نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: محمد قصاع
برگردان: محمد قصاع
یك افسانهی كهن اروپایی
یكی بود، یكی نبود. زیر گنبد كبود، گوسفندی بود كه سه تا بچه كوچولو داشت. گوسفند بیچاره، فقیر بود و نمیتوانست غذای خوبی برای بچههایش جور كند، این بود كه یك روز بچهها را از خانه فرستاد بیرون تا هركدام غذای خودشان را پیدا كنند، و برای خودشان خانهای هم بسازند. (1)برّه اولی وقتی دنبال غذا میگشت، مردی را دید كه با خودش حصیر میبرد. به او گفت: «ای مرد؛ خواهش میكنم این حصیرها را بده به من تا خانهای برای خودم بسازم.»
مرد قبول كرد و این شد كه برّه اول توانست خانهای برای خودش بسازد. چند روز بعد، گرگی به آنجا آمد؛ در زد و گفت: «برّه كوچولو؛ اجازه بده بیایم توی خانهات.»
برّه جواب داد: «نه نمیشود.»
گرگ گفت: «حالا كه این جور شد، با فوت خانهات را خراب میكنم!»
گرگ پف كرد و با فوت خانهی برّه را خراب كرد و خود برّه را هم خورد.
برّه كوچولوی دومی هم، همانطور كه داشت دنبال غذا میگشت، مردی را دید كه یك دسته هیزم روی سرش گذاشته بود و میبرد. به او گفت: «ای مرد مهربان؛ خواهش میكنم این هیزم را به من بده تا خانه بسازم.»
مرد قبول كرد و برّه دوم هم خانهاش را ساخت. بعد از مدتی گرگ آمد و گفت: «برّه كوچولو؛ اجازه بده تا بیایم توی خانهات.»
برّه گفت: «نه، نه، نمیشود!»
گرگ گفت:«من هم با فوت خانهات را خراب میكنم». بعد آن قدر پف كرد تا خانه خراب شد و برّه كوچولوی دوم را هم خورد.
برّه كوچولوی سوم مردی را دید كه كمی آجر داشت. گفت: «ای مرد؛ خواهش میكنم این آجرها را به من بده تا خانهای بسازم.»
مرد آجرها را به او داد و برّه، برای خودش خانهای ساخت. باز هم سر و كلّهی گرگ پیدا شد. آمد و گفت: «برّه كوچولو اجازه بده تا بیایم توی خانهات».
برّه كوچولوی سوم جواب داد: «نه، امكان ندارد!»
گرگ گفت: «الان با فوت خانهات را خراب میكنم.» بعد، تا میتوانست پف كرد؛ ولی نتوانست خانه را خراب كند. وقتی دید نمیتواند با فوت خانه را خراب كند با حیلهگری گفت: «من جای یك مزرعهی شلغم را بلدم برّه كوچولو!»
برّه كوچولو پرسید:«كجاست؟»
گرگ جواب داد: «همین نزدیكیهاست. اگر بخواهی، فردا صبح میآیم تا با هم برویم آنجا آش شلغم بخوریم.»
برّه كوچولو گفت: «خوب باشد. چه ساعتی میآیی؟»
گرگ گفت:«ساعت شش.»
برّه كوچولوی سوم ساعت پنج از خواب بیدار شد و قبل از اینكه گرگ بیاید، رفت مقداری شلغم آورد. گرگ آمد و گفت: «آمادهای برّه كوچولو؟»
برّه كوچولو جواب داد: «آماده؟ من خودم رفتم و برگشتم. حالا هم یك شام خوب برای خودم آماده میكنم!»
گرگ خیلی عصبانی شد؛ ولی با خودش گفت كه بالاخره با حیله، برّه را میگیرم. این بود كه گفت: «من جای یك درخت سیب را هم بلدم، این درخت پر از سیبهای شیرین و پر آب است.»
برّه پرسید: «كجاست؟»
گرگ جواب داد: «توی باغ است. اگر باز گولم نزنی، فردا صبح میآیم كه با هم برویم كمی سیب بچینیم و بیاوریم.»
برّه كوچولو، فردا صبح ساعت چهار از خواب بیدار شد و به این امید كه قبل از آمدن گرگ برگردد، رفت سراغ درختِ سیب؛ ولی درخت خیلی بلند بود. برّه مجبور شد كه از آن برود بالا. بعد، وقتی میخواست از درخت پایین بیاید، گرگ را دید كه داشت میآمد. خیلی ترسید. وقتی كه گرگ پای درخت رسید، از برّه پرسید:«چی شد كه قبل از من رسیدی؟ حالا بگو ببینم سیبهایش خوبند؟»
برّه كوچولو گفت:«خیلی هم خوبند. الان برایت یكی میاندازم.» آن وقت سیبی را كه چیده بود، برای گرگ انداخت؛ ولی سیب را آن قدر دور انداخت كه وقتی گرگ رفت آن را بردارد، توانست تندی از درخت پایین بیاید و فرار كند.
روز بعد، گرگ آمد و به برّه كوچولو گفت: «برّه كوچولو؛ این طرفها بازاری هست. میخواهم بروم آنجا خرید كنم. تو نمیخواهی بیایی؟»
برّه كوچولو جواب داد: «تو چه ساعتی میروی؟»
گرگ گفت: «ساعت سه».
برّه كوچولو مثل همیشه یك ساعت زودتر از خانه بیرون رفت و از بازار یك دانه كدو تنبل خرید. وقتی داشت بر میگشت، گرگ را دید كه دارد میآید. دیگر نمیدانست چكار باید بكند. تندی پرید توی كدو تنبل و خودش را پنهان كرد. آن وقت از روی تپه، شروع كرد به قل خوردن به طرف پایین.
گرگ، آن قدر ترسید كه نتوانست برود به بازار. فرار كرد و رفت به خانه.
چند ساعت بعد وقتی كه ترسش ریخت از خانه بیرون آمد و یك راست رفت به خانهی برّه كوچولو به او گفت كه خیلی از آن چیز چرخان، كه از تپه پایین میآمد، ترسیدم.
برّه كوچولو گفت: «پس من تو را ترساندم؟ آخر من رفتم بازار و یك كدو تنبل خریدم. وقتی تو را دیدم ترسیدم و رفتم تویش، همین جور قل خوردم و از تپه پایین آمدم!»
گرگ خیلی عصبانی شد. تصمیم گرفت هر طور شده برّه كوچولو را بخورد. برای این كار باید یواشكی از دودكش پایین میرفت و برّه كوچولو را قاپ میزد و میخورد؛ اما برّه كوچولو كه باهوش بود، زود از نقشهی گرگ باخبر شد. رفت و دیگی را پر از آب كرد و گذاشت روی اجاق و آتش بزرگی هم زیرش روشن كرد. گرگ از دودكش تو آمد و پرید و تلپ افتاد توی دیگی كه بره كوچولو بار گذاشته بود. برّه زود در دیگ را گذاشت و چند آجر هم گذاشت رویش؛ طوری كه گرگ حیلهگر دیگر نمیتوانست بیاید بیرون. این بود كه برّه كوچولو از شرّ گرگ خلاص شد و نفس راحتی كشید.
پینوشتها:
1. ژوزف ژاكوبز
منبع مقاله :گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم