یك افسانه‌ی كهن اروپایی

جوجه نصفه

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم مرغ سیاه و چاق و چله‌ای بود كه جوجه‌های زیادی داشت. همه‌ی جوجه‌ها زرد و زیبا بودند، فقط یكی از آنها با بقیه فرق داشت. آن هم كوچولوترین جوجه‌ها بود. این جوجه شبیه خواهر
يکشنبه، 27 فروردين 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
جوجه نصفه
 جوجه نصفه

نویسندگان: عبدالرحمان دیه‌جی، محمد قصاع، فتح الله دیده‌بان
برگردان: محمد قصاع
 

یك افسانه‌ی كهن اروپایی

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم مرغ سیاه و چاق و چله‌ای بود كه جوجه‌های زیادی داشت. همه‌ی جوجه‌ها زرد و زیبا بودند، فقط یكی از آنها با بقیه فرق داشت. آن هم كوچولوترین جوجه‌ها بود. این جوجه شبیه خواهر و برادرهایش نبود. قیافه این جوجه آن قدر عجیب و غریب بود كه وقتی تخم‌مرغ را شكست و بیرون آمد، مادرش نمی‌توانست چیزی را كه می‌دید باور كند. این جوجه با تمام جوجه‌های نرم و قشنگی كه زیر پر و بال مادرشان بودند، فرق می‌كرد. فقط یك پا، یك بال و یك چشم داشت. سر و نوكش هم نصفه بود. وقتی مادرش او را دید،‌ سرش را تكان داد و با ناراحتی گفت:‌«حیف شد؛ كوچولوترین جوجه‌ام نصفه است! هیچ وقت نمی‌تواند مثل بقیه برادرهایش بزرگ شود و خروس زیبایی باشد. آنها بزرگ می‌شوند و به جاهای دور سفر می‌كنند. آنها می‌توانند برای خودشان زندگی كنند؛ ولی این یكی باید تا آخر عمر پیش من بماند». خانم مرغه اسم جوجه كوچولو را "پولیتو" گذاشت كه معنی‌اش «جوجه نصفه» است. (1)
چیزی نگذشت كه مادر پولیتو فهمید پسر نصفه‌اش از نظر اخلاق و رفتار هم با خواهر و برادرهایش فرق دارد. جوجه‌های دیگر، خوب و حرف گوش‌كن بودند. هر وقت مرغ سیاه صدایشان می‌كرد، همه تندی دورش جمع می‌شدند؛ ولی پولیتو با اینكه یك پا بیشتر نداشت، همه‌اش در حال رفت و آمد بود. وقتی كه مادرش صدایش می‌كرد تا برگردد به آشیانه، پولیتو اهمیت نمی‌داد؛ طوری كه همه فكر می‌كردند او اصلاً صدای مادرش را نشنیده است. آخر او فقط یك گوش داشت.
وقتی كه مرغ سیاه جوجه‌هایش را برای گردش می‌برد به مزرعه، پولیتو فرار می‌كرد و تنهایی زیر بوته‌های ذرت قایم می‌شد. بارها شده بود كه برادرها و خواهرهایش چند ساعت دنبال او گشته بودند تا توانسته بودند او را زیر بوته‌ها پیدا كنند. این جور وقت‌ها مادر بیچاره حسابی نگران می‌شد و برای پیدا كردن جوجه‌اش، همه جا را زیر و رو می‌كرد.
هرچه پولیتو بزرگتر می‌شد خودخواهی‌اش هم بیشتر می‌شد. دیگر به حرف كسی گوش نمی‌كرد. رفتار پسر نصفه با مادرش بد بود. از دست برادرها و خواهرهایش هم زود عصبانی می‌شد و بداخلاقی می‌كرد.
یك روز پولیتو بعد از چند ساعت گشت و گذار در مزرعه، برگشت به آشیانه و پیش مادرش رفت با همان یك چشمش به مادر نگاه كرد و گفت: «من از این زندگی و از این مزرعه خسته شده‌ام. اینجا فقط یك باغ ذرت دارد كه همیشه باید به آن نگاه كنم. من می روم به شهر تا آنجا را ببینم.»
مادرش گفت: «مادرید؟ ‌ای جوجه‌ی احمق. برای یك خروس بزرگ هم این راه طولانی است. تو هنوز به وسط راه نرسیده خسته می‌شوی و از پا در می‌آیی. نه؛ اینجا پیش من بمان. وقتی كه بزرگتر شدی، یك روز همگی با هم به سفر كوتاهی می‌رویم.»
ولی جوجه نصفه، تصمیمش را گرفته بود. نه به نصیحت‌ها و پندهای مادرش گوش می‌كرد و نه به صحبت‌های پر از مهر و محبت برادرها و خواهرهایش. به آنها می‌گفت: «چرا باید همه‌مان اینجا جمع شویم و این‌طور توی این آشیانه كوچك، توی دست و پای همدیگر بلولیم؟ خودم صاحب یك آشیانه قشنگ توی قصر پادشاه می‌شوم و شما را دعوت می‌كنم تا مدتی مهمان من باشید.»
پولیتو این را گفت و راهش را كشید و رفت. بدون خداحافظی رفت به طرف جاده‌ای كه به طرف مادرید می‌رفت.
مادرش دنبال او دوید و فریاد زد: «هر جا می‌روی، با دیگران كمی مهربان باش تا اذیتت نكنند.»
ولی پولیتو آن قدر عجله داشت كه صبر نكرد تا جوابی به مادرش بدهد. حتی پشت سرش را هم نگاه نكرد.
چند ساعت بعد، توی یك مزرعه رسید به یك جویبار آب. جوی پر از گیاهان سبز و چوب و آشغال شده بود و آب نمی‌توانست به خوبی حركت كند. آب وقتی كه جوجه نصفه را دید فریاد زد: «آهای پولیتو؛ بیا كمك كن راه را باز كنیم.»
پولیتو پرهای دمش را تكان داد و گفت: «به تو كمك كنم؟ تو فكر می‌كنی من كار مهمتری ندارم كه وقتم را برای باز كردن راه تو تلف كنم؟ خودت به خودت كمك كن و مزاحم نشو. من دارم می‌روم به مادرید.» بعد هم با عجله دوید و رفت.
رفت و رفت تا به آتشی رسید كه مسافری روشن كرده بود. شعله‌ی آتش كم بود و داشت خاموش می‌شد. آتش با صدای ضعیف و لرزان گفت: «آهای پولیتو؛ اگر چند تا برگ و شاخه خشك روی من نگذاری، خاموش می‌شوم. به من كمك كن.»
پولیتو جواب داد: «به تو كمك كنم؟ من كارهای واجبتری دارم. خودت چوب خشك جمع كن و مزاحم من نشو. دارم می‌روم مادرید را بگردم.» بعد هم با عجله راهش را كشید و رفت.
فردا صبح كه كمی مانده بود جوجه نصفه به شهر مادرید برسد، درخت گردویی را دید كه باد توی شاخه‌هایش به دام افتاده بود. باد گفت: «ای پولیتو؛ بیا اینجا و به من كمك كن تا خودم را از میان این شاخه‌ها نجات بدهم. نمی‌توانم تكان بخورم.»
پولیتو جواب داد: «مقصر خودت هستی كه رفتی آنجا. من نمی‌توانم وقتم را تلف كنم و به تو كمك كنم. مزاحم من نشو؛ چون كه من دارم می‌روم به مادرید.» بعد هم تندتند پرید و حركت كرد.
دیگر برج‌های شهر مادرید از آنجا معلوم بود. پولیتو دوید و دوید تا به شهر رسید. یك خانه بزرگ را دید كه سربازهای زیادی جلو درش نگهبانی می‌دادند. فهمید كه اینجا قصر پادشاه است. با خودش گفت كه بهتر است بروم كنار دروازه قصر تا وقتی كه پادشاه بیرون می‌آید، ببیندم؛ ولی وقتی كه از كنار یكی از پنجره‌های كاخ رد می‌شد، آشپز پادشاه او را دید.
آشپز به خودش گفت:‌ «این همان چیزی است كه می‌خواستم! پادشاه برای شام، جوجه خواسته.»
آشپز پنجره را باز كرد؛ دستش را بیرون آورد و پولیتو را گرفت و انداختش توی یك ظرف آب كه نزدیك آتش بود. پرهای جوجه به هم چسبید و حسابی هم خیس شد.
پولیتو ترسید و فریاد زد: «ای آب؛ ‌ای آب! به من كمك كن؛ نگذار این طوری خفه شوم.»
آب جواب داد: «وقتی من یك جویبار باریك و كوچك بودم تو به من كمك نكردی تا راه را باز كنم. حالا باید تنبیه بشوی.»
بعد آتش شروع كرد به داغ كردن آب. پولیتو توی ظرف تكان می‌خورد و جیغ می‌زد. داشت می‌سوخت. این بود كه فریاد زد: «ای آتش؛ این طوری مرا شكنجه نكن و نسوزان. نمی‌دانی چقدر سخت است. به من كمك كن.»
آتش هم جواب داد: «وقتی كه من توی جنگل داشتم می‌مردم، تو به من كمك نكردی. حالا من هم حسابت را می‌رسم.»
وقتی كه درد زیاد شد و پولیتو فكر كرد كه دیگر دارد می‌میرد، آشپز درِ ظرف را برداشت تا ببیند كه می‌شود پرهای جوجه را كند یا نه؟ اما وقتی كه خوب جوجه نصفه را نگاه كرد، ناراحت شد و گفت: «اینجا را نگاه كن! این جوجه كه به درد نمی‌خورد. آن قدر سوخته كه كوچك شده. نمی‌توانم این را برای پادشاه بفرستم.» بعد پنجره را باز كرد و پولیتو را انداخت توی خیابان. همین وقت باد تندی آمد و پولیتو را آنچنان به هوا بلند كرد كه دیگر نمی‌توانست نفس هم بكشد و قلبش با سرعت می‌زد. پولیتو بالاخره با زحمت گفت: «ای باد، اگر با این سرعت بوزی؛ مرا می‌كشی. اجازه بده كمی استراحت كنم؛ وگرنه...» ولی او نمی‌توانست نفس بكشد و به خاطر همین جمله‌اش نصفه كاره ماند.
باد جواب داد:‌«وقتی من لای شاخه‌های درخت گردو زندانی شده بودم، تو به من كمك نكردی. حالا باید تنبیه بشوی.»
باد پولیتو را با خودش از روی تمام خانه‌ها برد تا به بلندترین كلیسای شهر رسید. آنجا او را محكم به برج بلند كلیسا بست و رفت.
تا امروز پولیتو آنجا مانده است. اگر شما بروید به شهر مادرید و بلندترین كلیسای آنجا را ببینید، چشمتان حتماً می‌افتد به پولیتو كه با یك پایش به برج بسته شده و ناراحت و غمگین دارد با یك چشمش از آن بالا به شهر نگاه می‌كند.

پی‌نوشت‌ها:

1. اندرولنگ

منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانه‌های مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط