نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: محمد قصاع
برگردان: محمد قصاع
یك افسانهی كهن اروپایی
در زمانهای قدیم، بزی بود كه هفت تا بزغاله داشت. این بز مثل همه مادرها، بچههایش را خیلی دوست داشت. (1)روزی از روزها، خانم بزی میخواست به جنگل برود و كمی غذا برای بچههایش بیاورد؛ برای همین، بزغالهها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه های عزیزم؛ من باید به جنگل بروم. تا من برگردم، نباید درِ خانه را باز كنید. چون كه این نزدیكیها گرگ حیلهگری هست كه اگر گیرتان بیاورد، همهتان را زنده زنده میخورد. پس مواظب حقّههای گرگ حیلهگر باشید. یادتان باشد كه صدایش كلفت است و پاهایش سیاه.»
بچهها گفتند: «مادرجان! ما حواسمان جمع است. تو نگران نباش، برو دنبال كارهایت. ما گول گرگ حیلهگر را نمیخوریم.»
وقتی خانم بزی این را شنید، با خیال راحت راه افتاد و به طرف صحرا دوید. هنوز چیزی نگذشته بود كه گرگ حیلهگر آمد و تق تق درِ خانه را زد و گفت: «بچههای عزیزم! در را باز كنید. من مادرتان هستم. برای هركدامتان یك چیزی آوردهام.»
اما بچهها از صدای كلفت او، فهمیدند كه گرگ است. فریاد زدند و گفتند: «در را باز نمیكنیم. تو مادر ما نیستی. صدای مادر ما كلفت نیست، نَرم و قشنگ است؛ ولی صدای تو، كلفت و خشن است.»
گرگ حیلهگر رفت از مغازهدارِ محل، كمی گچ خرید و خورد. صدایش نرم شد. برگشت و دوباره درِ خانه را زد و گفت: «بچههای عزیزم! در را باز كنید. منم، مادرتان... برای هركدامتان یك چیزی آوردهام.»
امّا گرگ یادش رفته بود كه پنجههای سیاهش را از كنار پنجره بردارد. بچهها آن را دیدند و فریاد زدند:« ما در را باز نمیكنیم. مادر ما، مثل تو پاهای سیاه ندارد. تو همان گرگ هستی».
گرگ دوید و رفت پیش یك نانوا و گفت:«پاهایم درد میكنند. كمی خمیر به پاهای من بمال.»
وقتی نانوا این كار را كرد، گرگ حیلهگر دوید و رفت پیش آسیابان و گفت:«خواهش میكنم كمی آرد به پاهای من بمال.»
آسیابان با خودش فكر كرد و فهمید كه گرگ حیلهگر میخواهد یك كسی را گول بزند. برای همین، قبول نكرد كه این كار را بكند. گرگ گفت: «اگر این كار را نكنی میخورمت.» آسیابان ترسید و به پاهای گرگ آرد سفید مالید و سفیدشان كرد.
گرگ حیلهگر، برای دفعهی سوم برگشت و در زد و گفت: «بچههای عزیزم! در را باز كنید. مادر عزیزتان به خانه برگشته و از جنگل برای هركدام از شما یك چیزی آورده.»
بچههای كوچك فریاد زدند: «اول پاهایت را نشان بده، تا مطمئن شویم كه مادر عزیز ما هستی.»
گرگ حیلهگر پنجههایش را از پشت پنجره به آنها نشان داد. وقتی بچهها دیدند پاهایش سفیدند، حرفهای گرگ حیلهگر را باور كردند و در را باز كردند. گرگ حیلهگر پشت در منتظر آنها بود. وقتی در باز شد پرید توی خانهی بزبزی خانم و به طرف بزغالهها حمله كرد. بزغالهها ترسیدند و دویدند. خواستند كه پنهان شوند. بزغاله اولی رفت زیر میز؛ دومی رفت توی رختخواب، سومی رفت توی قفسهها، چهارمی رفت تو آشپزخانه، پنجمی رفت زیر قابلمه، ششمی رفت توی كمد و بزغاله هفتم رفت توی قفسهی ساعت؛ اما گرگ آنها را یكی یكی پیدا كرد و همهشان را زنده زنده قورت داد جز یكی، یعنی هفتمین و كوچكترین بزغاله كه توی قفسه ساعت پنهان شده بود. وقتی گرگ حیلهگر سیر شد، از آنجا رفت و زیر سایه درختی، روی چمنها خوابید.
به زودی بزبزی از جنگل به خانه برگشت. وای كه چهها ندید! در خانه بازِ باز بود. میز و صندلیها روی زمین ولو شده بود. ظرف بزرگ شكسته بود و تشك و متكا از روی تخت پایین افتاده بود. بزبزی بیچاره دنبال بچههایش گشت ولی آنها را پیدا نكرد. بالاخره بچهی كوچكش را پیدا كرد. بزغاله كوچولو با صدایی آرام گفت: «مادر عزیزم، من توی ساعت هستم.»
خانم بزی، بزغالهاش را از توی ساعت دیواری بیرون آورد. بزغاله، همه ماجرایی را كه اتفاق افتاده بود، برای مادرش تعریف كرد. فكرش را بكنید كه مادر بیچاره، به خاطر از دست دادن بچههایش، چقدر گریه كرد. بعد در حالی كه بزغالهی كوچولو دنبالش میدوید، غمگین و ناراحت از خانه بیرون رفت. وقتی به چمنزار رسید، دید كه گرگ حیلهگر زیر درختی خوابیده و از خروپفش، شاخههای درخت تكان میخورد. بزی به گرگ نگاه كرد و دید كه چیزی توی شكمش تكان میخورد. با خودش گفت: «شاید بچههایم هنوز زنده باشند. یعنی میشود؟»
بعد بزغاله كوچولو را فرستاد تا از خانه قیچی و سوزن و نخ بیاورد. بزغاله مثل برق و باد رفت و قیچی و سوزن و نخ را آورد. آن وقت خانم بزی شكم گرگ را با قیچی پاره كرد. هنوز خیلی نبریده بود كه یكی از بزغالهها، سرش را بیرون آورد. زنده بود، خانم بزی خوشحال شد. كارش را ادامه داد. طوری كه بزغالهها یكی یكی از شكم گرگ بیرون پریدند. هیچ كدام هم زخمی نشده بودند، چون كه گرگ حیلهگر همه را درسته قورت داده بود. بزغالهها همه خوشحال بودند. مادرشان را بغل كردند و از خوشحالی بالا و پایین پریدند. گرگ حیلهگر هنوز خواب بود و چیزی نفهمیده بود. خانم بزی گفت: «بچهها بروید و كمی قلوه سنگ بیاورید. باید تا گرگ حیلهگر خواب است، شكمش را پر از سنگ بكنیم!»
هر هفت بزغاله دویدند و مقداری قلوه سنگ جمع كردند، آن وقت شكم گرگ را پر از سنگ كردند. خانم بزی با دقت و حوصله دوباره شكم گرگ را دوخت. گرگ هم اصلاً متوجه نشد و همانطور خواب بود. خانم بزی و بزغالهها با هم رفتند و پشت تپهای قایم شدند. آنها منتظر ماندند تا ببینند وقتی گرگ حیلهگر بیدار میشود، چه اتّفاقی میافتد.
وقتی گرگ حیلهگر از خواب بیدار شد، سنگهای توی شكمش، تشنهاش كرد. به خاطر همین به طرف چاه آب رفت تا كمی آب بخورد. وقتی شروع كرد به راه رفتن، سنگها توی شكمش به هم خورد و سروصدا كرد. گرگ حیلهگر با خودش گفت: «عجب سروصدایی! فكر میكردم فقط شش تا بزغاله هستند، ولی انگار شش تا گاو خوردهام كه این قدر سنگین شدهام!» آن وقت دستش را گذاشت روی شكمش و شروع كرد به آه و ناله كردن:
آی دلم وای دلكم
من، سراپا كلكم
همه را گول زدهام
گرگ حیلهگر منم
نقشه خوب كشیدم
بچهها را بلعیدم
حالا خوبه با شتاب
بروم سراغ آب
یك كمی آب بخورم
كمی آفتاب بخورم
كمی گردش بكنم
كمی ورزش بكنم
بعد از آن كمین كنم
قصد آن و این كنم
خودمو خواب بزنم
بزی رو قاپ بزنم...
گرگ حیلهگر نزدیك چاه رسید. رفت لب چاه تا آب بخورد، سنگهای توی شكمش سنگینی كردند؛ طوری كه گرگ حیلهگر با سر توی چاهِ پر از آب افتاد و شروع كرد به داد و فریاد كردن.
خانم بزی با هفت بزغالهاش دور چاه آب آمدند و شادیكنان، دور چاه حلقه زدند. بعد همه با هم خواندند:
آی گرگ زشت بدكار
آخر شدی گرفتار
اینجا باید بمانی
ادب بشی بدانی
كه كار بد همیشه
نتیجهاش بد میشه
حالا برو حیا كن
یك كاری دست و پا كن
با حقه، روز روشن
بچهها را گول نزن
آی پیله، پیله، پیله
فایده نداره حیله
دیدی كه حیلههایت
فایده نداشت برایت
با آنكه ناقلایی
حیلهگری بلایی
گول تو را نخوردیم
تو باختی و ما بردیم
تو باختی و ما بردیم
پینوشتها:
1. برادران گریم
منبع مقاله :گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم