داشته باشد و يا آنكه از جديدالاسلام بودن وي[52] بياطلاع بوده است؟ آيا نميتوان تصور كرد كه آشنايي او به اين نهاد نهانروشانه و از سوي ديگر، آشنايي او به تكاپوهاي يهوديان جديدالاسلام در ايران و صهيونيسم جهاني، بيش از تصور ما و بيش از گزارشهاي تاريخي باشد؟ آيا ميتوان فراموش كرد كه ميرزا يعقوبخان پدر جديدالاسلام ميرزا ملكمخان، در زمينهسازي قتل قائم مقام و ميرزا تقيخان اميرنظام دست داشته است و گذشته از جاسوسي براي انگليس، از دوستان و مشاوران نزديك ميرزا آقاخان بوده است؟ آيا فعاليتهاي مرموز و از جمله، مأموريت اين پدر و پسر در لباس روحانيت به خوارزم از جانب انگليس را (به نقل از ملكخان ساساني) ميتوان ناديده گرفت؟[53] ناصرالدين شاه، هر چند در بسياري از جمله اين پدر و پسر، به تناسب استفاده كند، اما آيه به طور كلي از روحيات و فعاليتهاي چنين كساني بيخبر بوده و اين نكات را در ملاحظات سياسي خود به كار نميبرده است؟
از يك سو، بايد توجه داشت كه فعاليتهاي فراماسونري برخي معاصران و پيشينيان، دست كم تا حدي ميتوانسته در معرض توجه ناصرالدين شاه بوده باشد؛ چنان كه سفرنامههاي رجال پيشين ايران همچون افشار ارومي و ميرزا ابوالحسنخان ايلچي و ديگر نوشتههاي داخلي، پيش از عصر ناصري به مسئلة فراماسونري پرداخته بودند و چه بسا از اين گونه نوشتهها و مضامين آنها اطلاع داشته است.
از سوي ديگر، همانگونه كه به اجمال مطرح گرديد، توسعة جهانگستر شبكة فراماسونري، از دوره خاصي در جهان و از جمله در كشورهاي همسايه مانند هند، عثماني و روسيه ريشه دوانيد و استحكام يافت. اين امر، يكي از اموري است كه ميتواند احتمال توجه دي ناصرالدين شاه به اين مسئله را پررنگتر بنماياند، همانگونه كه بيش از سه سده بود كه نوشتههاي پر تيراژي دست كم در سطح اروپا درباره اين نهاد منتشر ميگرديد. در اين ميان، شاه مقتدري همچون ناصرالدين شاه كه در تلاش بود تا از وضعيت كشورهاي اروپايي، آگاهي درخوري داشته باشد، بعيد نيست كه شناخت نسبتاً خوبي درباره آن به دست آورده باشد و اين آگاهي نسبي او از تكاپوهاي ساسوني و يهودي كه به دنبال توسعة جهاني نظام سرمايهداري بوده است وي را نسبت به آنان و از جمله نسبت به اذناب بابي آنان حساس نموده بود؛ همانگونه كه نظارت بر آموزشهاي دارالفنون و كاهش اهتمام او به اين موسسة نوبنياد بعد از تلاشهاي جريان منورالفكري و به ويژه ميرزا ملكمخان، از اين زاويه در خور تأمل است، هر چند به خاطر الزامات و نيازهاي سياسي خاصي، ناصرالدين شاه اين ارمني زاده را در موارد بسياري به خدمت خود نگاه ميداشته است. حتي اگر آشنايي تفصيلي ناصرالدين شاه با اين جريان نيز مورد پذيرش ما نباشد، آشنايي كلي او در پي هشدار روشنگرانة حاج ملا علي كني[54] توسط جاسوسان با فراماسونري و نهانروشي آنان و خائف گشتن او و تصميم به تعطيلي فراموشخانه، در مقايسه با نگاه انفعالي دستگاه پهلوي، شايان توجه است.
در مجموع، چنانكه بسياري تصريح ميكنند، بيتوجهي يا نگاه منفي جديد شاه، به خاطر ممانعت از واردات انديشههاي نوگرايانه بود؛ امري كه ميتوان نشان از آشنايي نسبي شاه از كليّت و سوية انديشههاي نوين سياسي داشته باشد، به ويژه آنكه رواج آنها را با جريان منور الفكري نهانروش، در پيوند ميديده است. مخبرالسلطنه، كه با شاهان متعدد سر و كار داشته و از فعاليتهاي ماسوني نيز بيبهره نبوده است، درباره علت تعطيلي فراموشخانه و تأثير آن، مينويسد: «در باطن امر سه نفر را ميشود اصولا در كار ايران مسئول قرار داد: ميرزا آقاخان را در قتل ميرزا تقيخان اميركبير، محمود خان ناصرالملك را در خريد كارخانه چلواربافي مندرس از پيرزني روسي كه كار نكرد و ناصرالدين شاه را از شوق تأسيس كارخانه انداخت و مأيوس كرد، و ملكم را در طرح بساط فراموشخانه و نقشة جمهوري و الودن دارالفنون كه از فوايد تكامل به آرزوي انقلاب محروم مانديم و اين تقصير در نظر من بزرگتر است، رشد زيادي اسباب جوانمرگي است. نيرالملك واديبالدوله نقل ميكردند نميشد ناصرالدين شاه سوار شود و سري به مدرسه نزند، به اطاقها نرود، تشويق نكند و انعام ندهد، بعد از آن اقدام بيموقع اسم مدرسه را با انزجار ميشنيد و به حفظ صورتي قانع بود. بعد، عليقلي ميرزا پدرم وزير علوم شد. فرموده بودند وزارت علوم را بايد اداره كني، اما از آن كتاب ها نخوانند. نتيجة آن كتابها را امروز حس ميكنيم. به حرف ميشود از دنيا بهشتي ساخت، در عمل جهنمي ميشود. ناصرالدين شاه كه در اوايل دسته دسته شاگرد به فرنگ ميفرستاد و در موقع انتخاب ناظم اول مدرسه آن نطق را كرد، پس از بروز اين افكار مانع مسافرت فرنگ بود و نسبت به تعليمات اروپايي سرسنگين. اين است نتيجة اقدامات بيمورد و تقليد از خيالات جديد فاسد.»[55]
اصلاحات ناصري در ساختار سياسي
در سال 1276 ق، افزون بر «شوراي دولت» كه به «دارالشوراي كبران تغيير نام داد و در واقع قوه مجريه به شمار ميرفت، مجلسي به نام «مصلحت خانه» را نيز تأسيس نمود[59] كه ميتوان آن را گونهاي قوه مقننه، البته از سنخ مجلس سنا دانست و ظاهراً دستور تأسيس نهادي مشابه آن را در ساير ولايات نيز داده بود.
ناصرالدين شاه براي برطرف كردن برخي ضعفهاي دستگاه حاكمه، در سال 1293 ق، پيش از سفر دوم به فرنگ در سال 1295 ق، فرمان تأسيس «مجلس تحقيق دولتي» را صادر كرد[60] كه به گونهاي ميتوان آن را داراي شأن نظارتي قوه مقننه با مايهاي از شأن قوه قضائيه در دولتهاي مدرن، دانست. ناصرالدين شاه در سال 1299 ق، تلاش نمود آن را تقويت نمايد.[61]
پس از وقفة كار دارالشوراي كبرا، در سال 1288 ق، بار ديگر ناصرالدين شاه آن را احيا و در سالهاي 1292، 1296 و 1299 ق، تقويت نمود[62] و هدف آن را تأمين «مصالح دولت و منافع ملت» دانست،[63] اما به صورت جدي به كار مشغول نشد. در سال 1289 نيز هيأت وزرا به عنوان «دربار اعظم»، احيا شد. با بازگشت شاه از سفر سوم، بر تدوين قانون به شدت تأكيد نمود و دارالشورا را به اين امر موظف نمود.[64] به گفتة امينالدوله، «شاه را پيوسته خيال اصلاح امور و تنظيم كارهاي مملكت هيجاني ميداد، و به اين تكليف مهم [دارالشورا] توجهي ميفرمود، اما هميشه عزم و اراده شاه بينتيجه و احكام صادره بياثر ميماند؛ زيرا كه شاه بر حسب عادت و طبيعت به جزئيات ميپرداخت، و از اصول و كليات منصرف بود، و ضعف و ترديد به خاطرش مستولي، هوس استبداد و استقلال در مزاجش غالب ميشد.»[65]
معمولاً اصلاحات دوره ناصري، به القاي برخي ديوانسالاران و زمامداران روشنفكر، معرفي ميشود؛ گويا كه ناصرالدين شاه، چندان فكر و انديشهاي از خود نداشته است. آري، اين افراد بنا به وظيفة خود ميبايست چنين پيشنهادها و خواستههايي ا براي شاه داشته باشند، اما اندك مطالعهاي در رفتار سياسي، نوشتارها و گفتههاي ناصرالدين شاه، روشن ميكند كه وي شديداً اصلاحگرا بوده است. وي براي تقويت نظام سلطنت خود در پي اصلاح ساختار و سازمان سياسي دولت خود برآمد و به اندازهاي كه اقتدا مركزي و شأن سلطنت از ميان نرود، به نوگرايي در نظام سياسي و ساختار سياسي تمايل شديد نشان داد و دو سه دهه آن را به صورت جدي، پيگيري نمود. از اين رو، نميتوان ساختار سياسي سلطنت وي را به صورت تمام عيار، استبدادي دانست، هر چند سطحي از ستمگري در حكومت او نيز به چشم ميخورده و حتي درجهاي از نظام تصميمسازي و تصميمگيري او استبدادي بوده است، اما به هر حال، نميتوان ساختار حكومت او را به صورت مبالغهآميز، در نحوه تصميمسازي و تصميمگيري، استبدادي تمامعيار دانست؛ به ويژه اگر فشارها و نظارت غير رسمي روحانيت و علماي بزرگي مانند ملا علي كني بر عملكرد او و ديگر پادشاهان قاجار و ديگر رجال درباري و حكام محلي را نيز در خاطر آوريم. بر اين اساس، ميتوان گفت: نظام سلطنتي كه وي در پي تحق آن بود، نسبت به حكومتهاي پيشين عمدتاً شورايي و جمعي بود و تا اندازه زيادي از نظام استبدادي فاصله داشت و نهادهاي لازم را فراهم ديده بود، جز آنكه اركان آن انتصابي بود و نظام مذكور به سمت نظام انتخابي و مشورتي مردمي، پيش نرفته بود؛ امري كه نظام مشروطه تا حدي آن را فراهم نمود.
گوشهاي از اصلاحطلبي نسبتاً مستقل ناصرالدين شاه را در سخن او كه از كار دارالشورا ابراز نارضايتي مينمايد ميتوان مشاهده نمود: «اجزاي پارلمنِ انگليس هم مثل شما آمند [عامياند]، چطور شده است كه آنها امورات دولت انگليس را فيصل ميدهند و شما ميخوريد و ميخوابيد؟ منتها اين است به تناسب جمعيت انگليس كه هفتاد كرور است، هفتصد نفرند، شما به تناسب جمعيت ايران بيست نفريد.»[66]
جالب آنكه، وي در مقام ترغيب به قانوننگاري پس از سفر سومش به فرنگ، بر اقتباس متناسب با وضعيت و مزاج مملكت و همراه با تصرف تأكيد ميكند: «چه داعي شده است كه ايران به عدم امنيت و بيقانوني مشهور آفاق شود. از اين نقص وننگ در پيش بيگانه و خويش سرافكنده و شرمگين باشيم. فريضه ذمّت شما است كه در قواعد و قوانين هر دولت و مملكت غور و فحص كنيد و آنچه را كه ملايم طبع و موافق مزاج اين مملكت ميبينيد، بنويسيد و به اجراي آن متفقالكلمه و مجتمع الهمّه باشيد. پيشتر هم به وزراي سابقين گفته بودم، محض طفره و بهانهجويي گفتند: با وجود شرع اسلام، به قانون چه حاجت است؟ در صورتي كه قانون دولت به امور مذهب، ربط و شباهت ندارد، از اين ساعت برويد لوازم تحرير قانون را از كتب و اطلاعات و مترجمان و نويسندهها فراهم كنيد. اين خدمت را به دولت و مملكت خودتان به فرايض و واجبات ديني، مقدم داريد.»[67]
دستور ناصرالدين شاه براي نقد پيشنهادات اقتصادي ميرزا ملكمخان
سياست اقتصادي دوره قاجار و از جمله عصر ناصرالدين شاه، از كارآمدي مطلوب برخوردار نبود و با منفي بودن تراز صادرات، سير نزولي اقتصاد ايران رقم خورد. گذشته از جنبة منفي اين سياست، يكي از موارد جالب در كارنامة اقتصاد سياسي ناصرالدين شاه اين است كه گاه ميبينيم پيشنهادات كساني مانند ميرزا ملكمخان را بدون بررسي و تأمل و بدون مشورت به كار نميبسته است. در ميان آثار چاپ نشده ميرزا ملكمخان، رسالة اقتصادي جالبي وجود دارد كه به دستور ناصرالدين شاه توسط يكي از ديوانيان درباري، بررسي و نقد شده است.
ملكمخان كه داعية قانونخواهي داشت و به رغم آنكه در باب ترقّي اقتصادي و توسعه مالي كشور نيز عقايد خاصي داشت و گونهاي از باورهاي مركانتيليستي را ترويج كرده و بر افزايش توليد و صادرات تأكيد ميكند، درست در جايي كه بايد صحت آراء بازرگانان و سياست فشار ايشان به دولت را مورد حمايت و تأكيد قرار دهد، از همه مباني اقتصاد مركانتيليستي نتيجهاي كاملاً معكوس گرفته و رهنمودهايي به خلافت مقدمات استدلالهاي خود ارائه ميكند. چنان كه برخي محققان نيز تصريح ميكنند، از نوشتة وي ميتوان نتيجه گرفت كه غايت رهنمودهاي وي جز به انحلالطلبي اقتصادي مملكت ما منتهي نميگرديد و با ناديده گرفتن طبيعت و ماهيت سرمايهداري و در واقع سرمايهسالاري اروپا، حذف و يا انحلال اقتصاد ملي كشورهاي عقبمانده يا توسعه نيافته از طريق سپردن زمام اقتصاد داخلي به كمپانيهاي خارجه به عنوان اصليترين راهبرد اقتصادي بود، بيآنكه سطح معقولي از مشاركت اين كمپانيها با دولت ايران را ترسيم نمايد. وي در نقد انديشة استقلالطلبانة بسياري از ايرانيان بر آن است كه عقلاي ايران هنوزهم بر اين عقيده هستند كه كمپانيهاي خارجه ايران را خواهند گرفت. در اين عقيده «يك دنيا جهالت هست. شرح عظمت اين جهالت آسان نخواهد بود» و از سوي ديگر، اين پندار سطحي را مطرح ميكند كه «اگر كل كمپانيهاي فرنگستان جمع بشوند در عالم تجارت هرگز نخواهند توانست از اموال موجوده اسلامبول يا چين يا بندر بوشهر يك دينار بلاعوض بيرون ببرند» و «دولت ايران بايد خيلي خوشوقت و متشكر باشد كه كمپانيهاي خارجه به احتمال منافع بسيار مبهم، سرمايههاي مادي و علمي خود را بياورند صرف آبادي ايران نمايند.» «بايد به كمپانيهاي خارجه امتيازهاي معتبر داد. بايد از مداخل كمپانيهاي حسد نبرد.»[68] وي كه در واقع با پيشنهاد استفاده از سرماية خارجي و باز كردن پاي كمپانيها و بانكهاي خارجي به ايران، و تا حدودي فعاليتهاي عملي خود در اين رابطه، نقش بازاريابي براي آنان را ايفا ميكند. در توجيه توسل به قرضههاي خارجي ميگويد: «... دول و كمپانيهاي فرنگستان در هر شهر چند كارخانه و مخزن پول ترتيب دادهاند كه مردم هر قدر پول دارند، عوض اينكه در خانة خود حبس بكنند، با اطمينان كامل ميريزند به آن مخزنها و به مهرهاي مختلف جاري ميشود به هر نوع اعمالي كه موجب آبادي و مايه منفعت باشد ... حال رئساي اين مخزنهاي نقدي حاضر هستند كه دولت ايران هر قدر پول لازم داشته باشد، ده مقال آن را بدون مداخلة هيچ دولت خارجي و بدون رهن هيچ يك از حقوق ايران به اهون وجوه تسليم وزراي تهران نمايند، به اين دو شرط: اولاً، اولياي دولت ايران به من و جنابعالي يا به هر مميز ديگر ثابت نمايند كه آن پول فقط و فقط صرف آبادي ايران خواهد شد، ثانياً، به ما درست حالي نمايند كه ايران هم مثل ادني دولت فرنگستان، امضا دارد و امضاي دولت، حقيقت امضاست. اين دو شرط به حدّي سهل و بيضرر است كه كدخداي هر ده فرنگستان ميتواند در ايران مجري بدارد.»[69]
در پايان اين قسمت، متذكر ميگردد كه ناقد رسالة ملكم، همراه با طرح ايجابي خود كه مبتني بر افزايش تموّل داخلي و جايگزيني صادرات است، در نقد تكيه بر مؤسسات مالي و بانكهاي خارجي ميگويد: «اگر بگوييم شرط اينكه ما ثروت و دولتي را كه در مملكت ما مكنون است به ظهور بياوريم و بر مكنت و غناي خود بيفزاييم اين است كه بانك و كمپاني و هزار چيز ديگر چيست، اين رشته كشيده ميشود. همين كه يك چيز را كه از عادت و رسم و آيين ما خارج است ميگيريم، محتاج به چيز ديگر كه شرط آن است ميشويم و هكذا تا وقتي كه بايد يا همه چيز خودمان را به كلي عوض كنيم، يا آنكه در مقابل اشكال اين تغييرات عظيم حيران مانده، مأيوس بشويم. چه ضرور كه ما راه سهل و ممكن را از دست بدهيم ...»[70]
سخن آخر
پي نوشت ها:
[1] محمد حسن خان اعتمادالسلطنه، روزنامة خاطرات اعتماد السلطنه، به كوشش ايرج افشار، تهران، 1345.
[2] همو، مرآت البلدان ناصري، ج 2، 1294 ق.
[3] همان، ج 3، 1294 ق.
[4] آنتوني آلفري، ادوارد هفتم و دربار يهودي او، ترجمة ناهيد سلامي و غلامرضا امامي، تهران، مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران. 1381.
[5] ميرزا عليخان امينالدوله، خاطرات سياسي ميرزا عليخان امينالدوله، به كوشش حافظ فرمانفرماييان، زير نظر ايرج افشار، چ2، تهران، اميركبير 1370.
[6] ميرزا مسعود انصاري، سفرنامة خسرو ميرزا به پطرزبورغ و تاريخ زندگي عباس ميرزا نايبالسلطنه، به تصحيح فرهاد ميرزا معتمدالدوله، به كوشش محمد گلبن، تهران، كتابخانة مستوفي، 1349.
[7] مهدي پور عيسي اطاقوري، «درالشورا و موانع قانونگرايي در عهد ناصري»، نهضت مشروطيت ايران، مجموعه مقالات، تهران، مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، ج 1، 1378.
[8] حسن حسيني فسايي، فارسنامه ناصري، تهران، اميركبير، ج 1، 1367.
[9] محمد حسيني، «جامع آدميت و انشعاب آن؛ آغاز و انجام يك انجمن سياسي دوران مشروطيت»، تاريخ معاصر ايران، سال سوم، ش دهم، تهران، تابستان 1378.
[10] احمد خان ملك ساساني، سياستگران دوره قاجار، به كوشش سيد مرتضي آل داود، تهران، مگستان، 1379.
[11] اسماعيلي رائين، فراموشخانه و فراماسونري در ايران، تهران، چاپخانة تهران مصور، ج 2، 1345.
[12] همان، ج 3، 1345.
[13] دنيس رايت، ايرانيان در ميانان انلگيسيها، ج 2، تهران، نشر نو با همكاري انتشارات زمينه، 1368.
[14] سعيد زاهد، تحليلي ديگر از انقلاب مشروطه ايران، نضهت مشروطيت ايران، مجموع مقالات، ج 1، موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، 1378.
[15] غلامحسين زرگرينژاد، رسالة اصول ملكمخان و نقد ان در يكي از نوشتههاي دوره ناصري، تاريخ معاصر، مجموعه مقالات، كتاب ششم، موسسه پژوهش و مطالعات فرهنگي، بنياد مستضعفان و جانبازان انقلاب اسلامي، تهران، 1373.
[16] عبدالله شهبازي، اليگارشي يهودي و پيدايش زرسالاري جهاني (زرسالاران يهودي و پارسي)، تهران مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، ج 2، 1377.
[17] همو، زرسالارن يهودي و پارسي، استعمار بريتانيا و ايران، آريستوكراسي و غرب جديد، تهران، موسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، ج 3، 1379.
[18] همو، «نقش كانونهاي استعماري در كودتاي 1299 و صعود رضاخان به سلطنت»، تاريخ معاصر ايران، سال چهارم، ش 15 و 16، پاييز و زمستان 1379.
[19] همان، ص 87 ـ 94.
[20] دنيس رايت، ايرانيان در ميان انگليسيها، ص 282 ـ 284.
[21] چنان كه كساني مانند ارباب كيخسرو شاهرخ كه از سرمايهداران زرتشتي وابسته به هند بريتانيا بود (احمد خان ملك ساساني، سياستگزاران دوره قاجار، به كوشش سيد مرتضي آل داود، تهران، مگستان، 1379) و در جريان مشروطيت ايران نيز از نفوذ و تأثير خاصي برخوردار بود. وي از اعضاي لژ بيداري ايرانيان بود و با دستگيري و قتل او فعاليت اين لژ، در 1312 ش، به دستور رضاخان تعطيل شد. (اسماعيل رائين، فراموشخانه و فراماسونري در ايران، تهران، مؤسسه تحقيق رائين، ج 3، 1348، ص 11.)
[22] محمود طلوعي، راز بزرگ، فراماسونها و سلطنت پهلوي، تهران، نشر علم، 1380، ص 74 ـ 75.
[23] عبداللطيف شوشتري، تحفهالعالم، به كوشش صمد موحد، تهران، طهموري، 1363.
[24] دنيس رايت، ايرانيان در ميان انگليسيها، چ دوم، تهران، نشر نو، 1368، 95 ـ 109.
[25] محمود طلوعي، راز بزرگ، فراماسونها و سلطنت پهلوي، ج 2، تهران، نشر علم، 1380، ص 521 ـ 523.
[26] همان، ص 521.
[27] به گزارش هاري كار استاد اعظم فراماسونري انگليس، عنوان كامل اين لژ فرانسوي، لژ مادر آئين اسكاتلندي فلسفي بود. اين لژ به نظر برخي مانند علي مشيري و اسماعيل رائين، تابع گراندلژ اسكاتلند بوده و به نظر محمود طلوعي، تابع گراند اوريان فرانسه بوده است و صفاً بر اساس آيين كهن اسكاتلندي اداره ميشده است. (همان، ص 525 ـ 526)
[28] مجلة وزارت امور خارجه، ش 45، به نقل از: همان، ص 528.
[29] محمود طلوعي، پيشين، ص 526 ـ 528.
[30] اسماعيلي رائين، فراموشخانه و فراماسونري در ايران، تهران، چاپخانة تهران مصور، 1345، ج 2، ص 809.
[31] باقر عاقلي، زندگينامه و شرح حال وزراي امور خارجه، 1379، تهران، دفتر مطالعات سياسي و بينالمللي، ص 11.
[32] عبدالله شهبازي، اليگارشي يهودي و پيدايش زرسالاري جهاني (زرسالاران يهودي و پارسي)، تهران مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، ج 2، ص 442.
[33] دنيس رايت، ايرانيان در ميان انگلسي، ص 126 / اسماعيلي رائين، فراموشخانه و فراماسونري در ايران، ج 1، ص 333 / عبدالله شهبازي، اليگارشي يهودي و پيدايش زرسالاري جهاني (زرسالاران يهودي و پارسي)، تهران مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، ج 2، ص 422.
[34] حسين سعادت نوري، كتاب رجال دوره قاجار، ص 110 به نقل از: باقر عاقلي، زندگينامه و شرح حال وزراي امور خارجه، ص15.
[35] محمود طلوعي، راز بزرگ، ج2، ص 534. براي اطلاع از مسئوليتهاي وي در ايرن قراردادها، ر.ك: ميرزا مسعود انصاري، سفرنامة خسرو ميرزا به پطرزبورغ و تاريخ زندگي عباس ميرزا نايبالسلطنه، به تصحيح فرهاد ميرزا معتمدالدوله، به كوشش محمد گلبن، تهران، كتابخانة مستوفي، 1349.
[36] باقر عاقلي، زندگينامه و شرح حال وزراي امور خارجه، ص 12 ـ 13.
[37] احمد خان ملك ساساني، سياستگران دوره قاجار، ج 2، ص 53 / عبدالله شهبازي، اليگارشي يهودي و پيدايش زرسالاري جهاني (زرسالاران يهودي و پارسي)، ج 2، ص 441 ـ 444.
[38] محمود طلوعي، راز بزرگ، ج 2، ص 537ـ538 / عبدالله شهبازي، اليگارشي يهودي و پيدايش زرسالاري جهاني (زرسالاران يهودي و پارسي)، ج 2، ص 441 ـ 444.
[39] دنيس رايت، ايرانيان در ميان انگليسيها، ص 126.
[40] جيمز موريه كه ايلچي از مصاحبت با او در حيرتنامه ابراز ناخشنودي ميكند، دو كتاب «سرگذشت حاجي باباي اصفهاني» و «حاجي بابا در لندن»، را در 1824 م / 1239 ق و 1828 م / 1243 ق، درباره و به اقتباس از شخصيت ايلچي منتشر نمود و نامة اعتراض آميز ايلچي در 1833 م / 1249 ق، به نگارش تمسخر آميز كتاب نخست درباره ايلچي و ايرانيان، در كتاب دوم به عنوان نامة «يكي از بزرگان»، چاپ شد. البته دنيس رايت به سندي اشاره ميكند كه جعلي بودن نامة مذكور را ميرساند (دنيس رايت، پيشين، ص 138 ـ 140.)
[41] محمود طلوعي، راز بزرگ، ج 2، ص 528 ـ 529.
[42] عبدالله شهبازي، اليگارشي يهودي و پيدايش زرسالاري جهاني (زرسالاران يهودي و پارسي)، ج 2، ص 430 ـ 437.
[43] حسن حسيني فسايي، فارسنامه ناصري، تهران، اميركبير، 1367، ج 1، ص 645 ـ 654 / ميرزا محمد صادق موسوي نامي اصفهاني، تاريخ گيتيگشا، چ 4، تهران، اقبال، 1368، ص 339 ـ 343 به نقل از: عبدالله شهبازي، اليگارشي يهودي و پيدايش زرسالاري جهاني (زرسالاران يهودي و پارسي)، ج 2، ص 432 ت 434.
[44] عبدالله شهبازي، نقش كانونهاي استعماري در كودتاي 1299 و صعود رضاخان به سلطنت، ص 31 ـ 33.
[45] همان، ص 32 ـ 33 / دنيس رايت، ايرانيان در ميان انگليسيها، ص 270.
[46] خانملك ساساني، سياستگران دوره قاجار، ص 370 و 375.
[47] عبدالله شهبازي، نقش كانونهاي استعماري در كودتاي 1299 و صعود رضاخان به سلطنت، ص 32.
[48] دنيس رايت، ايرانيان در ميان انگليسيها، ص 294 و 325.
[49] براي مطالعه درباره آغاز و انجام جامع آدميت كه توسط عباسقليخان آدميت شاگرد ملكمخان تأسيس شد، ر.ك: محمد حسيني. «جامع آدميت شاگرد ملكمخان تأسيس شد، ر.ك: محمد حسيني. «جامع آدميت و انشعاب آن؛ آغاز و انجام يك انجمن سياسي دوران مشروطيت»، تاريخ معاصر ايران، سال سوم، ش دهم، تهران، تابستان 1378، ص 64 ـ 67.
[50] Wilfred sxawen Blunt: Qajer Persia (Austin, university of Texas, p 306.
[51] Lambton, ann, press 1988. به نقل از: سعيد زاهد، تحليلي ديگر از انقلاب مشروطه ايران، نهضت مشروطيت ايران، ج 1، مجموعه مقالات، موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، 1378، ص 122 ـ 123.
[52] جالب آنكه كتابي خطي به عنوان اثبات النبوه، از ميرزا ملكمخان در كتابخانة (تأسيس آيتالله آخوند معصومي همداني) در همدان وجود دارد كه وي در راستاي اثبات ديانت خود آن را نگاشته است. (جواد مقصود همداني، فهرست نسخههاي خطي كتابخانة غرب، مدرسة آخوند، همدان، چاپخانة آذين، 1356 ص 1 و2.)
[53] احمد خانملك ساساني، سياستگران دوره قاجار، ص 67 ـ 70 و 151 و 170.
[54] موسي نجفي و موسي فقيه حقاني، تاريخ تحولات سياسي ايران (بررسي مولفههاي دين، حاكميت، مدنيت و تكوين دولت ملت در گستره هويت ملي ايران)، ج 2، تهران، موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، 1381، ص 136 ـ 138.
[55] مهديقلي خان هدايت (مخبرالسلطنه)، خاطرات و خطرات؛ توشهاي از تاريخ شش پادشاه و گوشهاي از دوره زندگي من، چ، تهران، زوّار، 1375، ص 53.
[56] براي مطالعة تفصيلي در اين رابطه، ر.ك:مهدي پورعيسي اطقوري، دارالشورا و موانع قانونگرايي در عهد ناصري، نهضت مشروطيت ايران، ج 1، ص 3760 بخش عمدهاي از مباحث آتي از اين مقاله گرفته شده است.
[57] عبدالله مستوفي، تاريخ اجتماعي و اداري دوره قاجاريه يا شرح زندگاني من، ج 1، تهران، زوّار، 1360، ص 87 ـ 88.
[58] محمد حسن خان اعتمادالسلطنه، مرآت البلدان ناصري، ج 2. 1294 ق، ص 228.
[59] همان، ص 249.
[60] ميرزا عليخان امينالدوله، به كوشش حافظ فرمانفرماييان، چ 2، زير نظر ايرج افشار، تهران، امير كبير، 1370، ص 57.
[61] محمد حسن خان اعتمادالسلطنه، روزنامة خاطرات اعتماد السلطنه، به كوشش ايرج افشار، تهران، 1345، ص 166.
[62] اعتمادالسلطنه، مرآت البلدان، ج 3، ص 138 و 206 و ج 4، ص 354.
[63] همان، ج 3، ص 14.
[64] خاطرات سياسي ميرزا علي خان امينالدوله، 133.
[65] همان، ص 86.
[66] روزنامة خاطرات اعتماد السلطنه، سال 1605 ق، ص 593.
[67] خاطرات سياسي ميرزا علي خان امينالدوله، ص 133.
[68] غلامحسين زرگرينژاد، رسالة اصول ملكمخان و نقد آن در يكي از نوشتههاي دوره ناصري، تاريخ معاصر، مجموعه مقالات، كتاب ششم، تهران، موسسه پژوهش و مطالعات فرهنگي، بنياد مستضعفان و جانبازان انقلاب اسلامي، 1373، ص 379 ـ 400.
[69] محيط طباطبائي، مجموعه آثار ملكمخان، استقراض خارجي، تهران، علمي، ص 190 ـ 191 نقل از همان.
[70] متن اصلي در آرشيو مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران موجود است. (مجموعة ناصرالملك، به نقل از: غلامحسين زرگري نژاد، پيشين، ص 398