مترجم: زهرا هدایت منش
منبع:راسخون
منبع:راسخون
.
صبح روز بعد جلوی گزمه خانه روی نیمکت نشستم و صبر کردم تا آنها که جواز خروج داشتند بیرون بیایند . وقتی چشمم به یکیشان افتاد که روی شانه ضربدر داشت ، افتادم دنبالش. وقتی تنها گیرش آوردم ، با دستکش چنان پشتش کوبیدم که مثل ناقوس زنگ زد. غریدم: - به نام نامی حضرت کالکولاتور ! به دنبال من.
او از ترس سرتاپا به لرزه افتاد و شلانشلان و مطیع، مثل یک خرگوش وحشتزده، به دنبالم آمد. او را به مسافرخانه بردم. در اتاق را بستم و کلهاش را با پیچگوشتی باز کردم. تلاش من پس از یک ساعت قرین کامیابی شد. آن کلاهخود را مثل کماجدان آهنی بلند کردم و یک جفت چشم ورقلمبیده و چهرۀ نحیفی دیدم که از فرط ماندن در تاریکی رنگش پریده بود.
غریدم : - تو یک ریغو هستی؟
- بله، قربان، اما....
- اما چی؟
- به ثبت رسیدهام، به حضرت اندوکتیوماب سوگند وفاداری خوردهام.
- کی؟ سخن بگو!
- س.... سه سال پیش..... قربان.... آخر چرا.... چرا مرا....
- صبر کن، تو ریغوهای دیگر را هم میشناسی؟
- روی زمین؟ البته قربان، رحم بفرمایید قربان ، من میخواهم.....
- روی زمین نه بیشعور، اینجا!
- نه! از کجا میشناسم؟ هرگاه یکی را ببینم بیدرنگ مقامات را آگاه میکنم، قربان.....
- خوب است. میتوانی بروی. کلهات را هم خودت ببند.
پیچ و مهرهها را دستش دادم و بیرونش کردم. شنیدم که او با دستهای لرزان کلهاش را جا گذاشت . بعد مات و مبهوت روی تخت چمباتمه زدم. یک هفته تمام سرم حسابی شلوغ بود: هرکه را سر راهم میرسید از توی خیابان میگرفتم و به اتاق میبردم. حدسم داشت درست درمیآمد: همه، همه از دم آدم بودند و من در بین آنها محض نمونه حتی یک روبوت واقعی پیدا نکردم. بهتدریج تصویر هولناکی در جلوی چشمانم شکل گرفت....
این کالکولاتور یک اهریمن بود، یک اهریمن الکتریکی! با آن کلۀ برقیاش چه جهنمی را طرح ریخته بود! داستان احتمالا ازاینقرار بود: روبوتهای اصلی در این سیارۀ مرطوب و نامساعد همگی زنگ میزنند، شاید هم باگذشت زمان و کمبود مواد یدکی یکییکی خراب میشوند و گذارشان به قبرستان اسقاطیها در حومۀ شهر میافتد، جایی که فقط باد با کوبیدن بر آهنپارهها نغمۀ مرگ مینوازد. وقتی کالکولاتور میبیند که صفوف روبوتهایش رو به تحلیل میرود ، ترفند نبوغ آمیزی میزند. او از دشمنان خود، از جاسوسانی که برای سرنگونیاش اعزام میشوند، یک ارتش، یک پلیس و یک ملت میسازد. هیچیک از آدمهای لو رفته قادر به خیانت نیستند،هیچکدامشان جرات ندارند با دیگران بهعنوان انسان رابطه برقرار کنند،چونکه نمیدانند که آن دیگران هم روبوت نیستند، حتی اگر هم کسی بهطور اتفاقی از وجود این یا آنهم سیارهای خود باخبر شود، باز میترسد که پس از اولین تماس لو برود ( درست مثل همان یارویی که موقع میوه خوردن غافلگیرش کرده بودم). کالکولاتور به خنثی کردن دشمنان قانع نیست، او از تکتک آنها هواخواهی دو آتشه گوشبهفرمان میسازد و آنها را وامیدارد تا تازه واردان را لو بدهند. این خود شاهد دیگری است بر هوش شیطانی کالکولاتور، چراکه فقط خود افراد ضداطلاعات میتوانند همکاران خود را بشناسند!
هر یک از لو رفتهها که نامش در فهرست وارد میشود، خود را تنها و ازدسترفته حس میکند. از همجنسان خود بیشتر میترسد تا از روبوتها. چراکه روبوتها نیازی به عضویت در پلیس مخفی ندارند، در حالی که آدمها همگی بدون استثنا اینکاره هستند. این هیولای برقاهنی همه را به مراقبت از همدیگر واداشته بود و به این ترتیب، همه تبدیل به بردگان او شده بودند. این هم زنجیران من بودند که موشکم را مثل هزارا موشک دیگر دربوداغان کرده بودند (این را من از دهان آن گزمه شنیدم).
چه دوزخی، چه اهریمنی! از خشم به خود میلرزیدم. آیا این کافی نبود که او آدمها را به خبرچینی و خیانت وادار میکرد، آیا این کافی نبود که بخش برای راحتی او هرچه بیشتر و بیشتر آدم میفرستاد، و تازه از زمین او را با بهترین و عالیترین لباسهای ضدزنگ مجهز میکردند. آیا اصلا در میان این آدمهای آهنکوبی شده روبوتی هم وجود داشت؟ بعید مینمود. حالا علت آنهمه جدوجهد در پیگرد آدمها را میفهمیدم. آنها چون خودشان آدم بودند، مثل بیشتر نوکیشان و از مرام برگشته ها کاسۀ داغتر از آش میشدند. نفرت آن وکیل نسبت به من هم از همینجا آب میخورد. تلاش رذیلانۀ آن بابایی که من پتهاش را روی آب ریختم، از همینجا سرچشمه میگرفت. چه شیطنتی در آن سیمپیچها و خازنها نهفته بود، چه استراتژی الکتریکی مکارانهای!