نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: محمد قصاع
برگردان: محمد قصاع
یك افسانهی كهن اروپایی
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم، دختر بسیار زیبایی توی یك روستا زندگی میكرد. مادرش خیلی او را دوست داشت. مادربزرگش هم خیلی او را دوست داشت و برایش یك كلاه قرمز و قشنگ بافته بود. این كلاه، آن قدر به دخترك میآمد كه دیگر همه كلاه قرمزی صدایش میكردند. (1)
یك روز مادر كلاه قرمزی كمی شیرینی پخت و به كلاه قرمزی گفت:
دخترم، دختركم
واسه مادربزرگ مهربون
ببر از این شیرینی
ببین چطوره حالشون
كلاه قرمزی شیرینیهایی را كه مادرش توی زنبیل گذاشته بود، برداشت و راه افتاد به طرف خانه مادربزرگ كه توی یك روستای دیگر بود. همانطور كه از میان جنگل میرفت تا به خانه مادربزرگ برسد، چشمش خورد به یك گرگ. گرگه میخواست كلاه قرمزی را بخورد؛ ولی جرئت نكرد این كار را بكند؛ چون چند نفر هیزم شكن آن نزدیكیها داشتند كار میكردند. این بود كه گرگ جلوتر رفت و از دخترك كلاه قرمزی پرسید:
دختر ِشیطون بلا
تو كجا، اینجا كجا؟
كلاه قرمزی كه هنوز نمیدانست حرف زدن با یك گرگ كار خطرناكی است، جواب داد:
آقا گرگ آی آقاگرگ
می روم به خانه مادربزرگ
می برم براش كمی
توی زنبیل شیرینی
گرگ پرسید: «خانه مادربزرگت خیلی دور است؟»
كلاه قرمزی گفت: «بله؛ اولین خانهی بعد از آسیاب است.»
گرگ گفت: «كه این طور. پس من هم میروم حالش را بپرسم. من از این راه میروم و تو از آن راه برو. میخواهم ببینم كداممان زودتر میرسیم.»
گرگ از راه نزدیكتر شروع به دویدن كرد. دختر كلاه قرمزی هم از راه طولانی رفت. همانطور كه میرفت، شروع كرد به آواز خواندن:
آی دونه دونه دونه
گل، پونه، لاله، پونه
رو شاخهی درختها
گنجشك داره میخونه
آی خوشه خوشه خوشه
ساقه و برگ و ریشه
دارم میرم تنهایی
تو جنگل و تو بیشه
جنگل سبز و زیبا
بزرگه و بزرگه
پر از گل و درخته
پر از شغال و گرگه
مادربزرگ خوبم
همیشه مهربونه
دلم میخواد برایم
قصه و شعر بخونه
دارم میرم با زنبیل
آی دسته دسته دسته
مادربزرگ خوبم
منتظرم نشسته
دخترك سر راهش با سنگ، از درختهای گردو، كمی گردو انداخت. یك دسته از گلهای خوشرنگ و بو هم چید و سرگرم بازی با پروانهها شد. حالا مادربزرگ از تنهایی حوصلهاش سر رفته بود. میدانست كه كلاه قرمزی میخواهد امروز پیشش بیاید. به خاطر همین از دیر كردن كلاه قرمزی نگران شده بود و داشت با صدای غمگینی این ترانه را میخواند:
دختركم كجایی
كی پیش من میایی؟
بیا بیا كه دیره
تنهایی دلم میگیره
چه خوبی و عزیزی
زرنگی و تمیزی
مثل گلی، مثل گل
هم خوشگلی هم تپل
دوستت دارم یه دنیا
یواش نیا، تند بیا
بیا بیا كه دیره
تنهایی دلم میگیره
اما به جای كلاه قرمزی، گرگه دوید و دوید و خیلی زود به خانه پیرزن رسید. تاپ، تاپ ... در زد. پیرزن صدای در را شنید و از پشت در پرسید:
كیه كه در میزنه
نوهی ناز منه؟
گرگ صدایش را عوض كرد و گفت:
منم منم مادربزرگ
در را واكن تا ببینی كه كیم
نوه ناز توام
من كلاه قرمزیم
برایت آوردهام
توی زنبیل شیرینی
در را واكن تا خودت خوب ببینی
مادربزرگ مهربان كه كمی ناخوش بود و توی رختخواب خوابیده بود، گفت:
دخترم، دختركم خوش اومدی
با یه دست دستگیره را
بپیچون تا آنكه در وا بشود
بیا تو دختركم
بیا تو كه خانه كوچك من
با تو زیبا بشود
گرگ دستگیره را محكم پیچید و در باز شد. گرگه سه روز بود كه غذا نخورده بود. تندی پرید به طرف پیرزن و او درسته قورت داد. بعد در را بست و روی تخت مادربزرگ دراز كشید و منتظر كلاه قرمزی شد. گرگ ناقلا چشم به راه كلاه قرمزی بود و میخواند:
دخترم، دختركم خوش اومدی
با یه دست دستگیره را
بپیچون تا آنكه در وا بشود
بیا تو دختركم
بیا تو كه خانه كوچك من
با تو زیبا بشود
بالاخره كلاه قرمزی به خانه مادربزرگ رسید و تاپ، تاپ ... در زد. گرگ این بار صدایش را مثل صدای مادربزرگ كرد و گفت:
این كیه در میزنه
نكنه این نوهی ناز منه؟
كلاه قرمزی، اول از شنیدن صدای مادربزرگ كه یك جوری شده بود، تعجب كرد. ولی بعد گفت كه شاید سرما خورده و گلویش درد میكند. این بود كه جواب داد:
این منم مادربزرگ
در را واكن تا ببینی كه كیم
نوهی ناز توام
من كلاه قرمزیام
برایت آوردهام
توی زنبیل شیرینی
در را واكن، تا خودت خوب ببینی
گرگ دوباره صدایش را عوض كرد و گفت:
دخترم، دختركم خوش اومدی
با یه دست دستگیره را
بپیچون تا آنكه در وا بشود
بیا تو دختركم
بیا تو كه خانه كوچك من
با تو زیبا بشود
كلاه قرمزی دستگیره در را چرخاند. در باز شد و او آمد توی خانه؛ اما هرجا را نگاه كرد مادربزرگ را ندید. گرگ هم كه رفته بود زیر لحاف گفت:
دخترم، دختركم
شیرینی را بگذار یه گوشهای
بیا توی رختخواب
بیا پیش من بخواب
كلاه قرمزی شیرینیها را گذاشت روی تاقچه و دوید و رفت توی رختخواب مادربزرگ دراز كشید؛ ولی وقتی كه قیافه عجیب مادربزرگ را دید ترسید و گفت:
مادربزرگم خوبی
چه دست گنده داری
گرگ گفت:
چه بهتر و چه بهتر
چون میتونم با دستم
تو را بغل بگیرم
كلاه قرمزی گفت:
مادربزرگ خوبم
چه گوش گنده داری!
گرگ جواب داد:
چه بهتر و چه بهتر
چون میتونم با گوشم
حرف تو را بشنوم
كلاه قرمزی گفت:
مادربزرگ خوبم
چه چشم گنده داری!
گرگ جواب داد:
چه بهتر و چه بهتر
چون میتونم با چشمم
روی تو را ببینم
كلاه قرمزی باز گفت:
مادربزرگ خوبم
چه دندون تیز داری!
گرگ جواب داد:
چه بهتر و چه بهتر!
چون میتونم با دندون
گوشت تو را گاز بزنم!
آن وقت گرگ پرید روی كلاه قرمزی و از زور گرسنگی او را درسته قورت داد.
گرگه كه حالا سیر شده بود، گرفت خوابید. موقع خواب بلند بلند خرخر میكرد. صدای خرخر گرگه آن قدر بلند بود كه وقتی شكارچی از جلو خانه مادربزرگ رد میشد، فكر كرد كه حال مادربزرگ بد شده است. گفت كه باید بروم توی خانه و به او كمك كنم.
وقتی شكارچی توی خانه رفت، گرگه را دید. با خودش گفت: «آهان؛ خیلی وقت بود كه دنبال تو میگشتم.» بعد فكر كرد كه گرگه حتماً مادربزرگ را درسته قورت داده باشد. این بود كه یك قیچی بزرگ برداشت و شروع كرد به پاره كردن شكم گرگه. هنوز شكم گرگه را زیاد پاره نكرده بود كه كلاه قرمزی سرش را بیرون آورد و پرید بیرون. بعد از كلاه قرمزی هم مادربزرگ از شكم گرگ بیرون آمد. هر سه نفرشان حسابی خوشحال بودند و میخندیدند.
شكارچی پوست گرگ را كند و با خودش برد به خانه. مادربزرگ هم شیرینیها را خورد و كلاه قرمزی كوچك زنبیلش را برداشت، از مادربزرگ خداحافظی كرد و به طرف خانه خودشان به راه افتاد. توی راه زنبیلش را از گردو و گلهای وحشی پر كرد و با پروانهها بازی كرد. هنوز هوا روشن بود كه كلاه قرمزی به خانهاش رسید.
گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم، دختر بسیار زیبایی توی یك روستا زندگی میكرد. مادرش خیلی او را دوست داشت. مادربزرگش هم خیلی او را دوست داشت و برایش یك كلاه قرمز و قشنگ بافته بود. این كلاه، آن قدر به دخترك میآمد كه دیگر همه كلاه قرمزی صدایش میكردند. (1)
یك روز مادر كلاه قرمزی كمی شیرینی پخت و به كلاه قرمزی گفت:
دخترم، دختركم
واسه مادربزرگ مهربون
ببر از این شیرینی
ببین چطوره حالشون
كلاه قرمزی شیرینیهایی را كه مادرش توی زنبیل گذاشته بود، برداشت و راه افتاد به طرف خانه مادربزرگ كه توی یك روستای دیگر بود. همانطور كه از میان جنگل میرفت تا به خانه مادربزرگ برسد، چشمش خورد به یك گرگ. گرگه میخواست كلاه قرمزی را بخورد؛ ولی جرئت نكرد این كار را بكند؛ چون چند نفر هیزم شكن آن نزدیكیها داشتند كار میكردند. این بود كه گرگ جلوتر رفت و از دخترك كلاه قرمزی پرسید:
دختر ِشیطون بلا
تو كجا، اینجا كجا؟
كلاه قرمزی كه هنوز نمیدانست حرف زدن با یك گرگ كار خطرناكی است، جواب داد:
آقا گرگ آی آقاگرگ
می روم به خانه مادربزرگ
می برم براش كمی
توی زنبیل شیرینی
گرگ پرسید: «خانه مادربزرگت خیلی دور است؟»
كلاه قرمزی گفت: «بله؛ اولین خانهی بعد از آسیاب است.»
گرگ گفت: «كه این طور. پس من هم میروم حالش را بپرسم. من از این راه میروم و تو از آن راه برو. میخواهم ببینم كداممان زودتر میرسیم.»
گرگ از راه نزدیكتر شروع به دویدن كرد. دختر كلاه قرمزی هم از راه طولانی رفت. همانطور كه میرفت، شروع كرد به آواز خواندن:
آی دونه دونه دونه
گل، پونه، لاله، پونه
رو شاخهی درختها
گنجشك داره میخونه
آی خوشه خوشه خوشه
ساقه و برگ و ریشه
دارم میرم تنهایی
تو جنگل و تو بیشه
جنگل سبز و زیبا
بزرگه و بزرگه
پر از گل و درخته
پر از شغال و گرگه
مادربزرگ خوبم
همیشه مهربونه
دلم میخواد برایم
قصه و شعر بخونه
دارم میرم با زنبیل
آی دسته دسته دسته
مادربزرگ خوبم
منتظرم نشسته
دخترك سر راهش با سنگ، از درختهای گردو، كمی گردو انداخت. یك دسته از گلهای خوشرنگ و بو هم چید و سرگرم بازی با پروانهها شد. حالا مادربزرگ از تنهایی حوصلهاش سر رفته بود. میدانست كه كلاه قرمزی میخواهد امروز پیشش بیاید. به خاطر همین از دیر كردن كلاه قرمزی نگران شده بود و داشت با صدای غمگینی این ترانه را میخواند:
دختركم كجایی
كی پیش من میایی؟
بیا بیا كه دیره
تنهایی دلم میگیره
چه خوبی و عزیزی
زرنگی و تمیزی
مثل گلی، مثل گل
هم خوشگلی هم تپل
دوستت دارم یه دنیا
یواش نیا، تند بیا
بیا بیا كه دیره
تنهایی دلم میگیره
اما به جای كلاه قرمزی، گرگه دوید و دوید و خیلی زود به خانه پیرزن رسید. تاپ، تاپ ... در زد. پیرزن صدای در را شنید و از پشت در پرسید:
كیه كه در میزنه
نوهی ناز منه؟
گرگ صدایش را عوض كرد و گفت:
منم منم مادربزرگ
در را واكن تا ببینی كه كیم
نوه ناز توام
من كلاه قرمزیم
برایت آوردهام
توی زنبیل شیرینی
در را واكن تا خودت خوب ببینی
مادربزرگ مهربان كه كمی ناخوش بود و توی رختخواب خوابیده بود، گفت:
دخترم، دختركم خوش اومدی
با یه دست دستگیره را
بپیچون تا آنكه در وا بشود
بیا تو دختركم
بیا تو كه خانه كوچك من
با تو زیبا بشود
گرگ دستگیره را محكم پیچید و در باز شد. گرگه سه روز بود كه غذا نخورده بود. تندی پرید به طرف پیرزن و او درسته قورت داد. بعد در را بست و روی تخت مادربزرگ دراز كشید و منتظر كلاه قرمزی شد. گرگ ناقلا چشم به راه كلاه قرمزی بود و میخواند:
دخترم، دختركم خوش اومدی
با یه دست دستگیره را
بپیچون تا آنكه در وا بشود
بیا تو دختركم
بیا تو كه خانه كوچك من
با تو زیبا بشود
بالاخره كلاه قرمزی به خانه مادربزرگ رسید و تاپ، تاپ ... در زد. گرگ این بار صدایش را مثل صدای مادربزرگ كرد و گفت:
این كیه در میزنه
نكنه این نوهی ناز منه؟
كلاه قرمزی، اول از شنیدن صدای مادربزرگ كه یك جوری شده بود، تعجب كرد. ولی بعد گفت كه شاید سرما خورده و گلویش درد میكند. این بود كه جواب داد:
این منم مادربزرگ
در را واكن تا ببینی كه كیم
نوهی ناز توام
من كلاه قرمزیام
برایت آوردهام
توی زنبیل شیرینی
در را واكن، تا خودت خوب ببینی
گرگ دوباره صدایش را عوض كرد و گفت:
دخترم، دختركم خوش اومدی
با یه دست دستگیره را
بپیچون تا آنكه در وا بشود
بیا تو دختركم
بیا تو كه خانه كوچك من
با تو زیبا بشود
كلاه قرمزی دستگیره در را چرخاند. در باز شد و او آمد توی خانه؛ اما هرجا را نگاه كرد مادربزرگ را ندید. گرگ هم كه رفته بود زیر لحاف گفت:
دخترم، دختركم
شیرینی را بگذار یه گوشهای
بیا توی رختخواب
بیا پیش من بخواب
كلاه قرمزی شیرینیها را گذاشت روی تاقچه و دوید و رفت توی رختخواب مادربزرگ دراز كشید؛ ولی وقتی كه قیافه عجیب مادربزرگ را دید ترسید و گفت:
مادربزرگم خوبی
چه دست گنده داری
گرگ گفت:
چه بهتر و چه بهتر
چون میتونم با دستم
تو را بغل بگیرم
كلاه قرمزی گفت:
مادربزرگ خوبم
چه گوش گنده داری!
گرگ جواب داد:
چه بهتر و چه بهتر
چون میتونم با گوشم
حرف تو را بشنوم
كلاه قرمزی گفت:
مادربزرگ خوبم
چه چشم گنده داری!
گرگ جواب داد:
چه بهتر و چه بهتر
چون میتونم با چشمم
روی تو را ببینم
كلاه قرمزی باز گفت:
مادربزرگ خوبم
چه دندون تیز داری!
گرگ جواب داد:
چه بهتر و چه بهتر!
چون میتونم با دندون
گوشت تو را گاز بزنم!
آن وقت گرگ پرید روی كلاه قرمزی و از زور گرسنگی او را درسته قورت داد.
گرگه كه حالا سیر شده بود، گرفت خوابید. موقع خواب بلند بلند خرخر میكرد. صدای خرخر گرگه آن قدر بلند بود كه وقتی شكارچی از جلو خانه مادربزرگ رد میشد، فكر كرد كه حال مادربزرگ بد شده است. گفت كه باید بروم توی خانه و به او كمك كنم.
وقتی شكارچی توی خانه رفت، گرگه را دید. با خودش گفت: «آهان؛ خیلی وقت بود كه دنبال تو میگشتم.» بعد فكر كرد كه گرگه حتماً مادربزرگ را درسته قورت داده باشد. این بود كه یك قیچی بزرگ برداشت و شروع كرد به پاره كردن شكم گرگه. هنوز شكم گرگه را زیاد پاره نكرده بود كه كلاه قرمزی سرش را بیرون آورد و پرید بیرون. بعد از كلاه قرمزی هم مادربزرگ از شكم گرگ بیرون آمد. هر سه نفرشان حسابی خوشحال بودند و میخندیدند.
شكارچی پوست گرگ را كند و با خودش برد به خانه. مادربزرگ هم شیرینیها را خورد و كلاه قرمزی كوچك زنبیلش را برداشت، از مادربزرگ خداحافظی كرد و به طرف خانه خودشان به راه افتاد. توی راه زنبیلش را از گردو و گلهای وحشی پر كرد و با پروانهها بازی كرد. هنوز هوا روشن بود كه كلاه قرمزی به خانهاش رسید.
پینوشت:
1. چارلز پرالت.
منبع مقاله :گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم