شاعر: زینت خورشیدی
آن شب تلخ و مهآلوده که یادش بر باد
همه جا دهشت و تاریکی بود ...
و غم برگ درختان سپیدار بلند ... داشت میرفت از یاد
داشت میرفت که تا در گذر ثانیهها
باز هم غرق شود قایق عشق
و سیه بوته خار ....
باز هم سر دهد از روی غرور
همه جا هلهله پیروزی
برگ یاس نمناک
نگهی کرد به خاک ته باغ
و دگر باز نشد
بادِ زخمی
پوزخندی زد و گفت
که در این باغ دگر
گل نخواهد روئید
و کسی نرگس را در باغ
نخواهد بویید
ناگهان لاله سرخ
جنبشی داد به خویش
با نهیبی که صدایش به ته باغ رسید
از صدایش گلها
همگی لرزیدند
با نگاهی معصوم
همگی پرسیدند
چه کسی بود به ما بیداری بخشید؟
آن زمان محکم و سبز
مردی از روی چمنزار گذشت
پرصلابت چون کوه
در نجابت، خورشید
از طراوت باران
دستی از روی نوازش به سر باغ کشید
و پس از چند صباح، همه گلها دیدند
باد زخمی سرتعظیم فرود آورده است
بر قدمهای بهارآگینش
گل سرخ
برگهایش را
یک به یک
هدیه میداد به او
ابر از شوق گریست
سوز و سرما طی شد
و بهاران همه را مهمان کرد
و شقایق خندید ...
صبح آزادی بود
روز آبادی بود