نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: محمد قصاع
برگردان: محمد قصاع
یك افسانهی كهن اروپایی
یكی بود، یكی نبود. مرغی بود به اسم "هنی پنی". هنی پنی داشت توی مزرعه ذرت دانه میخورد كه ناگهان یك چیزی محكم خورد به سرش. با خودش گفت: «ای وای! آسمان دارد به زمین میآید. باید بروم به پادشاه خبر بدهم.» (1)بعد به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به خروسی به اسم "كاكی لاكی" رسید. كاكی لاكی پرسید: «هنی پنی كجا میروی؟»
هنی پنی جواب داد: «می روم پیش پادشاه. میخواهم بگویم كه آسمان دارد به زمین میآید.»
كاكی لاكی پرسید: «من هم همراهت بیایم؟»
هنی پنی گفت: «عیبی ندارد.»
هنی پنی و كاكی لاكی رفتند تا به پادشاه بگویند كه آسمان دارد روی زمین میافتد. رفتند و رفتند تا به یك اردك به اسم "داكی دادلز" رسیدند. داكی دادلز پرسید: «هنی پنی، كاكی لاكی! كجا میروید؟»
هنی پنی و كاكی لاكی جواب دادند: «میرویم پیش پادشاه تا بگوییم كه آسمان دارد روی زمین میافتد.»
داكی دادلز پرسید: «من هم میتوانم با شما بیایم؟»
هنی پنی و كاكی لاكی گفتند: «بله كه میتوانی.»
هر سه رفتند كه به پادشاه بگویند كه آسمان دارد روی زمین میافتد. رفتند و رفتند و رفتند تا به یك غاز رسیدند. اسم غاز "گازی پوزی" بود. گازی پوزی پرسید: «هنی پنی، كاكی لاكی، داكی دادلز؛ كجا میروید؟»
جواب دادند: «داریم میرویم پیش پادشاه تا بگوییم كه آسمان دارد روی زمین میافتد.»
گازی پوزی پرسید: «من هم میتوانم با شما بیایم؟»
هنی پنی، كاكی لاكی و داكی دادلز جواب دادند: «بله كه میتوانی!» بعد هنی پنی، كاكی لاكی و داكی دادلز و گازی پوزی رفتند تا به پادشاه بگویند كه آسمان دارد روی زمین میافتد. رفتند و رفتند و رفتند تا به بوقلمونی به اسم "تاركی لاركی" رسیدند. تاركی لاركی پرسید: «هنی پنی، كاكی لاكی، داكی دادلز، گازی پوزی، كجا میروید؟»
هنی پنی، كاكی لاكی، داكی دادلز و گازی پوزی گفتند: «میرویم پیش پادشاه تا بگوییم آسمان دارد روی زمین میافتد.»
تاركی لاركی پرسید: «من هم میتوانم با شما بیایم؟»
جواب دادند: «بله كه میتوانی بیایی.» هنی پنی، كاكی لاكی، داكی دادلز، گازی پوزی و تاركی لاركی رفتند به پادشاه بگویند كه آسمان دارد روی زمین میافتد.
رفتند و رفتند و رفتند تا به روباهی به اسم "فاكسی واكسی" رسیدند. فاكسی واكسی از آنها پرسید: «هنی پنی، كاكی لاكی، داكی دادلز، گازی پوزی، تاركی لاركی، كجا میروید؟»
جواب دادند: «پیش پادشاه میرویم تا بگوییم كه آسمان دارد روی زمین میافتد.»
فاكسی واكسی گفت: «ولی هنی پنی، كاكی لاكی، داكی دادلز، گازی پوزی، تاركی لاركی، این راه كه به طرف قصر پادشاه نمیرود! من راه قصر پادشاه را بلدم. میخواهید راه را به شما نشان بدهم؟»
همه گفتند: «البته فاكسی واكسی.» و باز هنی پنی، كاكی لاكی، داكی دادلز، گازی پوزی، تاركی لاركی و فاكسی واكسی راه افتادند و رفتند به پادشاه بگویند كه آسمان دارد روی زمین میافتد.
رفتند و رفتند و رفتند تا به یك سوراخ باریك و تاریك رسیدند. این سوراخ، لانه فاكسی واكسی بود؛ ولی فاكسی واكسی به آنها گفت كه این راه میانبر به طرف قصر پادشاه است. بعد هم گفت: «اگر دنبالم بیایید خیلی زود میرسیم. اول من میروم بعد شما بیایید.»
هنی پنی، كاكی لاكی، داكی دادلز، گازی پوزی و تاركی لاركی گفتند: «خیلی خوب ما به حرف تو گوش میدهیم. حالا راه بیفت. تو از هر جا كه بروی ما به دنبالت میآییم.»
فاكسی واكسی رفت توی لانهاش و منتظر هنی پنی، كاكی لاكی، داكی دادلز، گازی پوزی و تاركی لاركی ماند. بالاخره تاركی لاركی زودتر از همه وارد سوراخ تاریك شد. هنوز چشمش به تاریكی سوراخ عادت نكرده بود كه روباه چنگ انداخت، سرِ تاركی لاركی را كند و آن را به گوشهای از لانه انداخت. بعد گازی پوزی وارد شد. روباه چنگ انداخت، سر گازی پوزی را هم كند و پرت كرد كنار سر تاركی لاركی، بعد داكی دادلز وارد سوراخ تاریك شد. روباه با زیركی سر او را هم كند. بعد كاكی لاكی وارد سوراخ تاریك شد. روباه مكار چنگ انداخت تا گردن خروس را بگیرد، خروس جستی زد و سرش را از چنگ روباه درآورد؛ اما بدجوری زخمی شد. فاكسی واكسی روباه، خروس را هم به گوشهای از لانهاش پرت كرد. خروس كه هنوز جانی به تن داشت شروع كرد به داد و فریاد و قوقولی كردن. هنی پنی كه داشت وارد سوراخ تاریك میشد صدای خروس را شنید و ماجرا را فهمید. فوراً برگشت و به سوی خانهاش دوید. این بود كه هیچ وقت به پادشاه نگفت كه آسمان دارد روی زمین میافتد!
پینوشت:
1. ژوزف ژاكوبز
منبع مقاله :گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم