نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: محمد قصاع
برگردان: محمد قصاع
یك افسانهی كهن اروپایی
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم، مرد كشاورزی بود كه یك الاغ باوفا داشت. سوار الاغ میشد، به صحرا میرفت و بارهای سنگین را با الاغ به خانه میآورد. هر سال موقع درو، همه گندمهایش را بار الاغ میكرد و به آسیاب میبرد؛ گندمها را آرد میكرد و دوباره با الاغ میآورد به خانه. الاغ باوفا سالهای سال بود كه برای صاحبش كار میكرد و یك لحظه استراحت نداشت. بالاخره این حیوان بینوا پیر شد و كمكم قدرتش را از دست داد. دیگر به درد باركشی نمیخورد. حالا دیگر صاحب الاغ فكر میكرد كه چطور خودش را از شرش راحت كند. الاغ بیچاره فهمیده بود كه میخواهد یك اتفاقی بیفتد. به خاطر همین، از خانه صاحبش فرار كرد و توی جادهای كه به طرف شهر میرفت، شروع كرد به دویدن. فكر میكرد كه توی شهر میتواند نوازنده موسیقی بشود. كمی كه دوید، خسته شد. سر راه سگی را دید كه توی جاده افتاده بود و از خستگی و نفس نفس میزد. از سگ پرسید: «چرا این قدر نفس نفس میزنی؟» (1)سگ جواب داد: «برای اینكه پیر شدهام و هر روز ضعیفتر میشوم. چون دیگر نمیتوانستم به خوبی سگهای دیگر باشم، صاحبم تصمیم گرفت مرا بكشد. برای همین فرار كردم، ولی حالا نمیدانم چطوری برای خودم آب و غذا گیر بیاورم.»
الاغ گفت: «من دارم میروم شهر. میخواهم نوازنده شهری بشوم. بیا و شریك من باش. من تار می زنم؛ تو دهم دهل بزن. حتماً از این راه میتوانیم زندگی راحتی داشته باشیم.»
سگ قبول كرد و با هم راه افتادند. بعد از مدتی رسیدند به یك گربه كه كنار جاده نشسته بود و چشمهایش پر از اشك بود. الاغ پرسید: «آی گربه چرا این قدر ناراحتی؟»
گربه گفت: «برای اینكه جانم در خطر است. چطور میتوانم خوشحال باشم؟ دیگر پیر شدهام و دندانهایم ضعیف و بی حس شده است. دیگر نمیتوانم موشها را شكار كنم. به خاطر همین صاحبم میخواست مرا خفه كند. من هم فرار كردم و به اینجا آمدم. حالا نمیدانم چه سرنوشتی دارم.»
الاغ گفت: «تو هم با ما به شهر بیا. تو میتوانی یك نوازنده شهری بشوی یا اینكه خواننده خوبی باشی.»
گربه قبول كرد و با آنها همراه شد. بعد به یك خانه رسیدند كه خروسی بالای دیوارش نشسته بود و با تمام زورش قوقولی قوقو میكرد.
الاغ گفت: «چرا این طوری فریاد میزنی؟»
خروس گفت: «برای اینكه فردا مهمانها میآیند و خانم صاحبخانه دستور داده مرا بكشند و با گوشتم سوپ درست كنند! حالا تا فرصت دارم، میخواهم قوقولی قوقو كنم.»
الاغ گفت: «خروس بیچاره! تو هم با ما بیا. ما به شهر میرویم. آنجا زندگیات بهتر میشود. تو صدای خوبی داری. این به درد موسیقی ما میخورد.»
خروس قبول كرد و هر چهارتایشان به راه افتادند. تا شهر راه درازی بود و نمیتوانستند یك روزه به شهر برسند. وقتی شب شد، به پای درختی رسیدند و تصمیم گرفتند شب را همان جا بمانند. الاغ و سگ زیر درخت و روی زمین و گربه و خروس روی شاخههای درخت خوابیدند. خروس بالای درخت رفت تا جایش امن باشد. قبل از خوابیدن، یك بار دیگر به اطرافش نگاه كرد. ناگهان نور چراغی را آن دورها دید. فریاد زد: «نور چراغ! انگار یك خانه آنجا هست.»
الاغ گفت: «برویم آنجا. ما اینجا اصلاً راحت نیستیم.»
سگ هم فكر كرد شاید آنجا بتواند تكه استخوانی پیدا كند. بنابراین آنها به طرف نور راه افتادند. هرچه به نور چراغ نزدیكتر میشدند، نور هم روشنتر میشد. تا اینكه بالاخره به آنجا رسیدند. الاغ كه از همه بلندقدتر بود، رفت كنار پنجره و گردن كشید تا داخل خانه را ببیند.خروس پرسید: «الاغ پیر؛ چی میبینی؟»
الاغ جواب داد:«چی میبینم؟ میزی كه رویش پر از غذاها و نوشیدنیهای خوشمزه است. اما مثل اینكه دزدها نشستهاند و میخورند.»
خروس گفت:«اینكه خیلی خوب است!»
الاغ گفت: «كاش ما هم آنجا بودیم.»
حیوانها شروع كردند به فكر كردن كه چطور میتوانند دزدها را بیرون كنند و خودشان آنجا بروند. بالاخره نقشهای كشیدند. الاغ دستهایش را كنار پنجره گذاشت، سگ پرید روی پشت الاغ، گربه هم پرید روی گردن سگ و بالاخره خروس هم پرید و روی سر گربه نشست. وقتی كه كارشان تمام شد، همه با هم شروع كردند به آواز خواندن. الاغ عرعر كرد، سگ واق واق كرد، گربه میو میو كرد و خروس هم قوقولی قوقو. بعد شیشه پنجره را شكستند و پریدند توی خانه.
دزدها با شنیدن سروصدای حیوانها فرار كردند. خیال كرده بودند دیوی به آنجا آمده و این سروصداها از اوست. این بود كه از ترس پا گذاشتند به فرار و به طرف جنگل گریختند. آن وقت الاغ و سگ و گربه و خروس چهارتایی دور میز نشستند و شروع به خوردن كردند. وقتی حسابی سیر شدند، چراغها را خاموش كردند و هركدام یك گوشهای خوابیدند.
الاغ بیرون در خوابید، سگ پشت در خوابید، گربه كنار بخاری خوابید و خروس هم رفت روی پشت بام تا بخوابد. آن روز خیلی پیاده رفته بودند و از زور خستگی زود خوابشان برد. نصفههای شب دزدها دیدند چراغها دیگر خاموش شده و همه چیز آرام است. این بود كه رئیس دزدها گفت: «ما نباید به این راحتی میترسیدیم.»
بعد یكی از افرادش را به خانه فرستاد تا سر و گوشی آب بدهد. دزد با ترس و لرز نزدیك خانه رفت و خوب نگاه كرد. دید كه همه جا آرام است. به خاطر همین رفت توی آشپزخانه تا كبریتی پیدا كند و با نور كبریت جلو پایش را ببیند. دزد نادان فكر كرد چشمهای درخشان گربه زغال داغ است؛ برای همین كبریت را به آن نزدیك كرد تا آتش روشن كند. گربه از كار دزد احمق عصبانی شد و به او حمله كرد و به صورتش چنگ انداخت. دزد حسابی ترسید و پا گذاشت به فرار. میخواست از در عقبی خانه فرار كند؛ ولی سگ كه آنجا خوابیده بود؛ پرید پایش را گاز گرفت. دزد دوید به طرف حیاط خانه؛ اما توی حیاط الاغ لگد محكمی به شكمش زد و او را به زمین انداخت. خروس كه حسابی خستگی در كرده بود از سروصدای آنها بیدار شد و فریاد: «قوقولی قوقو، قوقولی قوقو...»
دزد بیچاره با هزار بدبختی از چنگ آنها فرار كرد و رفت پیش رئیس دزدها و گفت: «اگر بدانید چه خبر بود! یك زن بدجنس توی خانه بود كه با ناخن های بلندش به صورت من چنگ انداخت. پشت مردی ایستاده بود كه یك چاقو هم داشت و مرا با آن زخمی كرد. توی حیاط هم یك هیولا دیدم كه با چماقش كتكم زد. روی سقف هم قاضی نشسته بود كه فریاد زد: "این دزد را پیش من بیاورید". این بود كه هر طوری بود، خودم را از چنگشان بیرون كشیدم و فرار كردم.»
از آن به بعد دیگر دزدها جرئت نكردند به آن خانه نزدیك شوند. چهار نوازنده پیر هم آن قدر از آن خانه خوششان آمده بود كه تصمیم گرفتند برای همیشه آنجا بمانند و زندگی راحتی داشته باشند.
پینوشتها:
برادران گریم
منبع مقاله :گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم