شاعر: غلامرضا كاج
واى از آن دل كه درى رو به خدا باز نكرد
تا فراسوى ملک، همت پرواز نكرد
بال نگشود و خيال و سر پرواز نداشت
با شهيدان خدا زمزمهاى ساز نكرد
در حصار تن خود ماند و وجودش پوسيد
خطر عشق نكرد و سفر آغاز نكرد
ديد نجواى شب و حادثه و سوز دعا
پر به خلوتكده زمزمهها باز نكرد
عرق شرم به پيشانى خود، هيچ نديد
خويش را با نفس لاله همآواز نكرد
بارها شاهد خاكستر نخلى سرسبز
بود اما سفرى آن طرف راز نكرد
اى صد افسوس كه اين فرصت به شكوه گذشت
مىتوانست ولى حيف كه اعجاز نكرد